۱۹.۶.۹۶

جرج متسکی .... George Metesky


جورج پیتر متسکی (۲ نوامبر ، ۱۹۰۳ - ۲۳ مه ۱۹۹۴)، که بیشتر بعنوان"بمب گذار دیوانه" (Mad Bomber) شناخته میشود، یک قاتل سریالی و یک تروریست امریکایی است که در سه دهه۴۰، ۵۰، ۶۰ میلادی، با بمب و مواد منفجره‌ای که در سالن‌های نمایش و تئاتر، پایانه ها، کتابخانه‌ها و دفاتر دولتی و خصوصی کار می‌گذاشت ، شهر نیویورک را در وحشت و آشفتگی‌ فرو برده بود.
متسکی بمب‌ها را در غرفه‌های تلفن‌های همگانی ، دستشویی‌ها در ساختمان‌های دولتی و خصوصی ، قفسه‌های ذخیره سازی در ترمینال مرکزی قطارِ شهر نیویورک، ایستگاه پنسیلوانیا، سالن رادیو سیتی، کتابخانه عمومی نیویورک، ترمینال اتوبوس نیویورک و ساختمان RCA، متروی شهر نیویورک، همچنین در داخل صندلی‌های سینما‌ها، جایی‌ که دستگاه‌های انفجاری خود را داخل آنها جا سازی میکرد، قرار داده و این اماکن را منفجر میساخت.
این انفجار‌ها دست کم ۳۳ بار در یک سال اتفاق می‌‌افتاد، یعنی‌ هر ماه ۳ انفجار در مراکز مهم و همگانی شهر نیویورک! (لازم بذکر است که سال‌های پس از جنگ جهانی‌ دوم تا سال ۱۹۷۹ میلادی که امریکایی‌ها و ‌اروپایی‌ها غرق ترور و وحشت و فقر و بیماری و سیاه روزی بودند، در ایران روزی یک کارخانه تأسیس گشته، هر روز جشن ملی‌ برگزار میشد و یک جا آباد می‌گشت. مردم ایران در این ده‌های وحشتناک و هولناک برای مردم دنیا، در کنار دریا و اینجا و آنجا به خوشگذرانی و تفریح مشغول بوده و در امنیت کامل روزگار میگذراندند.)

متسکی مسئول کشتار صد‌ها امریکایی در این سه دهه است و سرانجام بر اساس نامه‌های که به یک روزنامه نوشت، دستگیر شد. او بلحاظ قانونی دیوانه تشخیص داده شده و روانه یک بیمارستان روانی دولتی شد.


پیشینه قاتل:
متسکی پس از جنگ جهانی اول به تفنگداران دریایی ایالات متحده پیوست و بعنوان متخصص برق در کنسولگری ایالات متحده در شانگهای خدمت کرد. در بازگشت بخانه، بعنوان مکانیک برای یک شرکت تابع کمپانی بزرگ ادیسون شروع بکار کرد و با دو خواهر مجرد و پیر خود همخانه شد.
در سال ۱۹۳۱، وقتی‌ کپسول گاز بدلیل نامعلومی در کارخانه محل کار متسکی منفجر شد، بشدت آسیب دید و ریه‌هایش را از دست داد.

پس از ۲۶ هفته بیماری از بیمارستان مرخص شد، در حالی‌ که مخارج بیمارستان روی دستش بود و صاحب کارخانه هم او را اخراج کرده بود. و با اینکه ماه‌ها در دادگاه‌ها دوید و درخواست خسارت کرد، جوابش منفی‌ بود و نتوانست حریف وکلای قدرتمند کمپانی شود و در نتیجه او را با خفت از دادگستری بیرون کردند.

متسکی اولین بمب خود را در ۱۶ نوامبر ۱۹۴۰ در آستانه پنجره نیروگاه کمپانی ادیسون واقع در منهتن نیویورک منفجر کرد و تعدای کشته و خسارت مالی را به کمپانی که حقش را خورده بود، وارد ساخت.

مدت کوتاهی پس از ورود ایالات متحده به جنگ جهانی دوم در دسامبر ۱۹۴۱، پلیس نامه‌ای را از متسکی دریافت کرد که در آن نوشته بود: بدلیل اینکه وطن پرستم، بمبگذاری‌ها را تا پایان جنگ متوقف خواهم کرد، ولی‌ پس از پایان یافتن جنگ، کمپانی ادیسون را به سزای عملش خواهم رساند.

چند بمب اول متسکی، توجه کمتری را بخود جلب کرد، اما وقتی‌ رشته بمبگذاری‌های کور که بطورِ جدی از سال ۱۹۵۱ آغاز شد، اعصاب شهر را متشنج ساخت.

متسکی در طول یک سال بیش از ۳۳ بمب در منهتن نیویورک منفجر کرد. او اغلب پیش از انفجار، هشدارهای تلفنی را بصاحبان ساختمانهایی که در آنجا بمب گذاری کرده بود میداد، اما مکان دقیق بمب را مشخص نمیکرد. در آنسال متسکی بروزنامه‌ها نوشت و به پلیس هشدار داد که قصد دارد سال بعد بمبگذاریها را دو برابر کند.

بمب‌های متسکی در اندازه‌های ۴ تا ۱۰ اینچ (۱۰-۲۵ سانتیمتر) طول و ۰.۵ تا ۲ اینچ (۱ تا ۵ سانتیمتر) قطر داشتند. که متسکی از باتری‌های چراغ قوه و ساعت‌های جیبی ارزان برای ساخت آنها استفاده میکرد. سپس آنها را در جوراب پشمی قرار داده و در محل مورد نظرش آویزان میکرد.
پلیس نیو یورک عاجز از دستگیری متسکی بود. و با وجودی که متسکی سر نخ‌های زیادی را به آنها داده بود، از جمله نحوه نوشتن و دست خطش که عجیب و غرب بود، با این حال پلیس نمی‌توانست او را دستگیر کند. و بمبگذاری‌ها روز به روز پیچیده تر و پیشرفته تر می‌گشت. تا جایی‌ که نام قاتل بزرگ و بمبگذار دیوانه به متسکی داده شد.
در ۲۷ دسامبر سال ۱۹۵۶، هیئت شورای شهر نیویورک و انجمن خیرخواهان (ثروتمندانی که سرمایگذاری‌ها و مالشان در خطر افتاده بود. این سرمایه دارن اکثرا زیر پوشش انجمن خیریه کار کرده و میکنند )، مبلغ ۲۶۰۰۰ دلار برای دستگیری بمب گذار دیوانه پاداش قرار دادند.
مطلب دیگری که جامعه را بیش از پیش وحشت زده و عصبی ساخت، شبیه سازی و کپی از کار متسکی بود. عده‌ای به تقلید از او شروع به ساخت بمب و کار گذاردن آنها در اماکن گوناگون کردند. عده‌ای هم اقدام به دادن گزارش‌های جعلی انفجار بمب به پلیس کردند. پلیس منهتن تقریبا دیوانه شده بود.

در سال ۱۹۵۱ پلیس شخصی‌ به نام فردریک ایبرهارت، ۵۶ ساله را که مانند متسکی یک کارمند سابق کمپانی ادیسون، بود و با ساخت یک بمب ، کار متسکی را شبیه سازی کرده بود، دستگیر ساخت. پلیس نیو یورک از شادی شیون کرد، چرا که تصور کردند، قاتل اصلی‌ را یافته اند.
بعد‌ها معلوم شد که متهم از عقل سالم برخوردار نیست و به هیچ عنوان قاتل اصلی‌ نمیباشد. پرونده با تاسف زیاد از طرف پلیس مختومه اعلام شد.

در اکتبر سال ۱۹۵۱، پس از یک هشدار تلفنی، سالن اصلی در ترمینال قطار نیویورک تخلیه شد و ۳۰۰۰ قفسه‌ توسط نیروی پلیس زیر و رو گشت. در این جستجو بیش از ۳۵ پرسنل پلیس نیویورک شرکت داشتند و کار جستجو سه ساعت بطول انجامید، زیرا ۱۵۰۰ قفسه در سالن بود که میبایستی بدقت باز و بررسی شوند. این جستجوی عظیم و توقف یک روزه قطار‌ها از نیو یورک به دیگر مناطق، تنها و تنها بخاطر یک هشدار تلفنی جعلی بود.

در ۲۹ دسامبر سال ۱۹۵۶، در رابطه با گزارش‌های جعلی بمبگذاری ده‌ها تئاتر، فروشگاه ، مدارس و دفاتر، چندین بار ترمینال‌های قطار و اتوبوس نیو یورک تخلیه، جستجو و بدون نتیجه پایان یافت. حتی یکبار بلند‌ترین ساختمان نیو یورک، امپایر استیت ، با ۱۰۲ طبقه بخاطر یک گزارش دروغین، تخلیه و هر طبقه جستجو شده و در این راه یک کارمند ۶۳ ساله بر اثر حمله قبلی‌ درگذشت.

کارشناسان اثر انگشت، کارشناسان دست خط، واحد تحقیقاتی بمب گذاری و گروه‌های دیگر NYPD با تلاش شبانه‌ روزی کار میکردند اما هر چه بیشتر می‌گشتند، کمتر میافتند. کاپیتان پلیس جان کرونین با استفاده از روش‌های سنتی پلیس، که بظاهر در برابر بمب گذاری بی‌فایده است، به دوستش جیمز بروسیل، جرم شناس، روانپزشک و کمیساریای کمیسیون دولتی بهداشت روان نیویورک تماس گرفت.


در رابطه با گزارش‌های جعلی بمبگذاری در این لینک بیشتر بخوانید













یک سایت پارسی‌ زبان در این رابطه می‌نویسد:
۱۵ سال بود که در نیویورک بمب ها، یکی پس از دیگری، منفجر می شد. بیش از ۳۰ انفجار، مکان‌های مهم از ایستگاه مرکزی «گوند» گرفته تا سرسرای موسیقی رادیو را به لرزه درآورده بود.

پلیس نامیدانه، دست بهرکاری میزد و یک روان پزشک را بکمک گرفت. دکتر جیمزای. براسل با بررسی صحنه‌های جنایت و نامه‌های طعنه آمیزی که بمب گذار به روزنامه‌ها می فرستاد، یک متهم را شناسایی کرد. دکتر «براسل» به پلیس گفت: به دنبال یک کارمند پیشین شرکت برق باشند که ناراضی است. مردی میانسال که احتمالاً با اقوامش زندگی می کند. پس از تحقیق جامعتر، پلیس بنام جرج متسکی رسید و برای بازجویی از او به آپارتمانش رفت. جرج درست با نشانی هایی که دکتر براسل ارائه داد مطابقت داشت. وقتی پلیس گفت که او بازداشت است و باید لباس‌هایش را بپوشد «متسکی» با یک لباس سه تکه، از اتاق خود بیرون آمد. تشخیص هویت یک جانی از سوی براسل در سال ۱۹۷۵ در دنیای مجریان قانون، نظر بسیاری را بخود جلب کرد. در حالیکه هیچوقت، کار یک پلیس این نبود که بچرایی ارتکاب جرم بپردازد. پرونده بمب گذار دیوانه (بامبر مدّ) اما نشان داد که پی بردن به آنچه کسی را وادار بجنایت می کند میتواند، هویت او را تعیین کند.



یکی دیگر از پرونده‌های تشخیص هویت براساس روانشناسی جرم مربوط به یونبمبر است. در سال ۱۹۸۰ داگلاس، مسئول یافتن هویت روانشناسی پرونده یونبمبر شد که به درستی نزدیک به واقعیت بود. پس از چهارمین بمب گذاری یونبمبر داگلاس شخص مظنون را این گونه تعیین کرد: مردی سفید پوست، حدوداً ۳۰ ساله، گوشه گیر، وسواسی، محتاط، دارای هوش بالاتر از متوسط با پیشرفت صنعت، دشمن و دارای مدرکی در رشته سخت افزار. او به احتمال زیاد ساکن شیکاگو است. در آن زمان به کالبد شکافی روانشناسی داگلاس هیچ توجهی نشد. ۱۶ سال بعد اما تشخیص هویت روانی رفتاری داگلاس، توصیفی بسیار دقیق از تئودور گازینسکی مجرم پرونده یونبمبر ارائه داد. پلیس علمی، با استفاده از شیوه‌های تشخیص هویت که مأموران ویژه طراحی کرده اند به تحقیق پرداخت. نخستین کار، شامل تعیین نوع جنایتی است که تحت بررسی قرار دادند و دوم، سنجش کاملی از محل جنایت. قربانی شناسی، یکی دیگر از مرحله‌های مهم است. هر یک از قربانیان، اگر با مجرم ارتباط داشته اند، راجع به او چه چیزی خواهند گفت؟ آیا تشابهی بین قربانیان وجود داشته است؟ آیا مجرم به سمت قربانی خاصی تمایل دارد؟ کسانی که تشخیص هویت می کنند درصورت کشته شدن قربانی، گزارش‌های پلیس و کالبد شکافی را بررسی می کنند. هویت مظنون، از تمامی این منابع کم کم مشخص می شود و تشخیص دهندگان هویت، ویژگی‌های اصلی و بارز مجرم را مشخص می کنند.دست آخر تشخیص دهندگان هویت، شیوه هایی از تحقیق را ارائه می دهند که پیش بینی کننده حرکت بعدی مظنون است. در یک تحقیق خوب، وجود یک تشخیص دهنده خوب، بسیار حیاتی است. اگر در جریان تشخیص هویت، احتیاج به بررسی ژن باشد، این کار را خود پلیس انجام نمی دهد بلکه به مرکز آزمایشگاهی فرستاده می شود. برای تشخیص هویت روانی نیز همین کار باید انجام شود.
مأموران تشخیص هویت شیوه‌های متفاوتی را برای دسته بندی خاطیان در نظر می گیرند، شیوه هایی که بیش تر از همه کار برد دارد و از سوی کارشناسان طراحی شده است، مجرمان را به دو گونه تقسیم می کند: مجرمان با برنامه و دقیق و مجرمان بی‌برنامه و احساساتی. نخستین فکر و تئوری برای دسته بندی مجرمان بر این اساس در دهه ۷۰ پدید آمد. ابتدایی‌ترین برنامه‌های تحقیق تشخیص هویت روانی، برنامه‌های مربوط به رسلر است. او و همکارانش در واحد علوم رفتاری تشخیص هویت می خواستند شیوه‌های ساده تری برای نشان دادن یک مجرم جنسی روانی و آدمکش- با برنامه- و یک قاتل جنسی روان پریش- بی‌برنامه و احساساتی- داشته باشند. رسلر می گوید: ما اصطلاحاتمان را خودمان درست کردیم، که شیوه‌ای آسان شده بود. احتمالاً یکی از مشهورترین آدمکش‌های با برنامه را می توان «تک باندی» دانست.
مردی خوش پوش، خوش قیافه و آرام که قربانی‌هایش را وادار به اطاعت از خود می کرد. او، هم روش داشت و هم با برنامه پیش می رفت. حتی ابزار و وسایل را همراه خود به این طرف و آن طرف می برد و هیچ اثری به جای نمی گذاشت. تنها پس از سالیان دراز با تجسس مجریان قانون بود که دستگیر شد. باندی در سال ۱۹۸۹ اعدام شد. هیچ کس مطمئن نیست که باندی چند نفر را کشت چون تخمین‌ها بین ۳۰ تا صد‌ها زن است. بیش تر قربانیان او زنان ، باتحصیلات دانشگاهی بودند که موهایی تیره و از فرق بازشده داشتند.
