۱۳.۳.۹۷

روز که با دوچرخه رفتیم خواستگاری سیندرلا


دیگه داشت کفرم از دست این دختره در میومد. آبجیمو می گم. می دونست نباید سر به سر من بذاره، ولی از صبح که پا شده بودیم یه ریز مسخره بازی در می آورد و می خندید. آخه بابا! مگه خواستگاری رفتن خنده داشت؟ یه بار که یه مزه ای پروند و خندید، رفتم تو شیکمش که :«چته الکی می خندی؟ به خدا این دفعه می زنم تو سرت ها!» که مادرم دخالت گرد و گفت:« استغفرالله! ... بابا دست وردارین. انگار نه انگار که امروز می خوایم بریم خواستگاری! پسر صداتو چرا انداختی او گلوت؟ دختر، وامونده! تو که ادا درآر و داداشتو حرص و جوش بده.»
آبجیم که داشت دامنشو اتو می کرد خنده ی ریزی کرد و گفت:« به خدا دست خودم نیست! اگه برای خودمم با دوچرخه میومدن خواستگاری، خنده ام می گرفت.»
مادرم نگاه سرزنش آلودی بهش انداخت و گفت:«وا! بحق چیزهای نشنفته! کجاش خنده داره؟ خب، پسره نداره. بره دزدی؟ تازه مگه دوچرخه چشه؟»
جواب آبجیم تو آستینش بود:« چش نیست؟ آخه کجای دنیا دیدین سه نفر آدم بزرگ هلک و هلک سوار یه دو چرخه ی فکسنی بشن و برن خواستگاری؟! تازه اون هم خواستگاری یه دختر معمولی که نه؛ خواستگاری سیندرلا!» و به دنبال حرفش قهقهه ی بلندی سرداد.
دیگه داشتم داغ می کردم. از اتاق زدم بیرون. این اسم سیندرلا رو خود من درب و داغون انداخته بودم تو دهنش. چه می دونم! اون روزهای اول که عاشق شده بودم یه بار که داشتم واسه ی آبجیم از مشخصات دختره تعریف می کردم وقتی ازم پرسید قیافه اش چه جوریه، من که زیباترین زنی که توی تمام عمرم دیده بودم سیندرلا بود –اون هم توی سینما- از دهنم پرید و با شور و هیجان گفتم :«قیافه اش؟ ... قیافه ش... شبیه .... شبیه ... سیندرلاست!...» که آبجیم نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با خشنودی گفت:« نه بابا! بزنم به چوب، سلیقه ی داداش ما هم تعریفی شده!» حالا نیم وجبی داشت ادای اون روز منو درمیاورد.
خلاصه. با هزار و سلام و صلوات آماده شدیم که بریم. ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. رفتم سراغ دو چرخه ام. دو چرخه ی قدیمی و مستعملی که از مرحوم بابام بهم رسیده بود. از صبح حسابی روغنکاری و گردگیری اش کرده بودم. به خاطر همون روز یه سری نوار پلاستیکی آبی خریده بودم و تموم بدنه و فرمونش رو نوار پیچ کرده بودم؛ آخه شنیده بودم آبی، رنگ عشقه! با آب و تاید هم حسابی برقش انداخته بودم.
بالاخره مادره و خواهر، رضایت دادن و اومدن. طفلک مادرم که چادر یادگاری سفر کربلاش رو که توی مهمونی های رودرواسی دار سرش می کرد برداشته بود، دم در اتاق شروع کرد به زیر لب دعا خوندن. آبجیم هم چادر مشکی نویی رو که مخصوص همون روز خریده بود سر کرده بود و همین جور که داشت کفش هاشو می پوشید با خنده ی شیطنت آمیزی آهسته، طوری که من بشنوم زیر لب گفت:« آه! سیندرلا... تو کجایی که شوم من چاکرت!...» از عصبانیت با غیض گفتم:« بالاخره که برمی گردیم خونه. اون موقع از خجالتت در میام.» که مادرم دخالت کرد و گفت:« بابا! خوب نیست، صلوات بفرستین. دختر! تو هم زبون به دهن بگیر.» بعد رو کرد به من و گفت:« تو هم که نوبرشو آوردی، خوب شوخی می کنه.»
در حیاط رو بازکردم و دوچرخه رو بردم توی کوچه. یه نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم. دلم نمی خواست کسی ما رو ببینه. خجالت می کشیدم. هم از حرف همسایه ها که :«ماشاالله ... پسر آقا مرتضی هم برای خودش مردی شده.» و هم از این که « ببین پسر آقا مرتضی با دو چرخه داریه می ره خواستگاری؛ تازه اون هم سه ترکه.»
خلاصه جنگی از خونه زدیم بیرون. مادرم رو روی تنه ی جلوی دوچرخه سوار کردم و خودم هم سوار شدم و به آبجیم گفتم ترک عقب بشینه. چادرهاشون رو جمع و جور کردن و با بسم الله و صلوات و فوت کردن های مدام مادرم راه افتادیم. اولش حفظ تعادل دوچرخه برایم مشکل بود، ولی زود عادت کردم. مادرم بیچاره برای اینکه خودش رو روی دوچرخه بند کنه همچین محکم فرمون دوچرخه رو گرفته بود که من درست نمی تونستم این ور و اون ور بپیچم.
می دونستم توی دلش داره هزار جور دعا می خونه ونذر می کنه و صلوات می فرسته. دلم سوخت. بنده ی خدا چشم امیدش به من بود که سر و سامون بگیرم تا به قول خودش وقتی سرش رو گذاشت زمین، یه خونه ای باشه که اقلا سرپناه خواهرم هم باشه. هرچند این خواهر که من داشتم با سرپناه می دونست چه جوری گلیمش رو از آب بیرون بکشه.



هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. قلبم یه جور بخصوصی می زد. حال خوشی داشتم. از فکر این که تا چند دقیقه ی دیگه سیندرلا رو می بینم و مثل یه مرد واقعی از باباش خواستگاری می کنم گلوم خشک می شد.
سر کوچه ی سیندرلا اینا از سرعت کم کردم و آروم دوچرخه رو نگه داشتم. آبجیم زبر و زرنگ پرید پایین و من هم کمک کردم مادره یواش پیاده شد. همین طور که سر و وضعشون رو مرتب می کردن رو مرتب می کردن یه اسکناس صد تومنی از جیبم درآوردم و دادم دست مادرم و گفتم:«تا شما از همین مغازه ی شیرینی فروشی سر کوچه شیرین بخرین من اومدم.» بعد به سرعت سوار شدم و به طرف دیگه ی خیابون روندم. عقل از سرم پریده بود که بذارم خونواده ی سیندرلا بفهمن برای دخترشون با دوچرخه اومدن خواستگاری. یه گاراژ دیده بودم که می تونستم دوچرخه ام رو توش امانت بسپرم تا بعد از مراسم خواستگاری برگردم و برش دارم. رکابزنان وارد حیاط گاراژ شدم. از پنجره ی اتاقک آجری رنگ و رو رفته ای که کنار در ورودی گاراژ بود مرد میون سالی رو دیدم که با دست اشاره کرد برم به طرفش. پیاده شدم و رفتم طرف اتاقک. دوچرخه رو تکیه دادم به دیوار و وارد اتاقک شدم. صاحب گاراژ پشت یه میز آهنی نشسته بود. دو تا جوون هم نشسته بودن و با سر و صدا حرف می زدن و چایی می خوردن. سلام کردم و رفتم طرف میز. مرد میون سال جواب سلامم رو داد و گفت:«بفرمایین.» گفتم:«آقا! می خواستم این دو چرخه رو نیم ساعت بذارم اینجا. زود برمی گردم.» گفت:« باشه. عیبی نداره.» بعد سرش رو انداخت پایین و شروع کرد روی یه قبضی یه چیزهایی نوشتن.
به دور و ور اتاق نگاه کردم. چشمم افتاد به یه آیینه که به دیوار زده بودن. رفتم جلو آیینه و بی رو درواسی شروع کردم به ورانداز کردن سر و وضعم شونه ام رو درآوردم و موهام رو شونه کردم، گوشه های بلوزم رو صاف و صوف کردم. داشتم یقه ی کتم رو مرتب می کردم که از گوشه ی آیینه چشمم افتاد به صاحب گاراژ که داشت منو نگاه می کرد. بی خیال و خندون گفتم:« هه هه! ببخشین!ها» بعد برگشتم طرف میزش. لبخندی زد و گفت:« خدا ببخشه.» بعد یه نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت:« مهمونی تشریف می برین؟» شاید و شنگول گفتم:« بله! با اجازه تون.» بعد با صدای آهسته اضافه کردم:«امر خیره.» و سرم رو پایین انداختم. صاحب گاراژ خندید و گفت:« به به! مبارک باشه انشاالله به سلامتی.»
محجوبانه لبخندی زدم و گفتم:«سلامت باشین. می خواستم اگه می شه، این دوچرخه یه نیم ساعتی خدمت شما باشه تا برگردم.»
از پنجره نگاهی به دوچرخه کرد و گفت:« باشه. اشکالی نداره، ولی چرا با خودتون نمی برین؟»
دستپاچه گفتم:« نه، نه. آخه... آخه ... نمی خوام خونواده ی دختر بفهمن که دامادشون ... یعنی داماد آینده شون با دوچرخه اومده خواستگاری، والا بهم روی خوش نشون نمی دن.»
لبخندی زد و گفت:« مگه دوچرخه چشه؟»
با حالتی معلم وار گفتم:« حاج آقا! شما که بهتر از من می دونین. مردم عقلشون به چشمشونه. اگه ننه، بابای دختره بفهمن بنده با دوچرخه ی عهد عتیق اومدم خواستگاری دخترشون، اصلا صورت خوشی نداره. آدم بگه پیاده آمده سنگین تره!» بعد فیلسوفانه ادامه دادم:«من این ننه، باباها رو می شناسم. اگه به امید خدا عروسی سر بگیره، از فرداش شروع می کنن که: آره ... فلانی از روز اول هم آش دهن سوزی نبود. همون اولش که با دوچرخه اومد خواستگاری، باید حساب کار دستمون میومد. خلاصه، از این پرت و پلاها. البته، بلا نسبت شما!...» در هنگامه ی نطق کردن بود که یهو یادم افتاد که مادره و خواهره رو کاشتم سر کوچه ی سیندرلااینا! با عجله یک اسکناس ده تومنی گذاشتم روی میز و خداحافظی کردم و بدون این که منتظر عکس العمل صاحب گاراژ بشم پریدم بیرون.
با قدمهای بلند خودم رو رسوندم به مغازه ی شیرینی فروشی. مادرم و آبجیم منتظرم بودن. آبجیم که یه جعبه ی شیرینی در دست گرفته بود جعبه رو داد به من و با عصبانیت ساختگی گفت:« بیا بابا! یه ساعته ما رو معطل کردی. نکنه ی خودت تنهایی رفتی خواستگاری؟»
به غرغرهاش اعتنایی نکردم و جلو افتادم و اون دو تا هم پشت سرم راه افتادن. وارد کوچه که شدیم دست راست، جلو در خونه ی چهارم وایستادم. قلبم مثل تلمبه می زد. تازه داشتم متوجه اهمیت قضیه می شدم. دلهره و اظطرابی افتاده بود توی جونم: «نکنه قبول نکن؟ نکنه از ما خوششون نیاد؟ نکنه بهانه تراشی کنن؟...»
توی همین فکرهای آشفته بودم که مادرم گفت:« خوب مادر! خودت رو بسپر به خدا و زنگ بزن. توکل به خودش، هرچی که پیش بیاد خیره.»
دستم طرف زنگ نمی رفت. زانو هام داشت می لرزید. از مادر و خواهرم خجالت می کشیدم. روم نمی شد حرفی بزنم. آبجیم که انگار متوجه وخامت اوضاع شده بود بود به نرمی زد به پشتم و گفت:« داداش! کره ی ماه که نمی خوای بری. سیندرلا از خودمونه!» و خندید و با نگاهش دلم رو گرم کرد که زنگ در رو فشار بدم. بعد از چند لحظه یه زن چادری در رو باز کرد و به ما نگاه کرد. مادر سیندرلا بود. حس کردم الانه که سکته کنم. مادرم خودش رو انداخت جلو و سلام کرد. مادر سیندرلا با مهربونی گفت:« سلام. بفرمایین تو!» اول مادرم و بعد خواهرم رفتن تو و به دنبال اونها من مثل یه آدم آهنی که باتریش تموم شده باشه یواش یواش و به کندی وارد اتاق پذیرایی شدم. مادر سیندرلا همین طور که نگاه خریدارانه ای به سرتا پای من و مادر و خواهرم می کرد گفت:« خیلی خوش اومدین. صفا آوردین. قدمتون خیر باشه. چند دقیقه تشریف داشته باشین الان آقامون می رسن.» بعد مشغول پذیرایی شد. رفتم تو عالم خودم. داشتم خودم رو آماده می کردم که چه حرفهایی باید بزنم که با سقلمه ای که آبجیم به پهلوم زد حواسم اومد سرجاش. دیدم به طرف در اتاق اشاره می کنه. سرم رو برگردوندم و پدر سیندرلا رو دیدم که سلام کرد و جلو اومد. مادر و آبجیم و مادر سیندرلا بلند شدن. من فلک زده رو انگار دوخته بودن به مبل. پاهام یاری نمی کردن که بلند شم. مطمئن بودم که خواب می دیدم. نفس کشیدن یادم رفته بود. مستأصل نگاهی به مادرم کردم. با دیدن قیافه ی پر هیبتش به سختی خودم رو از مبل کندم و سرپا وایستادم. پدر سیندرلا جلواومد. دستم رو محکم فشار دا و با خنده کاغذی رو از جیبش درآورد و گذاشت توی دستم و گفت:«پسر جون! این قدر عجله داشتی که یادرت رفت قبض رسید دوچرخه ات رو برداری! بیا باباجون! بگیر...»

نویسنده ناشناس

هیچ نظری موجود نیست: