۲۹.۹.۸۸

گلستان سعدی


باب اول: در سیرت پادشاهان
تصحيح شادروان محمد علي فروغي

حکایت اول:

پادشاهي را شنيدم به کشتن اسيري اشارت کرد؛ بيچاره در آن حالت نوميدي ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته‌اند هر که دست از جان بشويد هر چه در دل دارد بگويد.
(پادشاهی دستور داد یکی‌ از دشمنانی را که در جنگ به اسارت گرفته بودند، بکشند. آن بیچاره وقتی‌ مرگ خویش را نزدیک دید، شروع کرد به پادشاه به زبان خودش دشنام دادند، که می‌گویند که هر کسی‌ به آخر خط رسیده باشد و چیزی برای از دست دادن برایش باقی‌ نمانده باشد، ترس و خجالت و دیگر موانع را کنار گذاشته و هر چه در دل‌ داشته باشد و بخواهد می‌گوید. )


وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز ( آدمی‌ که در حال غرق شدن باشد، برای نجات خویش به سر شمشیر تیز هم چنگ میزند.)


اذا يئس الانسان طال لسانه (وقتی‌ انسان مایوس و نامید باشد، زبانش دراز میشود و هر چه بخواهد بی پروا می‌گوید. )
کسنور مغلوب يصول علي‌الکلب ( مثل گربهٔ مغلوب که به سگ حمله می‌کند، یعنی‌ وقتی‌ می بیند که سگ میخواهد او را بکشد، او نیز با پنجه هایش، چنگ در پوزهٔ سگ میزند که برای سگ بسیار دردناک است.)

ملک پرسيد: اين اسير چه مى‌گويد؟ يكى از وزراي نيک محضر گفت: اي خداوند همي‌گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس. (اشاره به آیه‌‌ای از آیات قران به معنی‌ اینکه کسی‌ که قادر به گذشت از گناه مردمان باشد، بهشت را برای خودش خریده است، یعنی‌ بهشت متعلق به کسانی‌ است که بر خویشتن کنترل دارند و به وقت خشم و غضب، خویش را به دست خشم نمی‌‌سپارند و غضب خویش را خوردهٔ و بر سر مردمان خالی‌ نمیکنند. )



ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.


وزير ديگر که ضد او بود گفت: ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز راستي سخن گفتن. اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. (وزیر دیگر که آدم بی‌ سیاست و ذاتاً چاپلوس و بد نهادی بود، ( اکثر آدمهای ابله و نادان به همین ویژگی‌‌ها آراسته هستند.) گفت: شایستهٔ ما وزرا نیست که به پادشاهان دروغ بگوییم، و در حضور پادشاه جز به راستی‌ سخن نباید گفت، این اسیر به پادشاه فحش داد و ناسزا گفت. )


ملک روي ازين سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتي که روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي. چنانكه خردمندان گفته‌اند: دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز.


( اخم‌های پادشاه در هم رفت و گره بر آبرو انداخت و ناراحت شد و گفت: این دروغی که او گفت از راست تو در نظر من پسندیده تر است، چرا که دروغ او برای کاری خیر و مصلحتی شایسته بود، یعنی‌ مرا از قتل بی‌ گناهی باز می‌‌داشت و هم اینکه آن اسیر از کشته شدن نجات میافت. اما این راست تو مرا به قتل تشویق و هم بی‌ گناهی را به کشتن میدهد و نیز این سخن تو قباحت دارد، چون تو مرا دشنام دادی، زیرا من ناسزای اسیر را نفهمیدم ولی‌ تو در مقابل من حرف او یعنی‌ دشنام او را به من دادی، در ضمن از وزیر دیگر هم سخن چنینی کردی و سعی‌ در خراب کردن او داشتی.)


هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد (هر کسی‌ که در شاه نفوذ کلام دارد و شاه حرف او را گوش میدهد، هر مشاوری که در خدمت بزرگی‌ است، میبایستی سخن به مصلحت و خیر گوید و جز سخن نیک‌ به زبان نیاورد، که به این ترتیب، هم ظلم از مردم دور میشود و هم شاه از ظالم شدن نجات می‌یابد. )

و بر طاق ايوان فريدون شاه، نبشته بود

جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس

مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت

چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك



حکایت دوم:

يكى از ملوک خراسان، محمود سبکتکين را بخواب چنان ديد که جمله وجود او ريخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همي‌گرديد و نظر مي‌کرد. ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشي که بجاي آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگران است.


بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند

وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند

خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند.





حکایت سوم:

کوتاه خردمند به که نادان بلند، نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر
گوسفند ذبح شده با وجود کوچکی جثه، مفید و سودمند است و فیل هر گاه کشته شود، مرداری بیش نیست، و یا کوه طور پست‌ترین کوه هاست از نظر ارتفاع ولی‌ در نزد خداوند بزرگترین و با ارزشترین آنهاست.


آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بارى به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به


تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد

هر بیشه گمان مبر که خالی‌ است
باشد که پلنگ، خفته باشد

آن نه من باشم که روز جنگ، بینی‌ پشت من
آن منم گر‌ در میان خاک و خون، بینی‌ سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می‌کند
روز میدان، و آنکه بگریزد به خون لشکری

ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان، بکار آید
روز میدان، نه گاو پرواری

محال است که اگر هنرمندان بمیرند و بی‌ هنران جای ایشان بگیرند.

کس نیاید بزیر سایهٔ بوم ..... ور همای از جهان شود معدوم ( حتی اگر نسل هما از جهان برداشته شود، کسی‌ زیر سایه جغد نخواهد نشست.)

ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر‌ خورد مرد خدای ..... بذل درویشان کند نیمی دگر
هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه .... همچنان در بند اقلیمی دگر







حکایت چهارم:

درختی که اکنون گرفتست پای
به نیروی شخصی‌ بر آید ز جای
ورش همچنان روزگاری هلی ( هلی = به حال خودش واگذاری)
به گردانش از بیخ بر نگسلی ( با نیروی گردون، فلک هم آنرا نمیتوانی‌ ریشه کن کنی‌ )

سر چشمه، شاید گرفتن به بیل ( سر چشمه رو شاید بشه با یه بیل گرفت)
چو پر شد، نشاید گذاشتن به پیل ( ولی‌ اگر سیل راه بیفته با فیل هم نمیتونی‌ از آن بگذری )

پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است ( هر که بنیاد و اصلش بد باشد، تربیت پذیر نیست)
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است ( و مثل گردکان= گردو که بر روی گنبد قرار نمیگیرد و لیز می‌خورد و به زمین می‌افتد میماند، خیلی‌ از دانشمندان انسان شناسی‌ معتقدن که تربیت بر همگان تاثیری دارد، ولی‌ از طرفی‌ هم هنوز دنیای ژ‌ن و آنچه که وراثتی منتقل میشود برای انسان به طور کامل شناخته شده نیست)

آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن، کار خردمندان نیست. ( اخگر ذغال نیمه افروخته)

ابر اگر آب زندگی‌ بارد ( حتی اگر از ابر به جای باران، آب زندگی‌ بارد)
هرگز، از شاخ بید بر نخوری ( درخت بید، میوه نخواهد داد)
با فرومای روزگار مبر ( همچنین با شخص فرمای و پست، روزگار خود را بسر بردن مانند این است که از نی بوریا توقع و انتظار داشته باشی‌ که شکر بدهد)
کز نی بوریا، شکر نخوری

پسر نوح با بدان بنشست ..... خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند ...... پی‌ نیکان گرفت مردم شد

بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم.

دانی‌ که چه گفت زال با رستم گرد ..... دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی‌ که آب سرچشمهٔ خرد ..... چون بیشتر آمد، شتر و بار ببرد

عاقبت گرگ زاده گرگ شود ..... گر‌ چه با آدمی‌ بزرگ شود.

شمشیر نیک‌ از آهن بد، چون کند کسی‌
ناکس بتربیت نشو‌ ای حکیم، کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
از باغ لاله روید و از شوره بوم، خس

زمین شوره سنبل برنیارد ...... در او تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است .... که بد کردن بجای نیکمردان







حکایت پنجم:

جمال صورت و کمال معنی‌ داشت

توانگری به هنر است و نه به مال و بزرگی‌ به عقل است و نه به سال.

دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست. ( دشمن چگونه میتواند لطمه‌ای وارد آورد وقتی‌ که دوستی‌ مثل کوه در پشت تو ایستاده است.

