۹.۲.۰۱

فروش خر قسمت دوم




فروختن صوفيان بهيمه مسافر را جهت سماع بخش دوم:

از ره تقليد آن صوفی همين
خر برفت آغاز کرد اندر حنين
شادی آمد غصه از خاطر برفت
خر برفت و خر برفت و خر برفت
چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع
روز گشت و جمله گفتند الوداع
خانگه خالی شد و سوفی بماند
گرد از رخت آن مسافر ميفشاند
رخت از حجره برون آورد او
تا بخر بر بندد آن همراه جو
تا رسد در همرهان او ميشتافت
رفت در آخر خر خود را نيافت
گفت آن خادم بآبش برده است
زانک خر دوش آب کمتر خورده است
خادم آمد گفت سوفی خر کجاست
گفت خادم ريش بين جنگی بخاست
گفت من خر را بتو بسپرده ام
من ترا بر خر موکل کرده ام
از تو خواهم آنچ من دادم بتو
باز ده آنچ فرستادم بتو
بحث با توجيه کن حجت ميار
آنچ من بسپردمت وا پس سپار
گفت پيغامبر که دستت هر چه برد
بايدش در عاقبت وا پس سپرد
ور نه ای از سرکشی راضی بدين
نک من و تو خانه قاضی دين
گفت من مغلوب بودم سوفیان
حمله آوردند و بودم بيم جان
تو جگربنده ميان گربگان
اندر اندازی و جویی زان نشان
درميان صد گرسنه گرده ای
پيش صد سگ گربه پژمرده ای
گفت گيرم کز تو ظلما بستدند
قاصد خون من مسکين شدند
تو نيایی و نگویی مر مرا
که خرت را ميبرند ای بينوا
تا خر از هر که بود من وا خرم
ورنه توزيعب کنند ايشان زرم
صد تدارک بود چون حاضر بدند
اينزمان هر يک به اقليمی شدند
من که را گيرم که را قاضی برم
اين قضا خود از تو آمد بر سرم
چون نيایی و نگویی ای غريب
پيش آمد اين چنين ظلمی مهيب
گفت والله آمدم من بارها
تا ترا واقف کنم زين کارها
تو همي گفتب که خر رفت ای پسر
از همه گويندگان با ذوق تر
باز ميگشتم که او خود واقفست
زين قضا راضيست مردی عارفست
گفت آنرا جمله ميگفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقليدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقليد باد

مولانا در قسمت اول این داستان در حالیکه داستان صوفی مسافر و خانقاهی که بآن وارد شد را تعریف میکرد بحث جالبی را پیش کشیده بود و موضوع این بحث بود تقلید و مقلد در مقابل تحقیق و محقق.


این یک بحث بسیار مهمیست در هر جامعه بشری که اگر افراد آن جامعه و خود جامعه بآن توجه نداشته باشند و در رده مقلد بودن بمانند هیچگونه پیشرفتی در زندگیشان نخواهند داشت. مولانا در قسمت دوم داستان هم این اصل بد بودن تقلید و مقلد بودن را ادامه میدهد. مولانا صرفا داستانسرا و یا قصه گو نیست. او برای گفتن نصایح بسیار با ارزش خودش به خوانندگان مثنوی از این داستانها به بهترین نحو استفاده میکند و بهمین دلیل وقتی داستانی را شروع میکند پس از دو یا سه بیت یک مرتبه داستان را بکلی رها کرده و پس گفتن حرفهای متعالی دوباره به داستان برمیگردد. نکته بسیار مهمی را که در آخر قسمت اول در باره قضا صحبت کرده بود و مثال آورد که آن سوفی مسافر وقتی وارد خانگاه شد اول خر خودش را به آخُر برد و او را کاملا تیمار کرد قدری آب و علف دادو پالانش را برداشت و سعی کرد که الاغ خودش را کاملا به استراحت و غذای خوب خوردن برساند و بعد از اینکه خیالش از او راحت شد آنوقت بداخل خانگاه رفت و بصوفیان ملحق شد. ولی دیدیم که قضا طوری پیش آمد که اینبار هم خر در امان نماند و صوفیان گرسنه خر او را فروختند و باپولش بمهمانی و پایکوبی و سماع پرداختند و آخر سر هم با دم گرفتن خر برفت و خر برفت به صاحب خر و ریشش خندیدند. مولانا میفرماید که صوفیان در بعضی از خانقاهها خصلت های ناخوشایند آدمب را به حیواناتی که با آن صفات شناختت میشوند( مثلا روباه زیرک، شیر ژیان، عقاب تیز پرواز ، الاغ لجباز و و و ) تشبیه میکنند. آنها با دم گرفتن های مختلف در رقص و پای کوبی از بین رفتن آن جنبه منفی حیوان را که نشانگر یکی از خصلتهای بد آنهاست دم میگیرند و این را ادامه میدهند تا دیر وقت و بجائی میرسند که در حقیقت احساس میکنند که آن خصلت بد از آنها دور شده است. آنشب در خانقاهی که صوفی مسافر آمده بود و همه به هیجان فوق العاده درآمده بودند، ضرب خر برفت را میخوانندند, آنها منظورشان خر صوفی بود که دیگر وجود نداشت ولی صوفی مسافر چون زیاد تحت تأثیر قرار گرفته بود بتصور اینکه منظور از خر برفت از بین بردن یک خصلت بدیست او هم همنوا شده و همراه دیگران آواز خر برفت و خر برفت را بلندتر از دیگران میخوامد غافل از اینکه این خری که رفته خر خودش است. اینجاست که مولانا مضرات تقلید را نشان میدهد زیرا صوفی مسافر با تقلید از دیگران دم گرفته بود که خر برفت در حالیکه هیچ اطلاعی از خر خودش نداشت. از طرف دیگر ناپدید شدن خر یک قضا بود و همیشه این قضاها بار منفی ندارند و در بعضی اوقات بار مثبت هم دارند. مولانا بما پند داد که اگر قضای منفی بما برسد بشرط اینکه ما صبر بکنیم خداوند قضای خوبش را هم بما میرساند. با این مقدمه بدنباله تفسیر ابیات بعدی میپردازیم و میخوانیم:

از ره تــقــلــیــد، آن صــوفــی هــمــیــن
خــر بــرفت آغــاز کـــرد انــدر حَــنــیـن

حنین یعنی بدینگونه و بدینسان. همین هم یعنی ناله و فریاد. این صوفی مسافر هم از روی تقلید شروع کرد به داد و فریاد کردن و خواندن خربرفت و بیخبر بود از اینکه واقعا خرش رفته و فرداصبح که میخواهد بسفر ادامه دهد خر نخواهد داشت. 

چون گـذشت آن نـوش وجـوش آن سماع 
روز گشــت و جــمــله گـفــتــنــد الوداع

نوش یعنی گوارائی و نوش جان کردن. آن جوش یعنی آن هیجان و جوش و خروشی که داشتند. آن سماع و آن رقص سماع که کرده بودند. وقتی صبح شد همه آن جوش و خروشها و رقص ها و دم گرفتنها تمام شده بود و همگی با خداحافظی گفتند و هرکدام براه خودشان رفتند.

خــانگه خــالـی شــد و صــوفـی بمــاند
گَـــرد از رخــت آن مســآفــر می فشـاند

رخت معانی مختلف دارد اینجا بمعنی لباس و جامه هائی که بر تن داشت. در خانقاه کسی نماند چون همه رفتند و آن صوفی مسافر که لباسش پر از گرد و خاک شده بود شروع کرد بتکاندن لباس و گردها را می فشاند و تمیز میکرد.

رخــــت از حُــــجــره بُــــرون آورد او
 تــا بــخـــر بـــربــنــدد آن هــمـــراه جو

رخت در این بیت تنها لباس نیست بلکه کلیه وسائلیست که آن مسافر با خود داشت. این مسافر بیخبر از همه جا تمام وسائلی را که در خورجینش شب قبل بداخل حجره خودش آورده بود از حجره بیرون آورد تا اینکه روی خرش ببندد و راهی ادامه سفرش بشود و با خود گفت باید زودتر بروم و دیگر سوفیان را پیدا کنم تا در سفر تنها نباشم.

تـا رســد در هــمـرهـان، او می شـتافت
رفــت در آخُــر، خــر خــود را نــیــافت

برای اینکه بهمراهان برسد چون از این شهر بشهر بعدی فاصله زیاد بود واینها حوصله اشان سر میرفت با عجله به استبل رفت تا خر را آماده حرکت کند ولی دید خرش نیست.

گــفــت: آن خـــادم بآبش بُـــرده اســت
 زآنـکِ آب او دوش، کـمـتـر خورده است

این صوفی با خودش گفت احتمالا خادم خانقاه خر من را برده که آب باو بدهد. شاید دیشب من باندازه کافی باو آب نداده ام.

خــادم آمـد گفـت صـوفی: خـرکجاست؟
 گفـت خـادم ریش بین، جـنـگی بخـاســت

 آن خادم از راه رسید و صوفی پرسید خر من کجاست؟ خادم در جوابش گفت ریش بین. کلمه ریش بین یک اصطلاحی بود. و وقتی یک کسی میگفت یک جنبه مسخره کردن داشت. اگر مرد بود باو میگفتند ریشش را ببین و اگر زن بود میگفتند گیسش را ببین. این خادم هم بعنوان مسخره گفت ریش بین چه آدم ابله و ساده ای هست. در اینجا بین این خادم و صوفی جنگ برخاست.

گـفــت:مــن خــر را بــتـو بســپــرده ام
مـــن تـــرا بــر خــر مُـــوکــــل کــرده ام

کلمه موکل را با مُوَکِل اشتباه نباید کرد. موکِل وکیل است که مردم برای دعواهای قانونی خود استخدام میکنند ولی موَکّل کسیست که موکل را استخدام میکند و یعنی کسیکه وکالت باو داده شده. صوفی به خادم در حالت پرخاش گفت من خرم را بتو سپردم و تو را مسئول او کردم یا بعبارت دیگر تو را وکیل خودم کردم که از خر من نگه داری کنی.

بـحــث با تــوجــیـه کــن حُـجّــت میار
آنـــچِ بســـپـــرده ام تـــرا واپس ســـپـــار

بحث با توجیه کن یعنی توضیح خودت را با دلیل و مدرک بکن بروشنی بمن توضیح بده خرم کجاست. برای من حجت میار یعنی برای من عذر و بهانه میار. آنچه بتو سپرده ام بمن واپس سپار. یعنی آن خری که بتو سپردم بمن پس بده.

آز تــو خـــواهــم آنـــچ مــن دادم بـتـو 
بـــاز ده آنـــچِ فــــرســــتــــادم بــــتــــو

فرستادن معانی مختلف دارد و در اینجا معنی سپردن دارد. میگوید ای خادم من آنچیزی را که بتو دادم حالا از تو میخواهم و بمن پس بده. در اینجا فراموش نشود که مولانا میخواهد بگوید وقتی تو تقلید میکنی ببین چه گرفتاریهائی برایت پیش میاورد. این صوفی فقط تقلید کرد و ندانسته خرش را در استبل ول کرد و رفت برای استراحت کردن و خوش گذراندن. اگر گاهی سری به طویله میزد که و حال خرش را جویا میشد, انوقت خیلی زودتر متوجه میشد. او از خرش غافل شد و طبیعتا عواقب بدی هم بدنبال داشت.

گـفـت پـیغمبر کـه:دســتـت هـرچه برد
بــایــدش در عـــاقــبــت واپــس ســـپـــرد

اشاره به یکی از گفته های پیغمبر اسلام است که میگوید: هرچه دست تو چیزی را از یک جائی برد و یا کسی چیزی بدستت داد تو موظف هستی که آن چیز را بوی پس بدهی.در امانت خیانت نیست.

 ورن نــه از ســر کشــی راضـی بدین
 نَـک مــن و تـــو خــانــه قـــاضــیِّدیــن

 ور نه ای یعنی اگر نیستی. از سر کسی یعنی از قلدری و زور گوئی راضی نیستی که پس بدهی, هم اکنون من و تو روانه منزل قاضی دین بمعنای حاکم شرع خواهیم شد. صوفی به خادم گفت اگر تو بخواهی بمن زورگوئی بکنی و راضی نیستی که این حرف من را قبول کنی که تو باید خر من را بمن پس بدهی پس من و تو میرویم پهلوی حاکم شرع و ببینیم که او چه میگوید.

گــفــت : من مـغـلوب بــودم صـوفیان
حـــمـــله آوردنــد و بـــودم بـــیـــمِ جـــان

خادم گفت من مغلوب صوفیان بودم که عده شان زیاد بود و آنها حمله آوردند و چون من یک نفر بودم چاره ای بجز تسلیم شدن بانها نداشتم چون ترس از جانم داشتم و آنها بزور خر تو را از من گرفتند و بردند.

تــو جــگــر بـنـدی مـیــانِ گـر بـگـان
 انـــدر انـــدازیّ و جـــو یـــی زان نَشـــان؟

جگر بند بهمه آن چیزهائی که درون شکم گوسفند است گفته میشود. قصابها اصطلاحی دارند میگویند تو دلی. خادم به صوفی میگوید این صوفیان بسیار گرسنه بودند. تو حالا جگر بندی را میان گربگان گرسنه میاندازی و دوباره میخواهی از آنها پس بگیری؟

در اینجا پیام مولانا اینست که اگر یک چیزی تو داری باید آن را حفظ کنی. تو در هرجا زندگی میکنی گربگان زیاد هستند. نباید خرت را در شهری غریب در طویله ای که شناخت روی آن نداری همینطور ول بکنی و بیخیال بعشرت و پایکوبی بپردازی. اگر هم بگوئی بامید خدا گذاشتم و رفتم داخل خانقاه اینهم درست نیست. پیغمبر اسلام رفت در مسجد که نمازش را بخواند. یک عرب چادر نشین وارد مسجد شد. وقتی پیغمبر او را دید فهمید که این عرب اهل این شهر نیست و غریبه است. پیغمبر باو گفت برای چی باینجا آمدی؟ گفت آمده ام که مشکلی که داشتم که میخواستم ازت بپرسم. پیغمبر گفت پیاده آمدی؟ مرد عرب گفت نه با شتر آمده ام. پیغمبر گفت شترت را دم مسجد گذاشتی؟ گفت خیر وقتی خواستم وارد شهر بشوم همان جا شترم را بخدا سپردم و باو توکل کردم. پیغمبر جواب داد توکل کردی کار خوبی کردی و تنها توکل کافی نیست تو میبایستی اول پای شترت را می بستی و بعد بخدا توکل میکردی. ِیعنی قبل از توکل کردن پای شتر بستن است. خداوند بتو عقل و هوش داده پدر و مادر داده تو باید از همه اینها یاد میگرفتی. این توکل کار بسیار خوبیست ولی در امور زندگی توکل تنها کافی نیست. شما اول محکم کاری خودتان را بکنید و آنچه کوشش میتوانید بکنید و بعد نتیجه اش را بخدا توکل کنید.

در مـــیـــان صـد گــرســنــۀ گِرده یی
پـــیشِ صــد ســگ ، گــربۀ پِـــژ مرده ای

 گرده یی یعنی یک قرص نان. سابق براین یک نوع بیشتر نان نبود و آن بشکل گرده بود. پژمرده یعنی ناتوان و مردنی. میگوید در نظر بیاور که صدتا سگ گرسنه و مدتها غذا نخورده یک جا ایستاده اند و تو یک گربه ناتوان مردنی برایشان پرت میکنی معلوم است که تا بخودت بیائی گربه را تیکه پاره کرده اند و او را خورده اند. حالا اگر صد تا آدم گرسنه هم باشند و تو یک گرده نان برایشان پرت کنی آنها هم بسر و کول هم بالا میروند بلکه یک لفمه از آن را بچنگ بیاورند. در این دو مورد تو آیا میتوانی گربه را از دست سگان و گرد نان را از گرسنگان پس بگیری؟      


گـفــت: گـیـرم کز تو ظـلـمـاً بسـته اند
قاصـــد خـــونِ مـــنِ مســکـــیــن شــدنـــد

 ظلماً یعنی با زور. قاصد یعنی قصد کننده. قاصد خون من شدند یعنی قصد جان من را کردند. مسکین یعنی فقیر بینوا. صوفی مسافر گفت گیرم که خر من را با زور از تو گرفتند. اما آنها در واقع قصد جان من بیچاره کرده بودند. برای اینکه من اگر خر نداشته باشم نه جائی دارم و نه کاری در این شهر هست که بکنم و برای همیشه هم نمیتوانم در خانقاه بمانم.  

تـو نــیــابــی و نـــگـــوئی مــر مــرا
 کــه خــرت را مــی بــرنـــد ای بـــینــوا؟

تو همانجا بتماشا ایستادی و نیامدی بمن بگوئی که ای بی نوا اینها دارند خرت را میبرند و تو چه نشسته ای.  

تـا خـر از هــرکـه بُــوَد من واخـرم
ورنـــه تــــوزیــعــی کــنــنــد ایشــان زَرم

اگر بمن گفته بودی من خرم را از او پس میخریدم. وگر نه این صوفیان که عده ای بودند پول رویهم میگذاشتند و من میرفتم یک خر دیگری را میخریدم.  

صــد تـدارک بود چــون حاضــر بُـدند
ایـن زمـان هـــر یـک بـاقــلــیمــی شــدنــد

 وقتیکه اینها هنوز نرفته بودند و حاضر بودند اگر من میدانستم که میخواهند خرم را ببرند من میتوانستم صد تدبیر بکنم و یا صد راه حل بوجود بیاورم و فکر کنم. ولی حالا هر یک از این صوفیان به اقلیم و دیار خودشان رفته اند و دست من بآنها نمیرسد. باز پیامی در اینجا هست که میگوید تدبیر کردن و چاره اندیشیدن وقت معینی دارد و اگر آن وقت را از دست بدهی دیگر کاری ازت ساخته نیست. پس مواظب باش چون تشخیص زمان برای حل یک مشگل فوقالعاده مهم است. شخص باید خطر را بموقع تشخیص بدهد و بموقه راه حل پیدا مند.

مــن کـــرا گـیـرم ؟ کـــرا قــاضی بـرم 
ایــن قضــا خــود از تـــو آمــد بــر سَرم

حالا من گریبان کی را بگیرم و چه کسی را نزد قاضی و حاکم شرع ببرم. میگوید این حادثه ناگواریکه بر سر من آمده, همه اش تقصیر توست و مسئولش توئی.

چــون نـیآیــی و نـگــو یـی ای غــریب
پـیش آمــد ایــن چنـِیـن ظــلـمی مــهـیـب

چون در اینجا یعنی چرا. مهیب یعنی ترسناک و ترس آور. صوفی مسافر ادامه داد که چرا نیامدی و بمن نگفتی که صوفیان دارند چه میکنند. در اثر سکوت تو این چنین ظلم ترسناک و جبران نا پذیر بسر من آمده است.

گـــفـــت: والله آمـــدم مـــن بـــار هــــا
تــا تــرا واقف کــنــم زیـــن کــــار هـــا

واقف یعنی آگاه. خادم گفت بخدا قسم من بارها آمدم تا تو را از جریان و کار این صوفیان بتو اطلاع بدهم  

تـو هـمی گــفـتی که :خـررفت ای پسر 
از هـــمــه گــویـــنـــدگــان بــا ذوق تـــر

هرچه آمدم در گوشت بگویم خرت را دارند میبرند و تو با شوق و ذوق فراوان و حتی خیلی بیشتر از صوفیا داری بمن میگوئی خر برفت.  

بـاز مـیـگشـتـم که او خود واقـف است
 زیـن قضـا راضـیســت، مردِ عــارف است

 واقف یعنی آگاه. قضا اینجا یعنی حادثه بد. عارف یعنی آگاه و دانا.

گـفـت: آنـرا جـمـله مــیـگـفـتـنـد خَوش
مـــر مـــرا هـــم ذوق آمـــد گــفـــتــنــش

صوفی بخادم گفت اگر هم آمدی و خواستی در گوشم بگوئی من متوجه نشدم. دیدم صوفیان دم بسیار خوبی گرفته اند که بسیار دلنشین بود و من از آن خیلی خوشم میامد. (اینجا خوش نوشته میشود ولی برای رعایت قافیه شعری آن را خش میخوانیم). منهم بشوق آمده بودم و خیلی لذت میبردم و ذوق این را پیدا کردم که مثل آنها دم بگیرم و بگویم خر برفت و خر برفت و خر برفت. بنابراین یک نتیجه میشود گرفت و آنهم اینکه این صوفی تازه وارد نیاندیشید و ندانسته شروع کرد بتقلید کردن. از چیزی خوشم میاید و یا اگر چیزی را دوست دارم, این نباید مبدأ تصمیم گیری برای من باشد. تصمیم گرفتن برای انجام هر کاری باید از روی تحقیق باشد.

این داستان ادامه دارد و در قسمت سوم باتمام میرسد.

قسمت نخست

هیچ نظری موجود نیست: