میتازی، همزاد عصیان
بشکار ستارهها رهسپاری
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار
اینجا که من هستم
آسمان خوشه کهکشان میآویزد
وکو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی
در برکه فیروزهگون
گلهای سپید میچینی
و هرآن بمار سیاهی مینگری
گلچین بیتاب
و اینجا افسانه نمیگویم
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداریت را جادو میزند
سیب باغ ترا پنجه دیوی میرباید
و قصه نمیپردازم
در باغستان من ، شاخه بارور خم میشود
بی نیازی دستها پاسخ میدهد
در بیشه تو، آهو سرمیکشد
بصدایی میرمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست
در«سایه - آفتاب» دیارت
قصه «خیر و شر» میشنوی
من شکفتن را میشنوم
و جویبار از آنسوی زمان میگذرد
تو در راهی
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازکدل
میان ما راه درازی نیست
لرزش یک برگ.
سهراب سپهری