۱۱.۱۱.۹۶

دارد با شهرهای گمشده پیوند


دیر زمانیست روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو برنگ معماست
نیست همآهنگ او صدایی، رنگی
چون من دراین دیار تنهای تنهاست

گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست
مانده براین پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پراز حرف
بام و در این سرای می‌رود از هوش

راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می‌گذرد لحظه‌ها بچشمش بیدار
پیکر او لیک سایه–روشن رؤیاست

رسته زبالا وپست بال و پر او
زندگی دور مانده موج سرابی
سایه‌اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه پرده خوابی

خیره نگاهش بطرح خیالی
آنچه درآن چشمهاست نقش هوس نیست
دارد خاموشیش چون بامن پیوند
چشم نهانش براه صحبت کس نیست

ره بدورن می‌برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید بدل، خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما در این دیار غریب است.

سهراب سپهری









هیچ نظری موجود نیست: