۲۴.۴.۹۲

پرواز را به خاطر بسپار، بال کندنی ایست


«بال‌هایم التیام یافته بود، دکتر گفت: شما می توانید دوباره پرواز کنید. اما من پرواز اولم را به یاد نداشتم. در امتداد خیابان تنها با بال‌هایی که به تازگی التیام یافته بودند، راه می‌رفتم. مرا کسانی که بال نداشتند، طرد کرده بودند. به هر کس گفتم با من پرواز کنید، سکوت کردند. دچار غم و حرمان که می‌شدم از بال‌هایم پرهای آبی‌رنگ به خیابان می‌ریخت. روزی خواستم بر فراز دریا پرواز کنم. توفان بود. روزی خواستم بر فراز گندم‌زار پرواز کنم، کلاغ‌ها از صبح گندم‌زار را فتح کرده بودند. روزی خواستم بر فراز دختری تازه‌بالغ پرواز کنم، کبوترها دختر تازه‌بالغ را محاصره کرده بودند. بر فراز آتش هم پرواز کردم، با احتیاط بر فراز آتش می‌رفتم که شعله‌ی آتش به بال‌های من اصابت نکند.
چه تنها بودم، کسی مرا با بال‌هایم نمی‌شناخت. بال‌هایم از تنهایی من کم‌کم کوچک و کوچک شدند و در یک صبح جمعه‌ی بارانی، محو شدند.»


احمدرضااحمدی
دفترهای سالخوردگی، دفتر یکم

هیچ نظری موجود نیست: