۴.۳.۰۱

حسد حشم بر غلام خاص ۳


این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریتست
امر را طاق و طرم ماهیتست
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده‌روزهٔ خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک
چون نمی‌آیند اینجا که منم
کاندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نی بر آمد نی فرو شد ذات او
ما که واپسماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی فییم
باز گرد شمس می‌گردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع


صد هزاران بار ببریدم امید
از کی از شمس این شما باور کنید
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید نومیدی من
عین صنع آفتابست ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد
هیچ هست از غیر هستی چون چرد
جمله هستیها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان، ور خود خرند
وانکه گردشها از آن دریا ندید
هر دم آرد رو به گردابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر می‌گوید بدست راست خور
ز آب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را، کژ کجاست
نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو
راست می‌گردی گه و، گاهی دو تو
ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا میکنیم
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود
توتیای کبریائی، تیزفعل
داروی ظلمت‌کش و استیز فعل
آنکه، گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو برکند
جمله کوران را دوا کن ای قمر
ای نهال میوه دار، افشان ثمر
جمله کوران را دواکن جز حسود
کز حسودی بر تو می‌آرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا همچنین جان می‌کنم
آنک او باشد حسود آفتاب
کور میگردد ز بود آفتاب
اینت درد بی‌دوا کاو راست، آه
اینت افتاده ابد در قعر چاه
نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او بگو
باز آن باشد که باز آید بشاه
باز کور است، آنکه شد گم کرده رها

حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت سوم: ;

ایـن مــعــانـــی راســت از چـــرخ نــهـــم
بـی هــمــه طــاق و طــرُم طـاق و طـرم
معانی یعنی حقایق. راست یعنی را است. چرخ نهم اشاره است بعالم نامکان و عرش اعظم، عالم معنی و عالم غیب. اینها همه بمعنی چرخ نهم است. بی همه یعنی بدون دخالت عوالم مادی این جهان.طاق و طرم مراد از آن سر و صدای ظاهری حاکی از شکوه و جلال و جلوه و عظمت ناپایداریست که خلق را فریفته خودش میکند. میگوید این حقایق الهی که در قسمت قبلی من گفتم اگر چه در این دنیا ظاهرا جلال و شکوهی ندارد ولی در جهان معنی و عالم غیب دارای شکوه و جلال هست. این حقایق الهی آوازه و شکوه و جلالی از پیشگاه حق دارد و این آوازه نیازی بعوالم مادی این جهان خاکی ندارد. بلکه معنویست و علال دوام و بی نیاز از عالم مادیست.(در علم ستاره شناسی باستانی ایران، که هنوز از آن استفاده میشود، تمامی کهکشانها و آنچه که هست و نیست در حرکتی دورانی در گردشند و این پدیده یعنی کل جهان هستی از نظر دانشمندان پارسی چرخ نامیده شده که میگردد. این چرخ مانند یک ;هرم مخروطی و فنری شکل دارای سطوح متفاوتی است که در پایینترین سطح بیشترین دامنه را داراست و هر چه به راس هرم و یا خرطوم نزدیکتر میشوی این چرخ کوچکتر شده و در آخرین سطح و یا نوک هرم جایگاه خداست، و در سطح نهم و یا چرخ جایگاهی است که آخرین مرز برای موجودات است و از این آسمان نهم و یا چرخ نهم موجود و مخلوقی بالاتر نمیتواند بنشیند، مولانا که مانند دیگر حکمای پارسی در علم نجوم خبره است و درجایجای ابیات خود از این علم استفاده کرده و نام میبرد در اینجا میفرماید: این راه راستی از طرف خدا برای انسان نهاده شده از جاییکه مرز بین انسان و خداست، بدون اینکه خدا بابت دادن آن به انسان، انتظاری از او داشته باشد. همانگونه که مادری مهربان به فرزندش داروی سلامتی میدهد بدون اینکه چشمداشتی داشته باشد، خداوند نه انتظار نماز و روزه دارد نه طاعات و عبادات، میگوید این دارو را بخور تا خوب شوی، نمیخوری، مریض خواهی شد، باز هم لج میکنی پس خواهی مرد، هرچه کنی بخود کنی، گر همه نیک و بد کنی.)

خــلــق را طــاق و طــــرم عــاریـــتســت
امـــر را طـــاق و طـــرم مــا هــیـتســت
کلمه عاریت یعنی نا پایدار و ساختگی. کلمه امر
یعنی عالم امر و عالم امریعنی عالم ملکوت و روحانیست و گرفته شده از عالم امر الهی. وقتی خداوند میخواهد چیزی را بوجود بیاورد امر میکند که باش و بلا فاصله آن چیز هست. ماهیت است یعنی ذاتی و اصلیست در برابر عاریت که اصلی و مال خودش نیست. مولانا میگوید که شکوه و جلال مردم ناپایدار و ساختگی و موقتی و زود گذر است، هرچند که چشمها را فریفته زرق و برقها کند ولی نا پایدار است. ولی شکوه و جلال عالم روحانی ذاتی و اصلیست.( مولانا میفرماید: برخلاف آدمی که اگر کاری و یا نیکی درحق کسی بکند انتظار و چشمداشت تلافی دارد و کار نیکش و اعطای مقام و مال و یا طاق‌ و طرم از طرف آدمی و بطور کلی همه چیزش عاریتیست، پروردگار عالم آنچه که میدهد، انتظار تلافی ندارد و نفس کار و اصالت کار در لطف اوست. )

از پــی طــاق و طـــرم خــــواری کشــنـد
بـــر امــیــد عِـــز درخــواری خــوشــنـد
عِز یعنی عزت دنیا. مردم دنیا برای بدست آوردن
شکوه و جلال دنیوی به ذلت و خواری تن میدهند و بامید آنکه بعذت دنیا برسند خود را در ذلت سعادتمند حس میکنند.( آدمی برای بدست آوردن مقام و مال هم ذلت میدهد و هم ذلت میکشد.)

بـــر امـــیـــد عــــزّ ده روزه خُــــدوک
گــردن خـود کــرده اند از غــم چـو دوک
ده روزه یعنی کوتاه و زودگذر. عمر همه ما نسبت
به عالم وجود حتی ده روز هم نیست. دوک یعنی پریشانی و پراکندگی خاطر از امور نا ملایم. میگوید: مردم دنیا بامید جلال و شکوه زود گذر دنیوی که پُر و آکنده از تشویش و پریشانی روحیست گردن خودشان را مثل دوک نخ دوزی لاغر و باریک میکنند و اشاره باین دارد که خوشی های دنیوی و لذت هائی که میبری و یک مقدار بسیار کم (ده روز) بیشتر نیست و این لاغری گردن هم کنایه از بدحالی و وخامت شرایط روحی و جسمی آدمیان حریص و آزمند است که با گردن زار و نحیف و لاغر چون دوک خودشان ثروتمندان را مدح و ثنا میگویند و تن بحقارت میدهند

چــون نــمــی آیـنـد ایـــنــجــا که مــنــم
کـــانــدریـــن عِــزّ آفــــتـــابِ رو شــــنــــم
چون که معانی مختلف دارد در اینجا یعنی چرا.
اینجا که منم یعنی در مرتبه و مقامی که من هستم. در مصراع دوم عزّ عزت خداوند است. آفتاب روشنم یعنی خورشید روشنی بخشم. از این بیت و دوبیت بعدی مولانا از زبان هر کسی که در راه حق باشد سخن میگوید و خودش را در زمره و گروه آنان میداند و میگوید دلبستگان بشکوه و جلال ظاهری دنیا چرا بعالم ما نمی آیند و چرا مانند ما از عزت الهی برخوردار نمیشوند تا اینکه همچون آفتابی روشن و نوربخش باشند.( میفرماید از آدمیان دیگر طلب کردن و بدست آوردن موجب خواری و غم است درحالیکه از خدا طلب کردن موجب عزت است چون خدا آدمی را بخاطر دادن نعمت خوار نمیکند، با اینحال آدما سراغ هم میروند بجای اینکه از خدا بخواهند.)

مشـــرقِ خـــورشـــیـــدبُــرج قــیــرگون
آفــــتـــاب مـــا ز مشــــرقــــهـــا بــــرون
خورشید در مصراع اول خورشید آسمان است. برج قیرگون یعنی فلک تیره و سیاه. آفتاب در مصراع دوم یعنی خورشید حقیقت. مشرق خورشید آسمان یک فلک تیره و سیاهیست اما خورشید عزت و عظمت ما که خورشید حقیقت است از مشرقها بیرون است. در مصراع اول از خورشید آسمان میگوید که وقتی میخواهد طلوع کند از یک فلک قیرگون و یا یک آسمان تاریک بیرون میاید. در مصراع دوم لفظ آفتاب که از خورشید حقیقت است, آن نور حق است و هیچ حد و مکانی ندارد یعنی مشرق و مغربی ندارد و از دایره محسوسات ما خارج است و از هر طرف میتابد و بر همه میتابد.( میفرماید خورشید از افق قیرگون مشرق طلوع میکند و در افق قیرگون معرب فرو میرود، خورشید هم که باشی حدی داری، اندازه ای داری، آغاز و پایانی داری، حتی اگر به سخاوتمندترین آدمیان برخوردی باز هم برای او مرزیست و مانند خورشید زمانی دارد، در حالیکه در آسمان بخشایش پروردگار همیشه آفتاب میدرخشد و همیشه مشرق و یا جایگاه طلوع آفتاب است.)

مشــــرقِ او نســـــــبــــــــت ذرّات او
نَـــی بـــرامــــد نـــی فـــرو شـــد ذات او
او اشاره است بخداوند. نسبت ذرات او یعنی در
رابطه او با اجزاء عالم. خورشید آسمان از مشرق طلوع میکند ولی تابش نورخورشید حقیقی یعنی خداوند, مشرقی ندارد بلکه در رابطه با آفریده های او که همچو ذره ای در برابر او هستند مشرق بنظر میرسد. او بر همه اجزاء عالم هستی همیشه میتابد و خدا نه طلوعی دارد و نه غروبی. نه مشرقی و نه مغربی.( آسمان بخشایش پروردگار برای آدمیان همیشه آفتابیست و غروب ندارد و مرز ندارد.)

مـــا کــه واپس مـــانـــدِ ذرّات ویـــیــــم
در دو عـــالــم آفـــتـــابــی بــی فَـــیـــیــم
ما یعنی ما مردان حق. او بگروه مردانی مثل خودش اشاره میکند. واپس ماند یعنی حقیر ترین و کمترین. فییم بمعنی سایه است. بی فییم یعنی بی سایه ایم. میگوید با اینکه ما مردان خدا نا چیز ترین ذراتی هستیم که نور خدا بر ما میتابد با این حال در هر دو جهان بمنظله آفتابی هستیم که همواره میتابیم و هیچ چیز نمیتواند بر ما سایه بیفکند و نور ما را کِدر بسازد. بعبارت دیگر با اینکه ما مردان حق پیامبر نیستیم با این حال از فیظ انوار آنها خورشیدی شده ایم که پردوام میتابیم. ( مولانا میفرماید: آدما که ذرهای از او را در درون خود دارند و آن جانیست که خدا داده و مولانا آدمها را ذرات واپس مانده او مینامد، و میگوید ما با وجودیکه ذره ای ازو را در خود داریم ;با اینحال مانند خورشید و آفتابی که در حال غروب است، حتی قادر به سایه گستری نیستیم.);
بـــاز گِــرد شـــمس مــیــگـــردم عجب
هـــم ز فـــرّ شـــمس بــاشد این ســبـب
شمس اینجا ذات حق و خورشید حق است. فرّ بمعنی;شکوه و جلال. در مصراع دوم هم شمس یعنی خورشید حق. میگوید شگفتا, من که یک ذره نا چیز مطلق هستم, درخشان ترین جلوه نور حق بر من میتابد. من که در اصل یک ذره ناچیزی بیش نیستم باز گردا گرد خورشید حقیقت میچرخم و وصل آن خورشید را میجویم. سبب این کار نیز همانا شکوه و جلال خورشید حقیقت است. سبب این کار ذات الهیست که این ذات الهی ذرات خودش را گرد خودش بگردش در میاورد مثل خورشید که ذرات را دور خودش بگردش در میاورد.( میگوید عجیبه که ما با اینهمه ناتوانی باز دنبال این هستیم که منم بزنیم، و خودش پاسخ میدهد، احتمالا بخاطر همان یک ذره است که او از وجودش در ما دمیده است.)
شــمس بــاشــد بـــر ســـبـــبــها مطّــلع
هـــم از و حَـبـلِ ســـبـــبــها مُــنـقـطع
شمس در اینجا یعنی ذات حق. حَبل یعنی رشته و
ریسمان.ذات حق بر جمیع سببها و علتها مطلع است یعنی او میتواند سبب هر عملی را فراهم کند و حتی گاهی بسبب او منقطع هم میشود. خداوند هم سبب ساز است و هم سبب سوز بنا بر مشیتی که دارد. این سبب سوزی در حقیقت قطع امید کردن از او نیست بلکه قطع امید کردن از بعضی از قیودات است که این هم عین حکمت اوست.

صـــد هــزار بــار بـــبــریـــدم امــیــد
از کـه؟ از شمس ایـن شـما باور کنیـد
شمس اینجا عنایت حق است. میگوید صد ها هزاربار من امیدم را از شمس قطع کردم، آیا شما باور میکنید؟ این یک پرسش انکاریست که جوابش منفیست ویعنی نه. نومید شدن منهم کار اوست و چون فعل حق است و پیوند من را از او گسسته نمیکند.

تــو مــرا بــاور مــکــن کــز آفـــتــاب
صــبـردارم مـــن , و یا مـاهی ز آب
آفتاب اینجا خورشید حقیقت است. بعد از اینکه آن پرسش را کرد میگوید تو هرگز این را باور مکن که من بر فراق خورشید حقیقت خداوند و جدائی از او سخت ِابا میکنم. تو باور مکن که ماهی میتواند جدائی از آب را تحمل کند. همانطور که ماهی بآب زنده است و حیاطش به آب وابسته است، حیات معنوی من هم بخورشید حقیقت وابسته است.

ور شـــوم نـــومــیــد, نــومــیــدی من
عـــیــن صــنــع آفـــتـابسـت ای حَسن

صنع یعنی کار و حرفه. آفتاب هم خورشید حقیقت است و حسن یعنی نیکو مرد. ای نیکو مرد که خواننده این ابیات هستی, اگر فرضاً نا امید هم بشوم، این نومیدی عین فعل آفتاب حقیقت یعنی مشیّت ذات حق هست که احتمالا میتوان گفت که منظور از ای حَسن، ممکن است که حُسام الدین چلپی باشد.( از درگاه او نا امید نخواهم شد و تازه اگر هم شوم مانند شمس که پس از غروب دوباره طلوع میکند بدرگاه او باز میگردم.)

عـیـن صُـنع از نَـفسِ صانع چون برد ;هـیـچ هســت ازغـیـرهسـتی چون چرد؟

عین یعنی ذات. صُنع بمعنی آفریده است در اینجا.خدا صانع هست و ما آفریده ها صُنع هستیم. و عملش صنعت است. چون بُرَد یعنی چگونه ببرد. هست اینجا یعنی موجود. هستی وجود مطلق حقیقی بمعنی خداوند است. چون چرد یعنی چگونه فیض ببرد. میگوید: چگونه ذات آفریده میتواند از آفریدگار خودش جدا شود. و چگونه یک موجود میتواند بجز از وجود مطلق هستی که خداوند هست فیض ببرد؟( جگرگوشه از جگر چگونه میتواند جدا باشد و انکه فناست بجز حیات چه چیز دیگری میخواهد؟)

جـمـلـه هسـتـیها از ایـن روضـه چرند(این ابیات از مولانا نیست)
گــر بُــراق و تـازیان ور خـــود خـرنـد
هستیها یعنی موجودات. روضه یعنی باغ و در اینجایعنی باغ الهی. چرند یعنی فیض میبرند. براق یعنی اسب تیز رو. تازیان در اینجا بمعنی اسبهای مرغوب است. میگوید: همه موجودات از باغ فیض ربانی فیض میبرند, خواه اسب مرکب پیامبر اسلام باشد و خواه اسب مرغوب باشد و یا الاغ باشد. بدین معنی که هر موجودی برحسب استعدادش و لیاقتش غذا را از باغ الویت میگیرد چه براقی که در بهشت است و چه اسبهای که در دنیا هستند و چه خران. یعنی چه آنان که چون براق و اسبهای تازی که مقبول هستند و نیک سیرت و پسندیده صفاتند و چه گروهی که چون خران شهوت پرستند و با کاه و جو مست میشوند. همه و همه اینها از باغ الهی و فیوضات خدا سهم دارند و فیض میبرند. براق و اسب و الاغ اشاره است به مردم که از حیث تفاوت روحی با یکدیگر متفاوت هستند. بنابراین منظور اینست که همه مردمان, نیکوکار و بدکار, منافق و ساده، همه اینها از رحمانیت و وسعت وجود حق برخوردارند برای اینکه رحمتش بسیار بزرگ است.

لــیــک اســب کـــور کـــورانـــه چرد
مـی نــبــیـنـد روضـه را, زان اســت رد
لاکن افرادی در اجتماع هستند که کور کورانه از نعمتهای خدائی بهره میگیرند آنها باغ خداوندی را که از سر آنها زیاد است نمی بینند.

وآنــک گــردشــهــا از آن دریـا نــدیـد
هـر دَم آرد رو بــمــحـرابـی جــــد یــــد
گردش ها یعنی کار ها. دریا منظور دریای حق.
میگوید آنکس که همه کارها و افعال را از دریای ذات خدا نمی بیند, چنین شخصی هر دم رو بمحراب جدیدی میکند و رو بکسی میاورد ولی از هیچ راهی بخدا نمیرسد.مولانا اغلب خدا را بدریا تشبیه میکند و این تشبیه اصولا در عرفان رایج است. انسانیکه از وجود خدا غافل هست, آفریده ها را وجود حقیقی تصور میکند و بنده و اسیر این آفریده ها میشود

او زبــحــرِعَـــذب, آبِ شــور خَـــورد
تـا کـه آب شــــورُ او را کــــور کــــرد

عذب بمعنی شیرین و گواراست و کنایه از همان
دریای حق است که بر خلاف سایر دریا ها شور نیست. میگوید چنین کسیکه استداد بهره برداری از دریای شیرین و گوارای حق را ندارد ، آب شور مینوشد تا اینکه آب شور چشمانش را کور میکند. بعبارت دیگر آنان که عاقلند, از دریای گوارای وحدت آب هدایت و سعادت مینوشند و آنانکه غافلند گرچه این دریای گوارای حقیقت هست ولی آب شور ذلالت و گمراهی میخورند و این آب شور گمراهی آنان را کور میکند.

بــحـــر مـیـگـوید بِدسـت راســت خَور
زآبِ مــن ای کــــور, تــا یـابی بصـر
هسـت دسـت راست اینجـا ظنّ راسـت کــو بـدانـد نـیک و بـد را کـز کجاست

بحر همان دریای حق است. بَصَر بینائی چشم دل است.
کسیکه طالب آب است و میخواهد از دریای حق آب بنوشد، دریا باو میگوید از دست راستت آب بنوش تا ای کور دل بینائی باطن بدست بیاوری. در بیت دوم مراد از دست راست، اندیشه نیکو داشتن به پروردگار است و این اندیشه نیکوست که منشأ نیکی و بدی را میداند. کسیکه نسبت به پروردگار اندیشه نیکو دارد, بخدا راه پیدا میکند و کسیکه این اندیشه نیکو را ندارد بخداوند راه پیدا نمیکند.

نـیــزه گــردانــیســت, ای نـیـزه که تو
راســت مـیگردی گهـی , گـاهـی دو تو
دو تو یعنی کج و خمیده. میگوید ای نیزه یک نیزه
گردانی وجود دارد که تو گاهی راست میشوی و گاهی خمیده. بدان که خودت راست و خم نمیشوی. یعنی ای کسیکه از فاعل حقیقی غافل هستی, تو در دست فاعل مطلق که خداست مثل یک نیزه هستی و خم و راست شدنت یعنی افعال و اعمالت از خداست تو آن را که بر تو فاعل است بشناس واز حضورش آگاه باش.(زندگی میدان مبارزه است و در این میدان برد و باخت هست، کسی قول زندگیراحت به تو نداده)

مـا زعشـق شـمس دیــن بـی نـاخـنـیـم
ورنـه مــا نـه ایـن کور را بــیــنـا کنـیم
بی ناخنیم یعنی ما عاجز هستیم. یعنی کسیکه ناخن ندارد;نمیتواند یک خار را از بدن کسی بیرون بیاورد. این مرشدان چشم باطن کور دلان را با دریای معرفت جلا میدهند و بآنان که بی نور مانده اند روشنی ببخشند. اما اینکار برای مرشدان در حال بقا و هوشیاری میسّر میشود و در حال فنا و مدهوشی ممکن نیست. در اینجا مولانا میگوید من در اثر عشق شمس تبریزی مغلوب و فانی شدم والّا چگونه آن کور دل را بینا میکردم. این مرشدان وقتی در حال فنا میروند دیگرهوشیار نیستند که کسی را راهنما باشند. حالا مولانا هم میکوید من از عشق شمس الدین تبریزی فنا شدم و بهمین جهت نمیتوانم این کور دل را بینا بکنم.( این تفسیر اشتباهه)

هان ضـیـاءُ الحق,حَسام الدین تو زود
داروَش کُـــن , کــوری چشــم حسـود
حُسام الدین شخصی بود که شبها تا نزدیکی صبح نزدمولانا مینشست و اشعار مولانا را مینوشت. او همان کسی بود که بوجود آوردن مثنوی معنوی را به مولانا پیشنهاد کرد. او برای مولانا شخصی بسیار مهم, دوست داشتنی و بسیار نزدیک او بود. اسم واقعی او ضیاءُالحق بود. میگوید ای حُسام الدین تو بیا و داروی شفا بخش به این شخص کور دل بده و بکوری چشم حسودان او را نور باطن ببخش و هدایت کن. علت اینکه میگوید بکوری چشم حسود اینست که چون وی نزد مولانا مقام بسیار ارجمندی داشت و نزدیکترین از دوستان مولانا بود و بهمین دلیل شاگردان مولانا و مردم نزدیک به محل درس مولانا به حُسامالدین حسادت زیاد داشتند.

تـــو تـــیــایِ کــبــریــای تــیــز فـعـل
داروی ظــلــمـــت کُشِ اســـتـــیـــز فــعـــل

توتیا اکسید روی بود که عده ای بان سرمه میگفتند . این سرمه را به پلک چشم میکشیدند و میگفتند که بینائی را زیاد میکند. حقیقت این بود که چشم را زیبا میکرد. مصرف کنندگان به بهانه اینکه چشمان به تقویت احتیاج دارد این اکسید روی را بچشم میکشیدند و در حقیقت چشمشان را زیبا میکرد. بعضی وقتها زیاد این سرمه را بچشم میکشیدند و آنوقت کور میشدند, برای اینکه این اکسید روی سم بود و میبایستی با دقت بکار میرفت. کبریت یعنی بزرگی شخصیّت. تیز فعل یعنی زود اثر. ظلمت کُش یعنی درمان کننده کوری. استیز فعل یعنی کسیکه با جهل و تاریکی پیکار میکند. کلمه استیز یعنی پیکار و جنگ کردن علیه جهالت. میگوید ای حسام الدین دارو و درمان کننده کور دلی را تو داری و تو دارای شخصیت بسیار با نفوذ و تأثیر بخشی هستی. تو تاریکیها و ظلمت ها را میکُشی و از بین میبری. تو با عمل جاهلانه ستیزه میکنی، پس تو این کسانی را که احتیاج بدرمان دارند درمان بکن.

آنــکِ بـــر چشــم اعـــمــی بــر زنــد
ظــلــمــتِ صـــد ســالــه را زو بـــر کــنــد
آنکه یعنی آن داروئی که. اعمی یعنی کور و در
واقع کوردل. ظلمت هم یعنی کور دلی. میگوید ای حسام الدین دارو و دوای روشن کننده دل کور دلان را تو داری پس چشمشان را روشن کن. داروئی که اگر بچشم کور صد ساله هم بمالی چشمش را روشن میکند باو بده. البته منظور چشم سر نیست و منظور چشم دل است. و تو هر کور دلی را که سالها و سالهاست که در کوردلی بسر میبرده میتوانی دلش را روشن کنی. وقتیکه من در حال محو هستم، تو این کار رابکن و این کور دلان را دوا کن.

جــمـله کــوران را دوا کــن جـز حســود
کــز حســودی بــر تــو مـی آرد جُـحـود
جحود یعنی انکار کردن و قبول نداشتن. همه کور
دلان را درمان کن و جان تازه بآنها ببخش و دلشان را روشن بکن, مگر حسود را. برای اینکه این حسود از روی حسادت تو را انکار میکند و تو را قبول ندارد و اصلا تو را منکر است. بینائی باطن بدون ایمان نمیشود و بایستی این حسود ایمان داشته باشد تا باطنش با کمک تو بینا بشود.

مــر حســودت را اگـــر چــه آن مـــنـــم
جـان مـده تـا هـمـچـنـیـن جان مـیـکـنـم
میگوید اگر آن کسیکه بتو حسادت میکند حتی منباشم و بتو حسادت میکنم، بمن جان تازه و روشنی دل را مبخش و بگذار که در کوری جان بدهم و بمیرم.

انـــکِ او بــاشـــد حســــود آفــــتـــاب
وانـکِ مــیــرنــجـــد ز بـــود آفـــتـــاب

ایـــنـــت درد بــی دوا کــــوراســت, آه
ایــنـت افــتـــاده ابــد در قـــعــــر چــاه

این دو بیت را باید با هم خواند. آفتاب در اینجا خورشید حقیقت است. بود آفتاب یعنی وجود آفتاب. اینت در اینجاعلامت تعجب است. میگوید آنکس که روشنی و نور حقیقتت را نتواند ببیند و آن کسیکه حتی میرنجد اگر خورشید حقیقتی وجود داشته باشد، خیلی بد بخت است و این جای تعجب است و درکش بی دواست. آه و ناله فغان برای اوست. این شخص خودش را در ژرفای چاه نادانی و جهالت انداخته.

نـــفـــی خـــورشــیــد ازل بـــایســت او
کـــی بـــر آیـــد ایـــن مـــراد او بـــــگو

چگونه میتواند خدا را منکر شود؟;
ادامه داستان پس از داستان « گرفتار شدن باز
میان جغدان به ویرانه.»
برگرفته از سایت تفسیر مثنوی معنوی مولوی.

هیچ نظری موجود نیست: