۲.۵.۹۷

خورشید را ریشه کن دیدم‌



رویا زدگی شکست
پهنه بسایه فرو بود
زمان پرپر میشد

از باغ دیرین، عطری بچشم تو مینشست‌
کنار مکان بودیم‌
شبنم دیگر سپیده همی بارید
کاسه فضا شکست‌
در سایه باران گریستم‌
و از چشمه غم برآمدم
آلایش روانم رفته بود
جهان دیگر شده بودم‌
در شادی لرزیدم
و آنسو را بدرودی لرزاندم‌


لبخند در سایه روان بود
آتش سایه ها درمن گرفت
گرداب آتش شدم‌
فرجامی خوش بود اندیشه نبود
خورشید را ریشه کن دیدم‌
و دروگر نور را در تبی شیرین
با لبی فرو بسته ستودم‌.
سهراب سپهری















هیچ نظری موجود نیست: