‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مثنوی. نمایش همه پست‌ها

۱۱.۴.۰۱

دفتر دوم ملكه سبا و هدهد، بلقيس




در اين بخش از دفتر دوم اشاره اى به داستان ملكه سبا و پياميست كه هدهد براى او ميآورد. اصل داستان مربوط به كتاب عطار كبير فيلسوف و دانشمند بزرگ عالم بشريت، منطق پرندگان (منطق الطير) است. داستان ملكه سبا، در قرآن بنام بلقيس و سليمان در سوره نمل آمده است. اينكه اين بخش از مولاناست، بشدت ترديد آميز است، چراكه بسيار سطحى و كم عمق است و كاملا معلوم نيست كه هدف از نوشتن اين بخش چيست و چرا مولانا اين بخش را در اينجا نوشته و هدفش چه بوده است. بهرحال اين بخش را بعنوان نمونه اى از دستبرد جنايتكارانه ادبى در اينجا مينويسم و هرگونه مسئوليت، درجهت فهم و درك و قبول و و و به عهده خوانندهگان وا ميگذارم.
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
بخشايش صدباره خداوند بر آن ملكه اى باد كه خردمندتر از صد مرد بود. همين بيت هزاران فرشسنگ از افكار مولانا بدور است و افكار مرتجع و آخونديسم دوران قاجار را نشان ميدهد. مولانا بجز تقسيم آدمها به دانا و نادان، عامى و الهى، خط كش ديگرى براى قياس بين آدما نداشته و هيچگاه مخلوقات خدا را از روى ويژهگيهاى ظاهرى آنان به گروهها و دستجات گوناگون تقسيم نكرده و آنان را با هم بدين گونه مقايسه نمينمايد و اينكار فقط و فقط از بربر ها ، عوام، نادانان ، مجانين و آخوندها برميآيد و بس. مرده در اينجا يعنى مرد شجاع، مرده در تداول نوعی معرفه برای کلمه مرد، مرد معهود، شجاع ، بهادر است.

هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
هدهد يكى از پرندگان داستان منطق لطير است كه با نمايندهگان پرندگان جهان در سفر عرفانى به كوه قاف بدنبال يافتن سيمرغ و يا خدا است. ميگويد روزى هدهد از سليمان نامه و پيامى براى ملكه سبا ميآورد كه حاوى سخنانى از سليمان است. نامه بيآورد و نشان، در گذشته وقتى پيامبران و نامه رساننان پيام و نامه اى را تحويل ميدادند، ميبايستى نشانى هم از كسيكه نامه را فرستاده نشان ميدادند تا دريافت كننده مطمئن ميشد كه نامه اصل است.

۱۰.۴.۰۱

لقمان حکیم ۵



در این بخش مولانا از انسان و انسانیت سخن گفته و از آدما میخواهد تا نیک بیاندیشند و در نتیجه راه سعادت و خوشبختی را بیابند. و یافتن این راه سخت و دشوار نیست، سنگلاخ نیست، پستی و بلندی ندارد و بسیار هموارتر و ساده تر از آنچه مینماید، است. چگونه؟ خوب بخورید، خوب بیآشامید، خوب بخوابید، فقط افراط نکنید، حرص نزنید، و بهیچ جانداری ظلم نکنید. بهمین راحتی.

چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
این بشر خدانشناس است که یک ناقص عقل را پیامبر و رسول خود میداند. و هنگامی که یک ناقص عقل, رهبر و رسول مردم میگردد، حماقت و جهالت و ناقص عقلی و خدا ناشناسی عمومیت یافته و به دیگران هم سرایت میکند. درست همان اتفاق ننگینی که ۴۳ سال است در ایران رخ داده و هنوز جریان دارد. در تأویل نقصان عقول، یعنی عقلهای ناقص عاجز از درک و فهم و تاویل و‌پی بردن به آنچه که مقصود و منظور واقعی خداست، میباشند.

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم. لایق لعن و زخم
آنکه جسم و تن ناقص دارد، لایق حمایت و پشتیبانی و رحم است و نه نفرين و تمسخر و بی اعتنایی.

نقص عقلست آنکه بد رنجوریست
موجب لعنت، سزای دوریست
آنچه که موجب لعنت است و باید از آن دوری جست، کم عقلی و بیخردیست. آنکه ناقص عقل است، احمق است، دارای جهل مرکب است، آدم بشو نیست، هم لایق لعن و نفرین است و هم اینکه باید ازش دوری جست.

۸.۴.۰۱

لقمان حکیم ۴



در این بخش مولای ما، با الهام از محبتی که بین شاه و شیخ وجود دارد، از تاثیرات «محبت و بی محبتی» بر روی هستی(چه آدمیان و چه جماد)از نظر علمی و عرفانی سخن میراند و دریایی از معرفت را بطرف جوی های باریک و کم عمق اذهان خوانندگان میفرستد که گاها این جویها کشش این دریا را نداشته و درنتیجه سیلی بنیان کن براه افتاده و آدمی را از جا کنده و با خود برده و او را از خود بیخود میسازد.

از محبت تلخها، شیرین شود
از محبت، مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
کلمه «درد» که میبایستی دورد خوانده شود در این بیت، هم در مصرع اول و هم در مصرع دوم تکرار شده است. در مصرع دوم میگوید از محبت، شراب از ناخالصیها پاک و شفاف شده و درد آن موجب شفا و تندرستی است. پس از ساخت شراب، آنرا در خمره ها کرده و بمدت زیادی در جایی خنک قرار میدادند تا ناخالصیهای آن ته نشین شده و شراب به اصطلاح صاف و شفاف شود. آن ناخالصیهایی که در ته خمره و یا کوزه شراب ته نشین میشد، را درد مینامیدند. این درد را دستفروشان در کوچه ها جار زده و به مردم میفروختند و اعتقاد بر این بود که این درد بهترین دارو برای پاک سازی بدن از سموم است. و شخصی که درد میفروخت را دردکش مینامیدند. شافی یعنی شفا بخش. درد در مصرع دوم یعنی همان درد شراب که حکم دارو را دارد و شفا میدهد. درد در مصرع اول یعنی کدورت و ناراحتی بوجود آمده. و منظور این است که با محبت کدورتها از میان میرود و صفا و صافی بوجود میآید.

از محبت خارها گل میشود
وز محبت سرکه ها مُل میشود
از محبت بارانی که یکی دو بار در سال بر روی یک کاکتوس پر از خار، میبارد، موجب به گل نشستن کاکتوس میشود. مل نه سرکه است و نه شراب و هم خواص اینرا دارد و هم آنرا. میگویند آدمی اگر کاردان باشد از انگور شراب میسازد، اگر نابلد باشد از انگور سرکه میسازد و اگر تازه کار و مبتدی باشد نتیجه شراب سازی، چیزی بنام مل میشود. و بیشتر از مدارا کردن با سرکه مل بدست میآید که در اینجا منظور مرشد ما، از تبدیل سرکه به مل است. مل مزه ای بین تلخی و ترشی دارد و الکل بسیار کمی هم داراست.

از محبت دار تختی میشود
وز محبت بار بختی میشود
معنی صوری این بیت اینست که از محبت، قتلگاه تبدیل به فراخ بالی و استراحت میشود و سختی موجب سعادت. از داستان پشت این بیت بیخبرم.

۵.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۳



در این قسمت مولانا به شرح دوستی شاه با لقمان پرداخته و حکایتی از آنچه که مابین ایندوست را مثال میزند. مولانا توسط این حکایت درس قدرشناسی و ارزش نهادن به داشته های آدمی را متذکر شده و به خواننده میگوید: اگر در رابطه با یکی از عزیزانتان به تلخی برخوردید، بخاطر سابقه دوستی و مهر و محبتی که زمانی بین شما بوده، از او ایراد نگیرید و برای یک دستمال قسطنطنیه(قیصریه) را به آتش نکشید. و دوستی را بهم نزنید و گذشت داشته باشید. و پا را از این فراتر نهاده و به آدما میگوید: هرچه که دارید از خدا دارید، پس بخاطر هر تلخی ناچیز و یا حتی جانگدازی که پیش میآید، بلافاصله تیر خشم خود را متوجه خدا نکرده و ناشکری آغاز نکنید.

خواجه لقمان چو لقمان را شناخت
بنده بود او را، وبا او عشق باخت
شاه عباس چون زیر دست لقمان حکیم بزرگ شده بود و او مربی و آموزگارش بود، بشدت به او علاقمند بود و لقمان را دوست داشت.

هر طعامی کآوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
این علاقه تا آنجا بود که هربار از گوشه و کنار دنیا، برای شاه عباس تحفه و یا خوردنی نوبرانه میآوردند، شاه عباس پیش از اینکه لب به آن بزند، ابتدا لقمان را فراخوانده و آنرا به او پیشکش میکرد.

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد
و تا لقمان اول از آن نمیخورد، شاه عباس دست به آن نمیزد و عمدا پس خواری او را کرده و بدین ترتیب بندگی لقمان را میکرد.

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
هر بار لقمان خوراک پیشکشی و نوبرانه را میخورد و از آن تعریف میکرد، شاه عباس با اشتیاق و علاقه آنرا میخورد و برعکس اگر لقمان از آن خوراک خوشش نمیآمد، شاه عباس هم از آن نمیخورد.

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
و تازه اگر هم از آن خوراکی که لقمان خوشش نیامده بود میخورد، بدون میل و اشتها اینکار را میکرد. یک چنین پیوند عاطفی و روحی بین لقمان و شاه وجود داشت، تا جاییکه حس چشایش به حس چشایی لقمان بسته شده بود.

خربزه آورده بودند ارمغان
لیک غایب بود لقمان آنزمان
یکروز برای شاه عباس یک خربزه نوبرانه آوردند تا بخورد. و لقمان در نزدش نبود. شاه عباس طبق معمول و عادت، کسی را فرستاد تا لقمان را بیاورند.

گفت خواجه با غلامی، کآیفلان
زود رو فرزند، لقمان را بخوان
شاه عباس به یکی از غلامان گفت: فرزندم فورا برو و لقمان را بخوان. شاه پدر ملت بود، و احاد ملت صرفنظر از مقام و منزلت و رنگ و نژاد وو و فرزندان شاه محسوب میشدند.

۴.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۲



بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباچه ای
ظاهرا لقمان از خدمتگذاران شاه بود و جامه و یالباس خدمت بتن داشت.

چون رود خواجه بجای ناشناس
بر غلام خویش پوشاند لباس
شاه عباس عادت داشت که شبها با لقمان لباس مبدل بتن کرده و در شهر اصفهان میگشتند و شاه عباس بدین ترتیب از نزدیک زندگی و حال و روز مردم را میدید.

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
گاهی لباس و جامه شاه عباس لباس غلامی بود درخالیکه لقمان با لباس خواجه و سرور او شبگردی می کردند.

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
شاه عباس با لباس غلامی در پی لقمان که لباس آقای او را بتن داشت راه میافتاد تا کسی از هویت آنها آگاه نشود.

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
و وارد هر محفل و اجتماعی از مردم میشدند، لقمان چون لباس سروری بتن داشت بالای مجلس مینشست و شاه عباس در پایین مجلس و در کنار کفش کن ایستاده و مانند غلامان کفشهای لقمان را در دست میگرفت.

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
قرارشان هم این بود که لقمان مانند خواجه ای ستمگر، به غلام خودش درشتی و نامردمی کرده و او را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.

ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت، تخم حیلت کاشتم
این ترک خدمت کردن از طرف لقمان، درواقع یک خدمتی بود که او برای شاه عباس میکرد. مصرع دوم یعنی تا در جاییکه ناآشناست و نمیدانیم در به چه پاشنه ای میگردد، دستمان را رو نکنیم و آنان را از آنچه هستیم مطلع نسازیم.

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
مولانا میفرماید که پادشاهان و امپراتوران صفوی چنین کارهایی میکردند تا مردم بدانند که آنها خدمتگذاران آنها هستند و در واقع بنده گان خلقند.

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این پادشاهان بزرگ چشم و دلشان از پادشاهی و مال و جاه و مقام سیر بود و مانند بربرهای تازه بدوران رسیده امروزی که هرچه بیشتر دزدی و چپاول میکنند حریص تر میشوند و در راه غارت مردم و داشتن مال و جاه، کارها و جنایاتی مرتکب میشوند که اهریمن را خانه نشین میسازد، نبودند. در کاخ بدنیا آمده بودند، در کاخ بزرگ شده بودند و در نزد کسانی مانند لقمان درس معرفت آموخته بودند و نتیجه این بود که یک امپراتوری دانش و هنر و زیبایی بدنیا هدیه دادند.

وین غلامان هوا بر عکس آن
خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
برعکس بربر ها که شرحش در بیت بالایی داده شد که پست نظر و پست طبع و گدا منشند. و با دروغ و تبلیغات ابلهانه، عوام فریبی و احمق پروری میکنند. و چشمشان از خاک بیابان هم پر نمیشود.

۳.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۱


لقمان یکی از دانشمندان ایرانیست که در اکثر آثار بزرگان و دانشمندان ایران، از او نام برده شده است. بجز مولانا، عطار در منطق طیر و سعدی بزرگ و سعید ابوخیر و و و از لقمان امثال و حکم بسیاری آورده اند. ولی چون ادبیات و منابع معنوی ایران هم مانند منابع مادی عظیم نفت و گاز و مس و آهن و طلا و اروانیم براحتی توسط بربر های تازه بدوران رسیده به یغما رفته و چپاول گشته، آثار و شرح حال دانشمندان و بزرگیهای آنان هم بیرحمانه غارت گشته و هرچه امروز ما میدانیم از ترجمه کتب دانشمندانن خودمان است که به خارج از ایران برده شده و از سوختن نجات یافته و به زبانهای دیگر ترجمه شده است. و بهرحال دانشمند و عارف بزرگی مانند لقمان بعنوان یک برده بی نام و نشان به ما معرفی شده است. که احمقانه ترین ادعاست، چرا که لقمان بگونه ای با شاهان و امپراتوران ایران سخن میگقت تو گویی نوکران و خدمتگذارانش میباشند و چنین رفتاری، مسلما از یک برده بعید و ناممکن بوده است. و ما امروزه مطلب زیادی از او نمیدانیم و تنها بزرگیهای عارفانه او اینجا و آنجا و بعنوان درس زندگی به ما رسیده است. در این بخش مولانا پس از حکایت سرنوشت ناهنجار یکی از دانشمندان و عارفان بزرگ که او را ذو فنون نامیده( احتمالا منظور او شیخ بهایی و یا شاید هم منظور مولانا از ذو فنون همین لقمان بوده است) به دانشمند و حکیم و ذو فنون و عارف بزرگ دیگری بنام لقمان پرداخته و شرح حال یکی از راه یافته گان به دریای معرفت خداوند را بازگو کرده و لختی به او میپردازد. شاید این قسمت پیش از حکایت ذوفنون بوده و مولانا ابتدا ذوفنون را(که شاید همین لقمان بوده) معرفی کرده و سپس از سرانجام و عاقبتش که به جنون عرفانی میرسد، نوشته است. بهرحال لقب «محب» لقب شیخ بهایی در دربار شاه عباس کبیر بوده است.


نی که لقمان را که بنده پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
لقمان یکی از مردان خدا بود که روز و شب در راه رضای خدا میکوشید.

خواجه اش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
شاه او را در رأس کارها قرار داده بود و او را از فرزندان خود بیشتر دوست داشت.

زانکه لقمان، گرچه بنده زاده بود
خواجه بود و از هوا آزاده بود
برای اینکه لقمان از مردم معمولی بود ولی آزادهگی و پاکی نفس او از دیوهای درونی که او رادر بین مردان خدا قرار داده بود، شاه واقعی اش کرده بود.

گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
صفت شیخ در گذشته و در دوران امپراتوری صفوی به دانشمندانی داده میشد که دانششان سرآمد همه دانشمندان بوده و از طریق پرهیزگاری به دریای حکمت و دانش خدا هم دست یافته و بدین سبب لقب مردان بزرگ خدا را داشتند و شیخ نامیده میشدند. و اینان عبا و دستار داشتند و بدین ترتیب در جامعه از دیگران تمیز داده میشدند و مردم میتوانستند آنان را بشناسند. در زمان قاجارها یک مشت دزد و بی سواد و کسانی که بشدت سخیف بودند، را به ایران آورده و با بتن کردن جامه و لباس این مردان بزرگ و با نامگذاری خود بنام شیخ، عوام را فریفته و جایگزین این مردان خدا و بزرگان ایران کردند. سپس آنان را بر فراز منبرها نشانده و آنان هم با تزریق عقبمانده ترین، مرتجعترین وننگین ترین و بربر منشانه ترین افکار و رسوم و قوانین، به جامعه پندار و گفتار و کردار نیک، موجب نابودی و تباهی یک امپراتوری هنر و دانش و راستی و درستی شدند و مردم را بفساد و تباهی و نابودی کشاندند. و حکایت همچنان باقی است. و امروزه نام شیخ آنچنان ننگین است که وقتی در جایی خوانده میشود بلافاصله نمای یک آخوند دزد و قاتل و منحرف جنسی و شارلاتان و بیرحم و نوکر اجنبی در جلو چشم ظاهر میشود. ولی اینجا منظور از شیخ چنین پلید جهنمی نیست و منظور یکی از مردان بزرگ خدا ملقب به لقمان است. بهرحال شاه از لقمان حکیم که بشدت به او علاقمند بود خواست که یکی از آرزوهایش را بگوید تا او فورا آنرا اجابت و برآورده کند.

گفت ای شه شرم ناید مر ترا
که چنین گویی مرا زین برتر آ
لقمان به شاه گفت: تو خجالت نمیکشی که خودت را بالاتر از من میدانی واز من چنین خواسته ای داری؟

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
فقط دو تا از غلامان حقیر من، مقامشان بالاتر از توست که شاهی!

گفت شه آن دو که اند این ذلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه که گویی به چنین لحن تندی از طرف لقمان ، عادت داشت با ناراحتی گفت، چه ذلت و خواری بزرگی برای منست، این دو غلامان چه کسانی هستند؟ و لقمان گفت: یکی غلامی بنام خشم است و دیگری افراط و یا شهوت.

شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
در اینجا مولانا دقیقا مقام و منزلت لقمان در دربار شاه را بخوبی تشریح کرده و میفرماید: شاه آن کسی نیست که تاج بر سر گذاشته و بر تخت مینشیند. شاه واقعی لقمان است که بی نیاز از قدرت و ثروت یک شاه، با سخن و دانش و هوش سرشارش، برای چنین شاهی تره هم خرد نمیکند و نور و قدرت وجودش از نور خورشید و ماه، تابانتر است. بازغ یعنی تابان، درخشان، طلوع کننده.

۱.۴.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۳



پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی، بدانی.
در این قسمت مولانا گریزی به داستان ذوفنون میزند و یکی دیگر از ویژهگیهای فرد تذکیه یافته را که تنهایی است بازگو میکند. و در تاکید اینکه فرد تذکیه یافته، همدلی ندارد، سخن گفته و میگوید عزیز خدا تنهاست هرچند بظاهر همزبانان بسیاری در کنارش هستند و شاگردان اویند و بایستی او را بهتر از بقیه بشناسند، و او را مرشد خود میدانند، ولی با اینحال هیچکس بجز فردی مانند خود او، نمیتواند او را بفهمد. پس مولای ما درجهت شکافتن روحیات فردی که مغروق دریای معرفت خداست، پیش میرود.

چونک ذو فنون سوی زندان رفت شاد
بند بر پا، دست بر سر ز افتقاد
ذوفنون را گرفته و درحالیکه میخندید او را ترسان بطرف زندان بردند و به پاهایش زنجیر بسته، و دستهایش را بر روی سرش قرار داده بودند. افتقاد یعنی از چیزی هراس و ترس داشتن. و چرا از او میترسیدند؟ نه بخاطر دیوانه گی اش، چون بار اول نبود که دیوانه میگرفتند، بلکه بیشتر به این دلیل که او شخص مهمی بود و ماموران دقیقا نمیدانستند، دستگیری او چه عواقبی درپی دارد.
پرسش از هر طرف بنهاده رو
بهر پرسش سوی زندان نزد او
مردم با تعجب از هر طرف آمده و این ماجرا را دنبال کرده و دلیل آنرا میپرسیدند.

دوستان در قصه ذو افنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
به یاران و مریدان و دوستان ذوفنون خبر دادند که چه نشستید که مرشدتان را دستگیر کرده و به زندان انداختند. مصرع اول یعنی دوستان از داستان دستگیری خبردار شدند. پس هراسان بطرف زندان حرکت کرده و در راه علت آنرا با یکدیگر بگفتگو شدند و هر کس حدثی میزد.

کین مگر قاصد کند یا حکمتیست
او درین دین قبله‌ای و آیتیست
برخی میگفتند که مرشد ما، عارف بزرگی است که قبله همه مریدان است و دارای ارزش و مقام و منزلتی است، و نمیتواند دیوانه باشد و اینکار از روی حکمتی است که او عمدا و از روی قصد، خود را به دیوانگی زده است.

دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه‌ فرمای او
برخی هم میگفتند که ذوفنون یک دریا خرد و دانش است، و از او بعید است(دور دوراست) که بخواهد توسط دیوانگی به هدفی برسد و خود را به حماقت بزند. سفه یعنی بیخردی، سبک عقلی، نادانی.

۳۰.۳.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۲



از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت

بخاطر دیو حسادت بود که برادران تاب محبت پدر به یوسف را نیاوردند و درنتیجه یوسف در چاه شد. و مولانا دیو حسادت را به گرگی قوی جثه و خشمگین تشبیه میکند که در کمین اخلاق آدمیست تا او را تبدیل به هیولایی کند که حتی به برادر هم رحم نمیکند. زفت هم به معنی چاق و فربه است، هم به معنی خشمگین و هم کسی که مرتبا در گوش دیگری او را به بدی و خشم دعوت میکند و بسوی پلیدی میراند. از نظر مولانا حسادت اینگونه است.

لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم

میفرماید: بخاطر این گرگ خونخوار بود که خدا بیامرز پدر یوسف، یعقوب صبور(حلیم) بخاطر او، همیشه در ترس و هراس بسر میبرد.

گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
مولانا در اینجا برای اینکه نام گرگ را از شهرت بد بشوید، میفرماید که این گرگی که حیوان است و در کوه و در و دشت زندگی میکند (گرگ ظاهر) نبود که یوسف را درید، آنچه که باعث به چاه افتادن یوسف شد، حسد برادران بود که مانند گرگی عظیم و خشمگین و گرسنه، در صحنه حاضر شد و یوسف از همه جا بیخبر و دوست داشتنی را ازهم درید.

رحم کرد این گرگ وز عذر لبق
آمده که انا ذهبنا نستبق
سپس برادران مکار آمدند و گرگ بیچاره را جلو انداختند و گفتند تقصیر او بوده. وز مخفف و از، عذر لبق، بهانه ای که از روی حیله گری میآورند. لبق یعنی مرد حیله گر. ذهبنا نستبق یعنی جلو انداختن، اینجا مقصر دانستن.البته این بیت وارداتیست و از مولانا نیست.

صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست
مولانا در دفاع از گرگان میگوید که صد هزار گرگ جمع بشوند و بخواهند مکاری کنند، نمیتوانند بدین گونه پلیدی انجام بدهند که برادران یوسف کردند، و مولانا مطمئن است که این مردم پلید بالاخره یکروز چوب خباثت و پلیدی خود را خواهند خورد و رسوا خواهند شد. گرگ بیست یعنی آدمی که صفت درنده گی گرگ در اوست. بیست به هیولایی گفته میشد که شبیه گرگ بود.

بیشه‌ای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
مصرع اول وجود آدمی را تشبیه به بیشه میکند و این بیشه بمعنی دشتی است که انواع و اقسام حیوانات گوناگون در آن زندگی و چرا میکنند. و چون در گذشته اعتقاد بر این بوده که آدمی از سه بخش تشکیل شده، از منابع گیاهی، (ارگانهای داخلی آدمی شبیه گیاهانند، مثلا لوبیا شبیه کلیه، گردو شبیه مغز، انار شبیه گلبولهای قرمز خون و و و ) و منابع حیوانی که هر کسی در اخلاق مجموعه ای از خصلتهای حیوانات را در خود دارد.( مثلا برخی مثل موش به جمع کردن علاقه دارند، برخی مانند میمون به تقلید کردن، برخی مثل روباه به رندی و و و) و دم اهورایی که جنبه انسانی آدمیست و آنرا خدا در وی دمیده است. مولانا در اینجا با یادآوری این مطلب تن آدمی را بیشه ای مینامد که در آن حیوانات گوناگون( اخلاق و عادات گوناگون) مشغول چرا هستند و میگوید اگر انسانی، و اعتقاد داری که دمی از «هو» و یا نفس خدا در توست، فقط آن بخش از هستی و موجودیت بیشه ای را مد نظر نداشته باش و از بیشه ای بودن تام و تمام، پرهیز کن و برحذر باش.

در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
ادامه میدهد که در درون ما هزاران شگفتی خوب و بد هست که در مجموع ما را بعنوان آدم ساخته است. البته من نسبت به این بیت شک دارم که از مولانا باشد. چون خشن و ناخوشاینده و احساس خوبی به آدمی نمیده و این از مولانا که سراپا عشق هست، بعید مینماید.


حکم آن خو راست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست
میفرماید، در وجود ما آن خو و صفت که قویتر باشد، حکمرانی میکند، اگر صفات و دیوهای بد ما قویتر باشند، آنها سکان رفتار ما را بدست دارند. همانطوری که وقتی مس و زر را با هم قاطی میکنند، آلیاژ هر کدام بالاتر باشد، صفات و رنگ و رخساره اش تو چشم میآید. چون طلا فلزی است که به تنهایی نمیشود از آن در جواهر سازی استفاده کرد، ناچارا آنرا با فلزات دیگر، بویژه مس ترکیب میکنند، و اگر میزان طلا در این ترکیب بیش از مس باشد، به آن طلا میگویند و درغیر اینصورت مس است.

سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست
آن خلق و خویی که در تو غالب آمده، چه خوب چه بد، هم اوست که سرنوشتت را تعیین میکند و تو مجبوری همان را تحمل کنی و معاشر باشی. هم برآن تصویر یعنی همان چهرهای که اخلاقت از تو ساخته. حشرت واجبست، بناچار معاشرت کرد.

ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
گاهی صفات پلید داری گاهی پاک.

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
میفرماید: آدمها تنها از طریق چشم و زبان و دست و لب و تن با یکدیگر تماس ندارند، بلکه هرگاه به کسی میرسید، به گونه ای پنهانی و به راهی که نمیتوان دید، با او ارتباط برقرار میکنید. مثلا یکی از آشناها را در خیابان میبینید و پیش از اینکه به او برسید، می اندیشید: چه بد شد، کاش مرا نبیند! ولی چون دیدن اجتناب ناپذیر است، درنتیجه سلامی و احوالپرسی بین شما برقرار میگردد درحالیکه هردو سعی میکنید با صورتی بشاش و شاداب باشید و لبخندی و باقی ماجراها، ولی وقتی از هم خداحافظی میکنید، فرد آشنا یک احساس تلخی را در درونش حس میکند با اینکه شما ظاهر خود را کاملا دوستانه نشان دادید. و شاید شما هم، گاهی پس از یک برخورد دوستانه با برخی از افراد، این حس تلخ را در خود تجربه کرده باشید. این همان ارتباط پنهانی ارواح آدماست که میرود از سینه ها در سینه ها و یا بقولی خدای تو از خدای من خوشش نمی آید و یا برعکس خدای من به خدای تو لبخند میزند. در این بیت مولانا میگوید که خوبی و بدی مسریست و ما بدون اینکه خود متوجه باشیم این صفات را به همدیگر میدهیم و ناقل پلیدی و یا پاکی هستیم. و روحا برهم اثر میگذاریم.

بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
مولانا میفرماید، این انتقال صفات اخلاقی و اثرات روحی فقط از آدم به آدم نیست، بلکه درست گفته اند که سگ شبیه صاحبش میشود. صفات خوب و بد ما، و اقتدار پلیدی بر پاکی و یا برعکس، موجب تاثیر پذیری حتی در بین حیواناتی که با ما در تماس هستند نیز میشود.

اسپ سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند بز هم سلام

در تماس با ما اسپ وحشی رام شده و سواری میدهد. سکسک یعنی چموش و سرکش، و این ویژگی اسپی است که آزاد زیسته. خرس را برقص درمیآوریم و به بز یاد میدهیم سلام کند.

رفت در سگ زآدمی حرص و هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس

سگ بر اساس ذات و نیت صاحبش تربیت میشود، برای همین است که بعضی از سگها برای نگاهداری گله، برخی برای شکار، گروهی برای نگاهبانی یا حراست و برخی هم برای ازهم دریدن دیگر سگها، آموزش داده میشوند و درواقع حرص و تمایل آدمی در چگونگی روحیات سگ پدیدار میگردد.

در سگ اصحاب خوئی زان رفد
رفت تا جویای رحمان گشته بود

به سگ اصحاب از اینجهت خوی آدمیت داده شد، چون صاحبانش هم بخشنده و بزرگوار بودند و هم جویایی آدمیت. رفد که رفود خوانده میشود بمعنی دادن و بخشیدن است. رحمان مشتق از رحمت است و یعنی بسیار بخشنده.

هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد

ولی خود آدمی اینطور تربیت نمیشود و موجود واقعا پیچیده ای است. یعنی نمیشود مانند سگ ازش یک چیز مشخص ساخت. آدما بر اساس آنچه که در درونشان میگذرد و هر نوع احساسی که در سینه دارند، تغییر رنگ و روحیه میدهند. و میتوانند گاهی دیو باشند گاهی فرشته! گاهی هنرمند گاهی حیوان اهلی، گاهی حیوان بیابانی. آدما یک دستور و یک فرمول و یک نسخه مشخص ندارند. مثلا کسی با همسرش دهها سال زندگی میکند و یک روز رفتاری ازو میبیند که آشفته اش میسازد بطوری که انگار او‌را نمیشناسد. گاهی خود آدمها هم از شناخت خود عاجزند و در مواردی به کنشهای وارده، واکنشهایی نشان میدهند که خود هم متعجب میشوند.

زان عجب بیشه، که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها، پنهان ره است

و این یک رازیست که هر کسی نمیداند که در ارتباط با دیگران، تنها ظاهر نقش ایفا نمیکند، بلکه از درون آدمی با درون دیگران پیوندی است پنهان. و اینرا هر کسی که در وجودش(در بیشه اش) تبدیل به شیری سخت پنجه شده میداند و بس. و میفرماید: بنازم آن آدمی را که(بیشه ای که) با تذکیه به عزیز خدا تبدیل شده(شیر بیشه اش) و از این راز آگاهی یافته که با فکر میتوان با دیگران ارتباط برقرار کرد.(تا بدام سینه ها پنهان رهی است).

دزدیی کن از در و مرجان جان
ای کم از سگ، از درون عارفان
از درونت آن مرواریدی که قرار داده شده(مروارید جان) و آن دم خداست، را به بیرون بکش، و از آن سگی که پی مردم گرفت و آدم شد، کمتر نباش.

چونکه دزدی باری آن در لطیف
چونکه حامل می‌شوی باری شریف.
وقتی آن مروارید و در لطیف را بدست آوردی، درنتیجه باری را حمل خواهی کرد که شریفترین هدیه برای آدمیست. کلمه «باری» که در این بیت دو بار استفاده شده، ضمن اینکه طبق معمول استادی مولانا را در استفاده از کلمات نشان میدهد، به دو معنی متفاوت است. «باری» در مصراع اول بمعنی «بهرحال» است و در مصرع دوم بمعنای همان بار است که توسط آدمی حمل میشود.میفرماید: ای آدم حالا که بهرحال میخواهی دزدی کنی، دستکم چیزی را بدزد که ارزش حمل کردنش را داشته باشد. و دزدیدن چه چیزی آنچنان ارزش دارد، که بخاطر آن آدمی مرتکب گناه دزدی شود؟ دزدیدن گوهر جان که در زندان جسم اسیر است،
این کلمه دزدی خودش هزار جور تفسیر دارد. چراکه: ۱- دزدی اولین گناه آدمی است. ۲- دزدی بزرگترین گناه است، از هر گناهی بالاتر است، مادر همه گناهان است. چون حتی وقتی قاتلی کسی را میکشد، درواقع جان او را دزدیده است. و چرا مولانا از این کلمه «دزدی» استفاده میکند؟ چون آدم دزدی کرد و از بهشت رانده شد و مولانا به آدم کنایه میزند و میگوید: اگر ( چونکه) بهرحال قصد دزدی داری، دستکم باری را بدزد که برای حمالی آن، شرافت بتو برگردد.

نویسنده: مریم

۲۹.۳.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۱


در این بخش از دفتر دوم مثنوی، مولانا درباره کسانیکه تذکیه یافته و چگونگی حالات روحی این افراد، سخن میگوید. پس طبق معمول روش خود ابتدا شخصی را معرفی میکند که با دوری از افراط و پلیدیها و زدودن دیوهایی که بر روی صفات انسانیش سوار بودند، به قطره ای از دریای معرفت، تبدیل شده است.

اینچنین ذوفنون پارسی را فتاد
کاندرو شور و جنونی نو بزاد
در حکایت است که ذوفنون که عارف و پرهیزگار بزرگی بود به درجه بالاتری از عرفان رسیده و درنتیجه رفتارش به شیوه دیگری مجنون وار گردید. این ذوفنون کیست؟ ذو یعنی خداوند، صاحب. و ذو فنون یعنی خداوند فنون و هنرها و استاد استادان و یا دانشمند دانشمندان و این لقب را اعراب به خیام داده و او را بحر العلوم و یا دریای دانش و گاهی هم ذوفنون و یا خدای فن ها نامیده اند.در کتب دینی ذوفنون لقب یونس پیامبر است و او این لقب را از آنجا گرفت که هم ماهیگیر بود و هم ماهی او را گرفت. چرا که در صمن فرار(بهر دلیلی) به یک کشتی مسافربری سوار میشود و زمانی که مردم کشتی او را بدلیل خل بازیهایش از کشتی به دریا افکندند، یک ماهی بزرگ او را قورت داده و در دل خود جای میدهد. و وی را صاحب این لقب میکند. اما شخص دیگری هم هست بنام زنون و یا ذنون که او یکی از فلاسفه و پایه گذاران مکتبی بنام رواقی است . وی در اواخر قرن چهارم هجری قمری میزیسته و نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخته و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشته است. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق متصل می دانست . منطق وی مبتنی بر ارغنون بود،( ارغنون نام کتابی است که میگویند توسط ارسطو نوشته است و درباره علم منطق میباشد.) اما میگفت که هر معرفتی در نهایت به ادراکات حواس پنج گانه باز میگردد و عقیده داشت که هرچه مادیست همان حقیقت است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر درآمیختکی کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است . در اخلاق، رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد تا آدمی توانا به پرورش اخلاق انسانی باشدو عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات(افراط طلبیها) و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. و اینکه منظور مولانا از این فرد، چه کسی بوده ، کاملا مشخص نیست. و البته این هم مهم نیست، چون آنچه که مد نظر مولانا است، خود شخص نیست، و بیشتر چگونگی موجودیتش است. و در اینجا مولانا او را یکی از غرق شدگان در دریای معرفت خدا معرفی میکند.

شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک

آنچنان عاشق خدا شده بود که اگر میشد این عشق را با واحد های ریاضی اندازه گرفت مقدارش تا آنطرف افلاک و کهکشانها میرفت. و در راه شور و از خود بیخود گشتن بجای رسید که ترحم انگیز گشته و دل خلق برایش کباب شده و جگرشان پر نمک. چراکه وقتی آب بدن آدمی براثر غصه و ناراحتی کاهش مییابد، تراکم نمک در جگرش بالا میرود.

هین منه تو شور خود ای شوره‌ خاک
پهلوی شور خداوندان پاک
میفرماید: آهای تو(هین) خود را با آنانی که از دریای معرفت و نزدیکی بدرگاهش، کفی آب نوشیدند، مقایسه نکن، و گمان مبر که آنچه که تو بعنوان عشق و شور و حال میشناسی، همانگونه است که این افراد در خود دارند. خداوندان پاک و یا بندگان پاک خداوند، عشقی را تجربه میکنند که هیچ عاشق معمولی تجربه نخواهد کرد. شوره خاک، کنایه از آدم معمولیست که بر اساس دین از خاک آفریده شده است. برخی از خاک مرغوب و برخی هم خاکشان مانند خاکیست که در شوره زار است و بشدت بی ثمر. کسانیکه حتی اگر خود خدا را هم در مقابل خود ببینند، او را نخواهند شناخت.


خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان می‌ربود

مردم از تب و تاب و شوریده گی ذو فنون به تنگ آمده و صبرشان تمام شد. آتش او، یعنی شور و حال او. ریشهاشان میربود، یعنی موجب لبریز شدن کاسه صبرشان میشد. چرا که در گذشته کندن موی سر و ریش نشان از بیقراری و بی صبری از شدت درد بود. این ریش از دست دادن هم در گذشته در ایران، نشانه ننگین بودن شخص بود. در گذشته زن و مرد از کوتاه کردن مو و ریش بشدت خود داری میکردند و تنها مجرمان و گناهکاران بودند که برای مجازاتشان، مو و ریششان تراشیده میشد. ایرانیان در گذشته و برخلاف امروز، اعتقاد داشتند که موهای بدن منافذ راه یابی هوای به بدن است و هرچه موها و ریش ها بلندتر بود، کار تصفیه هوا بهتر انجام میگرفت. این رسم با چیره شدن بربرها که بشدت کثیف بودند و از شستن تن و بدن گریزان و معمولا بخاطر امراضی مانند کچلی، بدون مو بودند، در ایران از بین رفت چرا که بربر ها از روی حسادت( انگیزه همیشگی و حتی امروزی آنان) مو و ریش مردم را میسوزاندند و میتراشیدند.

چونک در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد

وقتی صبر مردم لبریز شد، او را گرفته و در زندان بستند.

نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام

خلق و مردمی که از دست عشاق خدا به تنگ میآیند، با خود می اندیشند، که میشود با زندان ساختن کسانیکه که عاشق خدا هستند آنان را ساکت و آرام ساخت و لگامشانرا کشید. لگام دهان بند اسب است که وقتی سوارکار بخواهد اسب را از رفتن بازدارند این دهانبند را که در دستش است میکشد و حیوان بیچاره برای رهایی از درد می ایستد. از اینجا به بعد مولانا شروع میکند از حالات روحی شهریاران خدا و یا بندگان راه یافته به درگاهش،گفتن:

دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان
بندگان پاک خداوند بدلیل داشتن پندار، گفتار و کردار متفاوت از اکثر مردم(عامه)، معمولا از طرف عامه از جامعه طرد شده و ابتدا پرهیزگاران را مجنون و یا دیوانه خوانده و سپس برای خود این حق را محفوظ میدارند که آنان را بیازارند. مصرع اول میگوید جان این پاکان در خطر است چون هم گروه بیشماری از مردم نابینا هستند و هم پرهیزگاران علامت یا نشان مشخصی ندارند که توسط آن بشود آنان را شناخت. پس فرد تذکیه یافته از نظر مولانا تا اینجا فردی است که بخاطر متفاوت بودن از اکثریت، دچار نامردمیست.

چونک حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذو فنون در زندان بود
وقتی در یک جامعه حکومت و قانون دست احمفهاست، مردم خردمند و فهمیده دچار مصیبتند. میگویند احمقها همیشه پیروزند چرا که در اکثریت قرار دارند. دموکراسی از اینجا بوجود آمده است.

یکسواره می‌رود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
پرهیزکار با ارزش تنها و بی پشتیبان است و اکثرا آنان هم بی مال و منال هستند، درحالیکه همه چیز در دست احمقهاست. طفلان در مصرع دوم کنایه از بیخردان است. در یتیم کنایه از مروارید سیاه است که بسیار نادر بوده و بیشتر در خلیج پارس که منابع ارزشمند، بینظیر و بیشمار آن به چینیها فروخته شده، یافت میشد. یک سواره یعنی تک رو و تنها.


در چه؟ دریایی نهان در قطره ای
آفتابی مخفی اندر ذره‌ای
ساخت مروارید توسط صدفهای دریایی پدیده ای بسیار شکفت انگیز است، میگویند وقتی باران بر روی دریا میبارد، صدفها دهان خود را باز میکنند به امید اینکه یک قطره از آن در دهانشان بیفتد. بمحض اینکه این اتفاق میافتد، دهان را بسته و در فعل و انفعالی که در خود انجام میدهند آن یک قطره باران را تبدیل به مروارید میکنند.( البته بطور معمول میگویند یک ذره کوچک مثل یک دانه ماسه زمانی که وارد دهان صدف میشود مروارید ساخته میشود که این روش مصنوعی ساخت مروارید است.) مولانا میپرسد: در و یا مروارید چیست؟ و خود پاسخ میگوید: یک دریا که در یک قطره پنهان شده است. و آفتابی مخفی اندر ذره ای هم همان دانشی است که امروزه به آن دانش اتمی یا هسته ای میگویند که در داخل هسته اتم که ذرهای بسیار کوچک است، انرژی به بزرگی آفتاب پنهان است و با شکافتن این ذره میشود انرژی عظیمی را آزاد کرد. و این همان معنی آفتابی مخفی اندر ذره ای است. که دانشمندان ایرانی هزاران سال پیش از آن خبر داشتند بدون اینکه به آن دست بزنند، و فقط وقتی بربر ها به این دانش دست یافتند، ازش سلاح کشتار میلیونی ساختند. هاتف اصفهانی هم در رابطه با این آفتاب نهان در ذره میگوید: دل هر ذره را که بشکافی، آفتابیش درمیان بینی.

آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را بر گشود

یک خورشید را در داخل یک ذره قرار داده و کم‌کم آنرا نشان میدهد. کنایه از همان دمی است که خداوند در وجود هر آدمی دمیده است. دمی که خورشیدیست که در ذره ای بنام جسم نهان شده و فقط با تذکیه و کم کم میتوان آنرا فهمید و دریافت.

جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
این بیت یکی از شاهکارهای مولانا است و بیشتر روش حافظ را مینماید. چرا که حافظ استاد نشاندن اضداد در کنار هم و بوجود آوردن یک شگفتی است. در اینجا مولانا محو و یا ناپیدا شدن و یا مرگ همه ذرات در وجود خداوند را زندگی واقعی و مست شدن از او را بیداری و هوشیاری مینامد. مرگ در او یعنی زندگی و مستی در او یعنی بیداری و هوشیاری. چیزی زیباتر از این وجود خارجی ندارد. بیچاره ما که از ذره کمتریم.


چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود

وقتی قاضی جمهوری اسلامی باشد، بدون شک جوانان بیگناه ایرانی به دار کشیده میشوند. وقتی قلمی که حکم صادر میکند در دست یک پلید از خدا بی خبر باشد، منصور حلاج ها که پاکترین آدمیان هستند، به دار کشیده میشوند.
از اینجا تا چند بیت وارداتی است که حذف میشوند.

زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
پرهیزگاران از خلافکاران بیشتر در معرض خطر قرار دارند، همانگونه که زر و زرگر به دزدان دچار میشوند و نه متقلبی که طلای تقلبی میفروشد.

یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زیند
یوسف بخاطر زیبای ظاهر و باطنش دچار بلا شد، و پلیدهایی که دشمن پاکیند، همیشه موجب ناراحتی پاکان میگردند. هر چه آدم خداست گرفتار درد و بلای حسودان است.

یوسفان از مکر اخوان در چهند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند
یوسف را برادران(اخوان) از روی حسادت به چاه انداختند و تقصیر را گردن گرگان انداختند.

نویسنده: مریم

۲۴.۳.۰۱

مولانا و تذکیه۴



تمثیل در بیان خواندن آب، آلودهگان را به پاکی:

پای در دریا منه، کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن، لب گزان

از دریا کمتر سخن بگو و لب را از سخنان گران و ناخوشایند ببند. میگویند چون منصور حلاج رازی از اسرار خدا را فاش ساخت، دچار مصیبت شد، در اینجا مولانا با تکیه بر این گفته میفرماید، تو که از این دریا فقط کفی افیون خوردی، تصور نکن دریاشناس شدی و به خودت اجازه نده راجع به آن مثل یک کارشناس سخن بگویی، چرا؟ چون اولا یک قطره تمام دریا نمیشود، و دوم اینکه نباید تیغ را بدست زنگی مست داد و به کسانیکه محرم راز نیستند، از دوست گفت.

گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک می نشکیبم از غرقاب بحر
مولانا سپس در مورد جنبه خودش میگوید و میفرماید: با اینکه اگر جنبه صد پرهیزگار را با هم در یک کفه ترازو بگذارید، در مقابل کفه ترازوی من، باز کفه من سنگینتر است و از صد تن یکی جنبه و شایستگی الهامات الهی را چون من ندارد، با اینهمه هیچگاه بخودم اجازه نمیدهم از غرق شدن در این بحر لاف زده و به دیگران فخر فروخته و خودم را بالاتر دانسته و ادعای خدایی کنم. می نشکیبم از غرقاب بحر یعنی مثل کسی که ضمن غرق شدن در دریا بشدت دست و پا میزنه، من از نزدیکی بخدا و غرق شدن در دریای او، هیجانزده نشده و بی جنبه گی نکنم.

جان و عقل من فدای بحر باد
خونبهای عقل و جان این بحر داد
میفرماید: همه من فدای خدا، چراکه اگر چیزی هم دارم بخاطر لطف و کرم اوست، او خود بمن شایستگی نزدیکی بدرگاهش را داده، پس همه من فدای او. و چرا جان و عقل و یا خرد را فدای او میکند؟ چون بجز این دو هرچه باقی بماند، بعد آدمیت ندارد و فقط گیاه و حیوان است. بهمین دلیل است که فردوسی کبیر همواره سخنش را با جمله «بنام خداوند جان و خرد» شروع میکند.

تا که پایم میرود رانم در او
چون نماند پا، چو بطانم در او

تا زمانی که پایم قدرت دارد و هنوز کف دریا را حس میکند، در دریایی معرفت می رانم و گام میزنم، و زمانیکه پاهایم کف را حس نکنند، آنوقت هست که مانند پرندگان دریایی بر روی دریای معرفت او شناور میشوم.

بی ادب حاضر، ز غایب خوشتر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است

مولای ما سپس از اینکه به حلاج تاخته، و شلاق را به اخلاق او زده، کمی کوتاه میآید و او را بی ادب مینامد و میگوید: با اینحال آدم بی ادب که به درگاه خدا وصل شده بهتر از کسانیست که اصلا نمیدانند وصل چیست، درست مثل حلقه و یا «دق باب» درب که حتی وقتی کژ میشود، باز هم سگش میارزد به آن حلقه که به درب وصل نیست و بدرد نخورده و نمیشود با آن بر درب کوفت و یا باز و بسته کرد.

ای تن آلوده، بگرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
ای کسی که پر از دیو های پلیدی هستی، ای تن آلوده، که بدور حوض میگردی، آیا در بیرون حوض، میتوانی تن بشویی و از ناخالصیها پاک شوی؟

پاک، کاو از حوض دور اوفتاد
او ز طهر خویش هم دور اوفتاد
آدمی که راه راست را بداند ولی تنبلی کرده و یا اهمال بورزد و از حوض زلال او و پاکی و معرفت دور شود، درواقع بخودش ظلم کرده و از طهر و پاکی خودش را محروم کرده است. طهر یعنی پاکی و در ابتدا نام پایتخت ایران «طَهِرون » بود که به معنی جایگاه پاکان است و این نام پس از ۵۰۰۰ سال که از تشکیل این شهر میگذرد، در زمان قاجارها که مانند جمهوری اسلامی جذام ایران بودند به تهران تغییر یافت.

پاکی این حوض بی پایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
پاکی حوض معرفت، جاودن و همیشگی است درحالیکه زندگی پاک در حالت نباتی و حیوانی و جسمانی، به میزان بسیار کمتری میباشد.

زانکه دل حوضی است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد، این
چراکه دل آدمی مانند حوضی است که اگرچه بظاهر محدود است ولی درواقع مایل بسوی دریاست و بطرف آن راهی دارد که میبایستی کشف شود.

پاکی محدود تو، خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
میفرماید برای اینکه این محدودیت تو ازبین رفته و فراخ شود، میبایستی بکمکش آمد. چراکه اکر همینگونه محدود رهایش سازی روز بروز محدودتر و کمتر میگردد. میگویند هنگامی که آدمی متولد میشود، نیمی از وجود آدمی پاک است و نیمی ناپاک، و چگونگی گرایش بهر کدام از ایندو بستگی به محیط تربیتی و پرورشی او دارد. با اینحال در دل هر ناپاک مقدار کمی پاکی و برعکس در دل هر پاکی، مقداری ناپاکی وجود دارد( ینگ و یانگ که میگویند از کشور چین است، درواقع دو گل جقه ایرانیست که بهم چسبیده و منشاء آن زرتشتی است، حکایت از همین دارد. مولانا با تکیه بر این علم میفرماید: آن نیمه پاک آدمی محتاج کمک است تا به تحلیل نرود، چراکه از کیسه خوردن، و خرج کردن، منجر به نقصان است. آدما بهرحال در هر کاری به کمک نیازمندند.

۱۹.۳.۰۱

چرایی تذکیه نفس از نظر مولانا۲



دراین بخش مولانا همچنان به چرایی تذکیه میپردازد. و یک نکته از نظر من در این قسمت باید ذکر شود و آن اینست که برخی ابیات در میان این سخنان مولانا گنجانده شده است که مربوط به افکار جاهلیت و عقبمانده و آخوندیست. و همگی حکایت از این دارد که آدمی بر سرنوشت خود هیچ دخل و تصرفی نمیتواند داشته باشد، چراکه همه چیز بستگی به خواست خدا دارد. و از نظر من این ابیات وارداتیست و بهیچوجه با افکار مولانا بر روی یک موج نیستند. چراکه مولانا آدمی را به تلاش برای رسیدن بخدا تشویق و ترغیب میکند و میگوید تنها با راستی میتوان به زندگی واقعی، ارزشمند و خوشبخت رسید، درحالیکه ابیاتی که چند خط آنرا بعنوان نمونه در زیر مینویسم، میگوید آدمی بی ارزشتر از خاشاکیست که خدا برای بازی با او، و گذاشتنش بر سر کار آفریده! و آدمی را به انفعال و تسلیم و بی اراده گی میخواند و این درست برخلاف فلسفه مولانا و کل مثنویست. من برخی از این ابیات وارداتی را که احتمالا در زمان قاجارها وارد ادبیات پارسی گشته تا دین بربرها را در جامعه پرهیزگار آنزمان ایرانی وارد سازد، مینویسم و باقی را حذف میکنم، چراکه:
ما ز مولا مغز را برداشتیم، پوست را درپای خر انداختیم.
برخی از ابیات وارداتی اینچنین است:

این جهان چون خس بدست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
دنیای امروزه آدما شبیه آن خاشاکیست که به دست باد عاجزانه ازین سو بدان سو کشیده میشود و میگردد و میچرخد و جز سرگیجه و سرگردانی حاصلی ندارد. در زندگی هم دستهای پنهانی درکارند که همانکاری را با آدمی میکنند که باد با خاشاک میکند. آدما نقشه میکشند خدایان میخندند.

گه بلندش می‌کند گاهیش پست
گه درستش می‌کند گاهی شکست
این دستهای پنهان گاهی موجب پیشرفتند، گاهی بزمین گرم میزنند، گاهی میسازند و گاهی هم میشکنند.

گه یمینش می‌برد گاهی یسار
گه گلستانش کند گاهیش خار
این دستهای پنهان، گاهی آدمی را بچپ میبرند گاهی براست، گاهی خوشبختش میکنند گاهی شور بدخت.

دست پنهان و قلم بین خط‌گزار
اسپ در جولان و ناپیدا سوار
دستی پنهان سرنوشتت را می نویسد و درحالیکه تو در جلو دوربین و روی صحنه ای، او در پشت دوربین زندگیت را کارگردانی میکند! اگر واقعا اینطور بود پس دیگر آدمی این وسط چکاره است؟ خدا خودش کرده پس خودش هم پاسخگو باشد!

مولانا ادامه میدهد:

آنچ پیدا عاجز و بسته و زبون
وآنچ ناپیدا چنان تند و حرون

آنچه را که برای آدمی قابل درک و فهم است بسیار محدود و حقیر و کم و زار و زبون است، درحالیکه دنیای واقعی که در آن خدا راهبر است، بیکران و نیرومند و بزرگ است. حرون یعنی نیرومند.

زانک مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

میفرماید: کسی که تذکیه نفس انجام میدهد و درونشرا از اخلاق پلید مانند خشم و نفرت و کینه و حسادت و دروغ و و و پاک میکند و به اصطلاح خالص شده و مخلص نامیده میشود، برای اینکه هنوز به عوامل مادی محتاج و نیازمند است و هنوز در دنیای مادیست، پیوسته در معرض و آماج خطر بازگشت به جاهلیت است، درنتیجه دو راه برای آدمی وجود دارد و لاغیر. ۱- یا تماما و سراپا رهرو نور الهی و انرژی درونیش گردد. ۲- و یا در جنگی مدام مابین منیت و الوهیت بسر برد. مولانا در رتبه بندی خلقت آدمی، انسان را ابتدا موجودی جماد مینامد ومیفرماید: از جمادی مردم و نامی شدم، یعنی آدمی را از جماد، از تخم یک گیاه که جماد است یعنی نه زنده است نه مرده به گیاه تبدیل میکند و از گیاه به حیوان و از حیوان به انسان، انسان فکور، انسان شکاک، انسان در راه، انسان نور الهی یافته، انسان نیمه كامل، فرشته، انسان کامل و سپس خود خداوند و پا را ازین هم فراتر نهاده و انسان را به چیزی بالاتر از خدا در این رتبه بندی قرار میدهد. و میفرماید، انسان حال حاضر وقتی تمامی تلاشش را میکند تازه به جایگاهی که از یکطرف به خدا و از سوی دیگر به عالم انسانی خود متصل است، میرسد. یعنی این انسان بیچاره اگر آنچنان که مولانا میفرماید، پیوسته در راه اعتدال نباشد و از میان، راه نرود، یا از این سر بام سقوط میکند یا آز آن سر و‌پیوسته در معرض بلا و خطر است.

۱۶.۳.۰۱

مایه رستگاری از نظر مولانا

مولانا در ادامه داستان خاربن و شماتت کهنسالان خبیث، برای اینکه آدمی به پیری برسد و خبیث نگردد، چگونگی پاکسازی جان و رسیدن به اخلاق نیکو را درس داده و سفارش میکند.

پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست

اولین گام در راه پیروزی در هر کاری شناخت موانع و سدهای آن کار است، و تا این موانع شناسایی نشوند، غلبه کامل امکان پذیر نبوده و یا بسختی ممکن میشود. گام برداشتن در راه راستی و موفقیت در این راه هم محتاج شناخت موانع و دشمنان راستیست. حضرت مولانا میفرماید، باید بدانی که تن و جسم تو بند و سد قوی و نیرومندی در راه رسیدن تو به دریای معرفت الهی است. چرا؟ چون تن و یا جسم آدمی برای زنده ماندن و ادامه حیات محتاج به عوامل مادیست. و آدمی برای رسیدن به این عوامل مادی، نیاز به تلاش و حرکت دارد. تلاش و تحرک محتاج اراده است و اراده آدمی که در کودکی، از تولد تا ۷ سالگی، شکل میگیرد بستگی تام و تمام به محیط زیست مناسب از دو بعد مادی و معنوی دارد. کودکی که در خانه ای از هم پاچیده و با پدر و یا مادری مضطرب و نگران و ناراحت و یا با فقر مادی بزرگ میشود، شخصیت محکمی برای زندگی در اجتماع را ندارد. و برای جبران کمبود اراده و شخصیت خود، بناچار دست بدامان مکر و پلیدی و یا بردگی میشود. چنین شخصی دربند تن و مایحتاج اوست. در این شخص تن بند قویست که او را از پرداختن به راستی باز میدارد.
بطور مثال، شخص تخریب شده، توانایی گفتن «نه» به دیگران را ندارد و بجای آن دروغ میگوید. دروغ که مانند آمیب ها بطور تصاعدی زیاد میشود و یک دروغ دو تا گشته و دو میشود چهار و چهار میشود شانزده و الاآخر، پس از مدتی موجب بیزاری شخص از خودش میگردد و کسی که از خودش ناراضی و بیزار باشد، بطور طبیعی از همه بیزار است، و این بیزاری را به اشکال گوناگون، مانند غیبت کردن، تمسخر کردن، خشم ، نفرت، کینه، ظلم و و و نشان میدهد. و طولی نمیکشد که فرد تبدیل به هیولایی میگردد که دیوهای زیادی را با خود حمل میکند.
قریب به اتفاق مردم، به دلایلی گوناگون، فاقد محیط رشد و نمو مناسب در کودکی بوده اند و بهمین جهت دربند تن و مایحتاج او هستند. و این یک مشگل مشترک دربین اکثر آدمیان است. اینرا نوشتم که مسکنی بنام «درد مشترک » را تزریق کرده باشم.
این معضل جوامع بشری است و مولاتا با آگاهی از این علم، اولین بند و سد را بند تن مینامد و متذکر میشود که اگر طالب زندگی نو و بهتری هستی، میبایستی طرح نو درانداخته و ابتدا از بند تن رها شوی. چگونه؟ حضرت مولانا ادامه میدهد.

لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا

۱- گوش دادن بیش از حرف زدن. یعنی وقتی به زبان بند و بست زده شود و لب از گفتار بیجا و بیهوده باز بماند، خیلی از دیوها مجال خود نمایی پیدا نمیکنند. گفتار نیک.
۲- عمل نیکو انجام دادن و به جای حرافی، کار خداپسند کردن. «کف پر زر برگشا» یعنی نیکوکاری کن. میفرماید، بجای اینکه اراجیف ببافی و مزخرف بگویی، سکوت کن و درعوض آن انرژی که بدین ترتیب ذخیره میشود را صرف عمل صالح کن. مثلا اگر دیدی شخصی زمین خورده است، بجای اینکه او را سرزنش کنی و بگویی، چشم باز کن و درست راه برو! دستش را بگیر و او را از زمین بلند کن. بجای اینکه بایستی و داد بزنی، ولش کن، ولش کن، برو جلو و بیگناهی را از چنگ عوامل ظلم نجات بده و مانع از این شو که او را به سیاهچال بندازند. کردار نیک.

۳- از تنبلی پرهیز کردن و تلاش را در راس زندگیت قرار دادن. «بخل تن» یعنی از تن، بمقدار کم مایه گذاشتن و خست نشان دادن و تنبلی کردن. «پیش آور سخا» دراینجا یعنی تلاش کردن و در استفاده از انرژی تن سخاوتمند بودن.

۱۴.۳.۰۱

حاکم و مرد و خاربن ۱


حضرت مولانا در این قسمت از دفتر دوم مثنوی همچنان تلاش دارد تا به مردم سخنانی را بگوید که موجب هدایت آنان بطرف زندگی واقعی میگردد. پس طبق معمول مثالی آورده و میفرماید: در روزگار کهن شهری بود و حاکمی و مردی توانگر و خوش گفتار، مردی که از اقشار معمولی جامعه نبود، درشت بود، این درشت بودن هم میتواند کنایه از مسن بودن مرد باشد هم مهم بودن او. و خوب گفتار بود و بطور معمول این مشخصات کسانیست که در طبقات بالای یک جامعه قرار دارند. مثلا یک سیاستمدار شناخته شده، و یا یک پیر مرد. وچرا مولانا چنین کسی را برای حکایتش انتخاب میکند؟ برای اینکه بگوید، حاکم نمیتوانست توسط قوه قهریه و یا به زور او را وادار به انجام کاری کند.و تنها اراده مرد هست که میتواند موجب تغییر و دگرگونی گردد. یک چنین مردی در جلو خانه اش که در ضمن محل رفت و آمد همگانی هم هست، درختی میکارد که خاربن نام دارد و ویژهگی این خاربن این است که هرچه بزرگتر میشود، خارهایش بیشتر و انبوهتر و آسیب زننده تر میشود و درنتیجه باعث آزار رهگذران است و آنان را زخمی و مجروح میسازد. هرچه حاکم شهر به او میگوید، و ازاو میخواهد تا خاربن را زده و آنرا از سر راه مردم بزوداید، مرد با امروز و فردا کردن، کار بریدن خاربن را به تعویق می اندازد. مولانا ضمن تقبیح عمل زشت مردم آزاری مرد، نتایج ناپسند و زشت، عمل و کار او را که هم به او و هم به دیگران، آسیب میرساند را آشکار کرده و برای انسانهایی که مایل به یافتن راه درست زندگی هستند، چراغی تابان میشود. و در اینجا منظور از مردم آزاری در همه زمینه ها است. دروغ پراکندن، بدعت گذاشتن، حق را ناحق کردن، باعث رسوایی و بی آبرویی مردم محترم شدن، نجیب زاده را حرامزاده نامیدن و برعکس، از زبان خدا دروغ و داستانهای ابلهانه نشر دادن و پندمی و جنگ ساختگی براه انداختن و و و همگی مردم آزاری نامیده میشود. خاربن به بته خار هم اطلاق و گفته میشود. و این خاربن در صحراها بر روی زمین میخزد و از پهنا تنومند و بزرگ میشود و طولی نمیکشد که وسعت یافته و همه جا را میگیرد. ایرانیان در گذشته سالی یکبار بهنگام چهارشنبه سوری با گسترش این گیاه بسیار مقاوم که رشد بسیار زیادی دارد، مبارزه کرده و آن را برای مراسم چهارشنبه سوری میکندند.

بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
اولین سخن بعنوان یادآوری اینست که هرچه پلیدی بیشتر و ماندگار تر شود،
مبارزه با آن سخت تر و ناممکنتر میگردد. بیخهای خوی بد یعنی ریشه های عادات و خصلتهای ناپسند آدمی مانند حسادت و خشم و غرور بیجا و کینه و و و. اگر اینها در دوران توانایی و یا جوانی آدمی، نهادینه گردند، کندن آنها از وجود آدمی بسیار دشوار است.

همچو آن شخص درشت خوش سخن
در میان ره نشاند او خاربن
آدم مهمی در جامعه که از اتفاق پیر یا مهم و محبوب هم هست، موجب بوجود آمدن یک پلیدی میشود. در اینجا مردی خبیث یک خاربن و یا درختی که پوشیده از خار است، مثلا یک کاکتوس بزرگ، میکارد و تیغهای این خاربن تن و جان رهگذران را میخراشد،

ره گذریانش ملامت‌گر شدند
پس بگفتندش بکن اینرا، نکند

مردم سرزنش کنان به مرد گفتند: آقا این مایه عذاب را بکن بنداز دور، مرد نکند.

هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی

روز بروز درخت خار بزرگتر شده و پای رهگذران را بیشتر میخراشید و خونین میساخت.

۱۲.۳.۰۱

تشنه و جوی آب



لوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب:

پیش از آغاز تفسیر باید متذکر شد که مولانا وقتی داستانهای گوناگونی را در پی یکدیگر میاورد در معنی، این داستانها هم پشت سر هم بهم پیوسته است. ( شاید هم نظم مثنوی را مانند شاهنامه بهم ریختند تا از اثر جادویی آن بکاهند، وقتی سرسختانه کمر به نیستی یک ملت بستند و این دشمنی خونین پایان ناپذیره، به هیچ چیز رحم نشده و نمیشود.) چون تکرار میشود که او قصه گو نیست و هدفش شرح ماجرای واقعه‌ای نیست بلکه او از طریق این سعی دارد که حرفهای متعالی خودش را به خواننده و یا شنونده داستانها برساند و قصد اصلی او ارشاد و راهنمائی افراد جامعه هست. لذا باید گفت که این قسمت هم درحقیقت دنباله معانی و محتویات قسمت پیشین است.

بر لب جوی بود دیواری بلند
بر سر دیوار تشنه دردمند
میگوید کنار یک جوی آبی یک دیوار بلند بود و یک آدمی بالای این دیوار نشسته بود که بسیار تشنه آب بود.( اینکه این آدم چگونه بالای دیواری رفته که آنطرفش جوی آبی روان است و اگر توانسته از یک طرف بالا برود پس بطور منطقی میتوانسته که از طرف دیگر پایین بیآید، به پیام مولای ما ربطی ندارد.) البته این حالت سمبولیک دارد و این دیوار بلندی را که میگوید این موانعی وچیزهائی هست که مانع میشود از وجود انسانها در راه رسیدن به معرفت و حقیقت. آن آبی که در جوی پائین دیوار میرفت بمنزله آب معرفت و حقیقت است. ولی کسیکه در بالای دیوار نشسته که دستش باین آب نمی رسد زیرا دیوار خیلی بلند بود و این دیوار مانعی بزرگ در راه رسیدن آن شخص که در بالای آن نشته بود میشد. بنابر این آنچه که در وجود ما هست که مانع رسیدن ما بحقیقت میشود مانند آن دیوار بلند است

مانعش از آب آن دیوار بود
از پــــیِ آب, او چو ماهی زار بود
همانطور که گفته شد مانع رسیدنش بآب آن دیوار بود و او آنقدر تشنه آن آب بود و آنقدر به آن آب نیاز داشت که ماهی به آب نیاز دارد.

۱۱.۳.۰۱

نتیجه داستان حسد حشم به غلام



در داستان صوفی و خادم اصطبل و یا طویله، مولانا گناه دروغگویی و دو رویی را منع کرده و آنرا مذموم میشمارد. سپس در حکایت صوفی و فروش خر از عیوب تقلید بیجا و از آن بدتر اعتماد کورکورانه به کسانیکه در ظاهر همزبان و هم کیشند، نام برده و آنرا بشدت محکوم میکند. در قصه باز فراری از کاخ شاه، میگوید که اگر آدمی قدر داشته هایش را نداند آنها را براحتی از دست داده و احتمالا بسختی و مصیبت دچار شده و از نظر مولای ما هیچ مصیبتی بالاتر از زندگی با یک احمق نیست. مولاناهمچنان در داستان باز و جغدها به مردم سفارش میکند که قدر عزیز خدا را بدانند و او را نیازارند چراکه درغیر اینصورت دنیایشان واژگون و ویران میگردد.( این یک قسمت را ملت ایران در فتنه ۵۷ و آزاری که به شاه فقید ایران رساندند، و کشور را دو دستی تقدیم پلیدترین و بیرحمترین دشمنان ایران کردند، با گوشت و پوست و استخوان خود تجربه کرده و میکنند.) و در داستان شاه و دو غلام، مولانا ظاهر بینی و قضاوت سطحی را مردود دانسته و مردم را از این صفت بد منع میکند. و در داستان حسد حشم به غلام، مولانا به گناه دیگری بنام حسد، پرداخته و میفرماید که این گناه در نزد پروردگار نفرت انگیز و نابخشودنی است.
تا اینجا از دفتر دوم مثنوی این دروس زندگی را خواندیم و اینکه یاد گرفتیم و یا بخاطر سپردیم و یابکار ببریم، بحثی جداگانه است.
میفرماید: در عالم معنا همه چیز بسهولت ممکن است و سهولت هر چیزی خارج از اندازه است. توانایی‌های فرد، برخلاف توانایی هایی که او در عالم مادی برای خود می شناسد، بی‌حد و مرز است. پس در ورای عقل سر، عقل دیگری وجود دارد بی‌اندازه وسیع، که می تواند مرزهای معمولی آدمی را پشت سر بگذارد.

۱۰.۳.۰۱

حسد کردن حشم بر غلام ۵



گويد آن استاد مر شاگرد را
ای کم از سگ ، نيستت با من وفا
خود مرا استا مگير آهن گسل
همچو خود شاگرد گير و کوردل
نه از منت ياريست در جان و روان
بی منت آبی نمی گردد روان
پس دل من کارگاه بخت تست
چه شکنی اين کارگاه ای نادرست
گوييش پنهان زنم آتش زنه
نی به قلب از قلب باشد روزنه
آخر از روزن ببيند فکر تو
دل گواهی میدهد زين ذکر تو
ليك در رويت نمالد از کرم
هرچه گویی خندد و گويد نعم
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت

۸.۳.۰۱

گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه۲


جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد، بهر مای او، فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسپ او گردم چو گرد
خاک شد جان، و نشانیهای او
هست بر خاکش، نشان پای او
خاک پایش شو برای این نشان
تا شوی تاج سر گردنکشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانسته هست

۷.۳.۰۱

گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه ۱


باز در ویران بر جغدان فتاد
راه را گم کرد و در ویران فتاد
او همه نورست از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر می‌زنند
پر و بال نازنینش می‌کنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز، آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی، پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید، من چه در خوردم به جغد
صد چنین ویران رها کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا، می‌روم
سوی شاهنشاه راجع می‌شوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، می‌روم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه، باز جاست

۴.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص ۳


این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریتست
امر را طاق و طرم ماهیتست
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده‌روزهٔ خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک
چون نمی‌آیند اینجا که منم
کاندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نی بر آمد نی فرو شد ذات او
ما که واپسماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی فییم
باز گرد شمس می‌گردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع

۲.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص ۲


هست بر مومن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی
گاو و خر را فایده چه در شکر
هست هر جان را یکی قوت دگر
لیک اگر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کاو از مرض، گل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چوبش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مراو را ناسزاست