در داستان موسى و شبان كه يكى از حكاياتى است كه مولانا بصراحت از طرز فكر خود در مورد دين و مذهب سخن ميگويد، ٩٨ درصد از مردم دنيا در مقابل يك پيامبر قرار داده شده و او را بزير ميكشند. مولانا برضد اين گهراهى بزرگ برميخيزد كه پيامبران را از هرگونه ايرادى برى دانسته و از آنان موجودات تخيلى و پاك و آگاه مطلق ميسازد و بصراحت با اين داستان، مردم عامى را گامها از آنان جلوتر قرار ميدهد. و حتى كار را از اين هم دراماتيك تر كرده و در ادامه، از موسى ميخواهد تا به نا آگاهى خود، مهر تاييد زده و پرسشى را از خداوند زيبا بپرسد كه براى بشر آگاه مايه خنده است. پس مينويسد:
گفت موسی ای کریم کارساز
ای که یکدم ذکر تو عمر دراز
موسى بخدا ميگويد: اى بخشنده و سامان بخش روزگار، اى كه يك لحظه مناجات با تو به يك عمر مى ارزد.
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی كرده دل
در من پرسشى آزاردهنده موجب اين گفتار شده است، اندر آب و گل كنايه از خود موسى است كه ساخته شده از آب و گل است. نقش كژمژ در اينجا يعنى ايرادى كه دليلش معلوم نيست. همانگونه كه فرشتگان در اطاعت امر خدا به آدم سجده كردند، بجز شيطان كه اعتراض كرد و گفت من تنها در برابر تو(خدا) سجده ميكنم. موسى ميگويد مانند ابليس در دل من هم ترديدى پيدا شده كه خود توانا بحل آن نيستم.
که چه مقصودست نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن
و آن پرسش اين است كه: چرا آدم را خلق كردى و در درونش بدى و فساد را آفريدى؟ تو گويى خدا مسئول تربيت غلط آدميست، و كودكى كه بدنيا ميآيد از ابتدا، پليد بدنيا آمده است! تا اين حد موسى پايين كشيده ميشود.
آتش ظلم و فساد افروختن
مسجد و سجدهکنان را سوختن
چرا بايد ظلم و فساد در دنيا باشد، چرا آدماى خوب قربانى و سوزانده ميشوند؟
مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را
چرا خون و صفرا باهم تركيب شده و خشم و غم را ميآفرينند؟ كنايه مولانا به اين كه هميشه پليدى جنبه روحى ندارد، گاهى تركيبات شيميايى كه در تن آدمى رخ ميدهد، در انجام پليديها، دخالت دارند. و اراده آدمى را تحت كنترل خود درميآورند.
من یقین دانم که عین حکمتست
لیک مقصودم عیان و رؤیتست
من اينرا بطور كلى ميدانم كه پشت همه اينها حكمت و هدفى است، ولى ناتوان از درك چرايى آنها هستم و دوست دارم آگاه شوم.
آن یقین میگویدم خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه جوش کن
ايمان من، موجب خاموشى و تسليم محض من است، ولى جنبه انسانى و كنجكاو من، براى دانستن بجوش آمده است.
مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
خداوندا تو فرشتگانت را از خيلى از اسرار آگاه ساختى، و همانطورى كه ضمن جمع آورى عسل، نيشى هم احتمالا به گردآورنده زده ميشود، منهم از اين گستاخى اگر عذابى ببينم، آنرا بخاطر شهد آگاهى، ميپذيرم.
عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکلها بیان
اسرار سجده بر آدم را به ملايكت گفتى، و آنان را از رنج و مشگلات نادانى رهانيدى. تا اينجا اين موسى است كه ميپرسد، پس از اين ظاهرا خداست كه پاسخ ميدهد ولى هيچ پيش درآمدى نيست و جاى بسيار تعجب است كه داستان چنين سكته و گسستگى را داراست. بهرحال ميفرمايد:
حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوهها گویند سر برگ چیست
در آخرين روز زندگى، راز مرگ بر تو آشكار ميشود، همانطورى كه اين ميوه هاى درخت هستند كه نوع آن درخت را، رازى كه برگها در خود پنهان ساختند، را برملاء ميكنند.
سر خون و نطفهٔ حسن آدمیست
سابق هر بیشیی آخر کمیست
در خون و سپس نطفه آدمى، ژنهاى او كه حامل محاسن و ويژهگيهاى او هستند، نهان هستند و ژنها، راز و يا سر آدمى را در خود دارند. ژنها كه در اعراب جاهل آنرا جن مينامند، چراكه قادر بفهم، تعريفى كه ايرانيان براى ژن داشتند، نبودند، پس ميانديشدند كه ايرانيان از يك موجود مرموز كه بچشم ديده نميشود، سخن ميگويند و چون در عربى، حرف "ژ " وجود ندارد، پس چيزى ساختند، بنام " جن " كه امروزه متداول و نشانه جهالت آنان است. مولانا در اينجا از ژن ها سخن گفته و دستوراتى كه در آنها قرار دارد را بعنوان، اسرار، آدمى، ذكر كرده و همزمان از تكثير سلولهاى نطفه، كه منجر بوجود و ساخت آدميزاد ميگردد، سخن گفته است، و بدين ترتيب به گوشه كوچكى از دانش عظيمى كه در علم زيست شناسى داشته، اشاره دارد. و ميفرمايد كه بيشى و يا افزونى، از ابتدا كم بوده و كم كم زياد گشته است. قطره قطره جمع گردد، وانگهى دريا شود.