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی‌ ( شاید کسی‌ باشه که نشود درونش را آزار داد)
حسود را چه کنم، کوز خود، به رنج اندر است ( ولی‌ درون حسود مطمئناً در رنج است چرا که خودش باعث آزار درون خودش است)
بمیر تا برهی ای حسود، کاین رنجیست (‌ای حسود بمیر تا از رنجی‌ که می‌بری رها شوی)
که از مشقّت آن جز به مرگ، نتوان رست. ( چرا که از مشقّت و رنج حسادت، تنها با مرگ میتوان رهایی یافت)

شور بختان به آرزو خواهند ( سیاه روزان آرزو دارند)

مقبلان را زوال نعمت و جاه ( که نعمت از مقبلان = نیک‌ بختان کم و ضایع بشه و به زوال و نیستی‌ برسند)

گر‌ نبیند به روز، شبپره چشم ( اگر شب پره=خفاش در روز نمیتونه ببین)
چشمهٔ آفتاب را چه گناه ( ایراد از چشمه آفتاب= خورشید نیست )
راست خواهی هزار چشم چنان ( اگر هزار تا چشم مثل چشم خفاش داشته باشی‌ )
کور بهتر که آفتاب سیاه ( همهٔ این هزار چشم کور باشند بهتر است از اینکه آفتاب سیاه بشه به خاطره اینکه چشم‌های تو طاقت دیدن نور را ندارد)







حکایت ششم:

در صدر مشروطه، کشور ایران را به چهار ایالت و ده ولایت قسمت کرده بودند. ولایت، به معنی‌ اختیاری و حکمفرمایی نیز هست. در اصطلاح صوفیان، ولایت نیروئی است الهی که به شخص خاصی‌ اعطأ میشود و دارندهٔ آن، قدرت تصرف در همهٔ امور جهان دارد، این چنین کس را ولی‌ می‌نامند که جمع آن اولیأ است. ولایت به فتح واو به معنی‌ دوستی‌ است.

کربت = اندوه

از کربت جورش راه غربت پیش گرفتند ( شاهکار نثر یعنی‌ همین)

هر که فریادرس روز مصیبت خواهد ..... گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود ..... لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقه بگوش

نکند جور پیشه، سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند







حکایت هفتم:

قدر عافیت کسی‌ داند که به مصیبتی گرفتار آید. ( قدر و ارزش سلامتی را کسی‌ میداند که به بیماری یا مشکل یا مصیبتی گرفتار شده است، تجربه تلخی‌ را دارد )

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید ( کسی‌ که سیر است از نون جو خوشش نمیاد)
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را، دوزخ بود اعراف ( برای پریان بهشتی، برزخ مثل جهنم میماند )
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است ( در حالی‌ که اگر از دوزخیان و جهنمیان بپرسی‌، برزخ عین بهشت میماند. )

فرق است میان آنکه یارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در







حکایت هشتم:

هرمز: مخفف هورمزد که اصل آن اهورامزدا است. چهار تن‌ از پادشاهان ساسانی، هرمز نام داشتند و بیشتر توجه داستانسرایان به هرمز چهارم فرزند انوشیروان است که در سال ۵۷۹ جلوس کرد و در سال ۵۹۰ میلادی مقتول شد، پادشاهی بدخوی بود و با وزیران پدر بدرفتاری میکرد.

از آن کز تو ترسد، بترس ای حکیم
واگر با چو او، صد، برایی به جنگ
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال، چشم پلنگ؟
از آن مار بر پای، راعی زند ( مار پای شبان را از آن جهت میزند که فکر می‌کند یا می‌ترسد که شبان با سنگ سرش را له‌ کند)
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ







حکایت نهم:

در این امید بسر شد عمر عزیز ..... که آنچه در دلم است، از درم فراز آید ( عمر عزیز به این امید طی‌ شد که هر چه که در دل‌ آرزو داشتم برآورده کنم، در فراز آمدن = وارد شدن)

امید بسته برآمد ولی‌ چه فایده ز آنک ..... امید نیست که عمر گذشته باز آید ( به هر چه که خواستم رسیدم، امید و آرزهای که ناممکن بود را بدست آوردم، ولی‌ امیدی نیست که عمر تلف شده دوباره به من برگردانده شود ، عمر ی که بابت آرزوهای مادی بیهوده تلف شد، دیگر یافتنی نیست، باز آید = برگردد)

کوس رحلت بکوفت، دست اجل ( مرگ بر در میزند و اجل برطبل رفتن میکوبد )

ای دو چشمم وداع سر بکنید( ای دو چشم من با سر خداحافظی کنید )

ای کف دست و ساعد و بازو

همه تودیع یکدگر بکنید ( به یکدیگر بدرود بگوید )

بر من افتاد مرگ دشمن کام ( مرگی که دشمن من رو شاد کام میکنه بر من وارد شده است، مردن من حتمی است )

آخر‌ای دوستان گذر بکنید ( ای کسانی که خود را دوست من میدانستید، کجائید که این دم آخر و در واپسین لحضات شما را آرزومندم )

روزگارم بشد به نادانی‌ ( عمر عزیز را با نادانی حروم کردم و قدرش را ندانستم )

من نکردم، شما حذر بکنید ( من خطا کردم، شماها دیگر این کار را نکنید و عمر را بیهوده و در پی به دست آوردن آرزوهای مسخره و بی ارزش مادی حروم نکنید )



حکایت دهم:

یحیی یکی از پیغمبران بنی اسراییل و پسر خاله عیسی و فرزند زکریا است. خداوند در زمان پیری زکریا، هنگامی که زنش نازا بود یحیی را از همان زن بوی اعطاء فرمود. قصه ی تولد یحیی در سوره ی آل عمران و سوره ی مریم و چند جای دیگر از قرآن مذکور است. یحیی حضرت عیسی را تعمید داد و از این رو به یحیی تعمید دهنده معروف است. وی در سی و دو سال بعد از میلاد کشته شد زیرا هیرودس را از رابطه ی نامشروع با هیرودییا منع کرده بود و سالومه دختر هیرودییا به پاداش رقص خوش آیند خویش از هیرودس سر یحیی را خواست و بهمن جهت یحیی مقتول گردید. نام مسیحی یحیی، یوحنا است که مردم فرانسه او را ژان مینامند. مسلم نیست که آرامگاه یحیی در جامع دمشق باشد ولی در این محل کلیسایی به نام یوحنای مقدس به امر آنتوان پرهیزکار ، امپراتور روم ( ۱۶۱- ۱۳۸ م ) ساخته شده بود . بر بالین تربت یحیی معتکف بودم یعنی بر مزار یحیی به زیارت رفته بودم.

جامع دمشق ، مراد مسجد بزرگی است که در آنجا نماز جمعه برپا میشود و حلقه های درس نیز گاهی در آن دایر میگردد.

بنی تمیم ، نام یکی از قبایل عرب است که از جهت شعر و فصاحت بیان ، معروف بودند و به دین اسلام مشرف شدند ولی پس از رحلت پیغمبر مرتد گردیدند و خالد بن ولید انها را به دین اسلام باز گردانید.

به بی انصافی موصوف بود یعنی با صفت بی انصاف می نامیدنش.

درویش و غنی بنده ی این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند

به ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی


به بازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه ی مسکین ناتوان بشکست


نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای در آید، کسش نگیرد دست ؟ ( آنکه به مظلومان و افتادگان رحم نمیکند، از این نمیترسد که وقتی افتاده شد، کسی بهش رحم نکند؟

هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست ( دماغ بیهده پخت یعنی خیال و فکر باطل و بی فایده کرد )

ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
و گر تو میندهی داد ، روز دادی هست ( پنبه رو از گوشات در بیار و به حرف من گوش بده و حق مردم را بده که اگر تو ندی روزی برای گرفتن حق که همان روز قیامت است تعیین شده است و در آن روز حق به حق دار خواهد رسید .

داد ، در ریشه پهلوی، دات یعنی حق و قانون و عدالت است و چون برای گرفتن حق، هیاهو و گفت و شنید لازم است از این روبه طور مجاز داد را در معنی مرادف فریاد هم به کار برده اند.

بنی آدم اعضا ی یک پیکرند ..... که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار ..... دگر عضو ها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی ..... نشاید که نامت نهند آدمی

بنی آدم از آن جهت اعضای یک پیکرند که در خلقت از یک گوهر ( نفس واحده ) بوجود آمده اند واین مصراع اشاره دارد به ایه اول از سوره ی نساء :

یا ایها الناس اتقوا ربکم الذی خلقکم من نفس واحده و خلق منها زوجها و بث منها رجالا کسرا و نساء
ترجمه:‌ای مردم از خشم پروردگار خود بترسید، که او شما را از یک نفس بوجود آورد و از همان نفس، جفت آنرا بیافرید و از آن دو، مردان و زنان بسیار در جهان پراکنده ساخت.
پیدا است که نفس واحد، بر وحدت پیکر دلالت می‌کند و همهٔ فرزندان آدم، اعضای یک پیکر میشوند.

حکایت یازدهم: برتر بودن مرگ ظالم بر زندگی‌ او

حجاج بن یوسف ثقفی، تقریبا در سال ۲۹ هجری متولد و در سال ۹۵ هجری وفات یافت. حاکم ظالمی بود که از طرف عبدالملک بن مروان مأمور محاصرهٔ مصعب بن ذبیر در مکّه شد و با منجنیق خانهٔ کعبه را ویران ساخت. پس از آن مدت ۲۴ سال با قساوت تمام بر عراق حکومت کرد و بسیاری از مردم را که با دولت بنی امیه مخالف بودند با زجر و عقوبت کشت. باید او را سفاکترین حاکمان اسلامی بشمار آورد ولی‌ خطیبی بلیغ و توانا بود.

ای زبر دست زیر دست آزار (‌ای دارای تسلط و برتری .... زبر دست = مافوق، کسی‌ که توانی‌ دارد)
گرم تا کی‌ بماند این بازار؟ ( فکر میکنی‌ تا کی‌ میتونی‌ ظلم کنی‌؟)

به چه کار آیدت جهانداری ...... مردنت به، که مردم آزاری

حکایت دوازدهم: برتر بودن خواب ظالم از بیداریش

ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم: این فتنه است خوابش برده به ( ظالم در خلال روز بخوابه و در آن ساعاتی که خوابیده است، خلق نفسی تازه کنن، بهتر از بیداری اوست، چقدر ظلم بوده که مردم آرزو میکردند، ظالم بخوابه بلکه بتونن دمی بیاسایند، عجب)

و آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی‌، مرده به ( زندگانِ ظالم و بد، بمیرند بهتره)

حکایت سیزدهم: اندازه نگهدار که اندازه نیکوست

قرار بر کفّ آزادگان نگیرد، مال
نه صبر در دل‌ عاشق نه آب در غربال ( سه چیز پایدار نیست، مال در دست آزادگان، چرا که آزادهگان مال جمع کن نیستند، و کلا آزادگان قرار ندارند، عاشقان صبر در دل‌ ندارند، و آب در غربال یا آبکش نمیماند)

مجال سخن تا نیابی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش

ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی‌ کش به شب روغن نباشد در چراغ ( کافوری، منسوب است به کافور، کافور لفظ عربی‌ است و به ماده‌ی نباتی معطر گفته میشود که از درخت مخصوصی گرفته میشود و در قدیم، برای ساختن شمع از آن استفاده می‌شده و در غسل اموات، بر حسب دستور اسلامی استعمال میشود و در معالجات قلبی و عصبی مورد استفاده قرار می‌گیرد، شعرا، موی سپید و برخی‌ از چیز‌های سپید دیگر مثل روز را به کافور تشبیه کرده‌اند مثلا : آهوی آتشین را چون برّه در بر افتد .... کافور خشک گردد با مشک تر برابر، یعنی‌ چون خورشید به برج حمل آید، روز با شب برابر میشود)

به روی خود در طماع باز نتوان کرد
چو باز شد، به درشتی فراز نتوان کرد ( در فراز کردن = در بستن است، در قدیم درهای خانه‌ها چنان بوده که از پایین ببالا کشیده می‌شده است، به همین مناسبت هم حافظ کبیر میفرماید: وآن یکاد بخوانید و در فراز کنید)

کس نبیند که تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آیند
هر کجا چشمه‌ای بود شیرین
مردم و مرغ و مور گرد آیند. ( حتی تشنگان حجاز بر لب آب شور گرد نمی‌آیند و چشمهٔ آب شیرین است که مردم، مرغ و مور را به جانب خود میکشاند. تشنگان حجاز، مردم حجاز صحرای خشک عربستان، شامل شهر‌های مکه، مدینه است و مردم این ناحیه، حنفی مذهب، شافعی و جعفری هستند)

حکایت چهاردهم: سستی در رعایت مملکت

سفله = مردم پست

اسبم در این واقعه بی‌ جو بود و نمد زین به گرو، سلطان که به زر با سپاهی بخیلی کند، با او به جان جوانمردی نتوان کرد. ( یعنی‌ اگر عذر مرا با بزرگواری بشنوی شایسته و سزاور است، زیرا در این جنگ، اسبم بی‌ جو و نمد زین در جای گرو بود.)

اذا شبع الکمی یصول بطساً ......

ترجمه: هر گاه مرد سلاح پوش، سیر باشد با رغبتی تمام در جنگ حمله می‌کند، اما سپاهی که شکمش خالی‌ و گرسنه بود، بجانب گریز حمله می‌آورد.