۶.۱۰.۹۶

روح را صحبت ناجنس، عذابیست الیم


مولانا در داستان آهو و طویله خران میفرماید: بزرگترین مجازات برای آدمی‌ بودن در بین جمعی‌ است که از هرنظر هزاران فرسنگ دورتر از او ایستاده‌اند. بزرگترین مجازات برای آدمی‌ بودن در جامعه احمق هاست که نه تنها خود را برحق دانسته بلکه بدیگران ایراد و خرده هم میگیرند. و کاه و یونجه خشک خود را برتر از علف تازه و سبز غیر خود می‌بینند!

خلاصه داستان به نثر بشرح زیر است :
صیادی یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را بطویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به اینطرف و آنطرف میگریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو از سر و صدای خران و گاوان ترسیده و رم کرده و از این سو به آن سو میگریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد.

خران و گاوان که آهو را در این وضع دیدن شروع به مسخره کردن او کردند. یکی از خران با تمسخر بدوستانش گفت: دوستان! این یارو فکر میکنه پادشاهست، جلوش تعظیم کنید و ساکت باشید. خر دیگری گفت: نه بابا این یارو یک گوهری چیزی جسته و داره دنباله جا واسه پنهان کردنش میگرده. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت بخوردن کرد. آهو گفت نمیخورم. خر گفت: ناز نکن بلا! بیا سرت مثل گاو بنداز پایین علافتو بخور.

آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من بظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.













هیچ نظری موجود نیست: