۴.۱۱.۹۶

ای یار، ای یگانه ترین یار



در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان ،
فرمان ایست داد
چگونه میشود بمرد گفت که او زنده نیست 

او هیچ وقت زنده نبودهست

درکوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود بقصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر برقص برخواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیرپا لگد خواهد کرد ؟

ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلهٔ بنفش که در ذهن پاکی پنجرهها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود

در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آنروز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد


ستارههای عزیز
ستارههای مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله بهم میرسیم و آنگاه
خورشید برتباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد


من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار 

آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟


من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب بدنیا آمد

سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
بحفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا میبافند
سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست


چرا نگاه نکردم ؟
مانند آنزمان که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد
چرا نگاه نکردم ؟


انگار مادرم گریسته بود آنشب
آنشب که من بدرد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آنشب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آنشب که اصفهان پراز طنین کاشی آبی بود
و آنکسی که نیمهٔ من بود بدرون نطفهٔ من بازگشته بود
و من درآینه میدیدمش ،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آنشب


چه روشنایی بیهوده ای دراین دریچهٔ مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت میدانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آنزمان که پنجرهٔ ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آنچنانکه در تحرک رانهایش میرفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب میبرد

آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟

بمادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم:همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

انسان پوک
انسان پوک پراز اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور ،
سنگین ،
سرگردان

در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
آیا تو هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
بوییده ای ؟

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سُر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را بدرون میکشید

من ازکجا میآیم ؟
من ازکجا میآیم ؟
که اینچنین ببوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازهست
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم

چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلکهای آینه ها را میبستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی میچیدی
و درسیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق میبردی
تاآن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود 

بر چمن خواب مینشست
و آن ستاره های مقوایی
بگرد لایتناهی میچرخیدند
چرا کلام را بصدا گفتند؟
چرا نگاه را بخانهٔ دیدار میهمان کردند
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
نگاه کن که دراینجا
چگونه جان آنکسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است


و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او ماندهست

سکوت چیست، چیست، چیست 

ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست بجز حرفهای ناگفته
من از گفتن میمانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست
زبان گنجشکان یعنی بهار- برگ- بهار
زبان گنجشکان یعنی نسیم -عطر - نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد

این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
بسوی لحظهٔ توحید میرود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمیداند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق بسر دارد
و درمیان جامه های عروسی پوسیدهست

پس آفتاب سرانجام
دریکزمان واحد
بر هردو قطب ناامید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

و من چنان پُرم که روی صدایم نماز میخوانند

جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد، خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاههای وقت های معین
و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید، باید، باید
مردی بزیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد

من از کجا میآیم ؟

بمادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را بتو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازهٔ تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم بویرانه های باغ تخیل
بداسهای واژگون شدهٔ بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی میبارد

شاید حقیقت آندو دست جوان بود 

آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد 

ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

زنده یاد و جاودان نام فروغ فرخزاد شاعر - نویسنده- فیلمساز و مبارز برضد بیعدالتی قرن ۲۰ ایران و افتخار زنان ایرانی









هیچ نظری موجود نیست: