‏نمایش پست‌ها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خواجوی کرمانی. نمایش همه پست‌ها

۱.۵.۹۵

بشد بعزم غزا و شهید باز آمد


مراد بین که به پیش مرید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد

سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد

بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد

بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد

بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد

بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد

فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد

جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد

بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد

کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد

ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد

شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد

کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد.

خواجوی کرمانی

۳۱.۴.۹۵

حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد


شکر تنگ تو تنگ شکر آمد
حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد

لبت از تنگ شکر شور برآورد
بشکر خندهٔ شیرین چو در آمد

چونظر در خم ابروی تو کردم
قامت خویشتنم در نظر آمد

چون ز عشق کمرت کوه گرفتم
سیلم از خون جگر برکمر آمد

گردمی بر سر بالین من آئی
همه گویند که عمرت بسرآمد

کامم این بود که جان برتو فشانم
عاقبت کام من خسته برآمد

خواجو آن نیست که از درد بنالد
گر چه پیکان غمش بر جگر آمد.

خواجوی کرمانی


۳۰.۴.۹۵

جان با لب لعلش بمراعات درآمد


از صومعه پیری بخرابات درآمد
با باده پرستان بمناجات درآمد

تجدید وضو کرد بجام می و سرمست
در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد

هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت
از نفی برون رفت و باثبات درآمد

این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان
درد دلش از راه مداوات درآمد

ایدل چو در بتکده در کعبه‌ گشودند
بشتاب که هنگام عبادات درآمد

فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان
همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد

مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد
با مرغ صراحی بمقالات درآمد

دل در غم عشقش بخرافات درافتاد
جان با لب لعلش بمراعات درآمد

مستان خرابش بدر دیر کشیدند
در حال که خواجو بخرابات درآمد.

خواجوی کرمانی

۲۹.۴.۹۵

روز سپید از شب سیاه برآمد


وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد

کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد

از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد

پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد

سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد

بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پرده‌اش گیاه برآمد

شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد

هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد

آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد.

خواجوی کرمانی

۲۸.۴.۹۵

کام دل خسته از شراب برآمد


ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
شاهد سرمست من ز خواب برآمد

نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت
ولوله از جان شیخ و شاب برآمد

پیش جمالش ز رشک ماه فروشد
وز شکن زلفش آفتاب برآمد

صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند
قرص مه از عنبرین حجاب برآمد

از شکن زلف روز پوش قمر ساش
چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد

عکس رخش چون در آب چشم من افتاد
بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد

مردم چشمم به آب نیل فرو شد
کان خط نیلوفری ز آب برآمد

وقت صبوح از هوای مجلس عشاق
زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد

مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین
کام دل خسته از شراب برآمد

خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند
از نفسش بوی مشک ناب برآمد.

خواجوی کرمانی

۲۷.۴.۹۵

از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد


لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد

بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد

هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر
بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد

زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت
در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد

قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد

نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم یاد آمد

رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد
از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد

حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت
صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد

خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد.

خواجوی کرمانی

۲۶.۴.۹۵

در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد


نی ز دود دل پرآتش ما می‌نالد
تو مپندار که از باد هوا می‌نالد

عندلیبیست که در باغ نوا می‌سازد
خوش سرائیست که در پرده‌سرا می‌نالد

بیزبانست و ندانم که کرا می‌خواند
در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد

من دلخسته اگر زانکه ز دل می‌نالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا می‌نالد

می‌فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بیسروپا می‌نالد

می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا می‌نالد

بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا می‌نالد

نه دل خسته که یکدم ز هوا خالی نیست
هر کرا می‌نگرم هم ز هوا می نالد

هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما می‌نالد

ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا می‌نالد.

خواجوی کرمانی

۲۴.۴.۹۵

آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد


یارش نتوان گفت که از یار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد

گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد

چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی
کان یار نباشد که ز اغیار بنالد

هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
نبود سر یار ار ز سر دار بنالد

در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی
در بادیه و وادی خونخوار بنالد

عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم
بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد

بر گریهٔ من ساغر می, گرم بگرید
وز زاری من چنگ سحر زار بنالد

دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
دوری نبود گر بشب تار بنالد

خواجو چو درین کار نداری سر انکار
آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد.

خواجوی کرمانی


۲۳.۴.۹۵

چون سخن می‌گوئی از لعل تو گوهر می‌چکد


ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور می‌چکد
چون سخن می‌گوئی از لعل تو گوهر می‌چکد

زان لب شیرین چو می‌آرم حدیثی در قلم
از نی کلکم نظر کن کاب شکر می‌چکد

دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می‌چکد

چون عقیق گوهر افشان تو می‌آرم بیاد
در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می‌چکد

بسکه می‌ریزد ز چشمم اشک میگون شمع‌وار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می‌چکد

عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه می‌گیرم برآب چشم و دیگر می‌چکد

آستین بردیده می‌بندم ولی در دامنم
خون دل چندانکه می‌بینم فزونتر می‌چکد

خامه چون احوال دردم بر زبان می‌آورد
اشک خونینش روان بر روی دفتر می‌چکد

تشنه می‌میرم چو خواجو برلب دریا و لیک
برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر می‌چکد.

خواجوی کرمانی

۲۲.۴.۹۵

هیچ سالک نشنیدیم که واصل می‌شد


گر دلم روز وداع از پی محمل می‌شد
تو مپندار که آن دلبرم از دل می‌شد

هیچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل می‌شد

گفتم از محمل آن جان جهان برگردم
پایم از خون دل سوخته در گل می‌شد

راستی هر که در آن سرو خرامان می‌دید
همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل می‌شد

ساربان خیمه برون می‌زد و اینم عجبست
که قیامت نشد آنروز که محمل می‌شد

قاتلم می‌شد و چون خون ز جراحت می‌رفت
جان من نعره زنان از پی قاتل می‌شد

همچو بید از غم هجران, دل من می‌لرزید
کان سهی سرو خرامان متمایل می‌شد

پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل دیوانه ندیدیم که عاقل می‌شد

بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو
هیچ سالک نشنیدیم که واصل می‌شد.

خواجوی کرمانی

۲۱.۴.۹۵

شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد


اسیر قید محبت ز جان نیندیشد
قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد

غریق بحر مودت ز سیل نگریزد
حریق آتش مهر از دخان نیندیشد

شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد
مقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشد

ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق
ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد

گرم تو صید شوی گو حسود جان میده
که گرگ چو بره برد از شبان نیندیشد

چو گل نقاب برافکند بلبل سحری
فغان برآرد و از باغبان نیندیشد

ز نوک ناوک چشمت چه غم که در صف عشق
کسی سپه شکند کو ز جان نیندیشد

ترا که غارت دل می‌کنی چه غم ز کسی
که هر که ره زند از کاروان نیندیشد

کرا بجان جهان دسترس بود هیهات
مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد

نسیم باد صبا چون بگل در آویزد
ز شور بلبل فریاد خوان نیندیشد

چه سست مهر طبیبی که درد خواجو را
دوا تواند و زان ناتوان نیندیشد.

خواجوی کرمانی

۲۰.۴.۹۵

کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد


هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد
وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد

عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح
از خروشیدن مرغان سحر نندیشد

آنکه کام دل او ریختن خون منست
از دل ریش من خسته جگر نندیشد

هر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطر
کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد

پیش شمع رخ زیبای تو گر جان بدهم
نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد

خستهٔ ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد
کشتهٔ عشق تو از تیر و تبر نندیشد

سر اگر در سر کار تو کنم دوری نیست
کانکه در دست تو افتاد ز سر نندیشد

نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال
کانکه شد ساکن جنت ز سقر نندیشد

مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت
کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد.

خواجوی کرمانی

۱۹.۴.۹۵

بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد


دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد
مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد

در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد
نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد

هر کرا نقش نگارنده مصور گردد
نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد

تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار
یاری آنست که یار از غم یار اندیشد

در چنین وقت که از دست برون شد کارم
من بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشد

هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد
این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد

در چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کرد
بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد

آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر
تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد

گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو
گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد؟

خواجوی کرمانی

۱۸.۴.۹۵

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش


مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد.

خواجوی کرمانی

۵.۴.۹۵

روی چو مه نمود و ثریا پدید شد


تا چین آن دو زلف سمن‌سا پدید شد
در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد

دیشب نگار مهوش خورشید روی من
بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد

زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد
روی چو مه نمود و ثریا پدید شد

اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد
چشمم جواب داد که از ما پدید شد

هست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکن
آن آتشی که از دل خارا پدید شد

آدم هنوز خاک وجودش غبار بود
کو را هوای جنت اعلی پدید شد

از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت
نوری که در درون زلیخا پدید شد

گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست
مانند باد برسر صحرا پدید شد

از دود آه ماست که ابرآشکار گشت
و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد

جانم شکنج زلف ترا عقد می‌شمرد
ناگه دل شکسته‌ام آنجا پدید شد

خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست
بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد.

خواجوی کرمانی

۴.۴.۹۵

مه دو هفته ازین خوبتر نمی‌باشد


ز حال بی‌خبرانت خبر نمی‌باشد
بکوی خسته دلانت گذر نمی‌باشد

ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل
ولیک چشم تو بر سیم و زر نمی‌باشد

سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور
گرت ز نالهٔ ما دردسر نمی‌باشد

دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد
مه دو هفته ازین خوبتر نمی‌باشد

نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه
بدین لطافت و خوبی بشر نمی‌باشد

بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک
شب فراق تو گوئی سحر نمی‌باشد

توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید
که قوت خسته دلان جز جگر نمی‌باشد

بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب
گرت بجانب خواجو نظر نمی‌باشد.

خواجوی کرمانی

۳.۴.۹۵

سلطان من آنست که هندوی تو باشد


کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد
یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد

مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم
لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد

در تاب مرو گر دل گمگشتهٔ ما را
گویند که در حلقهٔ گیسوی تو باشد

بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم
کز هر دو جهان قبلهٔ من روی تو باشد

در دیده کشم خاک کف پای کسی را
کو خاک کف پای سرکوی تو باشد

گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات
از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد

صیاد من آنست که نخجیر تو گردد
سلطان من آنست که هندوی تو باشد

هر کس که بابروی دوتای تو دهد دل
پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد

وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد
سودا زدهٔ سلسلهٔ موی تو باشد.

خواجوی کرمانی

۲.۴.۹۵

در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی


مردان این قدم را باید که سر نباشد
مرغان این چمن را باید که پر نباشد

آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی
وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد

در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی
زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد

تیر بلای او را جز دل هدف نشاید
تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد

هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد

گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی
با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد

جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند
پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد

چون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما را
آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد

از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا
بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد

هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید
وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد

افتاده‌ئی چو خواجو بیچاره‌تر نخیزد
و آشفته‌ئی ز زلفت آشفته‌تر نباشد.

خواجوی کرمانی

۱.۴.۹۵

کانکه نمیرد برو نماز نباشد


روی نکو بی وجود ناز نباشد
ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد

راه حجاز ار امید وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد

مست می عشق را نماز مفرمای
کانکه نمیرد برو نماز نباشد

مطرب دستانسرای مجلس او را
سوز بود گر چه هیچ ساز نباشد

حیف بود دست شه بخون گدایان
صید ملخ کار شاهباز نباشد

بنده چو محمود شد خموش که سلطان
در ره معنی بجز ایاز نباشد

پیش کسانی که صاحبان نیازند
هیچ تنعم ورای ناز نباشد

خاطر مردم بلطف صید توان کرد
دل نبرد هر که دلنواز نباشد

کس متصور نمی‌شود که چو خواجو
هندوی آن چشم ترکتاز نباشد.

خواجوی کرمانی

۳۱.۳.۹۵

در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد


شام شکستگان را هرگز سحر نباشد
وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد

هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد

پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه
تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد

در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد

هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید
وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد

در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی
زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد

یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی
یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد

مطبوع‌تر ز قدت سرو سهی نخیزد
شیرینتر از دهانت تنگ شکر نباشد

چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض
یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد

گفتم دل من از خون دریاست گفت آری
همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد

گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو
بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد.

خواجوی کرمانی