سال ۱۹۷۸ وقتی تشخیص هویت حرفه‌ای در مرحله‌های ابتدایی بود، رسلر روی پرونده‌ای در شهر ساکرامنتوی کالیفرنیا کار می کرد که آدمکش آن بی‌برنامه بود. جنازه تری ویلیام ۲۲ ساله قطعه قطعه شده بود. قاتل، مدفوع در دهان آن دختر فرو کرده و حتی، شاید خون او را خورده بود. برپایه جزئیات این جنایت هولناک، رسلر مطمئن شد که مجرم، جنایتکاری بی‌برنامه و بی‌سازمان است که بیماری روانی شدیدی دارد. رسلر، نتیجه گیری کرد: این که آدم آن قدر دیوانه شود که بدنی را قطعه قطعه کند در یک شب طراحی نشده است. او در تشخیص هویت روان رفتاری؛ مجرم را مردی سفید پوست، ۲۵ تا ۲۷ ساله با بدنی ترکه‌ای و لاغر معرفی کرد. محل زندگی او باید بسیار کثیف و شلوغ باشد به طوری که نشانه‌های ارتکاب جرم در آن به چشم بخورد. از بیماری روانی رنج می برد و از مواد مخدر استفاده می کند؛ او باید شخص تنها و گوشه گیری باشد. قاتل دست به جنایت دیگری می زند. سه روز بعد، سه نفر در نزدیکی خانه قربانی پرونده به طور وحشیانه‌ای کشته شدند که یک مرد، یک زن و یک دختر شش ساله بودند. آنها با شلیک گلوله کشته شده بودند و اعضای قطعه قطعه شده جنازه‌ها در وان حمام قرار داده شده بود. قاتل، خودروی زن را دزدیده بود که کمی دور تر از صحنه جنایت پیدا شد. رسلر از تجسس‌های بعدی نتیجه گیری کرده که آدمکش چنان بی‌برنامه و بی‌نظم است که احتمال دارد با پای پیاده به قربانگاه آمده. او همچنین پی برد قاتل حتی سعی ندارد نشانه‌های جنایت را بپوشاند و یا خود را پنهان سازد. با دامنه دار تر شدن این مسأله پلیس از مردم کمک خواست و حتی گفته شد به دنبال مرد جوانی باشند که لکه‌های خون روی پیراهنش است تا با شخصیت تعیین شده رسلر جور دربیاید. یک زن در تماس تلفنی به پلیس گفت چنین شخصی را دیده که ظاهرش او را به وحشت انداخته، چون روی پیراهنش لکه‌های خون دیده شده است. آن مرد چند روز بعد وقتی در حال ترک آپارتمان خود بود دستگیر شد. او یک اسلحه ۲۲ میلیمتری زیر بغل خود و کیف پول یکی از قربانیان را همراه داشت. مشخصات بیان شده از طرف رسلر آثار جنایت در آپارتمان شلوغ او پیدا شد. کارآگاهان بعدها فهمیدند آدمکش فکر می کرده که خونش در حال تبدیل شدن به پودر است و برای بقای خویش به خون انسان و اندامش احتیاج دارد. او به جنایت‌های یاد شده و دو فقره آدم کشی دیگر اعتراف کرد و در صف اعدامیان قرار گرفت. تشخیص هویت روان رفتاری رسلر در این پرونده، برپایه جزئیات صحنه جنایت بود. او معتقد است این شیوه اصلی بدون تغییر در هر پرونده تشخیص هویت خواهد بود. رسلر می گوید: تشخیص هویت روان رفتاری، براساس تجزیه و تحلیل صحنه جنایت است که باید صحنه مفیدی برای ما باشد تا اطلاعاتی به دست آید. او تأکید می کند: تشخیص هویت، زیر مجموعه و قسمت کوچک از شیوه‌های تحقیقات پلیس است اما این پاسخ به همه سؤال‌ها نخواهد بود. متأسفانه مردم فکر می کنند این شیوه خود موجب حل مسأله می شود اما این طور نیست. این شیوه کمک می کند تا کنار دیگر عوامل راه حلی پیدا شود. کسی که در تشخیص هویت ماهر است می داند که شرایط استفاده از آن بسیار محدود است. مک کویری- دیگر محقق پلیس علمی- می گوید: نمی توان شانس را در این مورد‌ها بی‌تأثیر دانست. باقدری شانس و شیوه‌های تجسمی مناسب، تشخیص هویت، کار ساز خواهد بود.


رابرت کپل که یک متخصص مشهور در این زمینه و باز جوی جنایی است می گوید: هیچ شیوه علمی برای سنجش درستی تشخیص هویت، تازمان دستگیری مجرم وجود ندارد. وی می افزاید: تشخیص هویت برای من، چون حدس قریب به یقین زدن است. هیچ محققی را در این زمینه نمی شناسم که مثل خودمن تا به حال اشتباه نکرده باشد. البته شاید تشخیص هویت ما اشتباه باشد. این محقق پلیس علمی، کتابی در مورد یکی از مشهورترین آدمکشان زمان خود نوشته و با او پیش از حکم اعدامش، برای چندین ساعت متوالی گفت وگو کرده است.
کپل گفت، علاقه او به تحقیق در تعیین هویت از طریق تجزیه و تحلیل روان رفتاری مجرمان به دهه ۱۹۷۰ و به زمانی بر می گردد که آمار گزارش‌های پیش از محکومیت مجرمان از سوی یک روانشناس و
روان درمان برای ارائه به دادگاه مورد بررسی قرار گرفت. کپل افزود: من در مورد الگوهای رفتاری، با آنان بحث کردم و به آنچه صحنه‌های جنایت برای ما داشتند، بسیار علاقه مند شدم. آن زمان پرونده‌های آدمکشان مشهور زندان سیاتل را دوباره بررسی دقیق کردم.
کپل با آنچه که خود تشخیص هویت کوچک نامیده بود؛ به مطالعه و بررسی مسائل مربوط به آدمکشان پرداخت. او از کارآگاهان پرس و جو می کرد و صحنه‌های جنایت را مورد بررسی قرار می داد. چه خودرویی داشتند؟ کجا کار می کردند؟ در طول حمله چه چیزهایی می گفتند؟ او حتی دانشجوی نخستین کلاس علوم رفتاری واحدFBI در کوآنتیکوی ویرجینیا بود. کپل اظهار داشت: ابتدا با متخصصان این دانش کار می کردم که هواردتتن - مدرس تشخیص هویت کالج فبی- یکی از آنان بود. دانش تشخیص هویت علوم روان رفتاری امروز مدیون هوارد تتن است.
کپل تأکید کرد: هرچه شمار پرونده‌ها و تحقیق‌های محققان در این زمینه بیشتر باشد، میزان چیزهایی که محقق برای پرونده بعد خواهد داشت، بیشتر خواهد بود. او تجربه‌ها و علم پلیس خود را در این رابطه، مدیون تحقیق روی پرونده‌های جنایی می داند. کپل در دست نوشته‌های خود آورده است: هر وقت، یک دوست به من زنگ می زد و نظر می خواست، همیشه درست جواب می گفتم. بعد، از خودم می پرسیدم، چه طور همه چیزها این طور درست در می آیند؟ تجربه این محقق پلیس علمی، بازتاب تجربه‌های دیگر تشخیص دهندگان هویت است. دو متخصص این دانش که در همین زمینه خیلی خوب شناخته شده اند، جان داگلاس و رابرت رسلر هستند. آنان دانش خود را پس از بررسی و تأمل بر روی هزاران پرونده جنایی و گفت وگو با بسیاری از جنایتکاران مشهور به دست آوردند. یکی از هزاران پرونده جنایی بررسی شده این بود: وین ویلیامز از خطرناک‌ترین و پیچیده‌ترین مجرمانی به شمار می رفت که با کمک داگلاس، کارآگاهان پی جوی پرونده، فکرش را خواندند و او را در محل جرم دستگیر کردند. ویلیامز در سال‌های زیادی بچه‌های زیادی را کشت. پس از دستگیری و محکومیت، دادستان او را پای میز محاکمه کشاند. در این نشست‌ها دادستان فهمید که نظر هیأت منصفه در حال تغییر است و شانس کمی دارد. وکیل مدافع، دادستان را متهم به دستگیری ویلیامز به خاطر رنگ پوستش کرد. به علاوه ویلیامز در محضر دادگاه به قدری آرام، مطمئن و ساکت به نظر می رسید که هیأت منصفه را از قاتل بودن خویش به شک انداخت. سپس دادستان با ناتوانی روبه داگلاس کرد و از او کمک خواست. داگلاس از دادستان خواست ویلیامز را در دادگاه خسته کند، در زمان مناسب او را هل دهد و بپرسد که آیا از کشتن بچه‌ها به وحشت نیفتاده؟ دادستان پس از چندین ساعت بازجویی به یکباره ویلیامز را هل داد و آن سؤال را پرسید. ویلیامز گفت: نه! و بعد فهمید چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده. او به خشم آمد و دادو فریاد کرد. نسبت‌های بدی به دادستان داد و این همان چیزی بود که هیأت منصفه باید می دید. در ادامه او به دهها فقره جرم کثیف اعتراف کرد و دوباره به زندان ابد محکوم شد. درحالی که در جنایت‌های چندگانه استفاده از این روش بسیار آشکار است، در نمونه‌های دیگر این تعیین هویت، زیاد کار برد ندارد. در گروگان گیری، آتش زنی و جرم‌های زنجیره‌ای بویژه اگر مجرم نامه هایی نیز نوشته باشد این تشخیص هویت بسیار مؤثر است. بهترین زمینه، استفاده از تشخیص هویت روان رفتاری در پرونده‌های تجاوز است.

در تجسسی دیگر از این پلیس علمی آمده است. ابتدای تحقیق فرض کنید که قربانی زنده‌ای دارید و باید مراحلی را طی کنید. به طور مثال تجاوزگر، قربانی را به گفتن چه چیزهایی وادار کرده؟ چه کار کرده؟ ترتیب انجام کارهایش چه طور بوده؟ و اطلاعات بسیار دیگری که متخصص تشخیص هویت می تواند از آنها با خبر شود. متخصصان این دانش، شیوه‌های تجاوز گران را در مجموعه منظمی تقسیم بندی کرده اند. در شیوه نخست ممکن است حقه بزنند. این تجاوزگر سعی می کند، خودش را به زنان نزدیک، نظر آنان را جلب کرده و سپس حمله کند. این افراد در مرحله نخست ممکن است خیلی خوب و نجیب به نظر برسند. این گونه افراد خیلی خوب با زنان تعامل می کنند. در شیوه دوم، مجرمان بدون ترس به هدف هجوم می برند. این دسته هیچ پنهان کاری از آنچه که خیال آن را در ذهن می پرورانند، ندارند و بی‌مقدمه به قربانیانشان حمله می کنند تا او را به اطاعت وادارند. در شیوه سوم، تجاوز گر منتظر شخص آسیب پذیر می ماند. در صندلی عقب خودرو تا وقتی زنان به خواب رفته اند، منتظر می ماند. مجموعه تحقیق و مستند‌های حاضر از مجله انپترل و پلیس ریویو است و به صورت چکیده و خلاصه به شرح زیر نتیجه گیری می گردد:
۱- تشخیص هویت بر پایه علوم روان رفتاری، برای پی بردن به هویت مجرمان از دهه ۱۹۷۰ میلادی به صورت علمی مطرح شده است.
۲- علوم روان رفتاری برای پی جویی جرایم زنجیره ای، گروگان گیری و آتش سوزی، کار برد نزدیک به قطع دارد.
۳- در تشخیص هویت بر پایه علوم روان رفتاری، می توان از طریق سؤالات زیر به پاسخ‌های کاربردی دسترسی پیدا کرد.
الف- قربانی به گفتن چه چیزهایی وادار شده است؟
ب- مجرم چه افعالی در صحنه جنایت انجام داده است؟
ج- ترتیب انجام جرم چگونه بوده است؟
د- نتیجه‌های دیگر تشخیص هویت- پلیس علمی- با این سؤال‌ها چه ارتباطی دارد؟
۴- برپایه تجربه‌های به دست آمده از شیوه رفتاری مجرمان می توان آنان را به ۳ دسته تقسیم کرد:
الف- مجرمان برای دستیابی به هدف خود از حیله و تزویر استفاده می کنند.
ب- مجرمان برای دستیابی به هدف خود منتظر زمان و مکان خاص می گردند.
ج- مجرمان برای دستیابی به هدف خود به دور از هرگونه ترس و رعب به هدف هجوم می برند.

هیچ نظری موجود نیست: