میان این سنگ و آفتاب
پژمردگی افسانه شد
و درخت نقشی در ابدیت ریخت
انگشتانم برنده ترین خار را مینوازند
و لبانم به پرتو شوکران لبخند میزنند
این تو بودی که هر وزشی
هدیه ای ناشناس بدامنت میریخت
و اینک هر هدیه ابدیتی است
این تو بودی که طرح عطش را
برسنگ نهفته ترین چشمه کشیدی
واینک چشمه
نزدیک نقش عطش
در خود میشکند
گفتی نهال از طوفان میهراسد
و اینک ببالید، نو رسته ترین نهالان
که تهاجم برباد رفت
گفتی سیاه ترین ماران میرقصند
و اینک برهنه شوید، زیباترین پیکرها
که گزیدن نوازش شد.
سهراب سپهری
بزم گدای عشق با نوای ملکوتی بانو هایده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر