۱۵.۴.۰۱

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست


پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حكمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمك راه می رفتیم
كوچه باغ ساكتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شكایتهای غمگینی كه می كردیم
با حكایتهای شیرینی كه می گفتیم
هیچ كس از ما نمی دانست
كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست كاین راه خم اند خم
به كجامان میكشاند با
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این كج بار خامشبار ،‌از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی‌شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی‌پروا
گاه گویی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افكنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی كه پیش از این
رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند


موسى و شبان ٢




وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
خدا موسى را فراخواند و به او گفت، واقعا كه گل كاشتى و بنده مرا از من جدا ساختى! وحى يعنى اتصال و ارتباط ناپيدا میان آدميان و خداوند، و به سه صورت امکان‌پذیر است: ١- وحی مستقیم: گفتار الهی که هیچ واسطه‌ای میان خدا و آدمى نباشد. و اين ويژه كسانيست كه تمامى پليديها را از خود دور ساخته و جز رضاى خدا هدف ديگرى در زندگى ندارند. اين افراد بدليل نداشتن ديو و پليدى دچار مرگ و اهريمن نشده و صدها سال زندگى ميكنند و خدا از اينها دست نميكشد و عمرشان آنقدر طولانيست كه در آخر خود از خدا مرگ را ميطلبند. ٢- وحی غیرمستقیم: گفتار الهی که از پشت حجاب شنیده شود، مانند سخن گفتن خداوند با موسی به واسطۀ بته خار آتش گرفته، و يا به واسطه همين سايت كه اينك درحال خواندنى. و اين مختص كسانيست كه افراط و حرص و طمع و ظلم به ديگران را كنار گذاشته و در تلاش براى رسيدن به درگاه الهى هستند.٣- وحی غیرمستقیم به واسطه آدم خدايى و يا خاص. گفتار الهی که عزيز خدا آن را حمل نموده و به ديگرى برساند. و اين ويژه كسانيست كه در لحظاتى از صميم دل خدا را صدا زده و بقول معرف دل سوخته گان بيچاره اى هستند كه از سر درد خدايا گفته اند. و يا كسانيكه قلبا خواستار انسان شدنند ولى بدلايل گوناگون ناتوان به اينكارند.

تو برای وصل کردن آمدی
نى برای فصل کردن آمدی
خدا به موسى گفت ترا براى اين برگزيدم كه بندگان مرا به من پيوند زنى، نفرستادم كه پيوند آنان را با من ببرى!

۱۳.۴.۰۱

موسى و شبان ١




مولانا در داستان موسى و شبان به مردم چگونه مناجات كردن با خدا را ياد داده و به چندين درس كليدى كه در راه يافتن راه خدا، ميبايست آموخت اشاره ميكند: ١- مناجات با خدا به زبان و آيين و رسوم و زنجير زنى و سينه زنى و امام و امامزاده و حتى پيامبر خدا، نيازمند نيست. ٢- خداشناسى در نهاد بشر قرار دارد و اگر آينه جان آدمى با تربيت غلط و دين و رسوم بربرها آلوده نگردد، رسيدن بخدا بسيار سادهتر است. ٣- هيچ كس نميتواند خدا را به آدميان بشناساند بجز خود فرد. و حتى كسانيكه بندگان خاصند و خود را پيامبر ميدانند، هم از اين فعل عاجزند، چرا كه ميشود فيل شناسى در تاريكى. ٤- ابليس با ساخت دين آدمى را از خدا و ذات و اصل خويش دور ساخت.
٥- موسى از خداشناسى چيز زيادى نمى دانست، و درنتيجه رسالت راهبريش زير سئوال است.
مناجات چوپان و حماقت موسى:

دید موسی یک شبانی را براه
کو همی‌گفت ای خدا و اى اله
موسى رهبر معنوى يهوديان، ويا كسانى كه رسالت عيسى را انكار كرده و به همين سبب لقب جهود و ياانكار كننده بر پيشانيشان نقش بسته است، روزى چوپانى را در حال نماز و نيايش بدرگاه ايزد توانا ميبيند و ميشنود كه چوپان ميگويد:

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
اى خداى من تو كجايى تا من خدمتت كنم، كفش برايت بدوزم، موهايت را شانه كنم.

دستكت بوسم بمالم پايكت
وقت خواب آيد بروبم جايكت
دست و پاى عزيزت را بمالم و شبها رختخوابت را برايت آماده كنم.

۱۱.۴.۰۱

دفتر دوم ملكه سبا و هدهد، بلقيس




در اين بخش از دفتر دوم اشاره اى به داستان ملكه سبا و پياميست كه هدهد براى او ميآورد. اصل داستان مربوط به كتاب عطار كبير فيلسوف و دانشمند بزرگ عالم بشريت، منطق پرندگان (منطق الطير) است. داستان ملكه سبا، در قرآن بنام بلقيس و سليمان در سوره نمل آمده است. اينكه اين بخش از مولاناست، بشدت ترديد آميز است، چراكه بسيار سطحى و كم عمق است و كاملا معلوم نيست كه هدف از نوشتن اين بخش چيست و چرا مولانا اين بخش را در اينجا نوشته و هدفش چه بوده است. بهرحال اين بخش را بعنوان نمونه اى از دستبرد جنايتكارانه ادبى در اينجا مينويسم و هرگونه مسئوليت، درجهت فهم و درك و قبول و و و به عهده خوانندهگان وا ميگذارم.
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
بخشايش صدباره خداوند بر آن ملكه اى باد كه خردمندتر از صد مرد بود. همين بيت هزاران فرشسنگ از افكار مولانا بدور است و افكار مرتجع و آخونديسم دوران قاجار را نشان ميدهد. مولانا بجز تقسيم آدمها به دانا و نادان، عامى و الهى، خط كش ديگرى براى قياس بين آدما نداشته و هيچگاه مخلوقات خدا را از روى ويژهگيهاى ظاهرى آنان به گروهها و دستجات گوناگون تقسيم نكرده و آنان را با هم بدين گونه مقايسه نمينمايد و اينكار فقط و فقط از بربر ها ، عوام، نادانان ، مجانين و آخوندها برميآيد و بس. مرده در اينجا يعنى مرد شجاع، مرده در تداول نوعی معرفه برای کلمه مرد، مرد معهود، شجاع ، بهادر است.

هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
هدهد يكى از پرندگان داستان منطق لطير است كه با نمايندهگان پرندگان جهان در سفر عرفانى به كوه قاف بدنبال يافتن سيمرغ و يا خدا است. ميگويد روزى هدهد از سليمان نامه و پيامى براى ملكه سبا ميآورد كه حاوى سخنانى از سليمان است. نامه بيآورد و نشان، در گذشته وقتى پيامبران و نامه رساننان پيام و نامه اى را تحويل ميدادند، ميبايستى نشانى هم از كسيكه نامه را فرستاده نشان ميدادند تا دريافت كننده مطمئن ميشد كه نامه اصل است.

۱۰.۴.۰۱

لقمان حکیم ۵



در این بخش مولانا از انسان و انسانیت سخن گفته و از آدما میخواهد تا نیک بیاندیشند و در نتیجه راه سعادت و خوشبختی را بیابند. و یافتن این راه سخت و دشوار نیست، سنگلاخ نیست، پستی و بلندی ندارد و بسیار هموارتر و ساده تر از آنچه مینماید، است. چگونه؟ خوب بخورید، خوب بیآشامید، خوب بخوابید، فقط افراط نکنید، حرص نزنید، و بهیچ جانداری ظلم نکنید. بهمین راحتی.

چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
این بشر خدانشناس است که یک ناقص عقل را پیامبر و رسول خود میداند. و هنگامی که یک ناقص عقل, رهبر و رسول مردم میگردد، حماقت و جهالت و ناقص عقلی و خدا ناشناسی عمومیت یافته و به دیگران هم سرایت میکند. درست همان اتفاق ننگینی که ۴۳ سال است در ایران رخ داده و هنوز جریان دارد. در تأویل نقصان عقول، یعنی عقلهای ناقص عاجز از درک و فهم و تاویل و‌پی بردن به آنچه که مقصود و منظور واقعی خداست، میباشند.

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم. لایق لعن و زخم
آنکه جسم و تن ناقص دارد، لایق حمایت و پشتیبانی و رحم است و نه نفرين و تمسخر و بی اعتنایی.

نقص عقلست آنکه بد رنجوریست
موجب لعنت، سزای دوریست
آنچه که موجب لعنت است و باید از آن دوری جست، کم عقلی و بیخردیست. آنکه ناقص عقل است، احمق است، دارای جهل مرکب است، آدم بشو نیست، هم لایق لعن و نفرین است و هم اینکه باید ازش دوری جست.

۸.۴.۰۱

لقمان حکیم ۴



در این بخش مولای ما، با الهام از محبتی که بین شاه و شیخ وجود دارد، از تاثیرات «محبت و بی محبتی» بر روی هستی(چه آدمیان و چه جماد)از نظر علمی و عرفانی سخن میراند و دریایی از معرفت را بطرف جوی های باریک و کم عمق اذهان خوانندگان میفرستد که گاها این جویها کشش این دریا را نداشته و درنتیجه سیلی بنیان کن براه افتاده و آدمی را از جا کنده و با خود برده و او را از خود بیخود میسازد.

از محبت تلخها، شیرین شود
از محبت، مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
کلمه «درد» که میبایستی دورد خوانده شود در این بیت، هم در مصرع اول و هم در مصرع دوم تکرار شده است. در مصرع دوم میگوید از محبت، شراب از ناخالصیها پاک و شفاف شده و درد آن موجب شفا و تندرستی است. پس از ساخت شراب، آنرا در خمره ها کرده و بمدت زیادی در جایی خنک قرار میدادند تا ناخالصیهای آن ته نشین شده و شراب به اصطلاح صاف و شفاف شود. آن ناخالصیهایی که در ته خمره و یا کوزه شراب ته نشین میشد، را درد مینامیدند. این درد را دستفروشان در کوچه ها جار زده و به مردم میفروختند و اعتقاد بر این بود که این درد بهترین دارو برای پاک سازی بدن از سموم است. و شخصی که درد میفروخت را دردکش مینامیدند. شافی یعنی شفا بخش. درد در مصرع دوم یعنی همان درد شراب که حکم دارو را دارد و شفا میدهد. درد در مصرع اول یعنی کدورت و ناراحتی بوجود آمده. و منظور این است که با محبت کدورتها از میان میرود و صفا و صافی بوجود میآید.

از محبت خارها گل میشود
وز محبت سرکه ها مُل میشود
از محبت بارانی که یکی دو بار در سال بر روی یک کاکتوس پر از خار، میبارد، موجب به گل نشستن کاکتوس میشود. مل نه سرکه است و نه شراب و هم خواص اینرا دارد و هم آنرا. میگویند آدمی اگر کاردان باشد از انگور شراب میسازد، اگر نابلد باشد از انگور سرکه میسازد و اگر تازه کار و مبتدی باشد نتیجه شراب سازی، چیزی بنام مل میشود. و بیشتر از مدارا کردن با سرکه مل بدست میآید که در اینجا منظور مرشد ما، از تبدیل سرکه به مل است. مل مزه ای بین تلخی و ترشی دارد و الکل بسیار کمی هم داراست.

از محبت دار تختی میشود
وز محبت بار بختی میشود
معنی صوری این بیت اینست که از محبت، قتلگاه تبدیل به فراخ بالی و استراحت میشود و سختی موجب سعادت. از داستان پشت این بیت بیخبرم.

۵.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۳



در این قسمت مولانا به شرح دوستی شاه با لقمان پرداخته و حکایتی از آنچه که مابین ایندوست را مثال میزند. مولانا توسط این حکایت درس قدرشناسی و ارزش نهادن به داشته های آدمی را متذکر شده و به خواننده میگوید: اگر در رابطه با یکی از عزیزانتان به تلخی برخوردید، بخاطر سابقه دوستی و مهر و محبتی که زمانی بین شما بوده، از او ایراد نگیرید و برای یک دستمال قسطنطنیه(قیصریه) را به آتش نکشید. و دوستی را بهم نزنید و گذشت داشته باشید. و پا را از این فراتر نهاده و به آدما میگوید: هرچه که دارید از خدا دارید، پس بخاطر هر تلخی ناچیز و یا حتی جانگدازی که پیش میآید، بلافاصله تیر خشم خود را متوجه خدا نکرده و ناشکری آغاز نکنید.

خواجه لقمان چو لقمان را شناخت
بنده بود او را، وبا او عشق باخت
شاه عباس چون زیر دست لقمان حکیم بزرگ شده بود و او مربی و آموزگارش بود، بشدت به او علاقمند بود و لقمان را دوست داشت.

هر طعامی کآوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
این علاقه تا آنجا بود که هربار از گوشه و کنار دنیا، برای شاه عباس تحفه و یا خوردنی نوبرانه میآوردند، شاه عباس پیش از اینکه لب به آن بزند، ابتدا لقمان را فراخوانده و آنرا به او پیشکش میکرد.

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد
و تا لقمان اول از آن نمیخورد، شاه عباس دست به آن نمیزد و عمدا پس خواری او را کرده و بدین ترتیب بندگی لقمان را میکرد.

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
هر بار لقمان خوراک پیشکشی و نوبرانه را میخورد و از آن تعریف میکرد، شاه عباس با اشتیاق و علاقه آنرا میخورد و برعکس اگر لقمان از آن خوراک خوشش نمیآمد، شاه عباس هم از آن نمیخورد.

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
و تازه اگر هم از آن خوراکی که لقمان خوشش نیامده بود میخورد، بدون میل و اشتها اینکار را میکرد. یک چنین پیوند عاطفی و روحی بین لقمان و شاه وجود داشت، تا جاییکه حس چشایش به حس چشایی لقمان بسته شده بود.

خربزه آورده بودند ارمغان
لیک غایب بود لقمان آنزمان
یکروز برای شاه عباس یک خربزه نوبرانه آوردند تا بخورد. و لقمان در نزدش نبود. شاه عباس طبق معمول و عادت، کسی را فرستاد تا لقمان را بیاورند.

گفت خواجه با غلامی، کآیفلان
زود رو فرزند، لقمان را بخوان
شاه عباس به یکی از غلامان گفت: فرزندم فورا برو و لقمان را بخوان. شاه پدر ملت بود، و احاد ملت صرفنظر از مقام و منزلت و رنگ و نژاد وو و فرزندان شاه محسوب میشدند.

۴.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۲



بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباچه ای
ظاهرا لقمان از خدمتگذاران شاه بود و جامه و یالباس خدمت بتن داشت.

چون رود خواجه بجای ناشناس
بر غلام خویش پوشاند لباس
شاه عباس عادت داشت که شبها با لقمان لباس مبدل بتن کرده و در شهر اصفهان میگشتند و شاه عباس بدین ترتیب از نزدیک زندگی و حال و روز مردم را میدید.

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
گاهی لباس و جامه شاه عباس لباس غلامی بود درخالیکه لقمان با لباس خواجه و سرور او شبگردی می کردند.

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
شاه عباس با لباس غلامی در پی لقمان که لباس آقای او را بتن داشت راه میافتاد تا کسی از هویت آنها آگاه نشود.

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
و وارد هر محفل و اجتماعی از مردم میشدند، لقمان چون لباس سروری بتن داشت بالای مجلس مینشست و شاه عباس در پایین مجلس و در کنار کفش کن ایستاده و مانند غلامان کفشهای لقمان را در دست میگرفت.

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
قرارشان هم این بود که لقمان مانند خواجه ای ستمگر، به غلام خودش درشتی و نامردمی کرده و او را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.

ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت، تخم حیلت کاشتم
این ترک خدمت کردن از طرف لقمان، درواقع یک خدمتی بود که او برای شاه عباس میکرد. مصرع دوم یعنی تا در جاییکه ناآشناست و نمیدانیم در به چه پاشنه ای میگردد، دستمان را رو نکنیم و آنان را از آنچه هستیم مطلع نسازیم.

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
مولانا میفرماید که پادشاهان و امپراتوران صفوی چنین کارهایی میکردند تا مردم بدانند که آنها خدمتگذاران آنها هستند و در واقع بنده گان خلقند.

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این پادشاهان بزرگ چشم و دلشان از پادشاهی و مال و جاه و مقام سیر بود و مانند بربرهای تازه بدوران رسیده امروزی که هرچه بیشتر دزدی و چپاول میکنند حریص تر میشوند و در راه غارت مردم و داشتن مال و جاه، کارها و جنایاتی مرتکب میشوند که اهریمن را خانه نشین میسازد، نبودند. در کاخ بدنیا آمده بودند، در کاخ بزرگ شده بودند و در نزد کسانی مانند لقمان درس معرفت آموخته بودند و نتیجه این بود که یک امپراتوری دانش و هنر و زیبایی بدنیا هدیه دادند.

وین غلامان هوا بر عکس آن
خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
برعکس بربر ها که شرحش در بیت بالایی داده شد که پست نظر و پست طبع و گدا منشند. و با دروغ و تبلیغات ابلهانه، عوام فریبی و احمق پروری میکنند. و چشمشان از خاک بیابان هم پر نمیشود.

۳.۴.۰۱

زندهگان مرده ایم



عید جم شد ای فریدون خو، بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکیست، این خو، نه زدست

حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست

به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی

این همان ایران که منزلگاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مامن سیروس بود

جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود

اینهمه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردهگان زنده، بلکه زندهگان مرده ایم

این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسپ و جنگ تهمتن دیده است

هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاس و دارایی بهمن دیده است

هرگز این سان ، بی کس و یار و بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون ، عاجز و مضطر نبود