۲.۳.۹۷

در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست


میتازی، همزاد عصیان
بشکار ستارهها رهسپاری
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار

اینجا که من هستم
آسمان خوشه کهکشان میآویزد
وکو چشمی آرزومند؟

با ترس و شیفتگی
در برکه فیروزهگون‌
گلهای سپید میچینی
و هرآن‌ بمار سیاهی مینگری‌
گلچین بیتاب‌

و اینجا افسانه نمیگویم‌
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد

بیداریت را جادو میزند
سیب باغ ترا پنجه دیوی میرباید

و قصه نمیپردازم‌
در باغستان من ، شاخه بارور خم میشود
بی نیازی دستها پاسخ میدهد

در بیشه تو، آهو سرمیکشد
بصدایی میرمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست

در«سایه - آفتاب» دیارت
قصه «خیر و شر» میشنوی‌
من شکفتن را میشنوم‌

و جویبار از آنسوی زمان میگذرد
تو در راهی‌
من رسیده ام‌
اندوهی در چشمانت نشست‌، رهرو نازکدل‌
میان ما راه درازی نیست‌ 

لرزش یک برگ‌.

سهراب سپهری














هیچ نظری موجود نیست: