۲۷.۴.۹۷

نماند آب، جز آب چشم یتیم



چنان خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه‌های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بیرنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
درآنحال پیش آمدم دوستی
ازاو مانده براستخوان پوستی
وگر چه بمکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی
بغرید برمن که عقلت کجاست
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی بغایت رسید
مشقت بحد نهایت رسید
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می‌رود دود فریاد خوان
بدو گفتم آخر ترا باک نیست
کشد زهر جایی که تریاق نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست، بط را ز طوفان چه باک
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ار چه بر ساحلست ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد
تو کزمحنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی‌
یکی را بزندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟

مسیح زمان، سعدی شیراز، بوستان باب اول در عدل و تدبیر و رای


چنان قتلعامی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
هر آنکس که با دیگری یار بود
کنون عامل قتل دلدار بود!
همی بمب میریخت هرگوشه ای
گهی خمسه خمسه گهی خوشه ای!
عرب با عجم ترک و قوم یهود
فرنگی و اعجوج و عاد و ثمود ۱
همه صلحجو گشته و چاره ساز
دموکرات و عادل چو شاه حجاز!
به اطعام ایتام و بیوه زنان
بدان سو روان بود کوفی عنان!
طعام عرب بود آن روزگار
کباب ملخ با سس سوسمار!
….
درآن شهرما را یکی دوست بود
که شاگرد یک تاجر پوست بود!
به بازارشامش بدیدم ولو
شکم داده چون طبل جنگی جلو!
بدو گفتم ای جاسم روی زرد
غم بینوایان تو را گرد کرد؟!
بغرید بر من: کلاست کجاست؟
چنین با بزرگان درشتی خطاست!
تو کزمحنت دیگران بی غمی
یقین جزئ یک درصد عالمی!
دمشقی ندیدی که آواره شد
ندیدی حلب هم حلب پاره شد؟!
من اینجا کف پای مستضعفم
به خدمت کمربسته جان برکفم!
زاندوه مسکین و همنوع خویش
دلم گشته ریش ورخم ریش ریش!
برای حمایت ز کشت نخیل
کنم وارد از مرزها دسته بیل!
به سوق حرم جمعه خرجی دهم
فلافل ز آرد نخودچی دهم!
تسلا دهم رنج بیوه زنان
به عقد موقت و با امتنان!
دراین شهریک مردغمناک نیست
کراک است هرجا که تریاک نیست!
به امر تجارت شدم نابغه
ز نفت و گن و پشمک و جغجغه!
اقامت زچین دارم و انگلیس
ذخیره کمی سیم وزر در سویس
هوادار صلحم در این منطقه
زمستعف و قدرت مطلقه!

با ذوق زمان، ناشناس



















هیچ نظری موجود نیست: