۲۳.۳.۹۰

سه چرخ یه تک پا

سعی‌ کردم به کار‌های بشر نه بخندم، نه بگریم، نه تنفر بورزم، بلکه آنها را بفهمم. اسپینوزا.



اگه یه روز تو خیابون یکی‌ رو ببینی‌ که سر و صورتش رو انبوهی پشم و مو پوشانده و یه نیم تنهٔ پوست پلنگی به میان بسته و با یه تبر سنگی‌ رو دوش تو خیابون گشاد گشاد قدم می‌زنه، حداقل عکس العمل طبیعی که نشون خواهی‌ داد، یه لبخند تمسخر آمیزه، همین لبخند رو کارگردانی که از پشت صحنه تأتر خبر داره با دیدن تماشاچی‌های ساده دلی‌ که با دیدن نمایش، چشمهاشون خیس شده می‌زنه و باز همین لبخند رو سیاست مردانی که میدونن دنیا دست کیه هنگام تماشای فیلمهای خبری از اتفاقاتی که در دنیا میافته، مثلا همین قیام‌ها و اتفاقات اخیر‌ در کشورهای فقیر عربی‌، میزنن (کشورهای ثروتمند عربی‌ در سکون و آرامش هستند با اینکه با سیستم پادشاهی و مرتجع و مستبد اداره میشن، پیدا کنید عوامل آشوب را)، و از همهٔ اینها مسخره تر دیدن آدمی‌ است که با اعتقادات کهنه و مرتجع که متعلق به افکار و سطح هوش آدم هزار سال پیش است، برای گذران امروز طرح زندگی‌ میریزه.