۱.۴.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٥



در داستان مقنع و رسول چين، مولانا به سخن درباره تناسخ پرداخته و آنرا شرح ميدهد و در ادامه ميفرمايد:
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون كى گشته ايم
به داستان برگرديم، داستانى كه مانند رفت و برگشت آدميان، يعنى تناسخ، ادامه دارد و ما از آن تناسخ بيرون نرفته ايم، چه اگر بيرون رفته بوديم، امروز اينجا نبوديم. ما از آن قصه، برون كى گشته ايم.
گر بجهل آییم، آن زندان اوست
ور خرد ورزيم، آن ایوان اوست
اگر نادان باشيم، در اين زندان تناسخ خواهيم ماند، ولى اگر خردمند باشيم، در نزد و ايوان او خواهيم بود.
ور به خواب آییم، مستان وى ايم
ور به بیداری، به دستان وى ايم
اگر مانند فردى كه در خواب است از تعلق و دلبستگى و خواستن و خواستن و خواستن، باز بمانيم، از افيون و شراب او مست و سرخوش و خندانيم. اگر مانند زمان بيدارى، و يا زمانى كه آدمى پيوسته و خستگى ناپذير در پندار و گفتار و كردار خود، در تلاش براى بيشتر داشتن و درجهت اين هدف دچار انجام پليدى است، بمانيم، درنتيجه در دستان تناسخ و يا عدل او گرفتاريم.
ور بگرییم، ابر پر زرق وى ايم
ور بخندیم آن زمان برق وى ايم
اگر مانند ابرى كه از او متاثر شده، و ميبارد و با خود بركت و زندگى بهمراه دارد، ما هم متاثر از او شده باشيم و قدر آن ذره را بدانيم، و بدنبال راستى و حق و اتصال به اصل باشيم و تلاش همه جانبه در اينباره كنيم، رستگار خواهيم شد. ولى اگر مانند آن ابرى كه فقط برق توليد ميكند، ما هم فقط لب و دهان باشيم، و هيچ كردار نيكى در جهت رستگارى خود انجام ندهيم، دچار تردد خواهيم شد و مرتبا درحال برق زدنهاى بيهوده ايم.
ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست
اگر به جنگ و قهر با پليديها برخيزيم، قهر او را از خود دور ميكنيم و اگر با پليديها جفت باشيم، برعكس مهر او را خواهيم ديد. اگر كفر و عصيان بورزيم، مهر او را از دست خواهيم داد.
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ؟
چون الف او خود چه دارد؟ هیچ هیچ (١)
نقش ما در اين دنياى پر پيچ و خم چيست؟ ما بدون او چه و كه هستيم؟ در واقع هيچ. درست مثل حرف الف كه هنگام نوشتن، يك خط كوچك عمودى است. و از حروف ساكن است و از خود نه حرفى دارد نه حركتى. و ميبايستى حتما داراى همزه، فتح و كسر و كلاه و و و باشد تا خوانده و معلوم گردد. يك اصطلاحى در زبان است كه به آن "بهم پيوستن ساكن ها" و يا التقاءساکنان یا ساکِنَین ميگويند، يعنى تلفظ دو حرف ساکن كه پهلوی یکدیگر قرار بگيرند. و اين در زبان پارسى و براى پارسى زبانان براحتى صورت ميگيرد مانند واژه جم كه هر دو حرف، ج و م، ساكن هستند و پارسى زبانان براحتى آنرا تلفظ ميكنند. ولى در زبان عرب و براى اعراب، تلفظ دو حرف ساكن كنار هم ناممکن است و ناچارباید قاعده ٔ صرفی در چنین مورد اجرا شود. و بهمين خاطر در اكثر كلماتى كه تلفظ ميكنند يك سرى حروف زائد مانند «ا، و، ال، ع، ی» و و و به واژه ها اضافه ميشود تا آنها را قادر به تلفظ واژه نمايد. مثلا اگر در جمله اى داشته باشيم، "حد علم" اعراب آنرا "حد يعلم" ميگويند و بين دو حرف ساكن، د و ع، حرف اضافه و زائد، ي، را قرار ميدهند تا بتوانند بگويند حد علم. و يا مثلا براى اعراب ناممكن است كه واژه جم را تلفظ كنند در نتيجه به آن ميگويند عجم. و چون تلفظ دو حرف ساكن "ج و م" يكجا برايشان ناممكن است. پس براى پنهان كردن اين نقص جسمانى_زبانى خود، امروزه ادعا ميكنند كه كلمه عجم را بعنوان تحقير ايرانيان بكار ميبرند! و نه بخاطر نقص زبان خود! در حالى كه هيچ نقطه منفى در واژه عجم نيست، كه تحقير آميز باشد، بجز اينكه نمايانگر ناتوانى عرب در حرف زدن است.
چون الف گر تو مجرد ميشوى
اندر اين ره مرد مفرد ميشوى
مرد مفرد كنايه از عدد يك است كه جزء اعداد مفرد است. و كنايه از يكتايى است و از صفات خداوند است. و ميفرمايد اگر مانند حرف الف كه يك خط راست، است، انسانيت و آدميت و راستى پيراهن تنت شود، و يك شوى، خدا خواهى شد.
جهد كن تا ترك غير حق كنى
دل از اين دنيايى فانى بركنى
و اين همان است كه فردوسى كبير ميفرمايد،
ز روز گذر كردن انديشه كن
پرستیدن دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازر کس
ره رستگاری همین است و بس. فردوسی
پرسش رسول چين از حضرت مانى، چرايى جفت شدن روح با تن آدمى:
از مقنع چون رسول اين را شنيد
روشنى در جان او آمد پديد
محو شد پيش سئوال و هم جواب
كشت فارغ از خطا و از صواب
اصل را دريافت بگذشت از فروع
بهر حكمت كرد در پرسش شروع
پس از اينكه رسول چين پاسخ چگونگى قرار گرفتن جان در جسم را از حضرت مانى شنيد، بسيار متاثر گشته و جانش تازه گشته و صاحب معرفت و بصيرت گشته و از پرسشهاى سطحى دست برداشته و پرسشهاى عميقترى را مطرح ساخت.
گفت با مانى، چه حکمت بود و سرّ
حبس آن صافی، در این جای کدر
آب صافی، در گلی پنهان شده
جان صافی، بسته تن ها(ابدان) شده
فايده فرما كه اين حكمت چه بود
مرغ را اندر قفس كردن چه سود
در اينجا، رسول خاقان چين، پس از دريافت پاسخ نخستين پرسش خود كه چگونگى قرار گرفتن جان در كالبد آدمى بود، اينك چرايى آنرا از حضرت مانى ميپرسد و ميگويد، اصولا چرا بايد آن گهر درخشان و صاف، در جسم كدر و سرد آدمى قرار گيرد و آب صاف و زلال جان الهى در میان گل و لای جسم پنهان بشود و روح پاك به کالبد ناپاك درآمده و بدان تعلق يابد، هدف و حكمت و راز اسير ساختن مرغ روح در قفس تن چيست؟
گفت مانى تو شگرف بحثى كنى
معنى را بنده حرفی كنى
حضرت مانى در پاسخ رسول ميفرمايد، پرسش تو كاملا اشتباه و عجيب است و اين سفسطه است كه با بازى با واژه ها بدنبال معنا و چم باشى. دلايلى كه حضرت مولانا محمد بلخى در پى اين بيت براى اين سخن خود ميآورد را من هم در زير اين بيت بطور يكجا مينويسم، و هم در هر بيت مربوط به آنها توضيح ميدهم. مولانا ميفرمايد پرسش تو از اصل، خطا و عجيب است، چراكه نخست اين اشتباه است كه تو در واقع روح را محبوس و زندانى و وابسته به جسم كردى و فايده اينكار را ميخواهى بدانى! درحاليكه روح وابسته و بسته به جسم نيست. و در جسم زندانى نيست. دوم اينكه جسم آدمى يكى از شگفتيهاى آفرينش است و بهيچ وجه حقير و ناچيز و بى اهميت، نيست. دراينجا واژه، "معنى" كنايه از جان و روح است و واژه، "حرف" كنايه از جسم آدمى. سوم، اگر آدمى داراى جان و روح نبود، چگونه ميتوانست دنيا و مافيا را بشناسد و لذت ناشى از شناخت هر ذره را ببرد؟ و اين يكى از كوچكترين فوايد قرار گرفتن جان در تن آدمى است. چهار، يكى از بزرگترين فوايد قرار گرفتن روح در جسم، توانا شدن آدمى براى شناخت خدا است. آدمى با جان خود قادر به حس كردن خداى خود ميشود، آيا از اين فايده بزرگتر هم هست؟ پنج، كار خدا بر اساس بازار و سود و زيان و فايده و ضرر نيست، چراكه خداوند به چيزى نيازمند نيست كه براى بدست آوردن آن، بدنبال سود و بهره در جاى ديگرى بگردد. پس بطور كلى، پرسيدن اينكه فايده آفرينش در چيست، پرسشى خطا است. مثل اينكه پرسيده شود كه فايده رنگ آبى و سبز و زرد و قرمز در طبيعت چيست. و از همه اينها گذشته، تو با همه نادانى بهتر ميدانى يا خدايى كه دانايى مطلق است؟ اگر در آفرينش فايده وجود نداشت، فكر ميكنى خدا اين كار بيهوده را انجام ميداد؟ و تو كه هستى كه حديث چون و چرا سر ميدهى؟
حبس کردی معنى آزاد را

۲۶.۳.۰۳

سوره ستارهگان و يا سوره نجم قرآن



سوره ستارهگان و يا سوره نجم قرآن، در اصل يك متن نجوم پارسى است كه به دو بخش تقسيم ميشود. برخى از آيات اين سوره قرآن برگرفته از كتاب خرد جاودان هوشنگ شاه، پادشاه دانشمند، منجم، شاعر و نويسنده بزرگ تاريخ ١٢ هزار سال پيش ايران است. از او بعنوان اولين پيامبر خدا ياد ميكنند. و كتابش بنام "خرد جاودان" لوح محفوظى ناميده و آنرا اولين كتاب مقدس بشريت مينامند. در سوره ستارهگان، از آيه اول تا ١٩ آن، اين هوشنگ شاه است كه براى مردمش از چگونگى سخن گفتن خدا و بدست آوردن توانايى و دانش شگرف خود ميگويد و شرح ميدهد كه چگونه خدا در درون او فرود آمده و به او وحى ميكند. او همچنين ادعا ميكند كه يكبار خدا را ديده است. و او را در كنار درخت زندگى ملاقات كرده است. اين آيه در نزد مسلمين سجده واجب دارد. هوشنگ شاه ميگويد،
براستی ياور شما گمراه نیست… موجودی قدرتمند همه چيز را به من آموخته‌است. هو در بالاترین افق ديد من ايستاده بود، و سپس نزدیک شد ودر وجود من فرود آمد. ابتدا قلبم را آزمود و سپس با بنده‌اش سخن گفت… من یک بار هم او را ديده ام، در نزدیکی درخت زندگى که در بهشت زمينى قرار دارد. آنگاه كه در كنار درخت زندگى نيمه بيهوش افتاده بودم و درخت از نظرم پنهان ميشد، و او را از پس آنچه پنهان شده بود، ديدم.
دو سوم اين سوره درباره اجرام و ستارگان آسمانى است. و اين سوره مدرك مهمى در اثبات اين مطلب است كه قرآن يك ترجمه ناقص از متون پارسى است. چراكه از دانش كيهان شناسى عظيمى كه تنها نزد پارسها بوده سخن ميگويد، دانشى كه در همين قرن حاضر هم كمتر كسى از آن بهره برده است و بشر امروز هرچه ميداند از طريق ترجمه كتب كيهان شناسى دانشمندان و نياكان پارسهاست.
سوره ستارهگان و يا نجم سوره ۵۳ از قرآن است، ۶۲ آیه دارد. ميگويند، یکی از آیات این سوره، يعنى همان آيه اى كه هوشنگ شاه ميگويد خدا را ديده است، سجده واجب دارد.
نامگذاری سوره به دلیل سخن از نجوم و ستارهگان و منظومه هاى درخشان آسمان مانند منظومه شباهنگ در هنگام تابستان، منظومه نوح و يا منظومه پنج پر و يا آنچه امروزه ستاره داود ناميده ميشود، ستارهگان درخشان سحرى مانند زهره و زحل و عطارد و ستاره گان ديگر ميباشد.
رمان جنجالی «آیات شیطانی» در دهه ۱۹۸۰ میلادی توسط سلمان رشدی، با بهره گیری از داستان غرانیق برگرفته از همین سوره، نوشته شد. در داستان غرانيق ادعا ميشود كه محمد بت هاى جاهليت (لات، عزى و منات) را در دو آيه اين سوره به رسميت ميشناسد. بعدها ميگويد من نبودم و شيطان اينها را بر زبان من جارى ساخته، و سلمان رشدى ميپرسد، از كجا بدانيم شيطان فقط به اين دو آيه بسنده كرده و ديگر آيات را هم بر زبانت جارى نساخته است. بیشتر مسلمانان دوران معاصر تا پیش از انتشار این رمان، از این ماجرا اطلاعی نداشتند. چرا؟ به دو دليل، يك اينكه احتمالا اين داستان از طرف انگليسيها تازه ساخته شده، و دو به دليل اينكه دو آيه اى كه در باره سه ستاره زهره و زحل و عطارد سخن گفته اند، پيش از اين از طرف شيادان پاك شده اند. پروژه كتاب آيات شيطانى و سلمان رشدى، براى بزرگ كردن خمينى و جا انداختن لقب رهبرى مسلمين جهان براى او بود، اين كتاب از ماجراى غرانيق و يا دو آيه سانسور شده، پرده برداشت. جالب است بدانيم كه كتاب آيات شيطانى نميتواند توسط يك نويسنده نوشته شده باشد، چرا كه شيوه نگارش هر فصل آن با فصل ديگر تفاوت دارد. و احتمالا چندين نفر انگليسى نشسته، و هركدام عجولانه يك فصل از يك داستان مسخره بنام آيات شيطانى را نوشتند و سپس آنرا در بوق گذاشته و رسانه اى كرده، و وا اسلاما سردادتد. پس از آن در پاكستان كه مانند تركيه، جاسوس خانه و پايگاه تروريست پرورى انگليسيهاست، و درواقع نيمى از بلوچستان ايران است كه غير قانونى از ايران جدا گشته، شورش براه انداخته و خمينى بعنوان رهبر مسلمين، حكم ارتداد رشدى را داد. تا ديگران ماست ها را كيسه كرده و كسى جرآت مخالفت با اسلام، و در ايران با خمينى را نداشته باشد. و ما با چه ذوق و شوقى كتاب را خوانديم و تجزيه و تحليل كرديم و به به و چه چه….. و ديگر خبر نداشتيم كه با خود ابليس طرف بوديم.

ترجمه سوره ستاره از آدمبرفى:
١- هنگاميكه ستارگان تابناك فرو مى افتند،(كنايه از پايان شب و دميدن سحر است.)
٢- ياور شما كه نه خود به گمراهى رفته و نه شما را گمراه نموده است،
٣- و ياوه گويى هم نميكند،
٤- و آنچه ميگويد، سخنانى است كه هو به او وحى كرده است.(نداى خرد و ضمير ناخودآگاه اوست)
٥- چراكه هو او را دانا و توانا ساخته، (او را قدرتمند نموده است)
٦- و سپس او را بر روى زمين ساكن نموده است.
٧- در اين هنگام(سحر) هو كه خود در عرش و افق بالا سير ميكند،
٨- ابتدا نزديك آمده و در جلوى ياور شما در هوا ظاهر ميشود.
٩- سپس نزديكتر شده و در داخل پرانتز وجود ياور شما(در كالبد ياور شما)جاى ميگيرد.
١٠- پس با ياور شما كه خادم اوست، سخن ميگويد.(فَأَوْحَىٰ إِلَىٰ عَبْدِهِ مَا أَوْحَىٰ ، عبد يعنى خادم و آدمى كه رضايت خود را در رضايت ديگرى قرار داده است. وحى يعنى سخن گفتن خدا در درون آدمى)
١١- ابتدا راستى قلب مرا مى آزمايد.
١٢- و سپس به هر دو ما اعتماد ميكند و سخن ميگويد.
١٣- يك بار او را ديدم.
١٤- در كنار درخت زندگى بود. (درخت مينوى و يا درخت طوبى.)
١٥- آنجا كه در پناه بهشت زمينى قرار دارد.
١٦- و ياور شما در كنار درخت زندگى غش كرد،
١٧- و چشمانش تيره و تار شد،
١٨- در آن هنگام كه در كنار درخت زندگى نيمه بيهوش افتاده بودم و درخت از نظرم ناپيدا ميشد، او را از پس آنچه پنهان شده بود، ديدم.(اينجا براى مسلمين سجده واجب است)




۲۴.۳.۰۳

دستهاى مانى پيامبر دانشمند، هنرمند و راستين بشر



در تمامى تصاويرى كه از حضرت مانى بجا مانده، بويژه تصاويرى كه لئوناردو داوينچى ايتاليايى از او كشيده است، حضرت مانى گوى نخشب، معروف به ماه نخشب را در يك دست دارد و دست ديگر را بالا گرفته و انگشتان دستش را به شكلى مشخص درآورده است. درباره گوى نخشب پيش از اين نوشته ام كه يك گوى شگفت انگيزى بود كه كيلومترها پيرامون خود را روشن ميكرد، بطورى كه حضرت مانى آنرا در چاهى پنهان مينمود تا نور عظيمش مردم را نيازارد. هنگامى كه اين گوى در چاه قرار داشت، تصوير آن بر آسمان منعكس شده و شبيه ماه كامل ميبود. و از اين جهت دو اصطلاح چاه نخشب و ماه نخشب در تاريخ و ادبيات ايران معروف است. ساخت گوى مانى و يا ماه نخشب معجزه علم شگفت او در دانش شيمى و كيمياگرى او بود. و هنگامى كه حضرت مانى دستش را بطور قايم در وسط دهانه چاه نخشب قرار ميداد، از نظر مردم، تصوير ماه كه در آسمان افتاده بود، از وسط نصف و يا شق ميشد. معجزه شق قمر كه به محمد نسبت ميدهند از روى اين داستان كپى و ربوده شده است. امروزه از سرانحام اين گوى اطلاعى در دست نيست. اما معناى دست ديگر و انگشتان او چيست؟ من در اينمورد مطالبى ميدانم اما دقيقا مطمئن نيستم آنچه كه خوانده ام درست باشد، ولى بهرحال براى خودش يك تئورى در اين رابطه است كه ميگويد:

نياكان مافوق بشر ما، يعنى آرياييها، به چهار پديده، يعنى آب، خاك، آتش و باد و يا هوا عناصر مادر آفرينش ميگفتند. و نماد چليپ علاوه بر نمايندگى چهار فصل سال و برخورد دو خط فرضى استوا و محور زمين، اين چهار نماد را هم نمايندگى ميكند. در برخى از كتب، انگشتان دست هم ظاهرا نمايانگر اين چهار عنصر ميباشند.

ميگويند، انگشت گوچك دست نشان آب، انگشت انگشترى نشان خاك، انگشت اشاره نشان هوا، انگشت شست نشان آتش و انگشت ميانه نشان فضا است. در شكل دست حضرت مانى دو انگشت كوچك و انگشت انگشترى خم گشته و به بطرف خود آدمى برگشته و اشاره دارد. و ميتواند دنياى مادى آدمى را كه متعلق به تن و يا كالبد مادى اوست، نمايندهگى كند، يعنى تن. دو انگشت ميانه و اشاره بهم چسبيده و به آسمان اشاره دارند، كه ميتواند نشانگر زندگى معنوى و يا مانوى آدمى باشد. يعنى خرد. و انگشت شست هم كه نماد عنصر آتش و نور است پيوند دهنده اين دو دنياى آدمى و يا تن و خرد است. يعنى همان جان. و اين همان نفس شاهنامه است كه آدمى را جان و تن و خرد ميداند. در برخى توضيحات هم قرار گرفتن انگشتان دست به شكل دست مانى، موجب آرامش جسمى و روحى آدمى شرح داده شده است. تاريخ و دانش و موسيقى و هنر و ادبيات ايران، در هزاران كتب با شرح و توضيح دقيق، بهمراه تصاوير مربوطه، موجود است. گاهى براى هر واقعه تاريخى حتى ساعت و دقيقه رخداد هم ضبط شده است. و گاهى تراشه هاى سنگى از رخداد هاى تاريخى هم ساخته شده است. متاسفانه دو صد سال است كه جزام همه پيكر انسانيت را دربر گرفته و آنرا تا حد سايه، كمرنگ و بى رمق ساخته است.








۲۲.۳.۰۳

گل نيلوفر آبى گل ملى ايرانيان Lotus Flower



در قدیمی‌ترین اثر حماسى ادبی برجسته بازمانده از دنياى باستان، الواح حماسى گيل گمش، كه مربوط به بيش از ١٢ هزار سال پيش ميشود، و آنرا بعنوان اولين شاهنامه ايرانيان ميتوان ناميد، حماسه اى ديگرى از تاريخ انسان آريايى و چگونگى پيدايش بشر بر روى زمين است. در گيلگمش و يا هرچه نام واقعى آن است، درباره انسان آريايى كه امروزه غربيها آنها را فضايى(و به جاى آريايى آنها را آنانوكى مينامند)آمده است كه انسان آريايى انسان کامل، انسان برتر، و يا ابر انسان، است كه دو سومش خدا و یک‌سوم او بشر است. آثار بجا مانده از دوران آرياييها مانند تخت جمشيد در ايران، زيگوراتهايى كه در تمامى جهان برپا است، پترا در اردون، اهرام ثلاثه در مصر، سازه هاى شگفت انگيزى كه در هند است، ماچو پيچو در پرو، چيچن ايتزا در مكزيك و و و … كه شگفتى هاى دنياى امروز ما را تشكيل ميدهد، اثبات اين ادعا است. چراكه ساخت هر كدام از اين سازه ها، براى بشر امروز، تقريبا ناممكن است. سازه هايى كه در آنها دانش رياضى و فيزيك و شيمى در مرتبه اى بسيار بالاتر از آنچه كه امروزه شناخته ميشود، قرار دارد.

در حماسه گيل گمش كه حماسه انسان آريايى است، انسان خود نيمه خداست، او اهل ترس و شادى است، کسی است که هر دو حرکت را انجام می‌دهد، بسیار بالا رفته و آسمانها را سير ميكند، و بسیار پایین رفته و به آتش درون زمين ميرسد. «گیل‌گمش» با بزرگ‌ترین شادی‌ها و ژرف‌ترین افسردگی‌ها تصویر شده است. به بلندترین بلندی‌ها بالا می‌رود و به فرومایه‌ترین پستی‌ها پایین می‌آید. ميگويد كه زندگى حركت است. اندیشه زندگی کامل، نوسان پرشکوه از پایین به بالا است، از بیرون به درون و وارونه. اگر زندگی دربرگیرنده ناسازگارها نباشد، خط راست است. مانند این است که نفس نکشید و زندگی نکنید. هنگامی که زندگی ریتم دارد، فراز و فرود دارد، آن هنگام یک مجموعه است که به رسایی نزدیک می‌شود. اين ابر انسان، نمادى دارد بنام گل نيلوفر آبى.


۲۱.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٤



گر زبان گويد ز اسرار نهان
آتش افروزد، بسوزد اين جهان
اسرار نهان چيست كه اگر بازگو شوند، جهان را به آتش ميكشند؟ يكى از اين اسرار ميتواند اين باشد كه تمامى آنچه كه امروزه مذهب و آيين مذهبى ناميده ميشود، درواقع يك تحريف كامل از مرام انسانيت و انسانى زيستن است. يك دهان كجى به خالق و به مخلوق. يك گمراهى باطل كه نتايج فاجعه بار آنها، دنيا را در چهار صد سال گذشته سوزانده است.
فعل حق و فعل ما، هر دو ببین
فعل ما را هست دان ، پیداست این
يه عده ميگويند، كارهايى كه ما انجام ميدهيم خواست خدا است. تو به كردار خدا و كردار آدميان نگاه كن. خدا زيبايى و زندگى را خلق كرده و آدميان زشتى و تبهكارى و ندانم كارى. آيا اين دو كردار و فعل از يك نوع و جنس و قماشند؟ شبيه همند؟ مسلما اينطور نيست. پس آدمى در انجام كارها و افعال و كردارش مختار و مستقل و آزاد است. چراكه اگر به دست خدا بود، او بجز خلق زيبايى كردار ديگرى ندارد. يعنى كردار و ساخت پليديها جبرى و خواست خدا نيست و انسان در انجام اعمال خود آزاد است.
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
و اگر انسان را در انجام اعمالش مسئول ندانيم و بگوييم همه اين اعمال سرنوشت و خواست خدا است، پس ديگر مسئله بهشت و جهنم و مجازات و مكافات عمل و پاداش نيكيها و مهملاتى از ايندست، براى چيست؟ چرايى تقسيم آدميان به نيك و بد، چيست؟ پس كسانيكه ميگويند، آدمى نقشی در انجام اعمالش ندارد، بطور مستقيم يا غير مستقيم، دانسته و يا نادانسته، عمله و اكره پليدى و ترويج تاريكى و ظلماتند.
خلق حق افعال ما راموجد است
فعل ما آثار خلق ایزد است.
واژه خلق به دومعنی است، یکی ایجادکردن چیزی بعداز معدوم بودن آن(تناسخ) و دیگری نظم دادن چیزی از ماده ای که پیش تر ایجادشده است. خلق در اينجا به معنى تناسخ است و ميگويد ما بر اساس قوانين تناسخ زندگى ميكنيم. و ما همانجايى هستيم و همانكارى را انجام ميدهيم و همان را ميبينيم كه بر طبق قوانين تناسخ مقرر است. مثلا اى كشته كرا كشتى تا كشته شدى زار، تا باز كجا كشته شود، آنكه ترا كشت.
تناسخ از دو واژه تن + اسخ تشكيل شده است. تن بمعنى كالبد آدمى و اسخ به معنى خلق شدن/ برگشتن است.
ليك هست آن فعل ما مختار ما
زو جزا، گه نار ما، گه بار ما
ولى با اين وجود، آدمى در كردارش آزادى واختيار دارد، و زنجيره تناسخ شكستنى است. مثلا در جنگ بى دليل و ناعادلانه و ساختگى كه شياطين خونخوار خدانشناس، پس از فتنه ٥٧، بين ايران و اراك(عراق) براه انداختند، آن يك ميليون نوجوانان و جوانان ايرانى كه در عين بيگناهى، توسط بيگانگان ابليس صفت، روى ميادين مين و جلوى توپخانه ها فرستاده و ناروا كشته شدند، همگى به اصل خويش برگشتند. چرا كه زنجير تناسخ آنها پاره شده و آنان به خداى خود پيوستند. چرا؟ چون بيگناهى كه با شيادى كشته شود، از اين تكرار بيرون رفته و رها ميگردد. معناى اصلى شهيد هم رهايى از تناسخ و خدا شده معنا ميشود. يعنى زمين شهادت ميدهد كه او از بند رها گشته است. (١)اين واژه توسط شيادان مفهوم ديگرى يافته و آنرا به كشته شدن در راه خداى آنان(خدايى مانند پول، مقام، شهرت، جاه طلبى، پليدى، رذالت، انتقام و و و …)معنا كرده اند. ) اولين شهيد تاريخ بشريت، شاه اسماعیل سوم (نوهٔ دختری سلطان حسین) بود که در ۱۷۵۰ میلادی بر تخت شاهنشاهى نشست و تا ۱۷۷۳ میلادی، امپراتور دنيا بود و از احترامى شگرف برخوردار بود. زيرا مردى بسيار خردمند و مهربان و عادل بود. در زمان او جنگهاى چليپى رخ داد و او را مظلومانه در رختخواب و بهنگام خواب، سر بريدند. تا پيش از اين، كشتن نزد مردم دنيا كه معتقد به آيين مانوى بودند، امرى بسيار پليد بود و ارتكاب به آن خوفى بزرگ بهمراه داشت. شاه اسماعيل صفوى در سال ۱۷۷۳ میلادی در يك روز پنجشنبه، زمانى كه در بخارا بسر ميبرد، توسط دو تن از خدمتگزاران فريب خورده او، سر بريده شد. و از آن پس به او امیرشهید لقب دادند.

۱۷.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٣



مرد گفتش، ای تو سالار امين
جان ز بالا چون بیامد در زمین؟
فرستاده چين از حضرت مقنع پرسيد: اى سالار همه پرهيزگاران، چگونه جان و دم خدا در بدن مخلوقات او جاى گرفته است؟ و پرسش اصلى اينست كه چرايى خلقت چيست؟ چرا خداوند همه مخلوقات را خلق كرده است؟ چرا خالق يكتا، همه آدميان را از ابتدا صالح و درستكار خلق نكرده كه امروزه دچار اينهمه مصيبت و چون و چرا نباشند؟ شايد عده اى بگويند كه، خداوند نخست آدم را صالح و درستكار آفريده و آدمى خود بيراه، گمراه و عاصى گشته و داستان بهشت و آدم و حوا هم كنايه از همين مطلب است. اگر اينرا بپذيريم، نتيجه اين ميشود كه آدمى داراى اختيار است و فقط جبر و خواست خدا حاكم نيست. در اينصورت پرسش اصلى پيش ميآيد كه، چرا اصولا آدمى خلق شده است؟ هدف از خلقت آدمى چيست؟ هيچ آدم معمولى نميتواند به اين پرسش پاسخ گويد. و درست در همين نقطه و نكته است كه مركز جدايى اعتقادات مردمان بنيان گذاشته شده و آنان را دچار شك و ترديد مينمايد. و آدما ميپرسند، چرا بايد اصولا خالقى وجود داشته باشد، درحاليكه نظام طبيعت به زيبايى همه چيز را تحت كنترل خود دارد؟ در پاسخ برخى ميگويند، راز چرايى و چگونگى خلقت، را هر كس نميداند، و فرد ميبايستى خود را به مقامى رساند كه حق تعالى خود اين راز را در گوشش بخواند. و آدمى بايد با مجاهده و تلاشی عظيم خود را شايسته دريافت پيام سروش كند و آنچنان هستی خود را در هستی حق فانی سازد تا خداوند خود اسرار را به او گويد. و اين مطلب را تنها همانهايى كه به اين مقام رسيده اند ميتوانند درك كرده و تائيد كنند.

آنچه كه در زير ميآيد، برداشت كاملا شخصى من از گفتار اسرارآميز و پيچيده مولانا است كه در تمام مثنوى حاكم است. گفتارى كه بر طبق گفته خود او داراى دو وجه صورت و معنى است. يك چهره براى عوام و با هدف حفاظت از مثنوى و يك چهره معنوى براى كسانيكه با پرهيزگارى به سعادت نوشيدن، كفى افيون از درياى معرفت او رسيده اند. مطلب ديگرى كه تكرار آن ضرورى است، اينست كه تمامى آنچه در اين دفتر نوشته ميشود، ياد داشتهاى من از كتبى است كه خوانده ام، و نه جنبه تبليغ در آنهاست و نه جلب مشترى و نه اصرار بر خواندن و نه پذيرفتن آنها.
مرغ بی اندازه چون شد در قفس
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
رسول خاقان از مقنع پرسيد، جان آدمى كه در اندازه و مقياس نميگنجد، و واحد سنجش ندارد، و بى حد و كران است، چگونه در قفس كالبد و يا جسم آدمى محدود و اسير گشته است؟(در ادامه ميپرسد، چرا محدود و اسير گشته است). مقنع كبير ميفرمايد، اينكه بگوييم حق تعالى هستى خود را در هستى آدمى و كالبد فناپذيرش قرار داده است، افسانه و قصه است.

(معنا و تفسير ظاهرى اين بيت، اين است كه مقنع در پاسخ رسول ميگويد، خداوند در گوش جان، افسون ها و قصه هايى خوانده و آنرا دركالبد آدمى فرود آورده است. يعنى مانند يك خياط كه چامه اى را اندازه تن آدمى ميدوزد، خداوند هم جان و يا دم خود را در حد "كالبد محدود آدمى" درآورده است. و آنرا مناسب جسم آدمى ساخته و در آدمى قرار داده است. و بدين ترتيب جان، كه هيچ خط كشى توانايى اندازه گرفتن آنرا ندارد، در تن آدمى جاى گرفته است. و به گفته سعدى كبير، تن آدمى شريف شده است، بجان آدميت. يعنى ميتوان جان آدمى را با نيرويى كه در هسته اتم است مقايسه كرد و مانند همان نيرو و انرژى بسيار عظيمى دانست كه در كوچكترين واحد هستى يعنى هسته هر اتم، محدود شده و قرار دارد. و به گفته هاتف اصفهانى، دل هر ذره را كه بشكافى، خورشيدى نهان در آن بينى. البته واژه بشكافى، در اصل بشگاوى است كه به معنى شرفياب شدن است و اين واژه را فقط در لغتنامه دهخدا كه در زمان شاه چاپ شده ميتوان يافت و در لغتنامه هاى چاپ جديد مانند خيلى از لغات ديگر حذف شده است. و معنى بيت اين است كه اگر به ديدن هسته اتم شرفياب شوى، (چرا كه كارى بس شگرف و تا حد شرفياب شدن سخت و ناممكن است) و ميگويد اگر به ديدن آن انرژى كه در داخل هسته هر اتم و يا ذره است، شرفياب شوى، در اينصورت يك انرژى عظيم در حد خورشيد را در آن پنهان خواهى ديد.)
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش

۷.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ٢



يافتن فرستاده خاقان چين، مقنع را خفته در زير درخت
آمد آنجا و از او دور ایستاد
مر مقنع دید و در لرزه فتاد
فرستاده خاقان چين نزديك درختى كه مقنع در زيرش دراز كشيده بود رسيد و با ديدن روى ماه مانى، لرزه بر تمامى وجودش افتاد.
هیبتی زآن خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد در جانش نزول
هيبت، يعنى ترسى كه از روى احترام باشد. مثلا گاهى عظمت زيبايى آنچنان زياد است كه ترس آور ميشود. و يا عظمت دانش و يا سخنورى و يا هنر تا جايى است كه شنوده و بيننده را مجذوب خود كرده و همزمان ميترساند، چراكه براى آدمى باور نكردنى و ناآشنا است. و هيبت زمانى پيش ميآيد که آدمى خود را در مقابل پديده روبرويش بسيار ناچيز تر و حقيرتر ببيند. مثلا دلاورى و شجاعت رضا شاه، در ميان مردم چنين هيبتى بوجود آورده بود و او را صاحب چنين هيبتى كرده بود كه ميگويند، كسيرا جرأت نگاه كردن به چشمان او نبود. رسول خاقان چين با ديدن مانى دچار چنين ترسى شد. آن پيكر خفته در زیر سایه درخت كه گويى سايه خداست، در دل فرستاده خاقان چين، ترسی توام با احترام پدید آمد. ترسى كه تا پيش از آن تجربه نكرده بود ولى نوعی خوشى و احساس خوبی از اين ترس نيز همزمان بر جانش فرو آمد.
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
بطور معمول، اگر آدمى از چيزى بترسد، به آن علاقه اى ندارد. و بطور كلى احساساتى مانند مهر و ترس بر روى جگر و قلب و مغز و معده آدمى اثر مستقيم ميگذارند و آنها را پاك و سالم و يا ناپاك و ناسالم ميگردانند. و دراينحالت ميگويند كه محبت و ترس ضد یکدیگرند. اما فرستاده خاقان چين با ديدن مقنع، این دو ضد را در كنار هم تجربه ميكرد.
گفت با خود، من شهان بس دیده ام
پیش سلطانان، مَهِ بگزیده ام
مرد چينى که شدیدا تحت تاثیر عظمت و هيبت مقنع قرار گرفته بود با خود مى انديشيد، كه او شاهان بسیاری را دیده و از نظر خود، در بين تمامى سلاطین بزرگ، آنكه از همه بهتر است (خاقان چين) را براى خدمت، برگزيده است. واژه ,مه, در اينجا كوتاه شده واژه مهتر، است در مقابل واژه ,كه, و يا مخفف و كوتاه شده واژه، كهتر.
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم در ربود
در روبرويى با شاهان و جلال و شكوهشان، هيچگاه ترس و واهمه ای در خود احساس نكرده ام ولی هیبت این مرد عقل و هوش از سرم درربوده است.
رفته ام در بیشه شیر و پلنگ
روی من ز يشان نگردانید رنگ
من بارها به بیشه و كنام و شبگاه شیران و پلنگان رفته ام، ولى تا كنون از روبرو شدن با آن جانوران درنده، خود را نباخته و از ترس رنگم نپريده است.
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آندم که باشد كار، زار
بارها در پيكار و روبروى با دشمنان و كارزارهاى گوناگون شركت كرده ام. و هرجا كار، زار ميشد و نياز به جنگيدن بود، مانند شير به ميدان آمده ام.
بس که خوردم، بس زدم زخم گران
دل قوی تر بوده ام از دیگران
در كارزار ها همانقدر كه زخم خوردم، زخم هاى سخت هم زده ام. ولى هيچگاه نترسيده ام و درواقع از ديگران قوى تر و دلاور تر عمل كرده ام.
بی سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
چگونه است كه با ديدن این مرد خفته و بدون سلاح، به هفت پيكر من لرزه افتاده است.
هفت پيكر كنايه از هفت اندام و يا هفت چاكرا، هفت خدمتگذار آدمى هستند كه به هفت بخش سر، سینه، شکم، دست و پاها تقسيم ميشوند.
هیبت حق است این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
این هیبت، هيبت حق است و نميتواند متعلق به اين انسان ژنده پوش باشد.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یکساعت كه او از خواب جست
فرستاده چين در افکار خود، يقين حاصل كرد كه با آدم معمولى طرف نيست و اين مردى كه در زير درخت خوابيده، سايه حق و خداست. پس دست به سينه و با احترام كامل تا زمانى كه مقنع در خواب بود، بيحركت ايستاد.
کرد خدمت مر مقنع را تمام
كرد تعظيم و سلام وآنگه کلام
پس از اينكه مقنع بيدار شد، فرستاده خاقان چين ابتدا در مقابل او تعظيم كرده و سپس او را سلام گفته و بعد خود را معرفى كرد و دليل آمدنش را گفت.
پس جوابش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند
حضرت مقنع پاسخ رسول چين را با خوشرويى داد و او را دعوت به نشستن كرد و بدين ترتيب به او آرامش بخشيد.
هست بيباكى نُزل خائفان
هست درخور از برای خائف آن
واژه خائف يعنى ترسان، ترسيده و صاحب خوف و خوف دارنده است. ولى واژه خوف بمعناى آن ترسى كه همگان ميشناسند نيست. خوف ترس معنوى و يا همان اذآب وجدان است. و خائف يعنى كسى كه از ارتكاب به پليدى ميترسد. به آدم ترسو، خائف نميگويند، بلكه بكسى كه از ترس خدا پليدى را پرهيز ميكند، و وجدان ناراحت دارد خائف ميگويند. مثلا مردمان خدا، در مقابل همه نوع دشمن مى ايستند و از هيچ نميترسند، مگر لغزيدن و اسير و وسوسه هوا و زياده خواهى و شهوت شدن. اينرا بهش خوف ميگويند. و بقول ناصر خسرو، جز بخشنودی و خشم ايزد و پيغمبرش، من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.

در اينجا ميفرمايد، كه نترس بودن و شجاعت و دلاورى متعلق به كسانى است كه از ناراحت كردن پروردگار، خوف دارند. و كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد. و پاداش خائف، دل شير و نترس بودن اوست كه واقعا شايسته و سزاوارش است. نزول دراينحا يعنى پاداش، تحفه. و نزول همچنين به معناى پايين آوردن، هبوط، مقابل عروج. رنج. و رباء هم هست.
هر که خائف، حق ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
خداوند بندگان پرهيزگار و خائف خود را از ترس ايمن ميسازد و ياد خدا به دلهاى خائفان آرامش ميبخشد. خائف كسى كه از انجام پليدى ميترسد.
آنکه خوفش هست چون گویی مترس؟
درس چه دهی؟ نیست او محتاج درس
به كسى كه از خدا ميترسد، سفارش بيباكى نده، چون كسى كه از خدا بترسد، از هيچ نميترسد و چنين كسى احتياج به پند و نصيحت در مورد ترس ندارد.
سخن گفتن مانى با رسول چين و گفتگوى آنان
چون مقنع آن رسول را بار یافت(١)
جان او را طالب اسرار یافت
هنگامى كه حضرت مانى آن رسول جينى را بار داد و شرفياب كرد ، با نگاه به او دريافت كه با فردى موجه و متين و طالب راستى و حقيقت طرف است.

۳.۳.۰۳

داستان مقنع و رسول چين ١



اين داستان كه در اكثر نسخ مثنوى با نام رسول روم و عمر نامگذارى شده است يك سند محكم در اثبات تحريف ادبيات ايران توسط شياطين است. در داستان اصلى، كه در دوران سامانيان، رخ ميدهد، رسولى از طرف خاقان چين كه آوازه پير مرو، مقنع كبير، حكيم، عارف، فيلسوف و از دانشمندان ايران، كه بگفته اى همان مانى بزرگ است، را شنيده به پيشگاه او فرستاده ميشود و از او پرسش هميشگى آدمى، يعنى پرسش بيجواب، چرايى خلقت انسان توسط يزدان پاك را ميپرسد. ولى داستان بطور كلى تحريف شده و علاوه بر تغيير نامها، تاريخ و مكان داستان، پاسخ مقنع( يا پير هرات و مرو ) به پرسش رسول چين هم از داستان پاك و سانسور گشته است. و در مجموع، حكايت بى معنى و تاسف آورى را ساخته است كه فقط بدرد جا انداختن تاريخ جعلى حمله اعراب به امپراتورى افسانه اى ساسانى ميخورد. درحاليكه اغيار و رندان بغايت ابله، از پاسخ به يك پرسش ساده كه اين اعرابى كه به امپراتورى عظيم ساسانى حمله كردند از كجا آمده اند، در ميمانتد. چرا؟ چون در زمان امپراتورى ساسانى تمامى هفت اقليم آباد دنيا، يعنى هر جاييكه گروهى مردم يكجا ميزيستند، زير بيرق و پرچم حكومت ساسانيان بودند. پس از اين اعراب كجا بودند كه آنچنان قدرتمند بودند كه توانستند به بزرگترين حكومت دنيا كه در تاريخ بينظير است، با پاى برهنه حمله كرده و آنرا نابود كنند؟ شايد برخى از نادانان بگويند مكه و يثرب! كه دراينصورت بايد به آنان گفت كه مكه تا همين ٤٥ سال پيش بيابانى بيش نبود، و هزاران سال پيش اصلا چيزى بنام مكه و يثرب(مدينه(١)) وجود خارجى نداشته است. و به فرض هم كه بوده، چگونه اين اعراب از مكه حركت كرده و بيابان عظيم و صحراى پارس را كه دو هزار كيلومتر تا خليج پارس فاصله دارد (اگر فرض كنيم يك خط صاف را طى كرده باشند!) گذشتند؟ (بين مكه تا خليج پارس كويرى خشك و سوزان وجود دارد كه هزاران كيلومتر وسعت داشته و عبور از آن غير ممكن است) (٤) كوير و صحرايى كه گذشتن از آن، حتى با تمام تجهيزات مدرن امروزى هم براى آدمى امكان ناپذير است، چگونه اعراب ١٤٠٠ سال پيش اين كوير خشك و داغ را كه هر گوشتى را پس از نيم ساعت درآن بودن آب پز ميكند، پياده طى كرده، از خليج پارس با كدامين كشتى؟ عبور كرده و تازه خود را به جنوب ايران رسانده و از آنجا تا كنار درياى مديترانه كه آتلانتيس و يا مركز حكومت ساسانى بوده، يعنى هزاران كيلومتر دورتر( بدون اينكه حتى يك تن از شهريارانى كه در مسير هزاران كيلومترى با لشگرهاى عظيم خود، ميزيستند، كوچكترين نگاهى به آنان انداخته باشند!) پياده روى كرده و خود را به آنجا رسانده و با پيشرفته ترين ارتش دنياى كهن و نو، جنگيده و آنها را از پا انداخته و حكومت اسلامى تشكيل داده است؟ حتى فيلمهاى تخيلى باليود هم به اين مسخره گى نيست. اين تاريخ مسخره جعلى فقط اينرا ثابت ميكند كه ايرانيان تا چه حد ناآگاه بوده و هستند كه توانستند چنين حماقت كبيرى را بعنوان تاريخ بخورد مردم بدهند!!! و يا شايد هم آنچه كه مردم را در غفلت نگاه داشته، درواقع دستكارى ادبيات و آثار ادبى بزرگان ايران زمين مانند مولانا بوده كه خاك در چشم مردم پاچيده و آنان را از تفكر باز داشته است! و يك نمونه اش هم اين داستان مثنوى است كه نام خاقان چين را با قيصر روم و اسم مقنع را با نام عمر عوض كرده اند. و نام عمر را نه تنها نامى عربى جا انداخته بلكه صاحب آنرا هم خليفه مسلمين! قرار داده و بدين ترتيب به تاريخ جعلى اعتبار داده اند. و شايد علت اصلى اينكه امروزه اعراب اسامى فرزندان خود را اسامى شاهنامه اى مانند شاهين و آرش و سهراب و و و ميگذارند، اين باشد كه پنجاه سال ديگر اين اسامى را عربى ناميده و فردوسى را عرب و شاهنامه را هم تاريخ عرب ثبت كنند! هرچند هم اكنون هم شاهنامه پارسى به عربى و عبرى ترجمه شده و بسيار موذيانه و بى سر و صدا در كتابخانه ها بعنوان شاهنامه عربى و شاهنامه عبرى قرار داده شده است.

داستان مقنع و خاقان چين:
بر مقنع آمد از خاقان رسول (٢)
در مدينه از بیابان نغول
از طرف خاقان چين، فرستاده ای پس از درنوردیدن بیابانهای پهناور نغول برای دیدن دانشمند ايران، مقنع، وارد شهر خرم و آباد، مرو شد. (٣) به بيابانهاى تركمنستان نغول ميگويند. به معنی ژرف و عمیق هم است. و چه ربطى بين تركمنستان و بيابان نغول در شرق و روم در غرب است؟ هيچ. شاهگان(شاهجان)لقب شهر مرو است كه هزاران سال پايتخت شهرياران خراسان وابسته به حكومت مركزى پارس و جايگاه شاهان بوده است.
گفت، کو كاخ مقنع محتشم؟
تا كه اسب و رخت را آنجا کشم
فرستاده خاقان چين از رهگذرى پرسيد، سرورم كاخ مقنع كجاست تا خود و اسب و رختم را به او رسانم؟
خلق گفتندش که او را كاخ نیست
مر مقنع را كاخ جان روشنی است
مردم به فرستاده خاقان پاسخ دادند که مقنع کاخی ندارد. و در حقیقت کاخ او، همان دل روشن و روان تابناک اوست.
گر چه از میری ورا آوازه ای است
همچو درویشان مر او را کازه ای است
اگر چه نام مقنع از حیث علم و كيهانشناسى و فلسفه، آوازه و شهرت اميرى و سرورى دارد، ولی خود او مانتد مردم معمولى در خانه ای ساده زندگی میکند. كازه يعنى آلاچيق.
ای برادر چون ببینی كاخ او
چونکه در چشم دلت بنشسته مو
ايرانيان به رسول چين گفتند، تو چون اهل معرفت نيستى، در نتيجه فكر ميكنى كه او را بايد كاخ و تشكيلات آنچنانى باشد.
مو در چشم، موجب بسته شدن چشمها و ناهنجارى ميشود و وقتى مو، در چشم دل باشد، يعنى آدمى چشم بصيرتش بسته است.

۲۵.۲.۰۳

هوشنگ شاه و كشف آهن در سوره آهن، و يا سوره حديد قرآن



داستان هوشنگ شاه و كشف آهن و كتاب خرد جاودان او كه شرحش در كتب بيشمار باستان ايران، و شاهنامه فردوسى آورده شده، در سوره آهن و يا سوره حديد قرآن بازگو ميشود.

هوشنگ شاه را بعنوان بزرگترين پيغمبر ميشناسند و كتاب خرد جاودان او را اولين كتاب آسمانى ميدانند و به آن لوح محفوظ نام داده اند. هوشنگ شاه آتش را كشف كرد و به كمك آتش آهن را از دل سنگ بيرون كشيد و به كمك آهن ابزار كار و كشاورزى ساخت و زندگى را براى مردم راحت كرد. او را فردى دانشمند، منجم و بغايت دانا و حكيم و مهربان توصيف كرده اند. او به اندازه يك كتابخانه كتابهاى مختلف نوشته است ولى كتاب خرد جاودان او را كه به آن لوح محفوظى هم ميگويند، اولين كتاب آسمانى ميدانند كه به بشر وحى شده است. و در سوره آهن و يا سوره حديد قرآن برخى از جملات اين كتاب آورده شده و حتى نام خود كتاب هم برده شده است. پيش از ترجمه سوره آهن بايد اينرا متذكر شد كه تمامى جملات از زبان هوشنگ شاه است و نه خدا. و برخلاف آنچه كه درباره قرآن گفته شده، اين جملات گفتار خدا نيست، گفتار هوشنگ شاه است كه مانند ديگر حكماى ايران مانند خيام و فردوسى و مولانا در درياى معرفت يزدان شنا كرده اند و به معرفت و بصيرت رسيده اند. سوره آهن و يا حديد در مدينه نازل شده و سوره ٥٧ قرآن و شامل ٢٩ آيه است.

ترجمه سوره آهن توسط آدمبرفى:
١- هو داناى خردمند و توانا است و بهمين دليل تمامى آنچه در زمين و آسمان موجود است او را ستايش ميكنند.
٢- زمين و كيهان ملك پادشاهى اوست. هو بر هر كارى تواناست، و مرگ و زندگى بخواست و اراده اوست.
٣- هو اولين و آخرين است. آشكار و نهان است. و بسيار دانا است.
٤- هو در شش نوبت آسمانها و زمین را آفرید. سپس در عرش به حركت ادامه داد. او می داند چه چیزی در زمین نفوذ میکند و چه چيزى از آن بر میآید، و چه چيزى از آسمان فرود میآيد، و چه چيزى در آن بالا میرود. و هو با شماست هر کجا که باشید. و هو به آنچه انجام میدهید آگاهى دارد.
٥- هو پادشاه زمين و كيهان است و همه راه ها به او ختم ميشوند.
٦- هو گرداننده كيهان و بوجود آورنده شب و روز است. و بر تمامى رخداد هاى كيهان كنترل و آگاهى دارد. وٓ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ،…..و هو آگاه به ذات رخداد ها است. واژه صدور را اكثرا سينه ترجمه كردند كه اشتباه است.
٧- هو روزى كسانى كه شايسته زندگى هستند، را توسط طبيعت(واسطه هايش) قرار داده است. پس از روزى خود بخوريد و بخورانيد كه پاداش اصلى همين است.
٨- و اين يك تلنگر براى توست كه بخاطر آورى كه پيش از اين با او پيمان بسته اى. و اينك پيمانت را فراموش كرده اى.
٩- هو به آدمى آگاهى داد تا او را از تاریکی ها بسوی نور بیرون آورد. بخدا سوگند كه او مهربان و دوستدار آدمى است.
١٠- و آدمى چاره اى جز اين ندارد كه براى رضاى هو زندگى كند. به خدا قسم میخورم، لطف او براى كسانيكه براى رضايت او ميجنگند با كسانيكه براى رضايت خود تلاش ميكنند، برابر نيست. و هو به گروه اول بهترین ها را ميدهد. به خدا قسم میخورم، او از آنچه انجام می دهید آگاه است.
١١- كسى نيست و نبوده كه در راه هو گام بردارد و پاداش خود را دوبرابر نگرفته باشد.
١٢- درآن زمان مردان و زنان پارسا(پارسها) را ميديدى كه با دستانشان نور ميكاشتند، و نور ميپراكندند، و در گلستانها و بوستانهايى كه رود هاى پر آب و جاودان در آنها روان بود، بسر ميبردند. و اين نيك بختى پاداش پارسايى آنان بود كه از طرف هو بزرگ به آنان داده شده بود.
١٣- در آن زمان منافقان(غير پارسها به پشت ديوارهاى قلعه هاى پارسها آمده و )به پارسايان می گفتند: راه دهيد تا از نور(نيك بختى)شما استفاده کنیم. (از بهشت شما استفاده كنيم) پاسخ ميگرفتند: از نفاق برگرديد و خود نور طلب كنيد. دیواری میان آنها بود، كه درى داشت که درون آن در رحمت و نور و خوشبختى بود و بيرون آن گرسنگى و فقر و بيمارى و نفاق و عذاب.

١٤- منافقان با فرياد پارسها را صدا می زدند: «آیا ما از شما نبودیم؟» پارسها گفتند: «آری، اما شما وسوسه هوا شديد و از كار و تلاش دست برداشته و فریب تنبلى و پليدى را خورديد. و بجاى تلاش، نشستيد، بجاى راستى در تردید بودید و دچار غرور و امیدهاى واهى شديد، و ارتباطتان با وحى قطع شد، تا اینکه روزگارتان تيره و تار شد.
١٥- امروز كه در رنج و عذابيد، ما نه با شما ترحم و همدلى داريم ونه با خدا نشناسان. خانه شما ميسوزد، و چيزى جز ذلت نصيبتان نيست.
١٦- و اين برای پارسها كه دلهایشان تسلیم یاد خدا بود و از آنچه از هو نازل شده بود، لذت ميبردند، بعيد بود كه دل سخت شوند و مانند كسانى شوند كه پيش از اين به آنها دستور پرهيزگارى داده شده. و آنها مدتى طولانى پرهيزگار بودند. ولى كم كم دلهايشان سخت شد. و بسیاری از آنها خطاكار شدند. آيا دليل از ميان رفتن آنان، دل سختىيشان نبوده است؟يعنى هر دوازده هزار سال كه زمين و همه موجوداتش از بين ميروند، بدليل دل سخت شدن و فسق و فجور آدميان است؟
١٧- بدانید که هو زمین را پس از مرگش دوباره زنده میکند. (هر دوازده هزار سال) هو نشانه ها را برای شما بیان كرده است، به اميد اينكه بفهمید.
١٨- زنان و مردان دلاور و نترس و شجاع، پاداشى دوبرابر از اعمال نيكشان ميگيرند. إِنَّ الْمُصَّدِّقِينَ وَالْمُصَّدِّقَاتِ = زنان و مردان دلاور و بى پروا
وَأَقْرَضُوا = و نيكوكار
اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا=خدا اعمال نيكو را
يُضَاعَفُ لَهُمْ وَلَهُمْ أَجْرٌ كَرِيمٌ= مضاعف و دو برابر پاداش ميدهد. واژه قرض بمعناى وام و قرض كه متداول است نيست و بمعناى نيكوكارى است.
١٩- و پارسايان و پرهيزگاران و سپاس بجا آورندگان و راستگويان، كسانى هستند كه شايسته زندگى ميباشند و به خدا سوگند كه آنها نتايج اعمال نيكشان كه نور است را بخوبى خواهند گرفت. (به نور جاودان خواهند پيوست و همسفر خدا خواهند شد) و کسانی که ناسپاسى كردند و سفارش به نيكوكارى را نديد گرفتند، اینان در آتش اعمال خود ميسوزند.(دچار تن اسخ، تناسخ خواهند شد)
٢٠- بدانيد كه روزگار زمينى و يا عمر آدمى فقط يك بازى است كه بايد از آن لذت برد. ولى منكران راستى، بجاى لذت بردن، بدنبال جمع آورى ماديات و ازدياد نسل خود هستند تا به واسطه اين دو به ديگران فخر و مباهات بفروشند.(رفتار بهايم كه امروزه از قبايل تاره بدوران رسيده ديده ميشود) درحاليكه دنيا و طبيعت بارها بشما نشان دادند كه پايدار نيستند، و مانند گياهان زرد شده و در آخر به كود تبديل ميشوند. دنيا مجازات و پاداش دارد و زندگى دنيا براى بيخردان، چيزى بجز فريب نيست.
٢١- پس براى رسيدن به خدا، با هم مسابقه بديد و براى بدست آوردن قلمرو واقعى و پادشاهى همه زمين و آسمانها(براى خدا شدن)كه براى پرهيزگاران قرار داده شده است، تلاش كنيد.
٢٢- بدانيد كه بر روى زمين هيچ بلا و مصيبت و بيمارى وجود ندارد كه هو پيش از اين درمانى برايش قرار نداده باشد. يعنى اول شفا است دوم بيمارى، برعكس آنچه ميپندارى. (اين يكى از جملات كتاب خرد جاودان و يا لوح محفوظ نوشته هوشنگ شاه است)
٢٣- پس براى آنچه از دست دادی غمگین مشو، و بخاطر آنچه دارى، مغرور مباش، زيرا هو از آدمهاى سطحى خوشش نميآيد.

٢٤- هو بى نياز و ثروتمند است و نيازى به سپاس و ناسپاسى آدمى ندارد. پس ناسپاسان و آنان كه ديگران را با گفتار و كردار خود به ناسپاسى تشويق ميكنند، در حق خود ستم ميكنند. درواقع به پاى خود شليك ميكنند. واژه بخل در اين آيه بمعنى خست نيست، و ناسپاسى معنا ميدهد، چرا كه عمل خست، و بهره نجستن از نعمتهاى خدا،خود يك ناسپاسى كبير است.

٢٥- پيام آوران هو، مردم دانا و توانا هستند، چون هو دانا و توانا است. پيام آور هو (اهورا مزدا) آهن را كشف كرد تا براى مردم وسايل آسايش و رفاه بسازد و ترازوى آهنين عدالت را دربين آنان قرار دهد. (هوشنگ شاه پيام آور هو است كه آهن را كشف ميكند و با آن وسايلى ميسازد كه موجب رفاه مردم ميشود و عادلى است بزرگ. وی نخستین شاهی بود که اهورامزدا آتش را بوی شناسانید. همچنین نخستین شاهى بود كه اهورامزدا به او استخراج آهن از سنگ را آموخت و نخستین کسی بود که روی زمین خانه ساخت و به مردم خانه سازی آموخت و نخستين كسى بود كه نوشتن و خط را اختراع كرد و يك كتابخانه كتاب نوشت. او نخستين پادشاهى بود كه آيين انسانى و انسانيت را بنا نهاد و در كتاب خرد جاودان به مردم معرفى كرد. او نخستین آهنگر و نخستین شهرساز است و بر اساس كتب باستانى ايران، وی نقش زیادی در یکجا نشینی مردم و پيدايش و گسترش شهرنشینی داشته است. وى نخستين شاهى است كه با برپايى جشن سده، سنت سالگرد و برپايى جشن سالگرد را در دنيا پايگذارى كرد. در زامیاد یشت، پاره ی 26 آمده که هوشنگ شاه دارای فرکیانی بوده است. هوشنگ در اوستا با دو واژهٔ هوش و هَنگ آمده است. جحودان نام او را به نام جحودى تغيير داده و او و سرگذشتش را در تورات و قرآن بعنوان يكى از پيامبران بزرگ معرفى كرده اند.)(١)
٢٦- هو پيام آوران خود( نوح و ابراهیم)(٢)را فرستاد و در میان نسلشان سنت كتاب و رسالت را قرار داد تا ناراست كرداران(فاسقان) راستى را ببينند و بشناسند.
٢٧- هو سپس پيام آوران بسيارى را ساخت. عيسى پسر مريم (عيسى مسيح بمعناى راهنماى بشر از القاب مانى پيامبر دانشمند و هنرمند ايران است كه پادشاهى بزرگ بود و كتاب انگيل او كه بنام ارژنگ ناميده ميشود، يك شگفتى بشمار ميآيد. نام مادر او مريم بود) را توانا به ساخت كتاب انگيل كرد تا انسانيت، رحم و شفقت، را در دلهاى مردم خود پرورش دهد. هو اينكار را فقط بخاطر كمك به آنان در راه رسيدن بخدايى انجام داد. برخى پذيرفتند و خدا شدند و برخى انكار كردند و دچار تكرار شدند.
٢٨- آن كسانيكه شايسته زندگى هستند، و پرهيزگارى پيشه آنهاست، با پيام آوران هو، همسفر نور شدند و به او پيوستند. و به هو سوگند كه او مهربان است.
٢٩-و خردمندان ميدانند كه به لطف خدا به هر دانشى دست مييابند چراكه هو صاحب فضل و دانش بزرگ است.(هرجا دانشى باشد، مردم پارسى بدان دست خواهند يافت)

۲۴.۲.۰۳

حكايت شير و خرگوش بخش دوازدهم



ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
اى شاهان، دشمن خارجى را كشتيم، اينك دشمن خانگى كه از او بتر است، باقيمانده است.
کشتن اين، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن، سخره خرگوش نیست
كشتن اين دشمن داخلى با چاره انديشى هاى معمولى و استفاده از خرد و هوش آدمى، به تنهايى صورت نميگيرد. و شير درون آدمى، خام مكر هاى خرگوشى نخواهد شد. بنابر گفته فردوسى كبير، آدمى از سه بخش، تن، جان و خرد تشكيل يافته است. تن كه تكليفش مشخص است، و يك مكانيزم و سيستمى بسيار پيچيده، دقيق، منظم و شگفت انگيز است كه به همه نوع فعل و كردارى توانا است و از اين حيرت انگيز تر آنكه، تن آدمى، خود درمانگر و خود ويرانگر هم هست. يعنى طورى ساخته و برنامه ريزى شده كه هم ميتواند تمامى ويرانيهايش را آباد ساخته و از نو بسازد و زندگى دور و دراز يابد، و هم ميتواند تمامى توانايى و قدرتش را با يك بى نظمى از بين ببرد. ولى جان آدمى همان بخش نور و يا آتش درون اوست كه خداوند به امانت درون او قرار داده است و جايگاهش در تن و يا كالبد آدمى است. رابطه اين دو، يعنى تن و روان، يك رابطه مسقيم ميباشد. بدين ترتيب كه هر چه تن شريفتر و پاكتر و از آلودهگيها برى تر باشد، جانش تواناتر و خرسندتر است و او را به نزد خدا و يا منبع خود، باز خواهد گرداند. اما خرد آدمى مانند يك رهبر اركستر، يك كاتاليزور، يك واسطه بين اين دو عمل ميكند. اگر اين خرد كه بيش از نود درصد آن اكتسابى است و از طريق تربيت بدست ميآيد، در درون آدمى ابتدا جا داده شود و سپس بمرور زمان گسترده شده و پرورش يابد، درنتيجه آدمى، همان هدف آفرينش شده و عزيز خدا ميگردد. و تربيت از اولين روز بسته شدن نطفه آدمى، آغاز ميگردد، بدين ترتيب كه بايد با آن مانند يك گهر ارزشمند، مانند الماس كوه نور و يا درياى نور رفتار كرد. و زمانى كه اين گهر پا به كره خاكى ميگذارد، تا هفت سال نخست، مانند يك پادشاه است كه بايد خادمانه به خدمت او كمر بست. و پس از آن چگونگى درست و راست زندگى كردن را به او آموخت. و همه جا و در هر زمان پشتيبان و همراه او بود. و بدين ترتيب رسالت خود را بعنوان يك پدر و يا مادر انجام داد. اگر آدمى از ابتدا، بدين ترتيب صاحب خرد گردد، خرد ايجاد شده او را تا آخر عمر در پناه خود حفظ ميكند. و در انتها هم بازگشت او بسوى خداست. درغير اينصورت درون آدمى كاروانسرايى ميگردد كه مدام مهماندار ميهمانهايى از هر نوع و دسته است كه تاثيرات خوب و بد خود را بر ظاهر و باطن او ميگذارند و روزگارش را ميسازند.
دوزخ است این نفس و نفس اژدهاست
كاو به دریاها نگردد کم و کاست
نفس درون آدمى كه همان زياده خواهى افراطى و شهوتِ بدست آوردن و داشتن همه چيز است، صاحبش را در جهنمى سوزان، فرو ميبرد، دوزخى بسان نفس اژدها كه با آب هزاران دريا خاموش نميگردد و يا بقول سعدى كبير چشم آزمند و طماع و زياده خواه را يا ريگ بيابان پر كند يا خاك گور. نفس اولى بمعناى افراط و شهوت و زياده خواهى و نفس دوم بمعنى بازدم اژدها است.
هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن حلق سوز
هفت دريا اشاره به ساخت هفت دريايى است كه كى كاوس در اطراف هفت رشته كوه، و يا رشته كوه قاف، در شاهنامه ميسازد، و ميفرمايد اگر آب اين هفت دريا را در گلوى آدم طماع خالى كنند، دوزخ درونش همچنان ميسوزد و خاموش نميگردد، و اين جهنم حلق سوزى كه در درون طماع است، تا آخر عمر، او را همچنان دربر گرفته و از سوزش و رنجش هم كم نميگردد.
سنگها و کافران سنگدل
اندر آیند پيش او زار و خجل
آتشى كه ميتواند سنگ را آب كند، آتشی مهیب و پر لهیب است، ولى همين آتش گران كه موجب آب شدن سنگ ميشود، در برابر آتش درون طماع هيچ است و از اين بابت خجل.
هم نگردد ساکن از چندین پزا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر؟ گوید، نی هنوز
اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز
و آنكه در درونش، دوزخى سوزان دهان باز كرده، از پروراندن آتش اين دوزخ سير نميشود، و اگر از او پرسند كه آيا اين آتش ترا بس است، ميگويد نه، باز هم آتش ميخواهم، باز هم سوختن و تب و رنج را طالبم! كنايه از پليدى كه از انجام پليدى سير نشده و دست بردار نيست. و فرقى نميكند كه چقدر مجازات ببيند و يا پاداش بگيرد، باز هم بدنيال پليدى بيشتر است.
عالمی را لقمه کرد و در کشید
معده اش نعره زنان هل من مزید
يك عالم را گرفته و مالخود ساخته، ولى باز بيشتر ميخواهد. مثال بارز و ملموس اين مطلب را كه دستكم ايرانيان با جسم و جان خود تجربه كردند برميگردد به زمانى نچندان دور كه دنيا از زور گرسنگى، خود را براى براه انداختن يك جنگ جهانى ديگر آماده ميكرد، ولى درعوض ايرانيان قربانى گشتند تا اين پليدى رخ ندهد. ولى امروز كه تقريبا تمامى دنيا از رنج گرسنگى و پريشانى رهايى جستند، و ثروتها اندوخته شده و كاخها بنا گشته است، با اينحال هنوز همان پليدى كه موجب ويرانى ايران و بردن آن به دره نيستى شد، نه تنها زنده است و از بين نرفته و آتش و دوزخ درونش تسلى نيافته و كم نشده، بلكه پليدتر، جسورتر و خونخوارتر گشته است. همه دنيا را گرفته، همه ثروتهاى دنيا را مالخود كرده، تمامى سرزمينهايى كه پيش از اين بهشت هاى زمينى ناميده ميشدند به ويرانسرا تبديل كرده، ولى هنوز نعره كشيده و بيشتر ميخواهد. چرا؟ چون بر اساس يك اصل ساده، هرچه بيشتر در آتش پليدى بدمى و يا به آن هيزم بيشترى برسانى، تندتر و سوزان تر ميشود.
حق قدم بر وی نهد از نامكان
آنگه او ساکن شود در کن فکان
حق تعالى كه وجود مقدسش بسته به مكان نيست، در آدمى دميد و او را ساكن دنيا قرار داد.
چونکه جزو دوزخ است این نفس ها
طبع کل دارد هميشه جزوها
از آنجا که نفس و يا زياده خواهى، گوشه اى از همان دوزخ تشبیه شده است و از آنجايى كه هر جزو ، تابع کل است، پس زياده طلبى و آزمندى هم از اوصاف دوزخ است. و آدما به ذات تمايل به دوزخى شدن دارند.
این قدم حق را بود كاو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
اين دم مال خداست، كه به آدمى زندگى يبخشد، پس هم او ميتواند آنرا كنترل كرده و افسارش را بكشد و از كژ روى و شهوت و زياده طلبى، او را بازداد.
در کمان ننهند بغير تیر راست
این کمان را باژگون كز تیرهاست
تیری که در کمان نهند باید راست باشد تا به هدف اصابت کند و کمان نفس با تیرهای كژ، توانا به رساندن صاحبش به مقصد كه همان پيوستن به منبع و اصل خويش است، نخواهد بود.
راست شو چون تیر و، واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
پس برای آنکه از کمان وجودت، تير رهايى را به هدف بزنى، ميبايستى آنرا با راستى و پرهيزگارى، در كمان راست قرار دهى. و راستی و درستی پيشه کنی. چه تنها تیری که در کمان راست بگذارند، به هدف مينشيند.
چونکه وا گشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
هنگاميكه از پیکار و نبرد با دشمن بیرونی آسوده گشتم، ميبايستى به نبرد با دشمن درونی بشتابم.
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به ناخن برکنم این کوه قاف
رسيدن به حق و حقيقت سخت نيست. كوه قاف هم كه باشد، ميتوان با نوك سوزنى آنرا از جا كند. بشزط آنكه از يزدان پاك طلب دستيابى به حق و حقيقت كنيم. درواقع براى رسيدن بخدا فقط يك گام لازم است و آنهم پرهيز از پليدى است. و براى آغاز اين پيكار، ميبايستى از خداوند طلب توانايى و صبورى و استقامت كرد. لاف بمعنى حق و حقيقت است. و چون حرف حق در نزد ناكسان اغراق و غلو مينمايد، آنرا به گزافه گويى تعبير و معنى كرده اند و بهمين معنا هم در بين مردم كوچه و بازار جا انداخته شده تا جاييكه حتى دانشمندان! امروزى هم آنرا بمعناى گزافه گويى بكار مى برند. ولى در زمان مولانا، واژه لاف همچنان بمعنى حق بكار برده ميشده است. در برخى از نسخ مثنوى مصرع نخست بدين ترتيب آمده است: قوتى خواهم ز حق دريا شكاف.
سهل شیری دان که صف ها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
شیر ساخته شده تا در پیکار با حريفان و درهم شكستن صفوف دشمنان پيروز ميدان باشد. و اين در ذات شير و در افكار شير نقش غالب است. و بهمين دليل او را پادشاه بيشه مينامند، چراكه واژه شكست در نزد او بى معنى است. و اينكه شير براساس ويژهگى و ذاتش رفتار كند، كار مهم و هنر شگرفى نيست. هنر و شگفتى آنجاست كه شير بخواهد برخلاف خاصيتش رفتار كند. و جنبه هاى درندهگى و خشن و بربر منشانه وجودش را شكسته و انسان شود. اين بيت كنايه از آدمى است كه در ضمن بى نيازى و رفاه، دم از حق و حقيقت بزند. در عين قدرت، ادعاى توانايى كند. درعين سيرى دم از پرهيزگارى بزند. حاتم تايى باشد و غرق در مال و منال، و ادعاى بخشش و كرم كند. اينكه آدمى در جايگاه بينيازى، تبديل به سالكى بزرگ شود، هنر نيست، و هنر نيست كه آدمى در خانه نشسته و در بر روى همگان بسته و چون با كسى برخوردى ندارد، پس دروغ هم نگفته، مردم آزارى هم نكرده و عمل ناهنجارى هم ازش سر نزده است، و فكر كند، هنر كرده و آدم خوبى است. هنر آنجاست كه از بوق سحر از خانه بيرون آمده و تا بوق شب، در ميدان نامردمى ها، نامرديها، ناكاميها، ناروها و و و … مبارزه كنى، نان حلال، به قيمت زور بازو و قدرت فكر و ناى زانو، به خانه برده، و همچنان بروى صورت بيگناه و دلنشين فرزندان لبخند زده، در تربيت آنها تلاش كرده، و سپاسگزار خدايى باشى كه ترا از پليديها دور نگاه داشته است. اين يعنى پيروزى بر نفس و جنبه ها و خوى درندهگى كه آدمى در درون خود دارد و او را حق بجانب ساخته و در انجام پليدى ها دلير ميگرداند. خود شكستنى از اين بالاتر نيست.
تا شود شير خدا از عون او
وارهد از نفس و از فرعون او
تا شير خدا(آدمى) به يارى حق و يزدان پاك، از پليدى هاى نفس و غرور بيجا رهايى يابد. فرعون در اينجا يعنى سركش و مغرور كه لقب آتش است. فرعون همچنان لقب پادشاهان پارسى مصر بود و از دو واژه فر+ عون ساخته شده است و فر به معنى تاج و يا شكوه است. و عون يعنى آتشكده و كوره و تنور و محل آتش. اين واژه پارسى با همين تلفظ و معنا وارد زبان انگليسى شده و مورد استفاده است oven انگلیسی. فرعون يعنى كسى كه شاه آتشكده است، يعنى مردمانى كه از آتش ساخته شدند، و سرى دارند كه سرور همه آتش هاست و فرعون ناميده ميشود. و اين واژه بنابر ارزش گذارى آتش نزد ايرانيان باستان، ساخته شده است و اينكه آتشكده هاى بزرگى در مصر بنا شده بود.
در بيان اين شنو يك قصه اى
تا برى از سرّ گفتم حصه اى
براى شرح بيشتر اين مطلب، داستان ديگرى بازگو خواهد شد، تا خوانندهگان شير فهم شده و به مفهوم واقعى گفتار مولانا پى برده و بهره اى ديگر برند.