‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر دوم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر دوم. نمایش همه پست‌ها

۲.۲.۰۱

ادامه داستان باز فراری




آنچه که از داستان باز فراری از کاخ شاهی و اسارت در خانه پیرزن میتوان نتیجه گرفت، از نظر من، بشرح زیر است: 
۱- ناسپاسی و ناشکری و ندید گرفتن تمامی نعمتهایی که پروردگار به آدمی داده و پشت پا زدن به آنها( فرار باز از کاخ ) همیشه به شرایط نامناسب منتهی میگردد. و این نه یک ادعا و یا خرافه و یا مطلب عرفانیست، بلکه یک‌ واقعیت به اثبات رسیده است. هرچه را که بیقدر دانی و یا قدرش ندانی، از دست خواهی داد. و از ابتدا این راه را آدم و حوا شدند رهبر.

۲- زندگی با یک احمق و نادان مانند دوستی با خاله خرسه داستان است، جز سختی، مشقت، سرگردانی، باخت و تلخی هیچ ثمری در بر ندارد. و از همه اینها دردآورتر این است که هرچه غلظت حماقت در آدمی ضخیم تر و غلیظ تر باشد، او به دانایی خود متقاعدتر، قانع تر، راضی تر، مغرورتر، حق بجانب تر و خشنود تر است. تا جاییکه گاها این شک برانگیخته میشود که شاید حق با اوست!! 

۳- یکی از درسهای مهم این داستان از نظر مولانا این است که آدمی گوهر ذات خود را ترک و فراموش کرده و از عرش عزت ( خداشناسی و همنشینی با ذات الهی و همدمی با شاه در کاخ) به حضیض ذلت ( به مادیات و دنیای پوچ مادی،  دمخوری با عجوزه پیر نادانی در کلبه ای محقر) فرو افتاده است و  در بند دنیا و مافیاست تا جاییکه تقریبا از ماهیت آدمی خارج گشته، و نه تنها پر و بالی برای پرواز برایش باقی نمانده، نه تنها پایش به زنجیر حقارت بسته شده بلکه پنجه های تیز شجاعت و دلاوریش هم کوتاه و حقیر گشته و دیگر نه قدرت پریدن دارد و نه توانایی درافتادن با پلیدیها دراوست. حالا چرا آدمی( با هر درجه از هوش و خرد و استعداد) عرش را رها کرده و بر فرش مینشیند و پشت پا به بهشتی که داشته میزند و آنرا به جویی ( سیبی) میفروشد؟ چون خصلت آدمی اینگونه است که ابتدا به هر چیزی( خوب، بد، بدتر، فاجعه، حتی جهنم) عادت کرده، سپس ملول میگیرد و به اصطلاح دلش را میزند و بی توجه به عواقب آن، بدنبال تنوع و مطلب نو میرود. و این ویژهگی از ابتدای تاریخ موجودیت آدمی با او بوده و هست و خواهد بود، بگونه ای که تو گویی با ژن او درآمیخته است. و درست بهمین دلیل است که خوشبختی تقریبا دست نایافتنیست و آدم خوشبخت، کمیاب ، هرچند که در کاخ یا بهشت زندگی کند و تمامی دنیا را هم داشته باشد! 

۴- اگر و فقط اگر آدما با سختی بسیار به کمی آگاهی برسند و متوجه اشتباه خود گردند( ۹۵ درصد مردم هیچگاه به این آگاهی نمیرسند) شروع به ندبه و زاری بدرگاه ایزد توانا کرده و طلب بخشش و بازیافتن جایگاه گذشته را دارند! مدیتیشن و یا مراقبه میکنند، نماز و روزه میسازند، چله مینشینند، خود را بشلاق میزنند و ریاضت میکشند که بگویند پشیمانند و آرزو بسازند که ایکاش میشد زمان را برگرداند به نقطه صفر و از ابتدا شروع کرد! و خرسند و گاها مغرور از اینکه عبادت میکنند و در نهایت مغموم از اینکه چرا طاعات و عبادات جواب نمیدهد! و چرا جواب نمیدهد؟چون زمان کش آمدنی و خریدنی و برگشتنی و همیشگی نیست. فرصت که از کف رفت، رفته است. تمام، پایان، آدیوس،  سایونارا، بای بای. و البته جواب نمیدهد چون تمامی زاری خاری آدمی به امید پاداش و بازیافتن آنچه از دست داده است، و این نفرت انگیز و شرم آوراست. آدمی که برای پاداش ریاضت میکشد مانند کسی است که درصدد حیله گریست، آنهم با خدا!!

۱.۲.۰۱

گــر دهــی کـلــکـی عَـلــمـهـا بشــکــنــم



یافتن پادشاه باز را به خانه کمپیرزن.

علم نه آن بازيست کو از شه گريخت
سوى آن کمپير کو میآرد بيخت
تا که تتماجى پزد اولاد را
ديد آن باز خوش خوش‌زاد را
پايکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببريد و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بيمارت کند
سوى مادر آ که تيمارت کند
مهر جاهل را چنين دان اى رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
روز شه در جستجو بيگاه شد
سوى آن کمپير و آن خرگاه شد
ديد ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگريست زار و نوحه کرد
گفت هرچند اين جزاى کار تست
که نباشى در وفاى ما درست
چون کنى از خلد زى دوزخ فرار
غافل از لا يستوى اصحاب نار
اين سزاى آنک از شاه خبير
خيره بگريزد بخانه‌ى گنده‌پير
باز ميماليد پر بر دست شاه
بى زبان ميگفت من کردم گناه
پس کجا زارد کجا نالد ليم
گر تو نپذيرى بجز نيک اى کريم
لطف شه جان را جنايت‌جو کند
زانک شه هر زشت را نيکو کند
رو مکن زشتى که نيکيهاى ما
زشت آمد پيش آن زيباى ما

براه بادیه رفتن به از نشستن باطل


وگر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم.
ادامه داستان صوفی و خادم لاحول گو.



از داستان صوفی و خرش و خادم خانگاه به  نکته اخلاقی  مهمی که راه و رسم زندگی را به خواننده مینماید میرسیم:
مولانا میفرماید: آدمی که صاحب خرد است، دیگران رااز روی نظر دیگر آدمیان، از روی شهرت خوب یا بد ایشان، از روی ظاهر و زبان آنان قضاوت نمیکند. و مولانا برای رسیدن به این نتیجه که یکی از مهمترین رموز همزیستی در یک جامعه است، دو نوع آدم را در مقابل هم قرار میدهد. سوفی( صوفی) که مظهر و نشان عوام و کسانیست که نیمچه خدایی دارند و خرده خردی و سر سوزن تجربه زندگی، و خادم که شارلاتانیست موفق و صاحب نام و پیشه و احترام! چرا اینکار را میکند؟ چون اکثر قریب به اتفاق آدمیان خصوصیات و ویژهگیهای سوفی داستان مولانا را دارند. یعنی مردم کوچه و بازار که بیشتر غم نان و مادیات دارند تا شناخت (از هر نوع). متاسفانه این خصلت مردم ماست که بمحض اینکه صاحب شهرتی نیک، به آنان قولی دهد یا سخنی بظاهر درست را تلقین کند، چشم بسته پذیرفته و به خواب غفلت میروند و مال و جان ( خر) میبازند. و درست بهمین دلیل هالیود بوجود آمده تا با پاچیدن خاک را در چشم مردم دنیا، به آنان مرشدان و الگوهای زندگی و افراد خوشنام نما را تنقیه کند. ( با پوزش از خوانندهگان بخاطر استفاده از عرف بد فرانسوی در بکار گیری واژه ها).
بطور مثال: فتنه ۵۷ درست بهمین دلیل در ایران رخ داد و همه چیز ملتی که در آن زمان خوشبخت ترین مردم دنیا بودند، بر روی گنج نشسته بودند و سرزمینشان از آبادی و زیبایی کم نظیر بود، و جز خوشگذرانی و پیک نیک و رقص بندری و لب کارون بطور جدی به مسائل نگاهی نداشتند، بباد فنا رفت و بسرنوشت خر سوفی دچار شدند، و دیگر کاری هم نمیشود کرد، چرا که خر برفت و خر برفت و خر برفت.) اینرا مولانا در جامعه مذهب زده با تمام وجود درک کرده و در قالب داستان به مردم با صراحت میگوید: بهر کسی اعتماد نکنید، حتی اگر طرفتان لاحول گوی مدام باشد. و چه کسی اینکاره است؟ آخوند، کشیش، خاخام و یا هر کسی که با نام خدا سعی در تحمیق شما دارد. چرا که خدا شناسی در نهاد آدمیست نه بر زبان اجنبی.


۲۹.۱.۰۱

ای آنکه بد میکنی و رفتی و طوری نشد, طوری خواهد شد


دامه داستان صوفی و لاحول گفتن خادم:

چونک صوفى برنشست و شد روان,
رو درافتادن گرفت او هر زمان


هر زمانش خلق برميداشتند
جمله رنجورش همی‌ ‌پنداشتند


آن يکى گوشش همی ‌پيچيد سخت
وان دگر در زير کامش جست لخت


وان دگر در نعل او ميجست سنگ
وان دگر در چشم او ميديد زنگ


باز ميگفتند اى شيخ اين ز چيست
دى نميگفتى که شکر اين خر قويست


گفت آن خر کو بشب لاحول خورد
جز بدين شيوه نداند راه کرد

چونک قوت خر بشب لاحول بود (۱)
شب مسبح بود و روز اندر سجود


آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليکشان کم جو امان


خانه‌ ديوست دلهاى همه
کم پذير از ديومردم دمدمه


از دم ديو آنک او لا حول خورد
همچو آن خر در سر آيد در نبرد


هر که در دنيا خورد تلبيس ديو
وز عدو دوست‌رو تعظيم و ريو


عشوه‌هاى يار بد منيوش هين
دام بين ايمن مرو تو بر زمين


صد هزار ابليس لاحول آربين
آدما ابليس را در مار بين


دم دهد گويد ترا اى جان و دوست
تا چو قصابى کشد از دوست پوست


دم دهد تا پوستت بيرون کشد
واى او کز دشمنان افيون چشد


سر نهد بر پاى تو قصاب‌وار
دم دهد تا خونت ريزد زار زار


همچو شيرى صيد خود را خويش کن
ترک عشوه‌ اجنبى و خويش کن


همچو خادم دان مراعات خسان
بیکسى بهتر ز عشوه‌ ناکسان


در زمين مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بيگانه مکن


کيست بيگانه تن خاکى تو
کز براى اوست غمناکى تو


تا تو تن را چرب و شيرين ميدهى
جوهر خود را نبينى فربهى


گر ميان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پيدا شود


مشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال


آن منافق مشک بر تن مينهد
روح را در قعر گلخن مينهد


بر زبان نام حق و در جان او
گندها از فکر بى ايمان او


ذکر با او همچو سبزه‌ گلخنست
بر سر مبرز گلست و سوسنست


آن نبات آنجا يقين عاريتست
جاى آن گل مجلسست و عشرتست


کين مدار آنها که از کين گمرهند
گورشان پهلوى کين‌داران نهند


چون تو جزو دوزخى پس هوش دار
جزو سوى کل خود گيرد قرار


ور تو جزو جنتى اى نامدار
عيش تو باشد ز جنت پايدار


تلخ با تلخان يقين ملحق شود
کى دم باطل قرين حق شود


اى برادر تو همان انديشه‌اى
مابقى تو استخوان و ريشه‌اى


گر گلست انديشه‌ى تو گلشنى
ور بود خارى تو هيمه‌ى گلخنى


گر گلابى بر سر جيبت زنند
ور تو چون بولى برونت افکنند


طبله‌ها در پيش عطاران ببين
جنس را با جنس خود کرده قرين


جنسها با جنسها آميخته
زين تجانس زينتى انگيخته


گر در آميزند عود و شکرش
برگزيند يک يک از يک‌ديگرش


طبله‌ها بشکست و جانها ريختند
نيک و بد درهمدگر آميختند


چشم داند فرق کردن رنگ را
چشم داند لعل را و سنگ را


چشم داند گوهر و خاشاک را
چشم را زان ميخلد خاشاکها


دشمن روزند اين قلابکان
عاشق روزند آن زرهاى کان


زانک روزست آينه‌ى تعريف او
تا ببيند اشرفى تشريف او


عکس راز مرد حق دانيد روز
عکس ستاريش شام چشم‌دوز


قول ديگر کين ضحى را خواست دوست
هم براى آنک اين هم عکس اوست


باز والليل است ستارى او
وان تن خاکى زنگارى او


آفتابش چون برآمد زان فلک
با شب تن گفت هين ما ودعک


وصل پيدا گشت از عين بلا
زان حلاوت شد عبارت ما قلى


هر عبارت خود نشان حالتيست
حال چون دست و عبارت آلتيست


آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه‌ى کشت کرده ريگ در


و آلت اسکاف پيش برزگر
پيش سگ که استخوان در پيش خر


کو نداند نقص بر آلت نهد
سنگ بر گل زن تو آتش کى جهد


دست و آلت همچو سنگ و آهنست
جفت بايد جفت شرط زادنست


آنک بى جفتست و بى آلت يکيست
در عدد شکست و آن يک بي‌شکيست


آنک دو گفت و سه گفت و بيش ازين
متفق باشند در واحد يقين


احولى چون دفع شد يکسان شوند
دو سه گويان هم يکى گويان شوند


گر يکى گويى تو در ميدان او
گرد بر مي‌گرد از چوگان او


گوى آنگه راست و بى نقصان شود
کو ز زخم دست شه رقصان شود


گوش دار اى احول اينها را بهوش
داروى ديده بکش از راه گوش


پس کلام پاک در دلهاى کور
مي‌نپايد مي‌رود تا اصل نور


وان فسون ديو در دلهاى کژ
ميرود چون کفش کژ در پاى کژ


گرچه حکمت را به تکرار آورى
چون تو نااهلى شود از تو برى


ورچه بنويسى نشانش ميکنى
ورچه می لافى بيانش ميکنى


او ز تو رو در کشد اى پر ستيز
بندها را بگسلد وز تو گريز


ور نخوانى و ببيند سوز تو
علم باشد مرغ دست‌آموز تو


او نپايد پيش هر نااوستا
همچو طاووسى به خانه‌ روستا


(۱)- وقتی که علوفۀ الاغ در شب ، لاحول باشد . پس آن حیوان زبان بسته سراسر شب را به تسبیح گفتن مشغول میشود و ناچار در روز به سجده می افتد و واژگون میشود .

۲۸.۱.۰۱

بشنو اکنون صورت افسانه را



بشنو اکنون صورت افسانه را
ليک هين از که جداکن دانه را
حلقه‌ى آن صوفيان مستفيد
چونک در وجد و طرب آخر رسيد
خوان بياوردند بهر ميهمان
از بهيمه ياد آورد آن زمان
گفت خادم را که در آخر برو
راست کن بهر بهيمه کاه و جو
گفت لا حول اين چه افزون گفتنست
از قديم اين کارها کار منست
گفت تر کن آن جوش را از نخست
کان خر پيرست و دندانهاش سست
گفت لا حول اين چه ميگويى مها
از من آموزند اين ترتيبها

۲۷.۱.۰۱

جسم ما جوز و مویز است ای پسر



بسته شدن تقریر معنی حكایت بسبب میل مستمعان به استماع ظاهر:

كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است
بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند
جر كند، از بعد جر، مدّی كند
اینزمان بشنو چه مانع شد مگر
مستمع را رفت دل جای دگر
خاطرش شد سوی صوفی قنق
اندر آن سودا فرو شد تا عُنق
لازم آمد باز رفتن زین مقال
سوی آن افسانه بهر وصف حال
صوفی صورت مپندار ای عزیز
همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز؟
جسم ما جوز و مویز است ای پسر
گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر
ور تو اندر بگذری، اكرام حق
بگذراند مر ترا از نه طبق.

۲۶.۱.۰۱

هم یكی باشند و هم ششصد هزار



ادامه ااندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم. مشورت کردن خدای تعالی با فرشتگان در ایجاد خلق:

مشورت می رفت در ایجاد خلق
جانشان در بحر قدرت تا به حلق
چون ملایك مانع آن میشدند
بر ملایك خفیه خنبك میزدند
مطلع بر نقش هر كه هست شد
پیش از آن كاین نفس كل، پابست شد
پیشتر ز افلاك، كیوان دیده اند
پیشتر از دانه ها نان دیده اند
بی دماغ و دل، پر از فكرت بدند
بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند
آن عیان نسبت به ایشان فكرت است
ور نه خود نسبت به دوران رویت است
فکر چه؟ آنجا همه نور است پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
فكرت از ماضی و مستقبل بود
چون از این دو رست مشكل حل شود
دیده چون بی كیف هر با كیف را
دیده پیش از كان صحیح و زیف را
پیشتر از خلقت انگورها
خورده می ها و نموده شورها
در تموز گرم می بینند دی
در شعاع شمس می بینند فی
در دل انگور می را دیده اند
در فنای محض شی را دیده اند
روح از انگور، می را دیده است
روح از معدوم، شی را دیده است
آسمان در دور ایشان جرعه نوش
آفتاب از جودشان زربفت پوش
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار
هم یكی باشند و هم ششصد هزار
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
مفترق شد آفتاب جانها 
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص داری، خود یكیست
آنكه شد محجوب ابدان در شكیست
تفرقه در روح حیوانی بود
نفس واحد روح انسانی بود
چون كه حق رشّ علیهم نورهُ
مفترق هرگز نگردد نور او
روح انسانی کنفس واحده است
روح حیوانی سفال جامده است
عقل جز از رمز این آگاه نیست
واقف این سِرّ بجز الله نیست
عقل را خود با چنین سودا چکار؟ َ
کرّ مادر زاد را سُرنا چکار؟
یك زمان بگذار ای همره ملال
تا بگویم وصف خالی زآن جمال
در بیان ناید جمال خال او
هر دو عالم چیست؟ عكس خال او
چون كه من از خال خوبش دم زنم
نطق میخواهد كه بشكافد تنم
همچو موری اندر این خرمن خوشم
تا فزون از خویش باری می كشم
كی گذارد آنكه رشك روشنی است
تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است.

پیش از تفسیر این قسمت، لازم بیادآوری است که عرفان یک مکتب فکری و اندیشه است. اگر اندیشه بصورت عمل درآید آنوقت قدم در مرحله تصوف میگذارد. بعبارت دیگر تصوف جنبه عملی عرفان است. یعنی تصوف بعرفان جامه عمل میپوشاند و یا یعنی یک عارف که افکار عرفانی دارد ممکن است بافکار عرفانی خودش همیشه عمل نکند ولی اگر وارد مرحله عمل شد و افکار عرفانی خودش را عمل کرد آنوقت باو خواهیم گفت صوفی. برای اینکه بهتر درک کنیم باید گفت هر صوفی حتما عارف هم هست برای اینکه اول باید عارف باشد و یعد هم وارد مرحله عملیش بشود تا بشود باو لقب صوفی داد ولی هر عارفی صوفی نیست زیرا ممکن است که اندیشه های عرفانی داشته باشد ولی وارد مرحله عمل نشده باشد. بعنوان مثال مولانا و یا حافظ هردو صوفی هستند یعنی اینها اندیشه های عرفانی را تحقق بخشیده اند. از صفات یک فرد صوفی یکی اینست که آنچه را که مردم عادی نمی دانند او میداند زیرا او در مراحل عالی قطره ایست که بدریا رسیده یعنی بخداوند وصل شده و بنابراین وقتی خداوند همه چیز را میداند او هم میداند و این دلیل بر این نیست که چیزهائی که میداند با مردم در میان بگذارد ولی برای خودش اینها را میداند برای اینکه تا اشخاص شایستگی دانستن اسرار را نداشته باشند نمیتوانند مطالب را درک کنند و حتی گمراه هم میشوند و باعث میشوند که در جامعه ایجاد فساد هم بکند. بنابراین باید قبل از اینکه اسرار را به یک شخص در میان گذاشت باید شایستگی درک آنها را باو داد. 
آن عِـیــان نســبــت بـایشان فــکـــرتست 
ورنـه خــود نســبــت بدُوران رؤیـتـســـت

کلمه عِیان یعنی تمام چیزهای حسی که دیده میشود و از عین بمعنی چشم است. ایشان اشاره به انسانهای کامل است. دُوران آن کسانی هستند که دور از حقیقت هستند. رؤیتست یعنی دیده میشود و فقط دیدن است. میگوید آنچه را که این انسانهای کامل چشمشان می بیند درست مثل اینست که مغزشان داشته باشد بیاندیشد و فکر بکند ولی در باره آدمهای دیگر یک چیزی را نگاه میکنند, میگویند خوب دیدیم و ازش میگذرند ولی برای آن انسانها کامل اینطور نیست. وقتی به یک چیز ظاهرا بی ارزشی نگاه میکند, این دیدن برایش اندیشه به وجود میاورد. مثلا می اندیشد که این میز از چه چوبی درست شده و اسم درختی که این چوب از آن بوده چیست و چگونه صنعتگری آن را ساخته و درست کرده و آیا اینکه آن نجار کارش را درست انجام داده و یاخیر؟ الا آخر. ولی دیگران که این میز را می بینند برایشان فقط یک رؤیت است و هیچ فکری در مغزشان خطور نمیکند و میگذرند. اصولا عارفان بکوچک ترین ذرات این جهان که نگاه میکنند باندیشه فرو میروند و بیش از آن ذره می بینند. آنها جهانی را در آن ذره می بینند و این از صفات آنهاست که باین مرحله میرسند. اینها محتاج نیستند که مثلا راجع باین چیزها کتابی خوانده باشند و یا اطلاعاتی از جائی دریافت کرده باشند. اینها چیزهای مادی برایشان غیر مادیست.

۲۴.۱.۰۱

بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند



اندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم.

صوفیی می گشت در دور افق (دور دنیا)
تا شبی در خانگاه شد ُقنق(۱)
یك بهیمه داشت در آخُر ببست 
او به صدر صُفه با یاران نشست (۲)
پس مراقب گشت با یاران خویش 
دفتری باشد حضور یار بیش (۳)
دفتر صوفی سواد حرف نیست 
جز دل اسپید همچون برف نیست 
زادِ دانشمند، آثار قلم (۴)
زاد صوفی چیست؟ انوار قدم 
همچو صیادی سوی اشكار شد 
گام آهو دید و بر آثار شد 
چند گاهش گام آهو در خور است 
بعد از آن خود ناف آهو رهبر است 
چون كه شكر گام كرد و ره بُرید 
لاجرم زآن گام در كامی رسید 
رفتن یك منزلی بر بوی ناف 
بهتر از صد منزل گام و طواف 
سیر زاهد هر مهی تا پیشگاه 
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه 
آن دلی كو مطلع مهتابهاست 
بهر عارف فتحت ابوابهاست 
با تو دیوار است و با ایشان در است 
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است 
آنچه تو در آینه بینی عیان 
پیر اندر خشت بیند بیش از آن 
پیر ایشانند، كاین عالم نبود 
جان ایشان بود در دریای وجود 
پیش از این تن، عمرها بگذاشتند 
پیشتر از كشت، بر برداشتند 
پیشتر از نقش، جان پذرفته اند 
پیشتر از بحر، دُرّها سفته اند
مشــورت مــیرفــت در ایـجـــادِ خـــق
جــانشــان در بـــحــرِ قدرت تــا بِحـلـق
چــون مـــلایـک مــانـــع آن مــیشــدنـد
 بـر مـلایک خُــفـیـه خُـنـبک مـیـزد ند
 مُطـــلــع بــر نــقش هــر کـه هســت شد
پیش از آن کـیـن نفسِ کلّ پـابســت شـد
 پــیشــتــر ز افـــلاک ، کــیــوان دیــده اند
 پــیشـــتـــر از دانِــه ها نـــان دیده اند
بی دِمــاغ و دل پــُر از فــــکــــرت بُدند
بـی ســپـاه و جــنـگ، بر نصـرت زدند.

مطلبی که در زیر میخوانید تفسیر حکایت دیگری از دفتر دوم مثنوی معنوی است که در سایت« تفسیرمثنوی معنوی مولوی» نوشته شده است و چون تفسیر نسبتا کاملیست بطور کامل( با کمی دستکاری از طرف من) در زیر کپی میشود. امیدوارم نویسنده محترم این تفسیر، این دخل و تصرف را با بزرگواری خویش بر من ببخشایند. ایشان مینویسند:

۲۳.۱.۰۱

ادبارگر، ادبار جوست


التماس كردن همراه عیسی از او برای زنده كردن استخوانهای گور!

گشت با عیسی یكی ابله رفیق
استخوانها دید در گور عمیق
گفت ای روح خدا، آن نام سنی (۱)
كه بدان تو مرده زنده میكنی
مر مرا آموز تا احسان كنم
استخوانها را بدان با جان كنم
گفت خامش كن، كه اینكار تونیست (۲)
لایق انفاس و گفتار تو نیست
كان نفس خواهد ز باران پاكتر
وز فرشته در روش چالاكتر
عمرها بایست کادم پاك شد
تا امین مخزن افلاك شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستان موسی از كجاست
گفت اگر من نیستم اسرار خوان
هم تو برخوان نام را بر استخوان
گفت عیسی، یارب این اسرار چیست؟ (۳)
میل این ابله در این گفتار چیست؟
چون غم خود نیست این بیمار را؟
چون غم جان نیست این مُردار را؟
مرده خود را رها كردست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق، ادبارگر، ادبار جوست (۴)
خار روئیده جزای كشت اوست
آنكه تخم خار كارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلی گیرد بكف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
كیمیای زهر مار است آن شقی
برخلاف كیمیای متقی
هین مکن بر قول و فعلش اعتمید
کو ندارد میوه ای مانند بید.

مولانا در این حکایت از دفتر دوم مثنوی به چندین نکته کلیدی اشاره دارد:
۱- از ابله انتظار حرف و عمل پسندیده و سنجیده نمیبایست داشت.
۲- همه کس توانایی دانستن را ندارد.
۳- گندم از گندم بروید جو ز جو، و یا هر کسی هر بذری کاشت همان را برمیچیند.
۴- روزگار هر کس براساس لیاقت و شایستگی او برنامه ریزی شده است و روزی او بر اساس ظرفیتش.

(۱)- نادانی باعیسی میگشت. بگوری رسیدند که توسط حیوانات گشوده شده و در آن استخوانهای صاحب گور دیده میشد. شخص نادان با علم به اینکه عیسی مرده زنده میکند با اصرار تمام از او خواست که نام سنا (نام سنی و یا اسم اعظم) را که با آن استخوانهای مرده را زنده میکند را بدو یاد دهد تا او نیز مردگان را زنده کند و بدین ترتیب احسان کرده باشد. گفت آن نام سنا که بدآن تو مرده زنده میکنا.
سَنی = بلند و رفیع و عالی. نامِ سَنی : همان اسم اعظم است . مردم از گذشته اعتقاد داشتند که نام سنی، یکی از کد های الهیست که هرکس آنرا بیابد، حفظ کند و بخاطر سپارد و در زمان احتیاج بر زبان آورد، صاحب معجزه شده و خواستهایش مستحاب گشته و حتی دارای کرامت میشود. ایرانیان اعتقاد داشتند که بر انگشت جمشید شاه انگشتری بود که بر روی نگین و یا خاتم آن اسم اعظم حک شده بود و بهمین دلیل او قادر به انجام شگفتی بود. در اینباره حکیم عالیقدر ایرانزمین حافظ شیرازی میفرماید:
خاتم جم را بشارت ده بحسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
(۲)- عیسی به او میگوید که تنها دانستن اسم اعظم و خواندن آن بر مرده کارگشا نیست، بلکه گوینده میبایستی شایسته به اینکار باشد و از طرف خدا مهر تائید خورده باشد و کار هر بز نیست خرمن کفتن! مولانا میفرماید: حفظ الفاظ و بخاطر سپردن چند اسم نمی تواند تأثیری در کون و مکان داشته باشد. اینامر تنها با تهذیب نفس و سفر درراه راست مقدور میگردد و بس. چراکه هیچ راهی نیست الا راستی. چنانچه شخصی به بایزید بسطامی گفت: اسم اعظم کدام است؟ جواب داد: تو اسم اصغر بمن بنمای تا من اسم اعظم بتو بنمایم.
میبدی گوید:
اسم اعظم در غایت خفاست و اطلاع برآن بر صفاست.
(۳)- عیسی بدو گفت: در اینباره خموشی گزین و سخن مگو و اصرار به طلب مکن که اینکار از تو برنمی آید.
شخص نادان گفت: حال که چنین است، پس تو آن نام را بر این مرده بخوان تا زنده شود! وقتی عیسی سماجت او را دید گفت: خداوندا، این دیگر چه رازی است. این نادان غمِ ناآگاهی و نادانی خود را نمیخورد و درباره بیماری باطنی خود اندیشه نمیکند، ولی اصرار دارد که مردگان را زنده کنم!
(۴)- پروردگار زیبا در پاسخ میفرماید: آدمِ حقیر که بر اثر تربیت غلط اعتماد بنفس ندارد و آدمیت نیآموخته است، با واقعیتهای زندگی بیگانه است و بدین سبب همواره بدنبال حماقت رفته و حماقت میپسندد و حماقت میجوید و با حماقت شاد میشود و،هیچوقت کاری نمیکند که او را بسرمنزلِ سعادت برساند، بلکه همواره در صدد است که هرچه بیشتر بسوی بدبختی و اعراض خود از حقیقت پیش برود. یعنی همیشه درپی اِعراض بیشتر از حق است. نتیجه تربیت اشتباه، تولید آدم حقیر است و نتیجه حقارت، انجام کارهای اشتباه و درنتیجه رسیدن به ذلت و تباهی است و البته هر کسی نتیجه اعمال خود را میبیند. و هر کسی هر بذری بکارد همان را درو خواهد کرد، بذر خار، خار ببار آورد نه گل.
سرانجام عیسی به امر حق دعایی میخواند، استخوان ها جان میگیرند. ناگهان شیری سیاه و خشمگین از آن میان میجهد و آن نادان را ازهم میدرد.
برخی میگویند این حکایت از الهی نامه عطار اقتباس شده است . که در آنجا آمده است:
ز عیسی، ابلهی درخواست یکروز
مرا نام مهینِ حق درآموز
مسیحش گفت تو اینرا نشایی
چه خواهی آنچه با آن برنیایی؟
بسی آن مرد سوگندش همی داد
که میباید از این نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر درآموخت
دلش چون شمع از آن شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر میکرد چون بادی شتابان
میانِ ره گویِ پُر استخوان دید
تفکر کرد، آنجا روی آن دید
که از نامِ مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام او خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حال آن استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از خشمش زبانه
بزد یک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجۀ او مرد را پشت
چو مُرد آنگه بزاری استخوانش
میان ره رها کرد آنزمانش
همین گو کاستخوان شیر نر بود
شد اکنون ز استخوان مرد پُر زور
چو بشنید این سخن عیسی برآشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آن شخص را نبود سزاوار
ز حق خواهد، نباشد چون روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که چون بر قدر خود نتوان از او خواست.
عطار

۲۲.۱.۰۱

مصلح است و مصلحت را داند او


دزدكی از مارگیری مار برد
ز ابلهی آن را غنیمت می شمرد
وارهید آن مارگیر از زخم مار
مار ُكشت آن دزد خود را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا می خواستی جانم از او
كش بیابم مار بستانم از او
شكر حق را كان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها كان زیان است و هلاك
وز كرم می نشنود یزدان پاك
مصلح است و مصلحت را داند او
کان دعا را باز میگرداند او
وان دعا گوینده شاکی میشود
میبرد ظن بَد و، آن بَد بود
می نداند کو بلای خویش خواست
وز کرم حق آن بدو ناورد راست.

این حکایت از دفتر دوم مثنوی مولوی چندین نکته دارد:
۱- مال دزدی مانند ماریست کشنده و موجب عذابی هولناک برای طرار.
۲-آدمی براساس تفکرات خود پیش داوری و قضاوت میکند و نمیداند که خدا چیزهایی را میبیند که او نمیبیند و مطالبی میشنود که او نمیشنود و در بیشتر مواقع آدما حتی پرهیزگارترینشان از خدا شاکی میشوند که چرا خدا بدرخواستشان پاسخ مثبت نمیدهد، دیگر نمیدانند که آنچه خدا بخواهد همیشه بهترین است، هرچند بظاهر خسران باشد.
۳- عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

۲۰.۱.۰۱

روح را روحیست کو می‌خواندش


همه کسی توانا به یافتن خدا نیست، از ۷ میلیارد انسان شاید تعداد بسیار کمی باشند که توانایی دانستن و فهمیدن مفهوم خدا را داشته باشند. وبهمین دلیل است که عوام دنبال کسانیرا میگیرند که ادعای یافتن خدا را دارند، چراکه ذات بشر که از اصل خویش دور افتاده بدنبال بازجستن وصل به مبدا است. برخی هم هستند که گمان میکنند به بعضی از رازهای هستی پی بردند و اصرار دارند که آنها را به دیگران منتقل کنند درحالیکه اگر بفرض هم به اسراری رسیده باشند چون در راه رسیدن به آن یک مسیری را طی کردند آن راز برای آنها آشکار و قابل لمس و فهم است و برای دیگران یا نامفهوم است و یا در بهترین حالت خنده دار! و آدما تنها با شنیدن اسرار قادر به درک آنها نخواهند بود، همه حرفم اینست که همانطوری که اثر انگشتان آدمها منحصر بفرده، دریافت خدا و شناخت او هم منحصر بفرده و بفرموده مولانا خدا شناسی هم مانند شناسایی پیل در یک اتاق تاریک است، کسی که پیل را ندیده باشد و تنها در یک اتاق تاریک به دیدن پیل برود چون ناتوان از دیدن است پس به هر تکه از بدن پیل که دست بکشد گمان میبرد، پیل را دیده و شناخته است و منظور مولانا از این داستان این است که خدا در مذاهب هم همان پیل شناسی در تاریکی است.


پیل اندر خانه‌ ای تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود(۱)
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی‌شد هرکسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف می‌بسود
آن یکی را کف بخرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن می‌کرد هرجا می‌شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همه‌ او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیده‌ی دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همی‌بینی و دریا نه عجب
ما چو کشتیها بهم بر میزنیم(۲)
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته بخواب

۱۶.۹.۹۲

فاش بگفتم این سخن: شمس من و خدای من


بهترین معرف هر گوینده سخن اوست كه اگر چون مشك مشام جان را معطر كند، نیاز به گفتن عطار ندارد:

یوسف كنعانیم، روی چو ماهم گواست
هیچكس از آفتاب خط و گواهی نخواست
ای گل و گلزارها، كیست گواه شما؟
رنگ كه در چشمهاست، بوی كه در مغزهاست
دیوان شمس

آفتاب جمال محمد بلخی ملقب به خداوندگار و یا مولانا نیز اكنون چندین هزار ماه است كه در آسمان ذوق و معرفت ایرانزمین طلوع كرده و همچنان در وسط آسمان عالم جان بر تخت نیمروز نشسته و از مدح و ستایش جهانیان بی نیاز است.

چه نیاز كه گویند در ۱۵ مهر ۵۸۶ ( وفات ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) در بلخ به دنیا آمد؟ آن كس كه نه صدف گردون را بر گوهر یكتای خویش تنگ دیده و از مضیق جهات بیرون پریده است , در بلخ و بخارا كی گنجد؟

این جهان وان جهان مرا مطلب
كاین دو گم شد در آن جهان كه منم.
دیوان شمس

و آن كس كه در بغداد ازل كوس اناالحق زده و پیش از این انگورها مِیخورده و باده در جوشش گدای جوش اوست دستخوش سال و ماه كی باشد؟

پیش از آن كاندر جهان جام می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود
ما به بغداد ازل كوس اناالحق میزدیم
پیش از آن كاین گیرودار و قصه منصور بود
دیوان شمس


و آن عاشق سرمست كه زندان زمان را در شكسته و در شب معراج عشق و شب های چله گیسوی دوست با قافله سالار خویش، دیدار كرده است بازیچه روز و شب كی گردد؟

تا ز روز و شب برون جستم چنان
كه ز اسپر بگذرد نوك سنان
كه از آن سو جمله ملت یكی است
صد هزاران سال و یك ساعت یكی است
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست سوی انتقاد
مثنوی

آن شب كه خسرو برگذشت از چاروپنج و هفت و هشت
بر هشتمینش من بدم، من عاشق دیرینه ام
دیوان شمس

و چه حاجت كه گویند پدرش بهاء الدین، ملقب به پادشاه دانشمندان، از عالمان بزرگ ایران بوده است؟ آنكس كه خود را طفل عشق می خواند و عم و خال و آدم و حوا نمیشناسد و همه نسبتها و پیوندهای خاكی را لهو و بازیچه میداند فرزند بهاءالدین چون باشد؟
كسی كه عاشق روی پری رخی باشد
نه زاده است ز آدم، نه مادرش حواست

خویش من آن است كه از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست.

نهادم پای در عشقی كه بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان، ولی پیش از پدر باشم.
دیوان شمس

با اینهمه، چون در جهان صورت و عالم كثرتیم، بناچار باید ظهور محمد بلخی را كه گفت:
چرخ در گردش اسیر هوش ماست
باده در جوشش گدای جوش ماست
باده از ما مست شد، نی ما از او
قالب از ما هست شد نی ما از او
مثنوی

در قالب زمان و مكان و آیینه آب و گل كه آفریده جان اوست مشاهده كنیم. هرچند تاریخ زندگی محمد بلخی مقب به خداوندگار با افسانه ها و روایات اغراق آمیز درآمیخته، ترسیم خطوط اصلی چهره او چندان دشوار نیست. بهاء الدین ولد، فرزند ارشد مولانا، و سپهسالار و افلاكی، از مریدان او، به تفصیل درباره جزئیات حیات مادی و معنوی خداوندگار معرفت و خرد مطالب بسیار نوشته اند، كه از وجوه مشترك آنها و مقایسه آن با آثار خود مولانا میتوان به تاریخ واقعی زندگی جلالالدین تا آن حد كه برای شناخت شخصیت عرفانی او لازم است نزدیك شد. شیخ بهاءالدین ولد، پدر مولانا، در بلخ مسند ارشاد و هدایت داشت. و چون بر طریق عارفان بود، علمای ظاهر بین و اهل جدال و قیل و قال هوای بلخ را بر آن بزرگ زمان غبار آلود ساختند. و بهاءالدین در سال ۶۱۶ با تمامی اهل بیت از بلخ بیرون آمد. و در آن زمان جلالالدین دوازده سال داشت. بهاءالدین، به سنت عارفان، به هر شهر كه میرسید، از بزرگان آن دیار جویا میشد و به خدمت ایشان میشتافت. معروف است كه در نیشابور به دیدار شیخ عطار رفت و شیخ كه نشان بزرگی در جبین كودك خردسال بهاءالدین مشاهده كرد، نسخه ای از مثنوی اسرارنامه خود را به جلالالدین هدیه كرد و پدر را گفت : «زود باشد كه این پسر تو آتش در خرمن سوختگان عالم زند.» و مولانا سالها بعد در مثنوی خود بدین نكته اشاره كرد:
سوختم من! سوخته خواهد كسی
تا زمن آتش زند اندر خسی؟

در سال ۶۴۲ رویدادی شگرف بنیاد هستی مولانا را زیر و زبر ساخت و :
برقی از خیمه لیلی بدرخشید سحر،
وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد!
حافظ


مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد، كه ناگاه خورشیدی از تبریز به یغمای دل و جان مولانا تاختن آورد تبریزی شهر آشوب كه:
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
عطار

فتنه صد چنگیز در سر، آتش هزار مغان در دل و جلوه صد هزار بهار در دیدار:
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه
دیوان شمس


نامش نزد خلق شمسالدین ملك داد تبریزی بود و او را «شیخ پران» و «شمس پرنده» میخواندند، از اینكه پیوسته از شهری به شهری میرفت و چون خضر، گمشدگان بیابان حیرت را دست میگرفت و نزدیك آبادی میرساند و خود ناپدید میشد. او را با عوام كاری نبود، بلكه بحق انگشت بر مرشدان كامل مینهاد و به ارشاد ایشان همت میگماشت:
آنها كه بگفتند كه ما كامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان كرد،
دیوان شمس

گویا سحرگاهی از غیب او را گفتند:
«آن بنده نازنین ما [مولانا]
میان قوم ناهموار گرفتار است.
دریغ است كه او را به زیان برند.»
مقالات شمس

و نیز در نهان او را بشارت دادند كه این بنده نازنین یكی از همان اولیای پنهان در پرده عزت است كه به اشتیاق دیدار آنها سر به كوه و بیابان نهادهای. شمس با شوقی تمام در آن سال فرخنده، كه بحقیقت تولد معنوی خداوندگار بود، بر مولانا فرود آمد و :
پیش او بر رست خوبی بی نقاب،
آنچنان كز شرق روید آفتاب.
مثنوی
و تمام ذرات وجود مولانا مست و حیران در هوای آن آفتاب به رقص آمد و گفت:

آمد بهار جانها، ای شاختر به رقص آ !
چون یوسف اندر آمد، مصر و شكر به رقص آ !
دیوان شمس

اگر نقاشان چیره دست مجموعه تمثیلات خیال انگیز مولانا را از دیدار این تبریزی غارتگر به عالم صورت در آورند، نگارخانهای پدید آید كه رشك نگارستان چین و نزهتگاه دیده جان خواهد بود. و زیبد كه بر آستان آن بنویسند:
ای بستگان تن، به تماشای جان روید
زیرا رسول گفت: تماشا مبارك است.
دیوان شمس

بدانگونه كه رامبراند نزدیك به صد تصویر در اطوار و احوال گوناگون از خشم و خنده و رنج و راحت و پیری و جوانی از چهره خود كشید، و هر بار از روزنه تازهای بر خود نگاه كرد، مولانا بیش از هزار چهره از شمس بركشید و در پیش چشم ناظران نهاد و در هر تصویر وجه دیگری از جاذبه روحانی این نادره دوران و آشنای غریبان را كه بحق دعوی « من رانی» داشت باز نموده، تا هر كه روی او بیند روی معبود عالم را دیده باشد، كه گفتهاند: مؤمن آیینه مؤمن است،

آن یكی را روی او شد سوی دوست
وان دگر را روی او خود روی اوست
مثنوی


از این رو شمس در آثار مولانا گاه اشاره به آفتاب مطلق هستی است و گاه جلوه خاص او در شمس تبریزی است و نیز اغلب اشاره به مقام انسان كامل و مثال كلی انسان است كه باطن مولانا و حقیقت ذات همه آدمیان است و همان روح و نفس خداوندگار است كه حق در آدم دمید و فلك و ملك را به سجود آورد.
هنگامی كه مولانا از شمس سخن میگوید، همه این معانی با هم میآمیزد، چنان كه معلوم نیست روی سخن با كیست و مخاطب او خداست، شمس است، عشق است، باطن مولانا و یا انسان مطلق است. تصویرهای مولانا از شمس همه كاینات را در بر میگیرد: پیامبران و اولیای پیشین از آدم و نوح و خلیل و منصور و ادهم و بایزید، و مظاهر طبیعت از خورشید و زهره و ماه و كوه و دریا و آسمان و گل و سرو و بوستان، و گوناگونی پرندگان و حیوانات جنگل چون طوطی و طاووس و شیر و آهو، و اسباب عیش و طرب چون مطرب و ساقی و شمع و شاهد و مشك و عنبر و عود، و نامهای افسانهای چون سیمرغ و كوه قاف و ققنوس ایرانی ، و مظاهر عالم دیگر از صوراسرافیل و رستاخیز تا بهشت و كوثر و پری و صدها نام دیگر همه رمزی است از معشوق و خدای مولانا كه شمس واسطه در چهره دیدار او بوده است:
این نیمه شبان كیست چو مهتاب رسیده؟
پیغمبر عشق است به یاران رسیده
آورده یكی مشعله، آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بیخواب رسیده.

تو آسمان منی، من زمین به حیرانی
كه دم بدم ز دل من چه چیز رویانی.

اینك آن جویی كه چرخ سبز را گردان كند!
اینك آن رویی كه ماه و زهره را حیران كند!
اینك آن نوحی كه لوح معرفت كشتی اوست
هركه در كشتیش ناید غرقه توفان كند!

ساقیا، آن لطف كوكان روز همچون آفتاب
نور رقصانگیز را بر ذرهها میریختی؟

گر سر برون كردی مهش روزی ز قرص آفتاب
ذره به ذره در هوا لیلی و مجنون آمدی.

مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو
ما همگی محرمیم، آنچه كه دیدی بگو
ای گل بستان ما، ای طربستان ما
در حرم جان ما در چه رسیدی؟ بگو.

بر چرخ، سحرگاه، یكی ماه عیان شد
از چرخ فرود آمد و در من نگران شد
چون باز كه برباید مرغی به گه صید
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چه نظر كردم، خود را بندیدم
زیرا كه در آن مه تنم از لطف چوجان شد
نُه چرخ فلك جمله در آن ماه فرو رفت
كشتی وجودم همه در بحر نهان شد
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد
آوازه در افكند: چنین گشت و چنان شد!

آن دلبر عیار جگر خواره ما كو؟
آن خسرو شیرین شكر پاره ما كو؟
موسی كه در این خشك بیابان به عصایی
صد چشمه برون آرد از این خاره ما كو؟


ای برده اختیارم، تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم؛ تو لاله زار مایی.

این كیست این؟ این كیست این؟ این یوسف ثانی است این؟
خضر است و الیاس این مگر، یا آب حیوانی است این؟
گلهای سرخ و زرد بین، آشوب بَردابَرد بین،
در قعر دریا گرد بین، موسيِّ عمرانی است این.

مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی! چه بلایی!

آینهای، رنگ تو عكس كسی است
تو ز همه رنگ جدا بودهای.

چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و كوه برویید صد هزار نبات.

این كیست چنین مست ز خمار رسیده؟
یا یار بود یا ز بر یار رسیده.
یا شاهد جان باشد، روبند گشاده
یا یوسف مصر است ز بازار رسیده
یا زهره و ماه است در آمیخته با هم
یا سرو روان است زگلزار رسیده
یا برق كله گوشه خاقان شكاری است
اندر طلب آهوی تاتار رسیده.

ای رستخیز ناگهان، ای رحمت نامنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها ...

ای خواجه، نمیبینی این روز قیامت را،
این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را؟


آن مطرب خوش نغمه شیرین سخن آمد،
جانها همه مستند كه آن جان به تن آمد.

ای نوبهار حسن، بیا كاین بهار خوش،
برباغ و راغ و سبزه و صحرا مبارك است.

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش:
به كه ماند، به كه ماند، به كه ماند، به كه ماند؟
دیوان شمس
قصه پردازان نیز از این دیدار حكایتها كردهاند:
از جمله گویند: روزی مولانا با مریدان در کنار حوض مدرسه نشسته بود- كتابها در پیش و قیل و قال و بحث و جدال در میان. درویشی بگذشت و گفت: مولانا، این كتابها چیست؟ گفت: علم قال است. درویش به یك دم آن همه را در آب افكند و فریاد و فغان از مراد و مریدان برخاست كه: این همه كتاب نفیس را در آب چون افكندی! درویش به دمی دیگر كتابها را از آب برگرفت و خشك در پیش روی ایشان نهاد، گفتند: این چیست؟ گفت: این علم حال است. مولانا نعرهای بزد و در دامن درویش آویخت و او شمسالدین ملك داد تبریزی بود.

و یا حكایت كنند كه: روزی جلالالدین با جمع مریدان، سوار بر اسب، از بازار میگذشت. درویشی ندا كرد كه : مولانا، مرا سؤالی است. گفت: بازگوی تا به جواب آن، همه بهرهگیرند. گفت: محمد برتر بود یا با یزید؟ مولانا گفت: این چه جای سؤال است؟ كه با یزید از امت محمد بود و مقام سلطانی از تاج پیروی احمد داشت. درویش گفت: چون است كه محمد با حق گفت «ما عرفناك حق معرفتك» (تو را چنانكه شایسته مقام توست نشناختم؟) و با یزید گفت:
نیست اندر جبه ام الا خدا؛ ( من خودم خدام )
چند جویی در زمین و در سما؟
مثنوی
چرا محمد که پیغمبر است میگوید : که خدا را نشناخته است ولی بایزد که بنده ی بیش نیست خدا را آنچنان نزدیک و آشنا به خود میبیند که از پیراهن به تنش نزدیکتر است ؟

مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود برگوی. گفت: اختلاف در ظرفیت است كه محمد را گنجایش بیكران بود: هرچه از شراب معرفت در جام او میریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب میكرد! اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا كه مرا چه مقام و منزلتی است ! سبحانی ما اعظم شأنی!
و باز در روایت دیگر آمده است: مولانا با جمعی از مریدان، سوار بر اسب، از مدرسه به خانه میرفت. شمس بر وی درآمد و گفت: مولانا، منظور از علم چیست؟ گفت: روش سنت و آداب شریعت. گفت: اینها همه از روی ظاهر است. مولانا گفت: ورای این چیست؟ شمس گفت: علم آن است كه به معلومی رسی.

و از دیوان سنایی این بیت برخواند:
علم كز تو، تو را بنستاند
جهل از آن علم به بود بسیار.

مولانا به پای آن بزرگ افتاد و از تدریس و افاده باز ماند. و این داستان های سخیف را گفتند تا شان بزرگان ایران را تا حد خود پایین کشند.
این قصه ها بهره عوام از باده خاصان است و هر چند جامی گفته است:

پیش ارباب خرد شرح مكن مشكل عشق؛
سخن خاص مگو، محفل عام است اینجا

توصیه مولانا این است كه:
اگر از عام بترسی كه سخن فاش كنی،
سخن خاص، نهان در سخن عام بگو.

و شأن قصه همین است كه صورت آن دام عامیان است و معنای آن دانه گره گشا و آن دانه این است كه شمس نگاهی بر كتاب دل مولانا كرد: بزرگان علم و حكمت دید، صدر بر صدر نشسته، متین و استوار و خاموش و با وقار، و آنجا از جوش و خروش و فریاد و غوغا نشان ندید. پس بناگاه همچون یوسف برآن جمع درآمد:
و چون او را دیدند، شگفت و عظیم یافتند
و از حیرت دستهای خود بریدند و گفتند:
حاش كه این بشر نیست،
فرشتهای جمیل و با كرامت است!
یوسف، ۳۱
و به دست افشانی برخاستند و آواز برآوردند كه:
میرسد یوسف مصری، همه اقرار دهید.
میخرامد چو یكی تنگ شكر، بار دهید.
دیوان شمس

به تعبیر افسانه، مولانا آتش عشق در آن کتاب افکند و آن را چون شعله سراپا به رقص آورد ، چنانکه نه تنها اعراب و نشانهای حرکت به جنبش آمدند ، بلکه نشان جزم و سکون نیز به پایکوبی برخاست :
گر شمس تبریزی کند بر مصحف دل یک نظر
اعراب آن رقصان شده ، هم جزم آن پا کوفته

و به روایت افسانۀ دیگر، شمس آن كتابها را در آب افكند، و آن آب حیات بود كه همه ذانش مولانا را زنده كرد و دفتر دل را -كه بدون عشق هیچ معنی نداشت- به شراب محبت معنی بخشید، كه

این خرقه كه من دارم در رهن شراب اولی
این دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
حافظ
باری این دیدار كیمیا آثار بود كه مولانا را از مرگ به زندگی، از غم به شادی، از خار به گل، از عقل به عشق، از علم به معلوم، و از عرض به جوهر و از شب به روز و از خزان به بهار جاودان آورد:

مرده بدم، زنده شدم؛ گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون زهر دیدم در شكر آویختم
این بوالعجب كاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد، كند در جوی تن رقص الجمل
این موج بحر خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر، ایمن ز شمشیر اجل.

یك حمله مردانه مستانه بكردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم.

غم مرد و گریه رفت و بقای من و تو باد
هرجا كه گریهای است كنون خنده میشود.

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید
نیمشبی ناگهان صبح قیامت دمید.
دیوان شمس
و محققانی !! ( صاحبان کارخانه احمق سازی ) كه گفتند سرّ دیدار مولانا و شمس بر ما پوشیده است و نمیدانیم شمس چه سحر و افسونی در گوش مولانا خواند كه آن مسندنشین سجاده تقوا را بازیچه كودكان كوی گردانید!! (کسانی که عشق را باور ندارند , از این افسانه ها زیاد میسرایند ) راست گفتند، كه :

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست.
مثنوی

آخر قصه این دیدار، كه در سراسر دیوان شمس و مثنوی و هزاران جمله فیه مافیه به زبان فصیح بیان شده است، چگونه مجهول تواند بود؟
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
كه: نهان شدم من اینجا، بكنید آشكارم!
دیوان شمس

شمس سحر بیان و جادوی سخن داشت، اما سحر و افسونی در گوش مولانا نخواند:
گفتم: جادوگری! سست بخندید و گفت:
سحر اثر كی كند؟ ذكر خدا میرود!
دیوان شمس
بلكه شمس در دانشگاه معرفت استاد كرسی شهود و معلوم درس نظر بود:

در آید سنگ در گریه، درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه، چو او درس نظر گوید.
دیوان شمس
و به یك نظر آرزوی مولانا را كه گفت:
گوشم شنید قصه ایمان و مست شده؛
كو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست،


برآورده ساخت و روزی در كنار پنجره سماع كه به گلستان دل باز میشد جمال شاهد یكتای عالم را بینقاب به مولانا نشان داد و گفت:
گر صد هزار شخص تو را ره زند كه نیست
از ره مشو به عشوه، كه آن است آن یكی.
دیوان شمس

این دیدار سرمایه همه پیامبران و اولیا و هنرمندان جهان است: حقیقت دین دیدار خداست و جوهر عرفان دیدار معروف است و جان هنر دیدار جمال مطلق، این است تمامی آن سخن كه آن را تمامی نیست و :
شرح این گرمن بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد وان ناتمام.

زانكه تاریخ قیامت را حد است
حد كجا آنجا كه عشق بی حد است؟
مثنوی

شاعرانی كه به دولت این دیدار رسیدهاند كلامشان از گفتار دیگر شاعران كه در مقام گوش توقف كرده و به تقلید از شراب و شمع و شاهد حكایت میكنند ممتاز است و نشان راستی و شكوه دیدار در سیمای سخن ایشان هویداست:
اگر تو یار منی، پس بگو كه دوش چه بود
میان این دل و آن یار می فروش چه بود
وگر به چشم بدیدی جمال حضرت یار
مرا بگو كه در آن حلقه های گوش چه بود.
دیوان شمس

نمیدانم چه محفل بود شب جایی كه من بودم
به هر سو رقص بِسمِل بود شب جایی كه من بودم
پری پیكر نگاری، سرو قدی، لاله رخساری
سراپا آفت دل بود، شب جایی كه من بودم
خدا خود میر مجلس بود اندر لامكان خسرو
محمد شمع محفل بود، شب جایی كه من بودم.
امیر خسرو

منم، یارب، در این دولت كه روی یار میبینم
فراز سرو سیمینش گلی پر بار میبینم
كدام آلاله را بویم كه مغزم عنبر آگین شد
چه ریحان رسته بندم چون جهان گلزار میبینم.
سعدی
بیخود از شعشه پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ

این دیدار آدمی را عاشق و دیوانه میكند و دكان عقل شیطانی را میبندد:

ای عاشقان، ای عاشقان آن كس كه بیند روی او
شوریده گردد عقل او، آشفته گردد خوی او.
دیوان شمس

معشوق را جویان شود، دكان او ویران شود
بر روی و سر پویان شود، چون آب اندر جوی او.
دیوان شمس

عشق سوزان مولانا به شمس، كه قصه عاشقان جهان را منسوخ كرد، محصول همین دیدار حق بود،( ای بابا ) الا آنكه چون آفتاب جمال الهی از آینه روی شمس بر مولانا تافت، در آغاز مولانا روی در شمس آورد، كه عشق به هر موجود مشاهده جلوهای از حق در آن موجود است و معشوق حقیقی در همه حال خداست .و اگر مولانا گفت:

فاش بگفتم این سخن: شمس من و خدای من!
دیوان شمس
بحقیقت كفر نیست، كه تعبیری از همان معنی اناالحق است، چنانكه در مثنوی روشنتر بیان كرده است:

شمس تبریزی، كه نور مطلق است
آفتاب است و ز انوار حق است.

بیان عشق و شوریدگی مولانا پس از طلوع شمس در این مختصر نمیگنجد، مولانا خود، پس از چندین هزار بیت، در بیان عشق گفت:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل گردم از آن.
مثنوی


اما بازتاب این واقعه شگرف از مرتبه بیان دور نیست. اگر حكایت شیح صنعان و عشق او به دختر ترسای زرتشتی صفت و زنّار بستن و خرقه رهن خانه خمار نهادن، چنانكه عطار در منطقالطیر روایت كرده است، خیال و افسانه باشد، قصه مولانا و عاشق شدن او بر درویشی بی نام و نشان و رها كردن مقام و مسند پیشوایی و تبدیل مجلس قیل و قال به محفل وجد و سماع عین حقیقت است. مریدان مولانا نیز با مولانا چنان كردند كه مریدان شیخ صنعان با او: نصیحت، ملامت، تشنیع، رد و انكار و سرانجام توطئه و آزار:

آن یكی گفتا كه : ای شیخ كبار
خیز و این وسواس را غسلی برآر!
گفت با او: «هر شب از خون جگر
كردهام صد بار غسل، ای بی خبر
آن دگر گفتا: «پشیمانیت نیست؟
یك نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت: «كس نبود پشیمان بیش از این
كه چرا عاشق نگشتم پیش از این
آن دگر گفتش كه: «ای دانای راز
خیز و خود را جمع گردان در نماز
گفت: «گو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچ كار؟
منطقالطیر
مولانا این ملامتها را به جان میخرید و آن را نقل باده عشق میشمرد و با مرده دلان جنگی نداشت:

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
دیوان شمس

با این همه، فتنه و آشوب مریدان و عالمان صورت پرست بالا گرفت و شمس پس از چند ماه به دمشق پناه برد و فریاد مولانا برخاست كه:
بروید، ای رفیقان، بكشید یار ما را
به من آورید یك دم صنم گریز پا را
به ترانه های شیرین، به بهانه های رنگین
بكشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید كه «دم دگر بیایم»
همه وعده مكر باشد، بفریبد او شما را.
دیوان شمس
پس بهاءالدین را با عده ای از مریدان و نامه ها و غزلیات جانگداز در شرح مراتب اشتیاق خویش به دمشق فرستاد و شمس، كه دریای مهر بود، عذر یاران پذیرفت و بار دیگر راهی شد، و مولانا به استقبال آمد و گفت:
بار دگر آن مست به بازار در آمد
وان ساقی مخمور به خمار در آمد
یك حمله دیگر همه دامن بگشاییم
كز بهر نثار آن شه دربار درآمد.
دیوان شمس

دوران دومین مصاحبت مولانا با شمس حدود شانزده ماه بود كه طی آن شمس آنچه از گوهرهای آسمانی در گنجینه خاطر داشت بر مولانا و یارانش نثار كرد. مقالات شمس، كه از عمیقترین اثار عرفانی به نثر پارسی است، گردآوری پریشانی از كلام اوست كه چون الماس درخشان، برنده، سخت و بدیع و گرانبهاست. كمال سادگی و ایجاز و كمال قوت و تأثیر كه در كلام شمس به هم پیوسته و سخن او را از جمله مشایخ پیشین ممتاز ساخته یادآور ستایشی است كه ویلیام هزلیت (۱۸۳۵-۱۷۷۸)، ادیب و منقد انگلیسی، از سادگی کلام او كرده است:
جان هنر
و شكوه بیان
و آفتاب تابان ادبیات
سادگی است.

اما تعبیر بدیع و شگفت مولانا از كلام ساده و حیاتبخش هم گویاترین تعریف و هم زیباترین نمونه و سرمشق چنین سخن است و شاید جامه ای است كه مولانا برقامت كلام شمس دوخته:
چراغ افروخته چراغ نا افروخته را بوسه داد و رفت
او به مقصود رسید .

فیه مافیه

سرّ تأثیر كلام شمس افروختگی جان اوست كه، به اقتضای سنخیت معلول با علت، در كلام او نیز راه یافته است. این شعله در سراسر دیوان شمس، مثنوی و فیه مافیه- سه اثر جاویدان مولانا – روشن است و هر لحظه یاد شمس را زنده میكند، نكته دیگری كه در تعریف مولانا نهفته این است كه چراغ افروخته تنها چراغ نا افروخته را روشن میكند كه همه شرایط چراغ روشن در او جمع است و جز به یك بوسه از چراغ افروخته نیاز ندارد:
گر ز مسیح پرسدت «مرده چگونه زنده كرد»،
بوسه بده به پیش او جان مرا كه «همچنین!»
دیوان شمس

باری شمس چراغ مولانا را بوسه داد و برفت. و هرچند تذكره نویسان غیبت دوم او را نیز چون غیبت اول معلول آزار مریدان و ملال خاطر شمس دانسته اند، اما حقیقت این است كه چون مولانا سراپا افروخته شد و گفت:
آتشم من، گر تو را شك است و ظن،
امتحان كن، دست را بر من بزن
مثنوی
( گفته اند که پسران و برادران مولانا از ترس آبرو ریزی شمس را میکشند و او را در محلی نامعلوم خاک میکنند )
دیگر رسالت شمس به پایان رسیده بود و میبایست به دنبال سرگشتگان در گرد بیابان ناپدید شود. و آن ملالتها بهانه هاست. بیقراری مولانا در هجران شمس تكرار بیقراری شمس در جستجوی مولاناست. شمس یاری میجست تا گستاخ و دلیر تمامی هستی خویش در او بنماید:
كسی میخواستم از جنس خود كه او را قبله سازم و روی بدو آرم،
كه از خود ملول شده بودم؛
تا تو چه فهم كنی از این سخن كه میگویم از خود ملول شده بودم.
اكنون چون قبله ساختم آنچه من میگویم فهم كند، دریابد.
مقالات شمس
همچنین هجران شمس برای مولانا فرقت یاری بود كه مولانا در کنار او سراپا میشكفت:

آن درختی كو شود با یار جفت
از هوای خوش زسر تا پا شكفت.
مثنوی


پس از رفتن شمس، مولانا در آغاز همچنان به یافتن او امیدوار بود و در سراسر ممالک ایران به سفر برخاست و در جستجوی او به دمشق رفت. از هركجا و هركس نشان میپرسید. وقتی یكی گفت من شمس را در فلان خطه ایران بسلامت دیده ام، مولانا خرقه از سر به در آورد و بهدیه بر او نثار كرد. یاران گفتند این سخن بدروغ میگوید. مولانا گفت این پیرهن هدیه دروغ اوست كه اگر راست گفتی جان بر او نثار میكردم. اما بتدریج اخبار ناگوار از مرگ شمس و غیبت نهایی او قوت گرفت و مولانا فریاد برآورد كه:
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
كان چنان ماهی نهان شد زیر میغ!
ای دریغا مرغ خوش پرواز من؛
زانتها پریده تا آغاز من!
ای دریغا، اشك من دریا بدی،
تا نثار دلبر زیبا شدی!
مثنوی


و پس از هزاران دریغ دریافت كه:
این «دریغا»ها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است.
مثنوی

پس مانند شمس در طلب یاری بر آمد كه خود را در آینه او بنماید، و آن یار صلاح الدین فریدون زركوب از مریدان مولانا بود. این مرد عامی و ساده دل چندان در دل مولانا جای گرفت كه او را بر مسند ارشاد مریدان نشاند و دختر او فاطمه خاتون را برای فرزند خویش بهاءالدین به همسری گرفت. درجه احترام و محبت مولانا نسبت به خاندان صلاح الدین از نامهای كه به فاطمه خاتون و نیز به بهاءالدین نوشته است بخوبی روشن میگردد:
اگر فرزند عزیز بهاءالدین در آزار شما كوشد حقا و ثم حقا كه دل از او بركنم و سلام او را جواب نگویم.
توقع است كه آتش در بنیاد عذرها زند و یك دم و یك نفس- نه قصد، نه سهو– حركتی نكند ... كه در خاطر ایشان یك ذره تشویش بیوفایی و ملالت درآید.
در دیوان شمس بیش از هفتاد غزل به نام صلاح الدین تخلص یافته كه از همه زیباتر غزل مولانا در سوك او به مطلع زیر است:
ای زهجرانت زمین و آسمان بگریسته،
در میان خون نشسته عقل و جان بگریسته.

چون صلاح الدین بناگاه درگذشت و در هجران او آسمان و زمین و چشمهای پیدا و نهان گریست، مولانا در جستجوی آینه ای دیگر برآمد كه چون به حق پیوسته بود تاب مستوری نداشت.

روی خوبان زآینه زیبا شود؛
روی احسان از گدا پیدا شود.
مثنوی

گدایی میجست كه گنج پنهان عشق را بر او نثار كند و درویشی كه او را به سلطانی عالم دل نشاند. این گدای خوشه چین حسامالدین چلبی، شاگرد و مرید مولانا، بود كه تشنگی بی پایان او بحر مواج مثنوی را از آسمان معنی به زمین الفاظ نازل كرد:
آب كم جو، تشنگی آور به دست،
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مثنوی


شرح مقامات حساما لدین در سرآغاز دفترهای مثنوی به طور صریح آمده و تمامی مثنوی نیز، به رمز و كنایه، شرح مقام حسام الدین است كه خود رمزی از شمس و از همه عاشقان خدا و معشوق ایشان است كه در میانشان جدایی نیست:
همچنین مقصود من زین مثنوی،
ای ضیاءالحق، حسام الدین، تویی.
پیش من آوازت آواز خداست؛
عاشق از معشوق، حاشا، كی جداست؟
مثنوی
مثنوی محصول دوران پختگی و كمال ذوق و اندیشه مولاناست و گرانبهاترین میراث عرفانی و اخلاقی در ادبیات جهان است، و ما باختصار از آن سخن خواهیم گفت، هرچند:
گر بریزی بحر را در كوزهای،
چند گنجد قسمت یك روزهای؟
مثنوی


در سال ۶۷۲ مولانا را فرمان رسید كه:
ای صاحب نفس مطمئن،
به سوی پروردگارت باز گرد:
تو از وی خشنود
و او از تو خرسند.
فجر، ۲۷
این فرمان بازگشت و صفیر عرش در صورت بیماری «حِمای مُحرِق» بر مولانا درآمد و او را از پای بینداخت .مولانا پیش از این گفته بود كه در مرگ من تهمت بر سبب ها منهید كه:
این سبب ها در نظرها پرده هاست
كه نه هر دیدار صنعش را سزاست.
مثنوی
بیماری ناگهانی مولانا مریدان را به تشویش و اضطراب آورد و خویشان و مریدان دعا گویان به دیدار او شتافتند. مولانا گفت: بعد از این، سلامتی شما را باد! كه در میان ما و معشوق حجاب برخاسته است:
من شدم عریان زن تن، او از خیال
می خرامم در نهایات الوصال.
مثنوی


گویند مولانا در آخرین شب حیات خویش كه آتش تب بالا گرفت و یاران و خویشان اضطراب عظیم داشتند و بهاءالدین هر لحظه سراسیمه به بالین وی میآمد و چون تحمل مشاهده آن حال نداشت با غمی جانكاه باز میگشت، غزل زیر را برای تسلای خاطر ایشان سرود و این غزل، بنا به روایات، واپسین كلمات آتشین مولاناست:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا كن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر كن، وفا كن
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم كان درد را دوا كن؟
در خواب دوش پیری در كوی عشق دیدم
با دست اشارتم كرد كه : «عزم سوی ما کن.»
دیوان شمس
و در شامگاه یكشنبه، شمس وجود مولانا در افق خاكیان غروب كرد و :

در رفتن شمس، از شفق خون بچكید
مه روی بكند و زهره گیسو ببرید
شب جامه سیه كرد در این ماتم و، صبح
بر زد نفسی سرد و گریبان بدرید.

از خرد و بزرگ و مرد و زن - بر پیکار بیجان خداوندگار حاضر شدند و در فراق او اشك ریختند، و در میان یاران ، صدر شهقه ای بزد و از هوش رفت، و سراج ضمن ابیاتی گفت: خاك بر سر ما را كه بر سر خاك مولانا حاضر شده ایم و زنده ایم! و حسام را خود معلوم است كه چه گذشت:

هركه او از همزبانی شد جدا
بینوا شد، گرچه دارد صد نوا.
مثنوی

اكابر کنیه (قونیه) بر خاك مولانا بنایی افراشتند كه به «قبه خضرا» معروف است و زیارتگاه اهل ذوق و تفرجگاه ارباب معناست.
اما، بحقیقت، مزار مولانا -چون مزار همه قدیسان و قدسیان، -در سرا پرده دلهای عاشقان او جای دارد و تربت مولانا اشعار و سخنان اوست كه از وی در عالم خاك به جای مانده است. و باید كه بر این خاک چون تربت حافظ با می و مطرب نشست و با شوق و مستی و اخلاص و ارادت، فارغ از غوغای عقل و هوش، اشعار او را به آواز خوش برخواند تا مولانا خود رقص كنان از میانه اشعار برخیزد و سرّ نی باز گوید:
سّر من از ناله من دور نیست،
لیک چشم و گوش را آن نور نیست.
سّر پنهان است اندر زیر و بم؛
فاش اگر گویم، جهان بر هم زنم.
مثنوی


گفتیم كه شمس مولانا را به اقلیم عشق آورد تا جهان را سراسر بهشت دید و آنجا به نور دیده عاشق، كه قاف تا قاف است، خیال معشوق ازل را در پیاله عالم مشاهده كرد:
خیال شه خرامان شد، كلوخ و سنگ ما جان شد،
درخت خشك خندان شد، سترون گشت زاینده.
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین كه چون باشد؛
جمالش می نماید در خیال ما نماینده.
دیوان شمس


و مدتی بدین خیال خوش- كه در آیینه ماه و خورشید و دیده مردمان متجلی بود -عشق ورزید و، همراه با آن خیال، رقص و پایكوبی كرد و سرود مستانه خواند:
چون خیال تو درآید به دلم رقص كنان،
چه خیالات دگر نیز سرآرد ز میان! ...
گرد بر گرد خیالت همه در رقص شوند،
وان خیال چو مه تو به میان رقص كنان.
همین خیال بود كه حافظ بر «كارگاه دیده» كشید و بر «پرده گلریز هفتخانه چشم» تحریر كرد و از مشاهده آن «شرب مدام» داشت، و همین خیال بود كه برای مولانا شراب میآورد:
خیال دوست بیاورد نزد من جامی
كه: «گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس.»
بگفتمش: «مه روزه ست و روز.» گفت:«خموش!
كه نشكند میجان روزه صیام، مترس!»
دیوان شمس

اما مولانا با آن شرب مدام همچنان خمار باده وصال بود و صبحگاهی مست و حیران بر براق همت نشست و به معراج شهود رفت به ضیافت جاودانه ساقی ابرار راه یافت. در آن محفل خاص، كه جبرئیل امین را در آن راه نیست، راز دل را كه از غیرت با خلیل و جبرئیل باز نگفته بود با معبود خویش در میان نهاد و، آستین افشان، دامن دلدار را گرفت و التماس كرد كه اجازت دهند در آن بارگاه انس بماند. اما با وی گفتند كه نجات بتنهایی میسر نیست؛ باید به بازار مكاره عالم باز گردد و مردمان را نیز بدین مقام دعوت و هدایت كند:
صبحدم گشتم چنان از باده انوار مست
كافتاب آسا فتادم بر در و دیوار، مست.
جبرئیل آمد، براق آورد، گفتا: «برنشین!
جام بر دستند بهرت منتظر، بسیار، مست.»
برنشستم، برد بر چرخم براق برق سیر؛
دیدم آنجا قطب را با كوكب سیار، مست.
در گشادند آسمان را و به پیشم آمدند
«ابشرو» گویان ملایك، جمله از دیدار، مست.
از سپهر چارمین روحالله آمد پیش من،
ساغر خورشید بر كف، از می انوار، مست.
گفتم: «ای چون تو هزاران در خمار جام عشق،
كی شود مخمور جز در خانه خمار، مست؟»
دست او بگرفتم و با خود به بالا بردمش؛
برگذشتیم از سواد عرصه اغیار، مست.
بحر ظلمت ماند از پس، بحر نور آمد به پیش؛
عقل گفتا: «بگذر از این تا رسی در یار، مست.»
برلب دریای اعظم كشتیی دیدم، در او
احمد مرسل به حال و حیدر كرار، مست.
دست من بگرفت حیدر اندر آن كشتی نشاند؛
بگذرانیدم از آن دریای گوهربار، مست؛
از مقام «قاب قوسین»ام به «او ادنی» كشید؛
گفتم آنجا راز را با ساقی ابرار، مست.
باده از دست خدا نوشیدم و بوسیدمش،
آستین افشان گرفتم دامن دلدار، مست.
گفتم: «اكنون باز میداری در این محفل مرا؟
یا مرا گویی برو در عرصه بازار، مست؟»
گفت: «نی، نی، ساربان ما تویی، ای شمس دین،
رو مهار اشتران گیر و بكش قطار، مست.»
دیوان شمس

توان گفت كه فیه مافیه و مثنوی و بسیاری از غزلیات دیوان شمس در اجرای همین فرمان خلق شده، و مقصود شیخ بهائی كه گفت:
من نمیگویم كه آن عالیجناب
هست پیغمبر، ولی دارد كتاب،

همین معنی است كه از سخن مولانا رایحه رسالت الهی استشمام میشود، چنانكه مولانا خود اشاره كرده است:
روزی بیاید كاین سخن خصمی كند با مستمع،
كاب حیاتم، خواندمت، تو خویشتن کر ساختی!
دیوان شمس
از این رو به مصداق كلام او در مثنوی كه گفت:
دو دهان داریم گویا، همچو نی؛
یك دهان پنهانست در لبهای وی.
یك دهان نالان شده سوی شما،
های و هویی در فكنده بر سما.
لیك داند هركه او را منظر است
كاین زبان این سری هم زان سر است
گاه سخن را به زبان خود منسوب میكند و صلا میدهد كه:
بیایید، بیایید، كه خورشید دمیدهست!
بیایید، بیایید، كه دلدار رسیدهست!
بیارید، بیارید همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، كه خوش تیغ كشیدهست!

و گاه خلق را از ندا و آواز و صفیر دوست خبر میكند كه:
ندا رسید به جانها كه: چند میپایید؟
به سوی خانه اصلی خویش باز آیید!
چوقاف قربت ما اصل زاد و بوم شماست،
به سوی قاف برآیید خوش، كه عنقایید!
خدای پر شما را ز جهد ساخته است؛
چو زندهاید، بكوشید و جهد بنمایید!
دیوان شمس
و گاه، فاش و بی هراس، خود را از میان برمیدارد و، بی واسطه، از زبان حق خلق را فرا میخواند كه:
بیا، بیا، كه نیابی چو ما دگر یاری؛
چوما، به هر دو جهان، خود كجاست دلداری،
بیا، بیا و به هر سوی روزگار مبر،
كه نیست نقد تو را غیر من خریداری.
تو همچو وادی خشكی و من چو بارانی؛
تو همچو شهر خرابی و من چو معماری.
به غیر خدمت من -كه مشارق شادی است-
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
دیوان شمس

و گاه نیز پرده از محفل عاشقان بر میكشد و، در جامه تخیلات شاعرانه، آن آیت الهی را كه فرمود «در سلك بندگان من در آی و به بهشت من داخل شو» (فجر، ۲۷) تفسیر میكند:
بیا، بیا كه پشیمان شوی از این دوری؛
بیا به محفل شیرین ما، چه میشوری!
حیات موج زنان گشته اندر این مجلس،
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری.
به دست، طره خوبان به جای دسته گل؛
به زیر پای، بنفشه به جای محفوری.
هزار جام سعادت بنوش، ای نومید؛
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری.
میان بحر عسل بانگ میزند هر جان
صلا كه: باز رهیدم ز شهد زنبوری!
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان،
خراب و مست، رهیده ز ناز مستوری.

شكوفه های شراب خدا شكفت، بهل
شكوفه ها و خمار شراب انگوری.
دیوان شمس

این است دعوت مولانا به دارالسلام عشق و صلح مطلق با عقل كل و آفریدگار جهان كه بهشت موعود و وعده فردای زاهد را نقد میكند:
من كه صلحم دائماً با این پدر،
این جهان چون جنت استم در نظر.
بانگ آبش میرسد در گوش من،
مست میگردد ضمیر هوش من.
شاخه ها رقصان شده چون ماهیان،
برگها كف زن، مثال مطربان.
هر زمان نو صورتی و نو جمال،
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال.
مثنوی
محور اصلی سخن مولانا در دیوان شمس و مثنوی و فیه ما فیه عشق است:
این سخن آبی است از دریای بی پایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسمها را جان كند.
دیوان شمس
الا آنكه در دیوان شمس عشق در شور و غوغای مستی سرود شیدایی میخواند و دست افشانی و پایكوبی میكند: «با دوست دست افشان، به عالم پای كوبان»:
به زیر پای بكوبیم هرچه غیر وی است،
چرا كه شرط چنین شد در امتحان سماع.
دیوان شمس
این سماع ابدی كه به «نماز دائم» و به زبان عارفان «شرب مدام» است در پی قد "قامت عشق "و به یاد قامت معشوق عالم كه كبرای عاشقان است برپا میشود.
قامت عشق صلازد كه: سماع ابدی است!
جز پی قامت او رقص و هیاهوی مكن!
دیوان شمس
یك دست جام باده و یك دست زلف یار،
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست.
دیوان شمس
دستی در زلف یار كه رشته رسن بازان معركه عشق و نجات بخش یوسف جان از چاه طبیعت است:
رسن زلف تو ما را چو رهائید ز چاه،
ما از آن روز رسن باز و حریف رسنیم.
دیوان شمس
و به دستی جام باده محبت كه صداع و خمار و هوشیاری به دنبال ندارد:
چونكه مستم كردهای، حدم مزن؛
شرع، مستان را نیارد حد زدن.
چون شدم هشیار، آنگاهم بزن،
كه نخواهم خود شدن هشیار من.
مثنوی
نماز شام قیامت به هوش باز آید
كسی كه خورده بود می ز بامداد الست.
سعدی
شراب بی خمارم بخش ساقی،
كه در وی هیچ دردسر نباشد.
حافظ

آنگاه رقصی موزون و اطواری خوش و دلفریب در میانه میدان عالم! این است زندگی مولانا پس از دیدار شمس؛ رقصی به سوی خداوند:
طاعت كه بی رقص و وجد و عشق است
مقبول درگاه كبریا نیست.
الهی قمشه ای
حلال است رقصی كه بر یاد اوست،
كه هر آستینیش جانی در اوست.
سعدی


غزلیات شمس بحقیقت هزار جان است كه مولانا از آستین غیب بر قامت كلمات افشانده و مائدهای است كه در این سماع به دستی از خوان آسمان ربوده و به دیگر دست بر سفره خاكیان نهاده است:
پیام كرد مرا بامداد بحر عسل
كه موج موج عسل بین، به چشم خلق، غزل.
این عسل گاه خبر جاوادنگی است كه تلخی مرگ را شیرین میكند:
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
كامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان.
زین شمعهای سرنگون وین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان.

همچو موج از خود برآوردیم سر؛
بازهم در خود تماشا میرویم.

و گاه خبر لطف الهی است كه خارخار شك و وسوسه را به گلزار ایمان بدل میكند:

شد خارها گلزارها از لطف رویت بارها،
تا صد هزار اقرارها افكند در ایمان ما.

و گاه مژده سریان مستی و شادی از ساقی ازل تا عمق ذات همه موجودات است:

ساقیا، چون مست خویشی، خویش را بر من بزن؛
ذكر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن.
تا درون سنگ و آهن تابش شادی رسید،
گر زمن باور نداری، سنگ بر آهن بزن.

وگاه حلاوت زیباترین تفسیر از آیات الهی و تلمیحات و كنایات شیرین به كتاب وحی است:
«ایاك نعبد» است زمستان دعای باغ؛
اندر بهار گوید: «ایاك نستعین.»

آن كه چون شیر نجست از صفت گرگی خویش،
چشم آهو فكن یوسف كنعان چه كند؟

همچو سیمرغ دعاییم كه بر چرخ پریم؛
همچو سرهنگ قضاییم كه لشگر شكنیم.

ما در نماز سجده به دیدار میبریم؛
بیچاره آن كه سجده به دیوار میبرد.

و فی الجمله آن چهار جوی شراب و آب و شیر و عسل، كه در بهشت به صالحان وعده كردهاند، در باغ غزلیات مولانا جاری است كه هم مستی میبخشد هم آب زندگی است هم شیر معرفت و غذای جان است و هم شهد و شادی ابدی است كه غم در آن راه ندارد:


ای غم، از اینجا برو! ورنه سرت شد گرو،
زانكه شب تیره را تاب مه یار نیست.
حلقه غین تو تنگ، میمت از آن تنگتر؛
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست.
دیوان شمس


و عشق در مثنوی ذكر موزونی است از نامهای نیكوی معشوق به سی هزار زبان كه ترجیع بند آن ترانه توحید است:
مثنوی ما دكان وحدت است،
غیر وحدت هرچه بینی آن بت است.
همچو یك خورشید در صحن سما،
صد شود نسبت به صحن خانه ها.
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری،
یك شود چون آب آن را بفشری.
مثنوی


عشق نزد مولانا نقطه وحدت است. دریایی است كه میعادگاه همه نهرها و رودهاست؛ صلحی است كه ملتقای همه جنگها و تضادهاست؛ بینهایتی است كه همه خطوط موازی «مایی» و «تویی» در آنجا به هم میرسند:
بحث دور و تسلسل كه پای فیلسوفان عالم را در زنجیر كرده به سلسله گیسوی دوست میپیوندد:

سلسله این قوم جعد مشكبار؛
مسئله دور است، اما دور یار.
مثنوی
زیرا دوگانگی علت و معلول و دور و تسلسل ناشی از آن در وحدت عشق راه ندارد:
چو در سلطان بی علت رسیدی،
هلا، بر علت و معلول میخند!
دیوان شمس


و غوغای جبر و اختیار، كه فتنه عقل عقیله است، در صلای سلطان عشق خاموش میشود كه در عشق جبر و اكراه هیچ نیست، همه شوق و خواستن است؛ و اراده و اختیار هیچ نیست، همه جذبه و تسخیر است-«وكل مسخرات بامره.»
ای لطیفی كه گل سرخت چو دید
از لطافت پیرهن را بر درید،
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم؛
حكم داری، هین، بكش تا میكشیم!
باد ما و بود ما از داد توست؛
هستی ما جمله از ایجاد توست.
لذت هستی نمودی نیست را،
عاشق خود كرده بودی نیست را.
ما همه شیران، ولی شیر علم:
حملهمان از باد باشد دم بدم.
حملهمان از باد و ناپیداست باد
جان فدای آنكه ناپیداست باد.
مثنوی


باد و عالم عشق را بیگانگی است؛
واندر آن هفتاد و دو دیوانگی است.
غیر هفتاد و دو ملت كیش او؛
تخت شاهان تختهبندی پیش او
مذهب عاشق ز مذهبها جداست؛
عاشقان را مذهب و ملت خداست.
مثنوی

زین خمر خور همیشه كه در روی خمار نیست؛
این عشق را گزین كه نه تازی نه اعجمی است
دیوان شمس


حقیقت این است كه عرفان از نهاد بشر برخاسته و از ایران و ایرانی و پارسی بیرون است و پیوسته در عالم، لطیف طبعانی بودهاند كه از مشاهده كلك خیالانگیز عالم دریافتهاند كه:


لعبت بازی پس این پرده هست،
ور نه بر او این همه لعبت كه بست؟
نظامی


و چون فیلسوفان بدین مرتبه نیز قناعت نكردهاند كه صنع عالم را صانعی است بلكه در طلب صانع برآمده و از پیام آوران و آشنایان كوی او نشان گرفتهاند و، گستاخ و بیهراس، به بیابان عشق قدم نهاده و خار و خاره این وادی را پرنیان و حریر یافته و با هزار «لن ترانی» همچنان دیده بردیدار دوخته تا پس از چندین شكیبایی شبی چون حافظ چراغ دیده در محراب ابروی یار افروختهاند و بدین دیدار كه حل همه مشكلات و پاسخ جمله سؤالات عالم است از پرده تقلید و گفتار بیرون جسته و هرچه گویند از مقام مشاهده و تجربه عالم درون است، الا آنكه در مقام دعوت غافلان و هدایت رهروان از امثال و حكایتها و اقوال حكما و قدیسان پیشین مدد گرفته و خود از آن فارغ بودهاند:

آنچه گویم هست از عینالیقین،
نی به استدلال و تقلید است این.
این دلیل راه، رهرو را بود،
كو به هر دم در بیابان گم شود.
واصلان را نیست جز چشم و چراغ،
از دلیل و راهشان باشد فراغ.
گر دلیلی گفت آن مرد وصال،
گفت آن از بهر اصحاب جدال.
پیش طفل نو، پدر «تی تی» كند،
گرچه عقلش هندسه گیتی كند.
مثنوی
و هم بر این گونه مولانا همه مسائل فلسفی و كلامی و عرفانی و اخلاقی را با كلید عشق میگشاید:
یك دسته كلید است به زیر بغل عشق،
از بهر گشاییدن ابواب رسیده.
دیوان شمس

و اما عشق در فیه مافیه پیری است كه بر مسند ارشاد نشسته و افتادگان را دستگیری میكند:

پیر عشق توست، نی ریش سپید؛
دستگیر صد هزاران نامید .
مثنوی
و با دیده شفقت در حاضران مینگرد و از صمیم جان ایشان را فرا میخواند كه:

بیا! آخر تا چند بیگانهای
در میانه تشویشها و سوداها؟
فیه مافیه
فیه مافیه به زبانی بی تكلف و پیراسته از زیورهای ظاهری، كه اغلب حجاب معناست، و دعوت به اقلیم عشق و عالم امن و سلام تكرار است
مردمان را به راه پروردگارت فراخوان
از طریق حكمت و معرفت
و اندرزهای نیكو،

و با ایشان به طرزی جمیل بحث و مناظره كن. ( نحل،۱۲۵)
از این رو، بخشی از فیه مافیه بحقیقت درس حكمت است كه در آن از جمال و سخن اولیای پیشین ایران كشف حجاب كرده است:
محتسب گر فاسقان را نهی منكر میكند،
گوبیا كز روی مستوری نقاب افكندهایم.
سعدی


مستم زخمر «من لدن» رو محتسب را غمز كن؛
من محتسب را و تو را هم چاشنی آوردهام.
دیوان شمس


در این بخش محور سخن معرفی مقام انسان است كه اسطرلاب اسرار خداست؛ و اگر با خود آشنا شود، راز دو عالم را دریابد و عكس جمال بیچون را در آینه دل خویش مشاهده كند و محب و عاشق شود، آنگاه محبوب و معشوق حق گردد:
خدای را بندگانند
كه ایشان معشوقند و محبوبند
و حق تعالی طالب ایشان است
و هرچه وظیفه عاشقان است او برای ایشان میكند.
فیه مافیه
بخش دیگر اندرزها و مواعظ نیكوست، كه گفتهاند:
دین تنها یك نصیحت است.

و در این باب مولانا داروی تلخ نصیحت را به كیمیای محبت شیرین كرده و در جام تمثیلات خیالانگیز به نیازمندان نوشانده است:
آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش میطلبی
و حصول آن در دنیا ممكن نیست،
معهذا یك لحظه بی طلب نیستی.
راحتی نیز كه در دنیا مییایی همچون برقی است كه میگذرد و آرام ندار.
آنگاه كدام برق؟
برقی پر تگرگ، پر باران، پر برف، پر محنت.
چون كار دنیا بی رنج میسر نمیشود
و كار آخرت همچنین،
باری، این رنج را سوی آخرت صرف كن تا ضایع نباشد.
فیه مافیه
برق خندد؛ بركه میخندد. بگو.
بر كسی كه دل نهد بر نور او.
مثنوی
و در بخش دیگر، كه مناظره نیكو و «جدل احسن» است، مولانا با ارباب فرق مختلف به گفتگو نشسته و برپایه عقاید خود ایشان نظراتشان را نقد كرده است.

از این رو، بحث است ما را با مجوسیان
كه ایشان میگویند دو خداست:
یكی خالق خیر و یكی خالق شر.
اكنون تو بنما خیر بی شر
تا ما مقر شویم كه خدای شر هست و خدای خیر.
و این محال است، زیرا خیر و شر دو نیستند،
و میان ایشان جدایی نیست.
فیه مافیه
فیه مافیه مجموعه مقالات و تقریرات مولاناست كه بتدریج به دست بهاءالدین یا دیگر مریدان تحریر شده و از نظر مولانا گذشته است. تدوین كامل كتاب و نامگذاری آن به «فیه ما فیه» و القابی چون «اسرار جلالیه» و «مقالات» بعد از وفات مولانا صورت گرفته است.
در این كتاب مانند سایر آثار مولانا مسئلهای از خود مولانا یا سخن بزرگانی چون برهانالدین محقق تزمذی، سنائی، مولانای بزرگ (پدر مولانا) و یا شخص مجهولی با عنوان «یكی گفت»، در موضوعاتی بسیار متنوع از ادبیات و عرفان و فلسفه پارسی تا مسائل سیاسی روز، طرح میگردد و بحث بتدریج از موضوع اصلی دور میشود و دهها بحث تازه برحسب تداعی معانی و احوال و خاطرات مولانا پیش میآید:

در خاطرم میآید كه این آیت را تفسیر كنم،
اگرچه مناسب این مقال نیست كه گفتیم
اما در خاطر چنین میآید،
پس بگوییم تا برود.
فیه مافیه


اسم كم جو، رو مسما را بجو:
مه به بالا دادن، نه اندر آب جو
مثنوی
و مناظره «مست و محتسب» در مثنوی بیان رمز همین نكته است:
محتسب در نیمه شب جایی رسید؛
در بن بازار مستی خفته دید.
گفت: هان، مستی! چه خوردستی؟ بگو.
گفت: از آن خوردم كه هست اندر سبو.
گفت: خود اندر سبو واگو كه چیست.
گفت: از آنكه خوردهام. گفت: این خفی است.
گفت: آنچه خوردهای، آن چیست، آن؟
گفت: آنچه در سبو مخفی است آن.
دور می زَد این سؤال و این جواب؛
ماند چون خر محتسب اندر خلاب.
گفت: با او محتسب: هین، «آه» كن!
مست «هوهو» كرد هنگام سخن.
گفت: گفتم «آه» كن، «هو» میكنی!
گفت: من شادم، تو از غم میزنی.
آه از درد و غم بیدادی است؛
هوی هوی مِیكشان از شادی است.

در اینجا محتسب هوشیار دنیا، كه همه در سودای جهان و حساب سود و زیان است، از مستان باده توحید میپرسد: چه خوردهاید كه چنین شاد و فرخندهاید؟ گویند: گفتنی نیست؛ تا ننوشی ندانی. و اگر پرسند كه در پرده این الفاظ و عبارات و این ترانه و غزل چیست، گویند: فیه مافیه: در آن است آنچه در آن است؛ تا نخوانی درنیابی. و آنگاه نه هر خواندنی كه مدام فریفته صورت باشی و در بند وزن و قافیه و تمثیل و قصه فرومانی، بلكه باید دانه را از كاه و پوست را از مغز جدا كنی و از آن مغز و دانه برخوری. آنگاه نه هر خوردنی كه در دهان بگردانی و بیرون افكنی چنانكه به یك روز هزار آیت فرو میخوانند و فرو نمیبرند تا مایه رشد و قوت جان باشد. و با این همه، اگر فرو بری و طبع تو با آن همراه نباشد، تو را هیچ سود نبخشد:
بر سماع راست هر تن چیر نیست؛
طعمه هر مرغكی انجیر نیست.
مثنوی

اندر او هست آنچه هست در او؛
فیه مافیه، انه هو هو!»

جان گرگان و سگان از هم جداست؛
متحد جانهای شیران خداست.
مثنوی

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار؛
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود.

و سلام بر عاشقان کوی حق باد !

حسین قمشه ای
متن از پیشگفتار کتاب گزیده فیه ما فیه انتخاب شده است.
حکیم علیقدر ایران زمین ، محمد بلخی ملقب به مولوی‌ جلال‌الدین