مرا ببخش ...
ولی آخر چه گونه می شود عشق را نوشت ؟
می شود یک روز که باران می بارد ،
در قهوه خانه یی سبز
چای سرخ نوشید
و به کسی اندیشید که با موهای پریشان
و چشم های سیاه ِ ریز ،
یا پیراهن ِ قهوه یی در کتاب ِ هنر آشپزی
به دنبال ِ ردِپایی از خرس ِ نیستی می گردد
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید !
گوش کن !
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن !
یکی بود ، یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گل های بنفشه ،
به جای خواندن ِ آواز ِ ماه خواهر من است ،
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن ،
به جای پختن کلوچه ی شیرین ،
ساده و اخمو ،
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
یا می توانم قصه ی نقاش ِ چاقی را برایت تعریف کنم ،
که سی ُ یک روز ِ تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی ِ خورشید ،
چشم به آخرین نقطه
در انتهای آخرین انحناهای زمین می دوخت
غروب ها به دنبال طلوع می گشت
صدای شیون در اوج است
می شنوی ؟
حسین پناهی
ولی آخر چه گونه می شود عشق را نوشت ؟
می شود یک روز که باران می بارد ،
در قهوه خانه یی سبز
چای سرخ نوشید
و به کسی اندیشید که با موهای پریشان
و چشم های سیاه ِ ریز ،
یا پیراهن ِ قهوه یی در کتاب ِ هنر آشپزی
به دنبال ِ ردِپایی از خرس ِ نیستی می گردد
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید !
گوش کن !
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن !
یکی بود ، یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گل های بنفشه ،
به جای خواندن ِ آواز ِ ماه خواهر من است ،
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن ،
به جای پختن کلوچه ی شیرین ،
ساده و اخمو ،
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
یا می توانم قصه ی نقاش ِ چاقی را برایت تعریف کنم ،
که سی ُ یک روز ِ تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی ِ خورشید ،
چشم به آخرین نقطه
در انتهای آخرین انحناهای زمین می دوخت
غروب ها به دنبال طلوع می گشت
صدای شیون در اوج است
می شنوی ؟
حسین پناهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر