۱۱.۴.۹۶

تد باندی ...... Ted Bundy


تئودور رابرت "تد" باندی ( Theodore Robert "Ted" Bundy) جنایتکار و آدمکش امریکایی است که در تاریخ نوامبر ۱۹۴۶ متولد شد و در ژانویه ۱۹۸۹ در زندان ایالتی فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. وی یکی‌ از هولناکترین ( و شاید بزرگترین ) جنایتکاران تاریخ است که دنیا بخودش دیده و از این نظر بی‌دلیل نیست که موزه‌ای از آثار جنایات او در سرزمینی که امروزه آمریکا نامیده میشود، ساخته شده است.

این آمریکایی اصل! یک قاتل ومتجاوز سریالی، آدم ربا، دزد و مرده باز، حقوق دان، سیاست مدار، مدیر رساندن اکثر سناتور‌های زمان خود بقدرت و سنا، بود که در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی به ده‌ها زن حمله کرده و تعداد زیادی زن آمریکایی را بشیوه هولناک شکنجه و سپس به آنان تجاوز و پس از آن بقتل رسانده و سپس با اجساد آنان جشن برگزار کرده و گاهی‌ به اجساد آنان نیز تجاوز جنسی‌ مینمود. احتمال می‌رود جنایات او حتی پیش از این تاریخ آغاز شده باشد. تد باندی بشدت باهوش بود و پلیس آمریکا در طی‌ بیش از ۲۰ سال جنایت، نتوانست مدرکی‌ بر علیه او پیدا کند. و چون قربانیانش را به اشکال و ابزار گوناگون میکشت و نقشه و یا الگوی خاصی‌ برای کشتن افراد نداشت، پلیس نمیتوانست همه قتل‌ها را به یک تن‌ نسبت دهد. حتی پس از دستگیری، نمیتوانست یک مدرک برای محکومیت او بیابد. تنها وقتی‌ که یک قاتل زنجیره‌ای و سریالی دیگر همزمان با دستگیر و بازجویی تد باندی در آمریکا غوغا بپا کرده و تمامی توجه‌ مردم و رسانه‌ها از تد باندی به او جلب گردید، نارسیسیم تد باندی او را واداشت تا برای برگرداندن دوباره توجه‌ها بخود، بتعدادی از جنایات خود اعتراف کند. و تازه پس از این بود که پرونده او بر اساس اعترافاتش تشکیل گشت و اگر تد باندی که احتمالأ از جنایت خسته شده و دیگر برایش هیجانی‌ نداشت، به جنایات فجیع‌اش اعتراف نکرده بود، پلیس آمریکا حتی یک مدرک دادگاه پسند برای جنایات او نیافته (نه اثر انگشت و نه اشتباه دیگر) و نمیتوانست او را در زندان نگاه دارد.

و سرانجام پس از بیش از دو دهه جنایت، تد باندی تنها اندکی پیش از اجرای حکم اعدامش به قتل بیش از ۳۰ زن جوان بین سال‌های ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۸ اعتراف کرد. تعداد واقعی قتل‌های انجام شده توسط او و زمان شروع جنایاتش کاملاً مشخص نیست.

باندی خوش قیافه و دارای شخصیتی کاریزماتیک توصیف شده، ایندو مشخصه به او درجلب اعتماد قربانیانش کمک میکرد. درموارد بسیاری او درمکانهای عمومی درقالب کسی که آسیب دیده یا معلولیت دارد بزنان نزدیک میشد و ازآنها برای انجام کاری کمک میخواست (مثلاً برای حمل چند کتاب). او ازاین حربه برای کشاندن آنها بیک مکان خلوت استفاده میکرد. در مواردی نیز او درقالب پلیس یا مأمورآتش‌نشانی ظاهر میشد و ازقدرت قانونی جعلیش برای همراه کردن قربانی استفاده میکرد. بعضی موارد او بارها بمحل انجام جنایت بازمیگشت و هربار ساعتها به آراستن جسد ومعاشقه باآن مشغول میشد. این ملاقات بااجسادِ در حال پوسیدن تازمانی ادامه مییافت که تعفن جسد یا حمله حیوانات وحشی نزدیکی بیشتر باآن را غیرممکن میساخت. او حداقل ۱۲ قربانی را سر بریده بود و در مواردی سر بریده را برای مدتی بعنوان یادگاری در آپارتمانش نگه داشته بود. در موارد معدودی باندی نیمه شب بخانه قربانی وارد میشد و با ضربه‌های کشنده زنان را در خواب میکشت.
باندی که در آغاز بااتهام اقدام بحمله و آدم ربایی در سال ۱۹۷۵ روبرو شده بود، بتدریج با لیست طولانی تری از قتلهایی مربوط دانسته شد که درچندین ایالت اتفاق افتاده بودند. در مواجهه بااتهام قتل در کلرادو، باندی دو فرار استادانه طرح کرد و بحمله‌های بیشتری دست زد، قبل از دستگیری نهایی در فلوریدا در ۱۹۷۸، باندی سه قتل آخرش را نیز مرتکب شده بود. برای سه قتل ثابت شده در فلوریدا، باندی در دو محاکمه جداگانه به سه بار اعدام محکوم شد.
تد باندی در ژانویه ۱۹۸۹ در زندان ریفورد فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. آن رول زندگینامه نویس، او را سادخویی جامعه ستیز توصیف میکند که از رنج دیگران و کنترلی که تاحد مرگ و حتی پس ازآن بر قربانیانش داشت لذت میبرد. پولی نلسون یکی از وکلای او، باندی را شیطانی بدون قلب معرفی میکند.






باندی با نام تئودور رابرت کاول ( Theodore Robert Cowell) در ۲۴ نوامبر ۱۹۴۶ در مؤسسه الیزابت لوند که در برلینگتون ورمونت برای مادران فاحشه و معتاد خدمات ارائه می‌کرد، بدنیا آمد. مادرش النور لوییز کاول بود و هویت پدرش هرگز با قطعیت روشن نشد. در گواهی تولد باندی، نام پدرش لوید مارشال ثبت شد، یک فروشنده و یک سرباز پیشین نیروی هوایی. اما لوییز بعدتر ادعا کرد که یک ملوان او را فریب داده بود. ملوانی با نام احتمالی جک ورثینگتون. خانواده باندی به این امر مشکوک بودند که ممکن است پدر نوزاد، ساموئل کاول پدر خشن خود لوییز (پدربزرگ تد باندی )بوده باشد!

پدربزرگ و مادربزرگ مادری باندی، در خانه‌شان در فیلادلفیا او را بعنوان پسر خودشان بزرگ کردند تا ننگ اجتماعی نامشروع بودن گریبان او را نگیرد. دوستان و حتی خود تد در آغاز لوییز، مادرش، را خواهر بزرگتر باندی می‌دانستند. باندی درنهایت دریافت که لوییز مادر اوست و هویت پدرش دقیقاً آشکار نیست. چگونگی این امر مشخص نیست، باندی بدوست دخترش گفته بود یکی از بچه‌های فامیل گواهی تولد او را نشانش داده و گفته که او حرامزاده‌است. او بدو نفر از زندگینامه نویسانش گفته بود، خودش گواهی تولد را پیدا کرده بود. هرچند زندگینامه نویس دیگر آن رول معتقد است باندی سند غیرقابل انکار وضعیت تولد خود را تا پیش از ۱۹۶۹ بدست نیاورده بود، در این سال او در جستجوی اسناد اصلی تولدش به ورمونت رفت. باندی تمام عمر از مادرش بخاطر این دروغ بزرگ آزرده بود. او انتظار نداشت مادرش کشف این جریان را بعهده فرزندش بگذارد.

در حالیکه باندی بگرمی از پدربزرگ و مادربزرگش یاد می‌کند، سایر اعضای خانواده ساموئل کاول (پدربزرگ تد باندی) را فردی مستبد و خرافاتی معرفی می‌کنند که از پیروان سایر مذاهب و اقلیت‌های نژادی متنفر بود. او همسرش را میزد و یکبار خالهٔ تد، جولیا را از پله‌ها به پایین پرتاب کرده چون دخترک خواب مانده بود. ساموئل باصدای بلند با افرادی حرف می‌زد که دیده نمی‌شدند. او حداقل یکبار هنگامی که مسئله هویت پدر تد مطرح شده بود دچار حمله‌های جنون آمیز و خشن شده بود. باندی مادربزرگش را شخصیتی کمرنگ، بی اثر و تحت سلطه معرفی می‌کند که برای غلبه بر افسردگی بصورت مرتب شوک الکتریکی دریافت می‌کرد. مادربزرگ تا پایان عمر آگورافوبیا داشت. تد باندی در سالهای آغازین کودکی در چند مورد معدود رفتارهای غیرعادی نشان داده بود. در سه سالگی او دور تا دور تخت خاله‌اش را با چاقوهای آشپزخانه پر کرده بود وقتی جولیا از خواب بعد از ظهرش بلند شد تد را دید که با لبخند به او نگاه می‌کند!

در ۱۹۵۰، مادر تد نامش را از النور لوییز کاول به لوییز نلسون تغییر داد. لوییز تحت فشار اعضای خانواده، خانه را بهمراه تد ترک کرد تا نزد اقوام در تاکومای واشینگتن زندگی کند. یکسال بعد او با جانی کلاپر باندی آشنا شد که یک آشپز بیمارستان بود. آنها ازدواج کردند و جانی رسماً تد را بفرزندی پذیرفت. لوییز و جانی صاحب چهار فرزند دیگر هم شدند. تد فاصله از ناپدریش را حفظ می‌کرد، هر چند جانی سعی فراوانی داشت تا با ناپسریش وقت بگذراند. باندی بعدها بدوست دخترش گفته بود که جانی پدر واقعیش نیست چرا که او باهوش نیست و پول زیادی درنمی آورد. کیفیت نوجوانی باندی در تاکوما مورد اتفاق زندگینامه نویسان نیست، هر چند بنظر میرسد که او زیاد مشروب می‌نوشیده، با لوازم دزدی اسکی می‌کرده و برای تماشای زنان برهنه بجستجوی پنجره‌های بدون پرده میرفته‌است.

باندی در توصیف دوران نوجوانیش می‌گوید که تنهایی «انتخاب» او بود، او توضیح می‌دهد درک نیاز و توان سایرین در ایجاد روابط انسانی برایش ممکن نبوده‌است. او خودش را فاقد آن حس طبیعی می‌دانست که برای ایجاد پیوند دوستی ضروری است. تا ۱۸ سالگی او حداقل دوبار بظن اقدام بسرقت و نیز ماشین دزدی دستگیر شده بود. آنطور که در واشینگتن و بعضی ایالات دیگر آمریکا مرسوم است، جزئیات اقدامات خلاف قانون او پس از رسیدن به ۱۸ سالگی از سوابقش در اداره پلیس حذف شدند!!!!

پس از اتمام دوران دبیرستان در ۱۹۶۵، باندی یکسال را در دانشگاه پاجت ساند گذراند و بعد بدانشگاه واشینگتن رفت تا زبان چینی بخواند. در ۱۹۶۷ او ارتباطی عاشقانه با یکی از همکلاسی‌هایش در دانشگاه واشینگتن برقرار کرد. در زندگی نامه‌های باندی این دختر با چندین نام مستعار معرفی شده، بخصوص بنام استفانی بروکس. در ۱۹۶۸ او دانشگاه را رها کرد و چند شغل بسیار کم درآمد را تجربه کرد. اندکی بعد او برای فعالیت در کمپین انتخابات ریاست جمهوری برای نلسون راکفلر در سیاتل داوطلب شد و در همایش ملی جمهوری خواهان در میامی بعنوان یکی از نمایندگان راکفلر حضور یافت. در آگوست ۱۹۶۸ بروکس روابط خود با باندی را قطع کرد و به کالیفرنیا نزد خانواده‌اش بازگشت. بنظر بروکس، باندی بلند همت نبود و با لحاظ شخصیتی رشد یافته محسوب نمی‌شد. روانشناس، دوروتی لویس این واقعه را پاشنه آشیل روند شکل گیری شخصیت باندی می‌داند. هنگامی که بروکس دست رد بسینه باندی زد، او عملاً نابود شد. او به کلرادو و شرق دور رفت تا با اقوامش ملاقات کند. او برای یک ترم در کلاس‌های دانشگاه تمپل در فیلادلفیا حضور یافت. آنطور که رول معتقد است در همین اوان باندی به برلینگتون رفت تا اسناد اصلی تولدش را مشاهده کند. برای اولین بار هویت اصلی والدینش برای تد آشکار شد.

در ۱۹۶۹ وقتی باندی به واشینگتن بازگشت با الیزابت کلاپفر آشنا شد (در کتابهایی که درباره باندی نوشته شدند الیزابت با نام‌های مستعار مگ آندرز، بث آرچر و لیز کندال معرفی شده‌است) او یک زن مطلقه از اوگدن یوتا بود که در دانشکده پزشکی واشینگتن به عنوان منشی کار می‌کرد. رابطه آتشین آنها تا پیش از اولین تجربه زندان باندی در یوتا که در سال ۱۹۷۶ اتفاق افتاد ادامه داشت. در میانه دهه هفتاد، باندی که اکنون با هدف و مصمم بود برای دریافت درجه‌ای در رشته روانشناسی دوباره به دانشگاه واشینگتن بازگشت. او دانشجوی ممتازی بود و نظر مثبت اساتید را بخودش جلب کرد. در ۱۹۷۱ او در بخش مشاوره تلفنی اورژانسی خودکشی (Suicide Hotline crisis center) در سیاتل مشغول بکار شد. در این محل او با آن رول همکار شد. رول سابقاً افسر پلیس بود و سودای نویسنده جنایی شدن در سر داشت. رول بعدتر یکی از مهم ترین بیوگرافیهای باندی را با نام غریبهٔ کنار من(The Stranger Beside Me) نوشت. رول در آنزمان هیچ نکته نگران کننده‌ای در رفتار باندی مشاهده نکرد! بنظر رول، باندی در آنزمان مهربان، مشتاق و عاطفی بود!!! باندی در ۱۹۷۲ فارع التحصیل شد و به کمپین انتخاباتی برای انتخاب دوباره فرماندار دانیل جی. اوانز پیوست. او در قالب یک دانشجوی کالج سایه یه سایه رقیب اوانز، آلبرت روسلینی، می‌رفت و سخنرانی‌های او را برای آنالیز توسط گروه اوانز ضبط می‌کرد. بعد از انتخاب مجدد اوانز، باندی بعنوان دستیار راس دیویس مشغول بکار شد. دیویس که رییس حزب جمهوری‌خواهایالت واشینگتن بود باندی را باهوش، پرخاشگر و یکی از معتقدان واقعی بسیستم می‌دانست. باندی در اوایل ۱۹۷۳ نمرات متوسطی در آزمون پذیرش دانشکده‌های حقوق کسب کرد اما با تکیه بر توصیه نامه‌های صادره از طرف اوانز، دیویس و چندین نفر از اساتید سابقش در دانشکده روانشناسی دانشگاه واشینگتن موفق شد در دو دانشکده حقوق پذیرش بگیرد.

در ۱۹۷۳ طی سفری از جانب حزب، باندی سفری به کالیفرنیا داشت. طی این سفر او دوباره با دوست دختر سابقش، بروکس ملاقات کرد. باندی به شخصی جدی تبدیل شده بود که وقف زندگی حرفه ایش بود. بنظر می‌آمد او در نقطه اوج حرفه‌ای حقوقی و سیاسی است و این بروکس را مسحور می‌کرد. باندی کماکان با کلاپفر قرار می‌گذاشت و البته هیچ یک از ایندو زن از وجود دیگری آگاه نبود. در پاییز ۱۹۷۳ او در مدرسه حقوق UPS نامنویسی کرد. بروکس چندین بار با هواپیما به سیاتل آمده بود تا با باندی وقت بگذراند، باندی کماکان به بروکس ابراز عشق می‌کرد. آنها در مورد ازدواج صحبت کرده بودند، حتی در مقطعی باندی، بروکس را بعنوان نامزدش به دیویس معرفی کرده بود. اما در ژانویه ۱۹۷۴، باندی ناگهان و بطور کامل تماس با بروکس را قطع کرد. تماس‌های تلفنی و نامه‌های بروکس بی پاسخ ماندند. یکماه بعد بروکس توانست با باندی تماس بگیرد تا از او در مورد این قطع ارتباط ناگهانی توضیح بخواهد. باندی با لحنی آرام و بیتفاوت گفت: " استفانی، نمی‌دونم داری راجع به چی حرف می‌زنی!..." و گوشی را قطع کرد. آنها هرگز دوباره باهم صحبت نکردند. باندی بعدها توضیح داد "می‌خواستم بخودم ثابت کنم که اگه می‌خواستم می‌تونستم با او ازدواج کنم". تقریباً همزمان با این رویداد غیبت‌های متعدد باندی در کلاس‌های دانشکده حقوق آغاز شد تا آوریل همانسال که او بطور کامل رفتن به دانشکده را متوقف کرد و همزمان دخترهای جوانی در شمال غرب پاسیفیک شروع به ناپدید شدن کردند!

زمان وقوع اولین قتل‌های باندی مورد توافق نیست. او برای اشخاص مختلف داستان‌های گوناگونی در این مورد تعریف کرده بود اما در هرحال هرگز نپذیرفت در مورد اولین قتل خود توضیح دهد، هرچند که در روزهای منتهی به اعدامش بسیاری از قتل‌های بعدیش را با موحش ترین جزئیات آنها توصیف کرده بود. باندی بوکیلش پولی نلسون گفت که اولین تلاش او برای آدم ربایی در ۱۹۶۹ در اوشن سیتی واقع در نیوجرسی بوده‌است هر چند که او تا ۱۹۷۱ و در سیاتل مرتکب قتلی نشده بود. از طرفی او به یک روانپزشک گفته بود که در ۱۹۶۱ دو زن را در آتلانتیک سیتی در نیوجرسی کشته‌است. از سوی دیگر در مصاحبه‌ای با بازرس رابرت دی. کِپل به یک قتل در ۱۹۷۲ و یکی دیگر در ۱۹۷۳ اعتراف کرده بود. تنها توضیح او درباره این قتل‌ها اشاره به یک مسافر سر راهی در تام واتر در واشینگتن بود. باندی از ارائه توضیحات بیشتر سرباز زد. رول و کپل هر دو معتقدند باندی از نوجوانی آدمکشی را شروع کرده بود. از ۱۹۶۱ برخی شواهد جزیی دردست است که حاکی از دزدیدن یک دختر هشت ساله و قتل او توسط باندی است! باندی در آن زمان چهارده ساله بوده‌است! باندی بطور مدام این اتهام را رد کرد. نخستیم قتل مستندی که توسط باندی صورت گرفت در ۱۹۷۴ اتفاق افتاد، او ۲۷ ساله بود و بنابر گفته خودش تا آن زمان تمام مهارت‌های ضروری را کسب کرده بود؛ در دوره پیش از بانک دی. ان. ای مجرمین، باندی قادر بود محل وقوع جرم را با حداقل شواهد قابل استناد ترک کند.


فولکس واگن مدل ۱۰۶۸ تد باندی، در موزه ملی جرم و مجازات
در چهارم ژانویه ۱۹۷۴ اندکی پس از قطع رابطه با بروکس، باندی تا نیمه شب منتظر ماند، قدری پس از نیمه شب او به اتاق خواب جونی لنز (نام مستعار) وارد شد، یک رقاص و دانشجوی ۱۸ ساله در دانشگاه واشینگتن. باندی با یکی از میله‌های فلزی تخت خواب، لنز را بشدت مجروح کرد و سپس با یک اسپکولوم ( ۱) او را مورد تجاوز قرار داد که آسیب‌های شدید داخلی برای دخترک بدنبال داشت. پس از یک بیهوشی ۱۰ روزه او با آسیب‌های دائمی مغزی بجا مانده از حمله، زنده ماند. یکماه بعد بازهم در یک نیمه شب، باندی به اتاق لیندا آن هیلی (Lynda Ann Healy) دانشجوی UW وارد شد. هیلی بصورت روزانه برای اخبار هواشناسی رادیوی سیاتل گویندگی میکرد. باندی باچند ضربه او را بیهوش کرد و بعد یک بلوجین، بلوز سفید و پوتین به او پوشاند و او را با خود برد. دانشجویان دختر UW با سرعت تقریباً یک نفر در ماه ناپدید می‌شدند. در ماه مارس، دانا گیل منسون، دانشجوی ۱۹ ساله کالج دولتی اورگرین در المپیا، واقع در جنوب غربی سیاتل، خوابگاه را بقصد یک کنسرت موسیقی جاز را در محوطه دانشگاه ترک کرد ولی هرگز بازنگشت. در ماه آوریل، سوزان ایلین رانکورت پس از یک جلسه شبانه با مشاوران در پردیس مرکزی کالج ایالتی واشینگتن در جنوب شرق سیاتل ناپدید شد. دو زن دانشجوی کالج مرکزی دانشگاه واشینگتن کمی بعدتر مشاهدات خود را گزارش کردند، یکی در شب ناپدید شدن رانکورت و دیگری مربوط به سه شب پیش از آن. آنها مردی را دیده بودند که بخاطر بازوی ظاهراً شکسته‌اش یک آویز بازو داشت، مرد برای حمل کتاب از ماشینش درخواست کمک داشت. ماشین او یک فولکس واگن قورباغه‌ای قهوه‌ای و یا قهوه‌ای مایل به زرد توصیف شد. در ۶ مه همان سال، روبرتا کاتلین پارکز خوابگاهش در دانشگاه ایالتی اورگان در کوروالیس واقع در جنوب سیاتل را ترک کرد، تا در باشگاه دانشجویان قهوه بنوشد او هرگز به باشگاه نرسید.

کارآگاهان واحد جنایت علیه اشخاص، از اداره پلیس سیاتل بطور فزاینده‌ای نگران شدند. هیچ مدرکی فیزیکی قابل توجهی وجود نداشت. زنان گمشده ویژگی‌های مشترک کمی داشتند، آنها همگی دانشجویان سفید پوست کالج، جوان و جذاب بودند و موهای بلندی با آرایش مشابه داشتند. در تاریخ ۱ ژوئن، برندا کارول بال زنی ۲۲ ساله، پس از خروج از میخانه شعله واقع در بورین در واشینگتن و در نزدیکی فرودگاه بین‌المللی سیاتل-تاکوما ناپدید شد. او آخرین بار درحالی دیده شده بود که در پارکینگ با مردی با موهای قهوه‌ای که آویز بازو داشت صحبت می‌کرد. در ساعت اولیه ۱۱ ژوئن، جرجین هاوکینز دانشجوی UW در حالی ناپدید شد که در یک کوچه روشن از خوابگاه دوست پسرش بسمت خوابگاه خود حرکت می‌کرد. بامداد روز بعد سه کارآگاه قتل و یک روانشناس جنایی تمام کوچه و خیابان را با دستهای خود جستجو کردند و چیزی نیافتند. پس از اعلام ناپدید شدن هاوکینز، چند شاهد گزارش کردند که مردی را با چوب زیر بغل و یک پای گچ گرفته دیده‌اند که برای حمل یک کیف بمشکل برخورده بود یک زن گفت که مرد مذکور از او خواهش کرده بود تا کیف را تا ماشینش که یک فولکس واگن قهوه‌ای روشن بود حمل کند.

در این زمان باندی در المپیا و در بخش خدمات اورژانس (DES) ایالت واشینگتن کار می‌کرد، یک سازمان دولتی که درگیر جستجوی زنان گم شده بود. او با کارول آن بون آشنا شد و رابطه‌ای را با او شروع کرد. بون دوبار طلاق گرفته بود و دو فرزند داشت. این زن شش سال بعد، نقش مهمی در مرحله نهایی زندگی باندی بازی کرد. گزارش ناپدید شدن شش زن و ضرب و شتم وحشیانه لنز به طور گسترده‌ای در روزنامه‌ها و تلویزیون در سراسر واشینگتن و اورگون مطرح شد، مردم ترسیده بودند و زنان سوار ماشین‌های عبوری نمی‌شدند. فشار بر سازمان‌های اجرایی پلیس هر چه بیشتر اضافه می‌شد و قلت شواهد فیزیکی هر نوع پیشرفت در کار را غیرممکن می‌کرد. پلیس از ترس بخطر انداختن تحقیقات نمی‌توانست شواهد انگشت شمارش را با مطبوعات در میان بگذارد. با اینحال مردم در جریان مشترکات پرونده‌های مختلف قرار داشتند:

-آدم ربایی‌ها در شب انجام می‌گرفت،
-محل وقوع جرم معمولاً نزدیک یک کارگاه ساختمانی بود،
-آدم ربایی‌ها معمولاً در جریان امتحانات میان ترم یا پایان ترم اتفاق می‌افتاد،
-همه قربانیان شلوار به پا داشتند بویژه شلوار بلو جین،
-و در بسیاری از صحنه‌های جرم مردی دیده شده بود که دست یا پایش گچ گرفته شده بود یا آویز گردن داشت و یک فولکس واگن قورباغه‌ای می‌راند.

جنایات در شمال غرب پاسیفیک با دو آدم ربایی در روز روشن به نقطه اوج خود رسید. در روز ۱۴ ژوئیه دو زن در ساحل شلوغ پارک ایالتی دریاچه سامامیش در ایسکوا ربوده شدند. پنج زن جوان مرد خوش تیپ و جوانی را توصیف کردند که لباس تنیس سفید پوشیده بود و بازوی چپش آویز گردنی داشت. مرد لهجه مختصر کانادایی یا انگلیسی داشت و خود را «تد» معرفی کرده بود. او از آنها کمک خواست تا یک قایق بادبانی را از فولکس واگنش پیاده کند. چهار نفر نپذیرفتند و پنجمی بهمراه تد تا اتومبیل او رفت اما وقتی دید قایقی روی اتومبیل نیست فرار کرد. سه شاهد دیگر او را دیده بودند که با همان داستان قایق به جانیس آن اوت نزدیک می‌شد، شاهدان دیده بودند که اوت بهمراه غریبه ساحل را ترک کرده‌است. چهار ساعت بعد دنیس نسلوند دختر ۱۸ ساله‌ای که برای برنامه نویسی کامپیوتر آموزش می‌دید همراهانش در پیک نیک را ترک کرد تا بدستشویی برود، او هرگز بازنگشت. باندی بعدها به استفان میچاد، یکی از زندگینامه نویسانش گفت زمانی که او با نسلوند بازگشت اوت هنوز زنده بود، او گفت که یکی از زنان را وادار کرده که قتل آن دیگری را تماشا کند. او در اعترافاتش پیش از اجرای حکم اعدام این ادعا را پس گرفت.

سرانجام کارآگاهان پلیس کینگ کانتی، توصیف مفصلی از مظنون و اتومبیلش داشتند. تصویر بازسازی شده او در تلویزیون‌های محلی پخش شد، روزنامه‌ها آنرا چاپ کردند علاوه بر آن تصویر او در قالب آگهی در سراسر منطقه پخش شد. الیزابت کلاپفر، آن رول، یک کارمند DES و یک استاد روانشناسی در UW، مشخصات، تصویر بازسازی شده، و خودرو را شناسایی کردند و تد باندی را بعنوان یک مظنون احتمالی گزارش کردند. اما پلیس، روزانه تا ۲۰۰ تماس دریافت می‌کرد و ابداً احتمال نمی‌داد که یک دانشجوی شسته رفته حقوق که در بزرگسالی هیچ سابقه کیفری نداشته، ممکن است متهم باشد.
در ۶ سپتامبر دو شکارچی باقرقره در نزدیکی یک جاده ۲ مایل دورتر از دریاچه سامامیش روی بقایای اسکلت اوت و نسلوند سکندری خوردند. باندی بعدها تأیید کرد که یک استخوان ران و چند مهره اضافی که در همان محل پیدا شده متعلق به جرجین هاوکینز است. شش ماه بعد از آن جمجمه و استخوان فک زیرین هیلی، رانکورت، پارکس و بال در کوه تیلور (که باندی گهگاه در آن کوه‌پیمایی می‌کرد) پیدا شد. تمامی بقایا بوسیله یک شیئ مته مانند بشدت آسیب دیده بودند.

در اوت سال ۱۹۷۴ باندی پذیرش دومی از دانشکده حقوق دانشگاه یوتا دریافت کرد. او کلاپفر را در سیاتل باقی گذاشت و به سالت لیک سیتی رفت. او و کلاپفر معمولاً تماس تلفنی داشتند اما بنظر می‌رسد در این زمان باندی با یک دوجین زن دیگر هم رابطه داشته‌است. او ترم اول رشته حقوق را برای بار دوم در دانشگاه یوتا می‌گذراند، اما بنظر می‌رسد باندی متوجه شده بود سایر همکلاسی‌هایش دارای نوعی ظرفیت روشنفکری هستند که او خود فاقد آنست. دریافت این نکته او را شدیداً بهم ریخته بود. کلاس‌ها برای باندی کاملاً غیر قابل درک بودند و این عمیقاًَ مایه ناامیدی او بود. در خلال زندگی در یوتا، باندی گهگاه برای تعمید گرفتن به کلیسای عیسی مسیحِ قدیسان آخر زمان می‌رفت اما به صورت فعال تکالیف مذهبی را رعایت نمی‌کرد و اغلب محدودیت‌های کلیسا را زیر پا می‌گذاشت. (بهنگام دستگیری او گرایش مذهبیش را مطابق با تعلیمات دوران کودکیش، متدیستمعرفی کرد)

زنجیره جدید قتل‌های باندی از ماه دوم حضورش در یوتا آغاز شد. اولین موارد قتل دو زن بود که تا زمان اعتراف خود باندی پیش از اعدامش، ناشناخته باقی‌مانده بود. در ۲ سپتامبر، او یک مسافر بین راهی را سوار کرد، به او تجاوز کرد و سپس او را خفه کرد. روز پس از جنایت او بمحل وقوع قتل بازگشت تا از جسد عکس بگیرد و بعد آنرا قطعه قطعه کند. در دوم اکتبر او نانسی ویلکاکس دختری ۱۶ ساله را در هالادی واقع در حومه سالت لیک سیتی بزور بیک ناحیه جنگلی کشاند. باندی بعدتر توضیح داد که قصد او فقط تجاوز بدخترک بود تا نیاز بیمارگونه‌اش را فرو بنشاند اما در تلاش برای ساکت کردن او، دخترک بطور تصادفی خفه شده بود!

در ۱۸ اکتبر ملیسا اسمیت، دختر ۱۷ ساله رئیس پلیس منطقه می‌دویل، بخشی دیگری از حومه سالت لیک سیتی، پس از ترک یک پیتزا فروشی ناپدید شد. نه روز بعد جسد برهنه او در یک منطقه کوهستانی در همان حوالی پیدا شد. معاینه جسد و کالبد شکافی نشان داد که قربانی احتمالاً تا هفت روز پس از ناپدید شدن زنده بوده‌است. قربانی بعدی باز یک دختر ۱۷ ساله بود؛ در ۳۱ اکتبر، در لیهای لورا ایم حدود نیمه شب پس از خروج از یک کافه ناپدید شد. چند کوهنورد بدن برهنه او را ۹ مایل دورتر در آمریکن فورد کانیون و در روز شکرگزاری پیدا کردند. هردو قربانی مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند، بهر دو تجاوز شده بود و هردو با جوراب نایلونی خفه شده بودند. سالها بعد باندی رفتارهایی را شرح داد که با اجساد اسمیت و ایم اجرا داشت. شستن موهای اجساد و آرایش کردن آنها بخشی از رفتارهایی بود که باندی بعنوان مناسک شخصیش ابداع کرده بود.

در یکشب بارانی نوامبر در مورای یوتا در یک مرکز خرید در نزدیکی رستورانی که ملیسا اسمیت برای آخرین بار دیده شده بود، باندی به کارول دارونچ نزدیک شد که یک اپراتور تلفن ۱۸ ساله بود. او خودش را افسر روزلاند از اداره پلیس مورای معرفی کرد و به دارونچ گفت که شخصی می‌خواسته بزور وارد ماشین او بشود. او از دارونچ خواست که برای شکایت بهمراه او بمرکز پلیس بیاید. در مسیر، دارونچ اشاره کرد که اداره پلیس از این سمت نیست. باندی کنار زد و تلاش کرد به او دستبند بزند. در کشاکش بین این دو نفر، باندی سهواً هر دو دستبند را بیک دست دارونچ بست، دختر در ماشین را باز کرد و گریخت. همان شب دبرا کنت، دانش آموز ۱۷ ساله دبیرستان ویومنت در بانتیفول در شمال مورای بعد از اینکه مدرسه را پس از تمرین تئاتر ترک کرد، ناپدید شد. معلم تئاتر و یک دانش آموز به پلیس گفتند که غریبه‌ای از هر دوی آنها خواسته بود که برای شناسایی یک ماشین بهمراه او تا پارکینگ بروند. دانش آموز دیگری همان مرد را درحال قدم زدن در پشت ادیتوریوم دیده بود. معلم تئاتر بیاد داشت که اندکی قبل از پایان تمرین باز همان مرد را دیده. بعدتر خارج از ادیتوریوم، پلیس کلیدی را پیدا کرد که قفل دستبند کارول دارونچ را باز می‌کرد.

در نوامبر الیزابت کلاپفر، در روزنامه‌ها خواند که زنان جوان در شهرهای اطراف سالت لیک سیتی ناپدید می‌شوند، او برای بار دوم به پلیس کینگ کانتی زنگ زد. کارآگاه رندی هرگشیمر از بخش جرایم عمده با جزئیات فراوان با او مصاحبه کرد. در آنزمان سوء ظن به باندی در میان سایر مظنونین بطور قابل توجهی افزایش یافته بود. اما شاهدان موجود در پرونده سامامیش معتبرتر بودند و هیچکدام از این شهود باندی را از روی عکس شناسایی نکرده بودند. در دسامبر کلاپفر با دفتر کلانتر سالت لیک سیتی تماس گرفت و سوء ظن خود را مجدداً مطرح کرد. نام باندی به لیست مظنونان اضافه شد، اما در آنزمان هیچ مدرک معتبری وجود نداشت که او را بجنایات یوتا مرتبط کند. در ژانویه سال ۱۹۷۵، باندی بعد از امتحانات نهایی خود به ایالت سیاتل بازگشت و یک هفته را با کلاپفر گذراند. الیزابت اشاره‌ای به این موضوع نکرد که در سه تماس جداگانه او را به پلیس گزارش کرده‌است. الیزابت برنامه‌ریزی کرده بود تا در آگوست برای ملاقات با باندی به سالت لیک سیتی سفر کند.

در سال ۱۹۷۵ باندی بسیاری از فعالیت‌های مجرمانه خود را از پایگاه خود در یوتا بسمت شرق به کلرادو منتقل کرد. در ۱۲ ژانویه، یک پرستار ۲۳ ساله بنام کارین کمپبل در حالی ناپدید شد که در راهروی کاملاً روشن مابین آسانسور و اتاق هتلش حرکت می‌کرد. بدن برهنه او یکماه بعد در یک جاده خاکی پیدا شد. او براثر ضربه بسرش کشته شده بود بنظر می‌رسید آلت قتاله نوعی ابزار مته مانند بوده که خطوط مشخصی را بصورت شیارهای عمیقی روی جمجمه‌اش باقی گذاشته بود. گذشته از این بریدگی‌های عمیقی ناشی از سلاحی تیز در بدن او وجود داشت. در تاریخ ۱۵ مارس، جولی کانینگهام، مربی ۲۶ ساله اسکی آپارتمانش را برای یک قرار شام دوستانه در یک رستوران ترک کرد او هرگز بقرارش نرسید. باندی بعدها در کلرادو به بازرسان گفت که در حالیکه از چوب زیربغل استفاده می‌کرد، به کانینگهام نزدیک شده و از او برای حمل چکمه‌های اسکیش بداخل اتومبیل کمک خواسته، سپس او را با چماق مضروب کرده و بدستهایش دستبند زده. باندی سپس در محلی دور افتاده به او حمله‌ور شد و او را خفه کرد. چند هفته بعد او از سالت لیک سیتی شش ساعت رانندگی کرد تا آنچه از جسد کانینگهام باقی‌مانده بود را ببیند. قربانی شناخته شده بعدی دنیس الیورسون زن ۲۵ ساله‌ای بود که در مرز بین کلرادو و یوتا زندگی می‌کرد او با دوچرخه بسمت منزل والدینش می‌رفت که ناپدید شد، دوچرخه و صندل او زیر یک پل راه آهن پیدا شد. در ششم می باندی دختر ۱۲ ساله‌ای بنام لینت کالوِر را گول زد. او دخترک را از مدرسه‌اش در پوکاتلو در آیداهو به اتاق هتل خود کشاند، در آب خفه کرد و بعد بجسدش تعرض جنسی کرد.

در اواسط ماه مه سه نفر از همکاران باندی در DES واشینگتن از جمله کارول آن بون، او را در شهر سالت لیک ملاقات کردند و بمدت یکهفته در آپارتمان او ماندند. باندی در اوایل ماه ژوئن یکهفته را در سیاتل با کلاپفر گذراند، آنها در مورد اینکه در کریسمس پیش رو ازدواج کنند بحث کردند. کلاپفر اینبار هم بتماس‌های سه‌گانه‌اش با پلیس کینگ کانتی و سالت لیک سیتی نکرد. باندی هم هیچ اشاره‌ای بدو رابطهٔ دیگرش، موازی با رابطه‌اش با کلاپفر نکرد. سومین دوست دختر باندی در اینزمان یک دانشجوی حقوق دانشگاه یوتا بود. در منابع مختلف نام او کیم اندروز یا شارون اوئر ذکر شده‌است.

در ۲۸ژوئن، سوزان کورتیس در پردیس دانشگاه بریگهام یانگ در پروو، واقع در جنوب سالت لیک سیتی ناپدید شد. اعتراف بقتل کورتیس آخرین بخش ضبط شده از اعترافات باندی است، لحظاتی بعد او به اتاق اعدام وارد شد.

اجساد ویلکاکس، کنت، کانینگهام، کالور، کورتیس و الیورسون هیچ‌گاه پیدا نشد. در ایالت واشینگتن، بازرسان هنوز در تلاش بودند تا جنایات گسترده شمال غربی پاسیفیک را که ناگهان همانطور که آغاز شده بود پایان یافته بود را تجزیه و تحلیل کند. تلاش برای ایجاد یک ارتباط منطقی میان توده عظیم داده‌ها، آنها را به اتخاذ یک راهکار (در آنزمان) بسیار خلاقانه رساند آنها یک پایگاه داده کامپیوتری خلق کردند. آنها از کامپیوتر اداره دارایی کینگ کانتی که با استانداردهای امروزی "ماشینی عظیم و بدوی" محسوب می‌شد، استفاده کردند که تنها گزینه در دسترس برای استفاده آنها بود. آنها لیست عظیمی از آشنایان هر قربانی، صاحبان فولکس واگن، اشخاصی که نامشان "تد" بود، مجرمان جنسی شناخته شده و... را وارد کامپیوتر کردند، هدف کشف ارتباط و همپوشانی میان آیتم‌های متنوع بود. از هزاران شخص بررسی شده نام ۲۶ نفر همزمان در چهار لیست جداگانه آمده بود؛ تد باندی یکی از آنها بود. کارآگاهان همچنین بصورت دستی لیستی ۱۰۰ نفره از "بهترین" مظنونانشان تهیه کردند، باندی در آن لیست هم حاضر بود. هنگامی که فرمان دستگیری او از یوتا صادر شد، باندی بمعنای واقعی کلمه درصدر جدول مظنونان بود.

درماه اوت سال ۱۹۷۵، باندی توسط افسر گشت بزرگراهی در گرنجر در یوتا، بازداشت شد. دستگیری پس از آن اتفاق افتاد که باندی بفرمان توقف پلیس که بدلایل کاملاً ترافیکی صادر شد، توجه نکرد. افسر، متوجه شد که صندلی مسافر جلو وجود ندارد، با جستجوی اتومبیل او یک ماسک اسکی، یک ماسک از جنس جوراب، دیلم، دستبند، کیسه زباله، یک قرقره طناب، یخ‌شکن، و اشیای دیگری یافت که در ابتدا تصور شد ابزار سرقت است. باندی با آرامش توضیح داد که ماسک اسکی برای اسکی است، دستبند را در زباله دانی پیدا کرده، و بقیه اشیا هم اقلام عادی خانگی هستند. با اینحال، کارآگاه جری تامپسون مظنون و همچنین ماشین مشابهی را از پروندهٔ آدم ربایی دارونچ در نوامبر ۱۹۷۴ بیاد داشت. او همچنین نام باندی را از تماس تلفنی کلاپفر در دسامبر ۱۹۷۴ بیاد داشت. پلیس آپارتمان باندی را جستجو کرد، یک راهنمای استراحتگاه‌های اسکی در کلرادو پیدا شد که در آن مسافرخانه‌های موجود در جنگلهای طبیعی تیک خورده بودند، یک بروشور تبلیغاتی از مدرسه ویومنت (که دبرا کنت در آن ناپدید شده بود) هم توجه پلیس را جذب کرد، اما هیچ مدرک قانع کننده‌ای برای بازداشت او موجود نبود. او با ضمانت خودش از زندان آزاد شد! (باندی بعدها گفت که پلیس نتوانست مجموعه عکس‌های پلاروئیدی را که او از قربانیان خود تهیه کرده بود را در انباری پیدا کند، او ادعا کرد که عکس‌ها را بعد نابود کرده.)

پلیس باندی را ۲۴ ساعته تحت نظر قرار داد، و تامپسون با دو کارآگاه دیگر به سیاتل پرواز کرد تا با کلاپفر مصاحبه کند. او به آنها گفت که در سال پیش از اسباب کشی باندی به یوتا، در خانه خودش و همچنین در آپارتمان باندی گاهی اوقات اشیایی دیده که توضیحی برایشان نداشته: چوب زیر بغل، کیسه گچ پاریس که باندی پذیرفته بود که از یک فروشگاه عرضه لوازم پزشکی دزدیده، ساطور گوشت که باندی با خود به یوتا برده بود، دستکش جراحی و یک گونی پر از لباس زنانه! باندی همیشه بهمه بدهکار بود بهمین جهت کلاپفر احتمال می‌داد تمام لوازم ارزشمند خانه باندی دزدی باشد. یکبار، هنگامی که کلاپفر از او درباره ست جدید صوتی تصویریش توضیح خواست باندی به او را هشدار داد "اگر بکسی چیزی بگی گردن لعنتیتو می‌شکنم". کلاپفر بیاد می‌آورد که هر زمان میگفت مایل است موهایش را (که مدل معمول قربانیان باندی را داشت) کوتاه کند باندی بشدت ناراحت میشد. گاه پیش می‌آمد که کلاپفر نیمه شب از خواب بیدار شود و زیر ملافه‌ها باندی را ببیند که با یک چراغ قوه مشغول وارسی بدن اوست. باندی در فولکس واگن کلاپفر (که اغلب قرض می‌گرفت) یک آچار برای "حفاظت" گذاشته بود که دسته‌اش تا نیمه با نوارچسب پوشانده شده بود. کارآگاهان تایید کردند که باندی در هیچیک از شبهایی که قربانیان شمال غربی پاسیفیک گم شده بودند نزد کلاپفر نبوده، همینطور زمانی که اوت و نسلوند ناپدید شده بودند. مدت کوتاهی پس از آن، کلاپفر توسط کتی مکنزی، کارآگاه قتل سیاتل بازجویی شد و از وجود استفانی بروکس و نامزدی کوتاه مدت او و باندی در حدود کریسمس ۱۹۷۳ آگاه شد.
درماه سپتامبر باندی فولکس واگن خود را بیک نوجوان فروخت. پلیس یوتا آنرا ضبط کرد و تکنسین‌های اف‌بی‌آی بمنظور جستجوی دقیق اتاق ماشین را پیاده کردند. موهایی بدست آمد که با نمونه‌های بدست آمده از بدن کارین کمپبل تطبیق داشت. بعدها، رشته موهای دیگری بدست آمد که مطالعه میکروسکوپی شان نشان داد که هیچ تفاوتی بین آنها و نمونه موهای ملیسا اسمیت و کارول دارونچ وجود ندارد. متخصص آزمایشگاه اف‌بی‌آی رابرت نیل به این نتیجه رسید که حضور رشته موهای سه قربانی متفاوت که هرگز باهم ملاقات نکرده بودند، در یک ماشین "اتفاقی است که احتمال وقوع آن بنحو بغرنجی نادر است."

در ۲ اکتبر ۱۹۷۵، کارآگاهان باندی را در صفی مقابل دارونچ قرار دادند، او بلافاصله باندی را بعنوان "افسر روزلاند" شناسایی کرد. شاهد دیگری از بانتیفول در همان صف، او را بعنوان غریبه‌ای که در حوالی ادیتوریوم مدرسه دبرا کنت پرسه میزد شناسایی کرد. شواهد کافی در دست نبود تا او را بناپدید شدن دبرا کنت (که جسدش هرگز یافت نشد) ارتباط دهد، اما آنچه در دست بود بیش از حداقل لازم برای متهم کردن باندی به آدم ربایی و اقدام بحمله مطروحه در پرونده دارونچ بودند. والدینش او را با قید وثیقه ۱۵٫۰۰۰ دلار آزاد کردند. در فاصله زمانی بین کیفرخواست و محاکمه، باندی بیشتر وقتش را در سیاتل و در خانه کلاپفر می‌گذراند. پلیس سیاتل شواهد کافی در اختیار نداشت تا او به قتلهای شمال غرب پاسیفیک متهم کند، اما او تحت نظارت دقیق نگه داشته شده بود. کلاپفر بیاد میآورد " وقتی من و تد پا از در بیرون می‌گذاشتیم تا جایی برویم تعداد زیادی ماشین پلیس نامحسوس استارت می‌زدند، وضع خیلی شبیه به آغاز مسابقات ایندی کار بود!"

در ماه نوامبر، سه بازرس اصلی پرونده باندی؛ جری تامپسون از یوتا، رابرت کپل از واشینگتن، و مایکل فیشر از کلرادو در جلسه‌ای در اسپن واقع در کلرادو ملاقات کردند آنها اطلاعاتی که در اختیار داشتند را با هم و نیز با ۳۰ کارآگاه و دادستان از پنج ایالت مختلف در میان گذاشتند. در پایان اجلاس اسپن مقامات متقاعد شده بودند که باندی آن قاتلی است که آنها بدنبالش بوده‌اند. آنها همچنین توافق داشتند که قبل از متهم کردن باندی بهرکدامیک از قتلها بدست آوردن شواهد بیشتری ضروری است!

در فوریه ۱۹۷۶ باندی برای آدم ربایی دارونچ محاکمه شد. او باتوجه بسر و صدای تبلیغاتی بپا شده و بنابه توصیه وکیلش جان اوکانل حقوق خود را بهیئت منصفه تفویض کرد. پس از یک محاکمه چهار روزه و شور در یک آخر هفته، قاضی استوارت هانسون باندی را برای اتهامات آدم ربایی و حمله گناهکار دانست. در۳۰ ژوئن او بتحمل یک تا ۱/۵ سال حبس در زندان ایالتی یوتا محکوم شد! در اکتبر او را درحالی پیدا کردند که در محوطه زندان در میان بوته‌ها پنهان شده بود، او لوازم ضروری برای فرار بهمراه داشت: نقشه جاده‌ها، برنامه‌های خطوط هوایی و یک کارت تامین اجتماعی! او چند هفته را در سلول انفرادی بسر برد. بعدتر در همان ماه مقامات کلرادو او را بقتل کارین کمپبل متهم کردند، باندی پس از یکدوره مقاومت در برابر استرداد مجرمین، در ژانویه ۱۹۷۸ به اسپن منتقل شد.

باندی در ۷ ژوئن ۱۹۷۷، از زندان گارفیلد کانتی در گلنوود اسپرینگز، برای دادرسی مقدماتی بدادگاهی در پیتکین کانتی منتقل شد. وکالت باندی بعهده خودش بود، به این ترتیب قاضی موافقت کرد که او بدون دستبند یا پابند در دادگاه حاضر شود. در زمان یکی از تنفس‌های دادگاه او اجازه خواست تا برای مطالعه در باب پرونده‌اش از کتابخانه حقوقی دادگاه استفاده کند. باندی پشت یک قفسه کتاب پنهان شد، پنجره‌ای را باز کرد و از طبقه دوم به بیرون پرید، بهنگام فرود مچ پای راستش رگ برگ شد. باندی لباس‌های رویی اش را درآورد و در مسیر آسپن براه افتاد اما در حومه آنشهر ایستهای بازرسی متعدد ایجاد شده بود. بهمین دلیل باندی مسیرش را بسمت کوه آسپن تغییر داد، بعد از راهپیمایی مفصلی در مسیرهای کوهستانی و در نزدیکی قله کوه، او وارد یک کلبه شکار شد و توانست غذا، پوشاک و تفنگ سرقت کند. روز بعد، او کلبه را ترک کرد و مسیرش را رو بجنوب بسمت شهر کریستد باتی ادامه داد، اما در جنگل گم شد. او بمدت دو روز بی هدف در کوه سرگردان بود. باندی هردو مسیر پیاده‌روی را که میتوانست او را بمقصد برساند گم کرد.

در ۱۰ ژوئن باندی بیک تریلر کمپینگ درحاشیه دریاچه مارون واقع در ۱۰ مایلی جنوب اسپن، وارد شد و غذا و یک نیمتنه پوستی مخصوص اسکی دزدید، اما بجای ادامه دادن مسیر بسوی جنوب بعقب بازگشت و در جهت شمال بسمت آسپن براه افتاد. او درمسیر توانست از تمام بازرسیها عبور کند و گیر هیچ گروه جستجویی نیفتد. سه روز بعد او یک ماشین را در نزدیکی یک زمین گلف در آسپن بسرقت برد. باندی که از سرما، بیخوابی و درد مچ پای رگ برگ شده‌اش رنج میبرد به آسپن وارد شد. دو افسر پلیس متوجه اتومبیل او شدند در که خیابان‌ها بصورت مارپیچ حرکت می‌کند و باندی را متوقف و دستگیر کردند. او برای شش روز یک فراری تحت تعقیب بود. در خودرو نقشه مناطق کوهستانی اطراف آسپن یافت شد همان نسخه‌ای که دادستان‌ها برای نشان دادن محل جسد کارین کمپبل از آن استفاده کرده بودند. باندی بعنوان وکیل خودش، حق داشت در مراحل مقدماتی محاکمه حضور پیدا کرده و تمامی شواهدی را مطالعه کند که بنا بود از سوی دادستان علیه او استفاده شود. همین نکته نشان می‌داد فرار باندی در سطح بالایی طراحی شده بوده‌است. باندی بزندان گلنوود اسپرینگز بازگشت، او پیشنهاد دوستان و مشاوران حقوقیش را قبول نداشت، آنها توصیه کرده بودند که او دست بهیچ عملی نزند و منتظر بماند زیرا پرونده ضعیفی که علیه او جریان داشت بطور پیوسته ضعیفتر میشد. بسیاری از درخواست‌های مطرح شده در جلسات پیش دادرسی رد شدند و بسیاری از شواهدی ارائه شده نیز غیر قابل استناد اعلام شد!

احتمالاً یک متهم "منطقی تر" متوجه می‌شد که یک فرصت خوب برای تبرئه در اختیار دارد! این امکان وجود داشت که سایر دادستانهای پیگیر پرونده (در ایالت‌های دیگر) با پذیرفتن اتهام ضرب و شتم بقصد قتل در کلرادو از سوی باندی، از تعقیب او دست بردارند. اگر تد تحمل می‌کرد تا یکسال و نیم حکمش برای پرونده دارونچ به اتمام برسد می‌توانست آزاد شود! اما باندی طرح جدیدی برای فرار داشت: او از یکی از همبندهایش یک تیغه اره آهنبری گرفت و طی یک دوره شش‌ماهه ۵۰۰ دلار پول نقد ذخیره کرد. او بعدها گفت که پول توسط ملاقاتی‌هایش بویژه کارول آن بون به او میرسید. در طول شبهای زندان، درحالیکه سایر زندانیان دوش می‌گرفتند، او با اره سوراخی در حدود یک فوت مربع (۰٫۳۰ متر مربع) در گوشه‌ای از سقف سلول خود ایجاد می‌کرد. او پس از دست دادن ۳۵ پوند (۱۶ کیلوگرم) وزن، قادر بود از طریق آن سوراخ بفضای بالایی بخزد. در هفته‌های پیش رو باندی چند فرار تمرینی داشت او از سوراخ عبور می‌کرد و ویژگی‌های فضا را می‌سنجید. خبرچین زندان بارها و بارها به نگهبانان گفت که در طول شب صدای حرکت در درون سقف شنیده می‌شود، اما این گزارش مورد بررسی قرار نگرفت. در تاریخ ۲۳ دسامبر ۱۹۷۷، قاضی دادگاه آسپن، تغییر محل دادرسی را به کلرادو اسپرینگز تایید کرد. در ۳۰ دسامبر، شرایط فرار مهیا بود: بسیاری از کارکنان زندان در تعطیلات کریسمس بسر می‌بردند و بسیاری از زندانیان که دوره حبس کوتاهی داشتند برای کریسمس مرخصی گرفته بودند. باندی با کتابها و بعضی وسایل دیگر فرم بدن خوابیده‌اش زیر پتو را بازسازی کرد و بسوراخ خزید. او ازطریق سقف به آپارتمان رئیس گارد که برای شب کریسمس با همسرش بیرون رفته بود وارد شد. لباسهایش را با یکدست لباس عادی که از گنجه نگهبان برداشته بود عوض کرد و از درب اصلی زندان خارج شد. پس از سرقت یک خودرو، باندی بسمت شرق بسوی گلنوود اسپرینگز راند، اما بزودی خودرو در میانه راه خراب شد. یک راننده عبوری او را ۶۰ مایل بسمت شرق برد تا به وِیل برسند. باندی از آنجا با یک اتوبوس به دنور رفت و از آنجا با یک پرواز خود را به شیکاگو رساند. در گلنوود اسپرینگز، خدمه زندان تا بیش از ۱۷ ساعت بعد، تا ظهر ۳۱ دسامبر متوجه فرار او نشدند. در آنزمان باندی در شیکاگو بود.

باندی با قطار از شیکاگو به آن آربور در میشیگان رفت. در تاریخ ۲ ژانویه در یک میخانه محلی، او مسابقه فوتبال بین دانشگاه سابقش،UW، و دانشگاه میشیگان در مسابقات سالانه رز بال را تماشا کرد!! پنج روز بعد، او یک ماشین را بسرقت برد و با آن به آتلانتا رفت. در روز ۸ ژانویه او به تالاهاسی در فلوریدا وارد شد. او در مهمانخانه‌ای نزدیک دانشگاه ایالتی فلوریدا، تحت نام مستعار کریس هاگن اتاقی اجاره کرد. باندی بعدها گفت که مایل بود در ابتدا مقدمات داشتن یک کار قانونی را فراهم کند و دیگر دست بعمل مجرمانه‌ای نزند. او می‌دانست که تا زمانی که توجه پلیس را جلب نکند، احتمالاً می‌تواند بطور نامحدود در فلوریدا آزاد بماند. تنها درخواست او برای کار در یک کارگاه ساختمانی بود اما هنگامی که از او مدارک شناسایی خواسته شد دیگر پی آن کار را نگرفت و به عادت قدیمش بازگشت:" جنس بلند کردن از مغازه‌ها و سرقت کارت اعتباری."

زمانی مابین شب ۱۴ ژانویه یا ساعات اولیه روز ۱۵ ژانویه ۱۹۷۸، یکهفته پس از ورودش به تالاهاسی، باندی از طریق در پشتی بخوابگاه دختران چی امگا وارد شد. حدود ۲:۴۵ صبح او با قطعه چوبی که از میان توده هیزم بخاری بعنوان چماق برداشته بود، بسر مارگارت بومن دانشجوی ۲۱ ساله ضربه زد سپس او را با جوراب نایلونی زنانه ساقه بلند خفه کرد. او سپس وارد اتاق خواب لیزا لِوی شد، با ضربه‌ای بیهوشش کرد، گلویش را فشرد، نوک یکی از پستان‌هایش را برید، کپل چپش را با فشار زیاد گاز گرفت و با یک بطری به او تجاوز کرد. در اتاق خواب مجاور او به کتی کلِنر حمله کرد. آسیب او به کلنر فک شکسته و پارگی‌های عمیق روی شانه بود هم اتاقی او کارن چندلر هم بی نصیب نماند: ضربه مغزی، فک و دندانهای شکسته و انگشتان له شده.
بعدتر کارآگاه تالاهاسی تشخیص دادند که هر چهار حمله در زمانی کمتر از ۱۵ دقیقه!! و در مکانی صورت گرفت که در محدوده شنوایی حداقل ۳۰ شاهد بود. پس از ترک خوابگاه باندی بزور وارد آپارتمانی هشت بلوک دورتر از خوابگاه شد و بدانشجوی دیگری بنام شریل توماس حمله کرد. با ضربات باندی شانه دختر در رفت و فک و جمجمه‌اش در پنج نقطه شکست. توماس بطور دائم شنوایی و تعادل حرکتیش را از دست داد. پلیس در تخت خواب توماس یک لکه منی و یک تنکه مردانه حاوی دو تار مو پیدا کردند که با مشخصات باندی تطابق داشت.
در روز هشتم فوریه، باندی با یک ون دزدی به جکسون ویل رفت. دریک پارکینگ او به لسلی پارمنتر، دختر ۱۴ ساله یک کارآگاه پلیس نزدیک شد و خود را بعنوان "ریچارد برتون، آتش‌نشان" معرفی کرد، اما هنگامی که برادر بزرگتر لسلی به آنها نزدیک شد، عقب نشینی کرد. باندی روز بعد به لیک سیتی رفت. آنروز صبح کیمبرلی دایان لیچ دانش آموز ۱۲ ساله از کلاس خارج شد اما هرگز برنگشت. پس از جستجوی فراوان، بخشی از بقایای جسد او هفت هفته بعد در یک مزرعه پرورش خوک در نزدیکی پارک ایالتی سووانی ریوردر ۳۰ مایلی لیک سیتی پیدا شد.

درروز دوازدهم فوریه، باندی برای پرداخت اجاره عقب افتاده خود پول کافی نداشت از سوی دیگر احتمال می‌داد که پلیس در حال نزدیک شدن به او باشد. باندی خودروی دیگری دزدید و از تالاهاسی فرار کرد و به پن هندل در فلوریدا رفت. سه روز بعد حدود ۱:۰۰ صبح، افسر پلیس منطقه پنساکولا دیوید لی در نزدیکی مرز ایالت آلاباما به اتومبیل باندی که باز هم یک فولکس واگن بود فرمان ایست داد، بررسی مدارک ماشین نشان داد که خودرو مسروقه‌است. هنگامی که پلیس اعلام کرد او تحت بازداشت است، باندی با لگد افسر را نقش زمین کرد و پا بفرار گذاشت. لی گلوله‌ای برای هشدار شلیک کرد و پس از شلیک دوم مظنون را تعقیب کرد و به او رسید. باندی و لی درگیر شدند، باندی سعی کرد اسلحه لی را از چنگش درآورد اما در نهایت این افسر پلیس بود که پیروز شد و او را دستگیر کرد.

در خودرو سه کارت شناسایی، ۲۱ کارت اعتباری مسروقه و یک ست تلویزیون دزدی پیدا شد. در بازرسی از ماشین یک جفت عینک آفتابی و لباسی که او در جکسون ویل پوشیده بود نیز پیدا شد. لی مظنونش را بزندان برد غافل از اینکه او یکی از ده مجرمی را دستگیر کرده که در فهرست تحت تعقیب ترین مجرمان اف بی آی بوده‌است. در حین انتقال باندی، لی شنید که مظنونش می‌گوید: "کاش منو کشته بودی".

در پی تغییر محل برگزاری دادگاه محاکمه به میامی، باندی برای اتهام قتل و ضرب و جرح در خوابگاه چی امگا در ژوئن سال ۱۹۷۹ به دادگاه رفت. ۲۵۰ نفر خبرنگار از پنج قاره جهان محاکمه را تحت پوشش قرار می‌دادند. این اولین بار بود که محاکمه‌ای بصورت سراسری در تمام ایالات آمریکا از تلویزیون پخش میشد. باندی پنج وکیل تسخیری داشت اما دوباره این خودش بود که عهده دار بخش مهمی از روند دفاع بود. پولی نلسون –از اعضای تیم حقوقی باندی- بعدها نوشت "از همان آغاز، تد با کینه‌ورزی، عدم اعتماد، و توهمات خود بزرگ بینانه‌اش کل تلاش‌های تیم در جریان دفاع را نابود کرد. تد با اتهام قتل روبرو بود، مجازات احتمالی او اعدام بود اما تمام آنچه برای او اهمیت داشت این بود که خودش عهده دار همه چیز باشد." بگفته مایک مینروا، از وکلای مدافع عمومی تالاهاسی و عضو تیم دفاع باندی، پیش از محاکمه قرار مصالحه‌ای بشرح زیر مطرح شد:

"باندی در ازای ۷۵ سال زندان به قتل لوی، بومن و لیچ اعتراف می‌کرد. دادستان بیک دلیل خیلی ساده مایل بود این قرار بنتیجه برسد: "باخت دادستان در دادگاه کاملاً محتمل بود!" از سوی دیگر باندی به این معامله تنها بعنوان راه حلی برای اجتناب از مجازات اعدام نگاه نمی‌کرد، از دید او این یک "حرکت تاکتیکی" مناسب بود: تقاضا مطرح می‌شود سپس با چند سال انتظار برای از بین رفتن مدارک، مرگ شاهدان عینی یا پس گرفتن گواهیشان شرایط به نحوی تغییر می‌کرد که پرونده تشکیل شده علیه باندی به ورطه غیر قابل بازگشتی سقوط کند. در این هنگام تقاضای تجدید نظر مطرح می‌شود و نتیجه این بار تبرئه خواهد بود. با اینحال در آخرین لحظه باندی معامله را رد کرد. مینروا می‌گوید: " این به آن معنا بود که باندی در مقابل تمام دنیا بایستد و بگوید که گناهکار است، این چیزی نبود که تد قادر به انجامش باشد."

در دادگاه، دو نفر از اعضای چی امگا گواهی دادند، گفته‌های آندو اهمیتی حیاتی داشت یکی کانی هیستینگز بود که در شب واقعه باندی را در مجاورت چی امگا دیده بود و دیگری نیتا نییری که باندی را بهنگام خروج از ساختمان خوابگاه دیده بود، او دیده بود باندی یک تکه چوب در دست دارد همان تکه هیزمی که بعنوان آلت قتاله شناخته شد. شواهد فیزیکی موجود دال بر گناهکاری باندی بود. از آنجمله این بود که قالب دندان باندی با اثر دندانی که روی بدن لوی جای گاز گرفتگی باقی گذاشته بود تطابق داشت.




دکتر سوویرون قالب دندان باندی و اثر دندان بدست آمده در پرونده قتل‌های چی امگا را مقایسه می‌کند.

 جلسه شور برای هیئت منصفه، کمتر از هفت ساعت طول کشید. در پایان در تاریخ ۲۴ ژوئیه ۱۹۷۹ او به دو فقره قتل، سه فقره اقدام بقتل درجه اول، و دو فقره سرقت محکوم شده بود. قاضی دادگاه برای اتهام قتل حکم اعدام صادر کرد.

شش ماه بعد دادگاه دومی در اورلاندو برای پرونده ربودن و قتل کیمبرلی لیچ صورت برپا شد. پس از جلسه شوری که کمتر از هشت ساعت طول کشید باندی دوباره گناهکار شناخته شد، قوی ترین ادله موجود گواهی شاهدان عینی بود که دیده بودند او لیچ را از حیاط مدرسه بسمت ون خود هدایت می‌کند. شواهد مهم دیگر عبارت بود از الیافی که در ون مسروقه و روی بدن لیچ پیدا شده بود، الیاف با بافت ژاکتی که باندی بهنگام دستگیری پوشیده بود تطابق داشت.

در طول روند محاکمه از محاکمه، باندی از قانون مبهمی در فلوریدا استفاده کرد، طبق این قانون با اعلان ازدواج دو نفر در دادگاه، در محضر قاضی آن ازدواج در حکم یک ازدواج قانونی خواهد بود. باندی در جریان پرسش و پاسخ از همکار سابقش در DES واشینگتن کارول آن بون، بعنوان شاهد بود که از بون پرسید آیا حاضر است با او ازدواج کند؟ پاسخ بون مثبت بود. باندی خطاب بدادگاه اعلام کرد که آندو زن و شوهر هستند. بون در جریان محاکمه به فلوریدا نقل مکان کرده بود تا در کنار باندی باشد، او در محاکمه‌های پیشین باندی بنفع او گواهی داده بود و در آن جلسه خاص از دادگاه نیز در حال ارائه گفته‌هایش بعنوان شاهد آشنا با شخصیت باندی بود.

در تاریخ ۱۰ فوریه سال ۱۹۸۰ باندی برای بار سوم بمرگ توسط عبور جریان برق محکوم شد. طبق برخی گزارش‌ها هنگامی که حکم اعلام شد او ایستاد و فریاد زد: "به هیئت منصفه بگین که اشتباه کردن". این سومین حکم اعدام بود در نهایت بیش از نه سال بعد اجرا شد.
در اکتبر سال ۱۹۸۲، بون یک دختر بدنیا آورد. برخی منابع براین باورند که باندی پدر این بچه بوده‌است. اما در آنزمان در زندان ریفورد ملاقات‌های زناشویی مجاز نبود. گمان می‌رود زندانیان برای ملاقات خصوصی با زنشان به نگهبانان رشوه می‌داده‌اند.



تصویر باندی در پرونده‌اش، ۱۹۸۰
مدت کوتاهی پس از پایان محاکمه لیچ و آغاز فرایند طولانی تجدید نظرخواهی که در پی محاکمه‌ها آغاز شد. باندی مجموعه‌ای از مصاحبه‌های دنباله دار را با استفان میچاد و هیو اِینسوُرث آغاز کرد. باندی برای فرار از "ننگ اعتراف" با استفاده از ضمیر سوم شخص ماجراهای خود را تعریف می‌کرد. اولین جزئیات قتل‌های او و روند برنامه ریزی و تفکر آنها در همین سلسله مصاحبه‌ها فاش شد.

او جزییات دزدی‌های خود را شرح داد به این ترتیب سوء ظن بلند مدت کلاپفر تأیید شد، او از پیش تصور می‌کرد که هر آنچه باندی دارد احتمالاً دزدی است. باندی دزدی‌های خود را اینطور توصیف می‌کند:" آنچه در واقع عاید من می‌شد در اختیار گرفتن هر چیزی بود که دزدیده بودم... من از داشتن چیزی لذت عمیق می‌برم که وقتی بخواستنش اراده کردم، برم و ورش دارم. " عنوان شده مهمترین انگیزه باندی برای تجاوز و قتل همین میل شدید به "در اختیار داشتن" بوده‌است.

بگفته خود باندی، تجاوز و آزار جنسی میل او به "در اختیار داشتن" قربانیانش را درحدکمال ارضا میکرد. در آغاز او قربانیانش را میکشت، چون "این تدبیر عاقلانه‌ای بود... برای اینکه امکان گیر افتادن رو از بین ببری " اما بعدها کشتن به بخشی از "ماجرا" تبدیل شد. او توضیح داد "حد نهایی در اختیار داشتن قربانی اینکه زندگیش رو بگیری ... و بعدش بقایای فیزیکی رو تصاحب کنی"!

باندی بمأمور ویژه ویلیام هگمایر، از واحد تحلیل رفتاری اف بی آی، اعتماد داشت. هگمایر از دریافت احساس باندی نسبت بقتل شوکه شد، قتل برای او "رضایتی عمیق و حتی عرفانی"! بهمراه می‌آورد. هگمایر بیاد می‌آورد:
باندی می‌گفت: "وقتی یک مدت بگذرد، کشتن جرمی نیست که از روی شهوت یا خشم مرتکب میشوی... کشتن تبدیل میشود بدار و ندارت. آنها (قربانیان) بخشی از تو هستند ، تبدیل به بخشی از وجودت می‌شوند ، و شما (دو) برای همیشه یکی میشوید... و زمینی که آنها را ، بر رویش کشتی یا آنها را آنجا رها کردی برات مقدس میشود و مجبور میشوی همیشه به آنجا برگردی." باندی به هگمایر گفته بود در سالهای آغازین او فقط یک قاتل "آماتور" بوده "کسی که با یک انگیزه آنی دست بقتل می‌زند.

اما این مربوط بقبل از دوران "شکوفایی و اوج" اوست، زمانی که باندی بیک "صیاد" تبدیل شد. او آغاز این دوره را مصادف با حدود زمان قتل لیندا هیلی در سال ۱۹۷۴ می‌داند. این امر حاکی از آنست که او پیش از ۱۹۷۴ شروع بکشتن کرده. هرچند باندی هرگز این را نپذیرفت.

در ماه ژوئیه سال ۱۹۸۴ نگهبانان زندان ریفورد دو تیغه اره آهن بری را در سلول باندی یافتند. در یکی از پنجره‌ها یکی از نرده‌های فولادی کاملاً اره شده و سپس با نوعی چسب دست ساز مبتنی بر صابون دوباره سر جایش قرار داده شده بود. چند ماه بعد، نگهبانان در سلول باندی یک آینه پیدا کردند، او باز بسلول دیگری منتقل شد.

در طول اینمدت پیش آمده بود که باندی توسط گروهی از همبندهایش در میان زندانیان محکوم به اعدام مورد حمله قرار بگیرد. او وقوع چنین حادثه‌ای را انکار کرد هرچند چندین تن‌ از زندانیان بحمله اعتراف کردند. حتی منبعی این حمله را تجاوز جنسی گروهی توصیف کرد. مدت کوتاهی پس از آن او متهم شد که با مکاتبه غیرمجاز با یکی دیگر از زندانی‌ها، جان هینکلی، مرتکب تخلف انضباطی شده‌است.

در اکتبر سال ۱۹۸۴ باندی که در آنزمان خودش را متخصص قاتلان سریالی می‌دانست، با رابرت کپل تماس گرفت و اعلام آمادگی کرد که تجربیاتش را با پلیس سهیم کند. در آنزمان قاتل سریالی جدیدی در واشینگتن مشغول یکه‌تازی بود که از سوی رسانه‌ها قاتل "گرین ریور" لقب گرفته بود. او به نوعی جانشین باندی محسوب می‌شد. کپل بهمراه کارآگاه پرونده گرین ریور دیو ریچرت با باندی مصاحبه کرد. اما ۱۷ سال دیگر زمان لازم بود که گری ریگوی گیر بیفتد. کپل بعدها مصاحبه گرین ریور را با جزئیات فراوان منتشر کرد.

اوایل ۱۹۸۶، تاریخ چهارم مارس بعنوان روز اجرای حکم اعدام پرونده چی امگا تعیین شد. دیوان عالی این حکمرا برای مدت کوتاهی معلق کرد اما بزودی تاریخ دیگری معین شد. در آوریل و مدت کوتاهی پس از آنکه تاریخ دوم ژوئیه بعنوان تاریخ نهایی اجرای حکم اعلام شد، باندی شروع به اعتراف برای هگمایر و نلسون کرد. به اعتقاد ایندو آنچه باندی شرح داد حداعلای تمام جنایات او بوده‌است. او آنچه که بسر اجساد می‌آورد را با جزئیات شرح داد. آرایش اجساد، شستن آنها، خوابیدن در کنارشان، قطعه قطعه کردن، سر بریدن و معاشقه با بدن‌های بیجان بخشی از این روند بود. باندی بنا بموقعیت برخی " مناسک ابداعی" را اجرا می‌کرده‌است.

کمتر از پانزده ساعت قبل از اجرای حکم در دوم ژوئیه، دادگاه استیناف حوزه یازدهم ایالات متحده آمریکا تحت شرایط مبهمی حکم اعدام را معلق کرد و پرونده چی امگا را برای پاره‌ای تحقیقات فنی (از جمله بررسی توان روانی متهم حین روند دادرسی) به دادگاه فرعی ارجاع کرد! ۱۸ نوامبر بعنوان تاریخ اجرای حکم اعدام برای پرونده لیچ اعلام شد، اما دادگاه استیناف حوزه یازدهم، روز ۱۷ نوامبر دوباره حکم را معلق کرد. در میانه سال ۱۹۸۸ دادگاه استیناف حوزه یازدهم علیه باندی رأی داد. در دسامبر همانسال دیوان عالی تقاضای بازنگری در حکمش را نپذیرفت. چند ساعت پس از رد شدن آخرین تقاضا، تاریخ قطعی اجرای حکم اعدام برای ۲۴ ژانویه ۱۹۸۹ اعلام شد. روند رسیدگی بپرونده باندی در دادگاه‌های استیناف بطرز غیر عادی برای پرونده‌ای به آن سنگینی، سریع بود. آنطور که وان دروهل می‌نویسد: " برخلاف باور عموم دادگاه‌ها پرونده باندی را هر چه سریعتر از سر خود باز می‌کردند... حتی دادستان‌ها هم متوجه بودند که وکلای باندی از هیچ تکنیکی برای وقتکشی استفاده نمی‌کنند. مردم از تأخیری که در اجرای حکم و روند دادرسی مشاهده می‌کردند برآشفته بودند، اما در حقیقت پرونده تد باندی روی دور تند بود."

حال پس از بی اثر ماندن تمام فرجام خواهی‌ها، باندی دیگر انگیزه‌ای برای انکار نداشت. او سرانجام پذیرفت که با صراحت با بازجویان سخن بگوید. در اورگون و واشینگتن، باندی در مورد ۸ قتل مظنون اصلی بود. او طی جلسه‌ای با کپل، ضمن پذیرفتن مسئولیت آن هشت مورد قتل، به دو قتل دیگر در اورگون و سه مورد دیگر در واشینگتن اقرار کرد. او نپذیرفت این پنج نفر را شناسایی کند (هر چند تضمینی هم وجود ندارد که آیا او در حقیقت آنها را می‌شناخته یا خیر). او محل یک جسد دیگر را معلوم کرد و توضیح داد که سر آن جسد را در شومینه الیزابت کلاپفر سوزانده‌است!!!: "بین این همه بلایی که سر لیز بیچاره آوردم، مطمئناً بخاطر این یکی منو نمی‌بخشه" او ربودن جرجین هاوکینز در آن کوچه روشن در محوطه دانشگاه واشینگتن را بدقت شرح داد و گفت چطور دخترک را تطمیع کرده که با او بماشینش بیاید، چطور با ضربه چماق بیهوشش کرده، دستبندش زده بخارج شهر برده و بعد از تجاوز خفه‌اش کرده‌است. او توضیح داد که تمام شب اول را با جسد او گذرانده و بعد هم سه بار بسراغ او رفته‌است. کپل می‌گوید جزئیات باندی از منطقه‌ای که بقایای اجساد اوت، نسلوند و هاوکینز در آن کشف شد بقدری دقیق بود که "انگار خودش اونجا بود و داشت همه چیز رو می‌دید، باندی شیفته حکایت خودش از منطقه شده بود. این به این خاطر بود که زمان زیادی رو انجا گذرونده بود. تمام وجود باندی دستخوش ایده کشتن بود." برداشت نلسون نیز مشابه کپل بود، نلسون می‌نویسد: "این زن ستیزی مطلق جرائم باندی بود که مرا شوکه می‌کرد، خشونت بی پرده‌اش نسبت بزنان، او هیچ رحم نداشت... او مجذوب جزئیاتی بود که ارائه می‌کرد. کمال زندگی او قتل‌هایش بود."

باندی نزد کارآگاهان دیگری از آیداهو، یوتا و کلرادو بقتل‌های متعدد دیگری اعتراف کرد. از جمله چند مورد که پلیس از آن بی اطلاع بود. بزودی راهکاری که باندی در پس این همکاری‌ها بدنبالش بود آشکارشد: او بسیاری از جزئیات را ناگفته باقی می‌گذاشت به امید اینکه از این اطلاعات ناقص برای به تأخیر انداختن حکم اعدامش حداکثر استفاده را ببرد. او اعتراف کرد که بقایای یک جسد دیگر همچنان در کلرادو مدفون است اما از توضیح بیشتر سرباز زد. راهکار باندی "طرح استخوان در مقابل زمان "! نام گرفت. تنها اثر آن اصرار شدید مسئولین برای اعدام باندی در تاریخ مقرر و مختصری اطلاعات بود. در مواردی که باندی اطلاعات می‌داد پیش می‌آمد که چیزی یافت نشود. کارآگاه پلیس کلرادو، مت لیندوال این امر را نتیجه تعارض درونی باندی می‌داند: او مایل بود اعدام به تعویق بیفتد و از سوی دیگر او می‌پنداشت تنها خودش حق دارد محل واقعی بقایای قربانیانش را بداند، این تضمین کننده مالکیت او بر قربانیان بود!

وقتی مشخص شد که امکان هیچ تأخیری از سوی دادگاه در اجرای حکم اعدام وجود ندارد، طرفداران باندی آخرین برگ خود رابه بازی گرفتند. گزینه باقی‌مانده "عفو اجرایی" بود. دیانا وینر، وکیل جوان اهل فلوریدا و آخرین کسی که ادعا شده با باندی رابطه‌ای عشقی داشته، از خانواده‌های چند قربانی در کلرادو و یوتا درخواست کرد از فرماندار فلوریدا باب مارتینز بخواهند اعدام را به تعویق بیندازد تا باندی اطلاعات بیشتری را فاش کند. همه درخواست‌ها رد شد. نلسون می‌نویسد: "در حال حاضر خانواده‌ها معتقد هستند قربانی‌ها مرده‌اند و باندی آنها را کشته‌است، آنها نیازی به اعترافات او ندارند". مارتینز که نمی‌توانست با تأخیر بیشتر موافقت کند صریحاً بگزارشگران گفت که درصدد نیست در سیستم جاری تغییری ایجاد کند و اینکه چانه زنی باندی برای زنده ماندن در مقابل اجساد قربانیان بسیار ناپسند است.

هگمایر در خلال آخرین مصاحبه‌های باندی با بازجویان حاضر بود. در آستانه اعدام او از قصد خودکشی صحبت کرد. هگمایر گفت: "او نمی‌خواست دولت از اینکه شاهد مرگ اوست حس رضایت داشته باشد"!!


تد باندی در تاریخ ۲۴ ژانویه ۱۹۸۹، در ساعت ۷:۱۶ صبح بوقت شرق آمریکا، در زندان ریفورد با صندلی الکتریکی اعدام شد. چند صد نفر همزمان با اجرای حکم اعدام در فضای باز آنسوی خیابان مرگ او را جشن گرفتند. هنگامی که نعش کش حامل جسد او زندان را ترک گفت فریاد شادی عده زیادی بلندشد. بقایای بدن باندی در گَینسویل سوزانده شد. خاکستر او را در محل نامعلومی در کاسکید رنج ایالت واشینگتن پراکندند.



باندی در دادگاه، فلوریدا، ۱۹۷۸-از آرشیو ایالتی فلوریدا


باندی بصورتی غیر عادی منظم و حسابگر بود. او بااستفاده از دانش گسترده‌اش در زمینه روند اجرای قانون توانست برای چند سال از شناسایی و دستگیر شدن پرهیز کند. محل وقوع جرائم او در محدوده جغرافیایی وسیعی پراکنده بودند. قبل از اینکه گروه‌های تحقیق مختلف به این نتیجه برسند هدف همه تحقیقات یکنفر است، تعداد قربانیان او به ده‌ها زن و کودک رسیده بود. شیوه‌ای که برای کشتن استفاده می‌کرد بیصدا بود و با ابزارهایی معمولی اجرا می‌شد که در هر خانه‌ای یافت می‌شود. او یا قربانیان را خفه می‌کرد یا با چند ضربه بسر آنها را از پای در می‌آورد. او سلاح گرم را بسبب ایجاد صدا و شواهدی که از ان باقی می‌ماند نمی‌پسندید. باندی را می‌توان محققی موشکاف! توصیف کرد که محیط اطرافش را تا ریزترین جزئیات می‌کاوید تا مکان مناسب برای آدم ربایی و همچنین پنهان کردن اجساد را بیابد. مهارت او در بجا گذاشتن حداقل شواهد فیزیکی غیرعادی بود. اثر انگشت او در هیچیک از صحنه‌های وقوع جرم پیدا نشد. هیچ مدرک فیزیکی غیرقابل انکار دیگری هم دال بر حضور او در صحنه جنایت نبود. با تکیه بر همین امر او چندین سال بر بی گناهیش اصرار ورزید.

دیگر مانع عمده بر سر راه اعمال قانون، شکل‌های بی اندازه متنوعی بود که صورت باندی می‌توانست بخود بگیرد. برخی این ویژگی او را به آفتاب‌پرست شبیه دانسته‌اند: او تقریباً قادر بود در هر لحظه‌ای که اراده کند شمایل جدیدی بخود بگیرد. در اوایل تحقیقات پلیس می‌دید که نشان دادن عکس او به شاهدها بی‌فایده است، او در هر عکس شکل متفاوتی داشت. استوارت هانسون قاضی پرونده دارونچ، تجربه شخصی از برخورد با باندی را این چنین شرح می‌دهد: "حس صورت باندی قادر بود چنان تمام چهره او را دگرگون کند که برخی موارد نمی‌توانستی مطمئن باشی که با همان شخص روبرو هستی." باندی آگاهانه از این قابلیت غیرعادی استفاده می‌کرد. او برای دگرگون کردن چهره‌اش درمواقع ضروری، تغییرات مختصری در ته ریش یا مدل موهایش می‌داد. باندی یک خال سیاه‌روی گردنش داشت او این علامت مشخصه را بسادگی با پوشیدن لباسهای یقه اسکی پنهان می‌کرد. حتی شناسایی فولکس واگن او هم غیرممکن بنظرمی رسید، شاهدان مختلف رنگ ماشین او را طیفی از رنگ‌های متالیک یا غیرمتالیکِ قهوه‌ای سیر، قهوه‌ای روشن، قهوه‌ای سوخته یا برنزی توصیف کرده بودند.

عملکرد باندی، نظیر هر قاتل سریالی دیگری، طی زمان رشد پیدا کرد. اوایل نقشه این بود: دیر وقت شب، ورود به عنف، حمله بقربانی با شیئی چماق مانند درحالیکه قربانی هنوز خواب است. به بعضی با استفاده از اشیا خارجی تجاوز شده بود و در نهایت قربانی در حالیکه بیهوش یا مرده بود به حال خود رها می‌شد. بتدریج سبک باندی تکامل پیدا می‌کرد و انتخاب قربانی و مکان ازسوی او سازمان یافته تر صورت می‌گرفت. او از ترفندهای متعددی برای فریب دادن قربانیش بهره می‌برد تا اورا به اتوموبیلش که در محل از پیش تعیین شده‌ای پارک شده بود، بکشاند. در اتومبیل ابزار کار از پیش آماده بود. در مواردی او با جعل ظاهر فردی محتاج کمک با استفاده از آویز بازو یا چوب زیر بغل قربانی را تطمیع می‌کرد تا برای کمک، با او همراه شود. در مواردی هم او خودش را پلیس یا آتش‌نشان جا می‌زد. باندی خوش قیافه و کاریزماتیک بود و از این دو موهبت برای تحت تأثیر قرار دادن قربانی و جلب اعتماد او استفاده می‌کرد. در نزدیکی اتوموبیل ناگهان او بر قربانی مسلط می‌شد، او را می‌زد و با دستبند مهار می‌کرد. چه در همان محل و چه در مکانی دورتر، که با مطالعه قبلی انتخاب شده بود، قربانی اغلب مورد تجاوز قرار می‌گرفت و بعد خفه می‌شد. باندی در اواخر فعالیت جناییش در فلوریدا، احتمالاً بسبب ترس از تحت تعقیب قرار گرفتن، دوباره بسبک قدیمیش در حمله‌های بی نظم و آشفته بقربانیان خوابیده که بصورت اتفاقی انتخاب می‌شدند، بازگشت.

باندی جنایات خود را در محل دومی بپایان میرساند. در آنجا او لباسهای قربانیان را درمی آورد و بعد آنها را می‌سوزاند. در حداقل یک مورد، او لباس‌های قربانی را در یک صندوق کمک بخیریه انداخته بود. باندی روند لباس کندن را هم آیینی و هم عملی می‌دانست، به این ترتیب میزان آثار بجا مانده از او بحداقل می‌رسید. باندی معمولاً چندبار به این صحنه جرم ثانویه بازمی‌گشت تا با اجساد مشغول باشد. باندی از تعداد زیادی از قربانیان عکس گرفته بود: "وقتی بسختی تلاش می‌کنی تاکاری رو درست انجام بدی اصلاً دلت نمی‌خواد فراموشش کنی." باندی مصرف مقدار زیادی الکل را بخشی ضروری از انجام فرایند کشتن می‌دانست. او نیاز داشت در پرسه زنی‌هایش بدنبال قربانی "بی‌نهایت مست" باشد تا بتواند ندای بازدارنده درونش را بمیزان قابل توجهی کم کند. او نیاز داشت مست باشد چون می‌ترسید "شخصیت غالبش" مانع آن شود که "موجودیت" درونیش در جهت میل و هوسش عمل کند.

تمام قربانیان شناخته شده باندی زنان سفیدپوست بودند و اغلب از خانواده‌هایی با سطح متوسط می‌آمدند. تقریباً همگی بین ۱۵ تا ۲۵ سال داشتند و اغلب دانشجو بودند. ظاهراً باندی هرگز بسراغ کسی که با او آشنایی داشته نرفته‌است. (در آخرین ملاقاتشان باندی به کلاپفر گفت: "هر وقتی که حس می‌کردم حس قدرت ناشی از بیماریم داره تو وجودم راه پیدا می‌کنه عمداً ازت دوری می‌کردم." رول متوجه شده بود اغلب قربانیان شناخته شده موهای صاف با مدل مشابهی داشتند، نظیر مدل موی استفانی بروکس، اولین دوست دختر باندی در دانشگاه. طبق نظریه رول، نفرت باندی از اولین دوست دخترش ماشه وحشیگری‌های چند ساله او را کشیده و باعث شده او قربانیانی را انتخاب کند که به او شباهت داشته‌اند. البته باندی این نظریه را رد کرد، او به هیو اینسورث، گفته بود "اونا فقط طبق معیارهای معمول جوان و جذاب محسوب می‌شدن... خیلیا این مزخرفات رو پذیرفتن که دخترا شبیه هم بودن... [اما] تقریباً همه چیز متفاوت بود.... بلحاظ فیزیکی، میشه گفت انها کاملاً متفاوت بودن." باندی اذعان داشت، جوانی و زیبایی معیارهای غیرقابل چشم پوشی او در انتخاب قربانیان بوده‌است.


باندی تحت معاینه‌های روانشناسی متعددی قرار گرفت، تشخیص متخصصین یکی نبود. تشخیص دوروتی لوییس- از دانشگاه نیویورک و از صاحب نظران رفتارهای خشن- در ابتدا اختلال دو قطبی بود، او بعدها چند مرتبه نظر تشخیصی متفاوتی اعلام کرد. بعضی شواهد این نظر را تقویت می‌کرد که او مبتلا به ختلال تجزیه هویت بوده‌است. یکی از خاله‌های مادر باندی شاهد صحنه‌ای بود که در آن باندی "انگار بشخص دیگه‌ای تبدیل شده بود که نمی‌شد دقیقاً گفت کیست...(در آن وضعیت خاله) ناگهان احساس کرد از نوه خواهر مورد علاقه‌اش، می‌ترسد. آندو نزدیک غروب در یک ایستگاه قطار منتظر بودند و ناگهان انگار باندی بیک غریبه تبدیل شده بود." یک کارمند زندان در تالاهاسی داستان دگردیسی مشابهی را برای لوییس تعریف کرده بود: "او تعریف کرد رفتار باندی ناگهان عجیب و غریب شد، انگار استحاله‌ای رخ داده بود، صورت و بدن او تغییر کرده بود و انگار بویی از او بمشام می‌رسید. کارمند زندان گفت این جریان بیک تغییر پیچیده شخصیت می‌ماند... از آن روز به بعد بود که دیگر از او می‌ترسیدم."

روانشناسان و روانپزشکان تشخیص دقیقی در مورد کیس باندی نداشتند، اما غالب شواهد حاکی بر ابتلای او به اختلال دو قطبی یا انواع دیگری از روان‌پریشی بود. برای مثال عوارض کلاسیک اختلال شخصیت ضد اجتماعی (ASPD) در او مشهود بود. اشخاصی که به ASPD مبتلا هستند، واجد قدرت تمییز میان درست و نادرست هستند (برخلاف اغلب بیماران روان‌پریش) اما این توانایی حداقل تأثیر را در رفتارهایشان می‌گذارد. این گروه از بیماران عملاً فاقد احساس گناه یا پشیمانی هستند باندی خود این نکته را تصدیق کرده بود، در مصاحبه‌ای در سال ۱۹۸۱ باندی اذعان داشت: "احساس گناه واقعاً هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه... اذیتت میکنه... فکر کنم، من موقعیت حسادت برانگیزی دارم، اینکه مجبور نیستم با حس گناه سر و کله بزنم. هیچ دلیلی وجود نداره که اینکار رو بکنم." وضعیت روانی باندی با عناوین دیگری هم توصیف شده‌است. خودشیفتگی، ضعف قدرت داوری، رفتارهای کنترل کننده و گمراه کننده و...



باندی در زندان فلوریدا- ژوئیه ۱۹۷۸
عصر روز قبل از اعدام، باندی موافقت کرد با دکتر جیمز دابسون مصاحبه کند. دابسون یک روانشناس و مؤسس سازمان تمرکز بر خانواده وابسته به کلیسای مسیحیت انجیلی بود. طی این مصاحبه، باندی نظریات جدیدی در مورد خشونت در رسانه‌ها و ریشه‌های پورنوگرافیک جرائمش ابراز داشت:

این اتفاق مرحله به مرحله میفته، بتدریج... تجربه من با پورنوگرافی... که تو سطح خشنی با سکس مواجه مواجه میشه، چیزیه که اگه بهش معتاد بشی... من می‌خواستم دنبال پتانسیل بیشتری بگردم، دنبال صراحت بیشتر، تجربه‌های دیداری بیشتر. تا انجا که بجایی می‌رسی که حدنهایت پورنوگرافیه... اونجاس که از خودت می‌پرسی که شاید اگه خودت او کارا رو بکنی چیزیو بدست میاری که ورای خوندن یا دیدن محتوای پورنوگرافیکه"

باندی اشاره کرد که خشونت موجود در رسانه‌های مختلف "بویژه خشونت‌های جنسی" باعث می‌شود پسربچه‌ها در خیابان‌ها بروند و تبدیل به "تد باندی" شوند. باندی حتی گفت که اف‌بی‌آی باید سینماهایی که فیلم‌های پورنوگرافیک پخش می‌کنند را تحت نظر داشته باشد و کسانی را که برای مشاهده چنین برنامه‌هایی می‌آیند را تعقیب کند.

"شما بناست منو بکشید، این جامعه را از خطر من حفظ میکنه. اما اون بیرون آدمای خیلی خیلی زیادی هستند که به پورنوگرافی معتادن و شماها هیچکاری در موردش نمی‌کنین."

اغلب محققان معتقدند این اظهارنظرهای نکوهشگرانه و ناگهانی باندی نسبت به پورنوگرافی را باید جز آندسته رفتارهای دغلکارانه باندی شمرد که با نیت به تأخیر انداختن اعدام صورت می‌گرفتند. دابسون یکی از فعالین قدیمی ضد پورنوگرافی بود و باندی همان چیزهایی را برای او گفت که او مایل بود بشنود. باندی در مصاحبه با دابسون تأکید کرده بود که برخی نشریه‌های خاص او را تباه کرده و تخیلات خشن او را دامن زده و در نهایت او را به یک قاتل سریالی تبدیل کرده‌اند. اما از دیگر سو او در سال ۱۹۷۷ طی نامه‌ای به آن رول چنین نوشته بود: "توی این دنیا چه کسی پیدا می‌شود که چنین مزخرفاتی را بخواند؟... من هیچ‌وقت چنین مجله‌هایی نخریده‌ام. و (فقط) دو یا سه بار نگاهی به آنها انداخته‌ام." رول بعدتر نوشت:"گمان نمی‌کنم پورنوگرافی باندی را بکشتن سوق داده باشد، ب
نظر من او بقدرتیکه با ارتکاب جرائمش حس می‌کرد معتاد شده بود." بعلاوه باندی در سال ۱۹۸۰ به میچاد و اینسورث و نیز شب پیش از مصاحبه با دابسون، به هگمایر گفته بود که نقش پورنوگرافی در رشد شخصیت او بعنوان یک قاتل سریالی اندک بود. دکل چنین نوشت:"مشکل پورنوگرافی نبود، مشکل باندی بود."

رول و اینسورث هر دو خاطرنشان کرده‌اند که از نظر باندی، تقصیرکار همواره کسی دیگر یا چیزی دیگر بوده‌است. او در نهایت به ۳۰ قتل اعتراف کرد، اما هرگز مسئولیت هیچکدام را نپذیرفت، حتی هنگامی که پیش از آغاز دادگاه پرونده چی امگا معامله‌ای به او پیشنهاد شد که می‌توانست از مجازات اعدام جلوگیری کند.

او تقصیر را بگردن گستره‌ای از عوامل مختلف می‌انداخت، پدربزرگ خشنش، نبود پدر حقیقیش، بی اطلاعی از هویت والدین حقیقیش، الکل، رسانه‌ها، پلیس (که باندی ادعا کرد که برخی شواهد را در محل وقوع جرم قرار داده بود تا او را متهم کند)، بطور کلی جامعه، خشونت در تلویزیون و در آخر پورنوگرافی و مجلات جنایی. او برنامه‌های تلویزیونی را متهم می‌کرد که او را شستشوی مغزی می‌داد که کارت اعتباری بدزدد. در حداقل یک مورد او حتی قربانیانش را مقصر دانست. در سال ۱۹۷۷ او در نامه‌ای به کلاپفر نوشت:"من مردمی را دیده‌ام که از خود امواج آسیب پذیری و ضعف صادر می‌کردند، حالت موجود در صورتشان فریاد می‌زد که من از تو می‌ترسم. چنین آدمهایی خشونت را بخود می‌خوانند... آنها انتظار دارند آسیب ببینند، آیا در حقیقت خودشان در سکوت مشوق خشونت نیستند؟ "

بسیاری از رفتارهای باندی روی توهمی پایه‌گذاری شده بودند که نقش مهمی در ذهن او بازی می‌کرد:"باندی همواره از این امر غافلگیر می‌شد که کسی متوجه غیبت قربانیان شده باشد. او آمریکا را جایی می‌دانست که افراد برای همه بجز خودشان نامریی هستند. وقتی شاهدی او را بعنوان کسی که در محل وقوع جرم حضور داشت شناسایی می‌کرد، باندی شگفت زده می‌شد چون تصور نمی‌کرد "مردم متوجه حضور همدیگر باشند". اما متهم کردن دیگران و انکار دو مشخصه اصلی مکانیسم دفاعی باندی بودند. او به لوییس شکایت کرده بود که:"نمی‌فهمم چرا همه دارن به آب و آتیش می‌زنن که منو گرفتار کنن". لوییس شاهد بود که باندی "واقعاً و براستی هیچ متوجه شدت قبح عملش نبود". کپل نوشت: "یک قاتل سریالی که مدت زیادی مشغول کشتن بوده، موانع محکمی در مقابل احساس گناهش برپا می‌کند، دیوار حاشا همیشه بلند است."

قربانیان:




حکم اعدام باندی به امضای قاضی ادوارد دی. کوارت، صادر شده در تاریخ ۳۱ ژوئیه ۱۹۷۹
باندی به ۳۰ قتل اعتراف کرد، اما تعداد واقعی قربانیان هرگز مشخص نشد. در مواردی تعداد موارد قتل حتی تا ۱۰۰ مورد بیشتر نیز تخمین زده شده بود و باندی گاه اظهار نظرهای موذیانه‌ای می‌کرد که به این شایعات دامن می‌زد. او در سال ۱۹۸۰ به هیو اینسورث گفت که در مقابل هر قتلی که رسانه‌ای شد "ممکن است" قتلی دیگر هم وجود داشته باشد که هیچ اشاره‌ای به آن نشده‌است! وقتی مأموران اف‌بی‌آی رقم نهایی ۳۶ قربانی را به باندی پیشنهاد کردند او پاسخ داد:"یه رقم دیگه بهش اضافه کنین، اونوقت درست میشه." سالها بعد او به وکیلش پولی نلسون گفت که تعداد تخمینی ۳۵ مورد قابل قبول بوده‌است. اما رابرت کپل بعدتر نوشت که "[تد] و من هر دو می‌دانستیم که [مجموع قربانیان] خیلی بیشتر بود" کشیش فرد لورنس، روحانی متدیستی که آخرین مراسم مذهبی باندی را اجرا کرده بود، گفت "فکر کنم حتی خود او هم نمی‌دانست چند نفر را کشته یا اساساً چرا آنها را کشته‌است... برداشت من، برداشت قوی من این بود."
در عصر روز پیش از اعدام، باندی آمار قربانیانش را به تفکیک ایالت بهمراه بیل هگمایر مرور کرد:

۱۱ نفر در واشینگتن. (سه نفر ناشناخته)
۸ نفر در یوتا.(سه نفر ناشناخته)
۳ نفر در کلرادو
۳ نفر در فلوریدا
۲ نفر در اورگون (هر دو ناشناخته)
۲ نفر در آیداهو (یکی ناشناخته)
۱ نفر در کالیفرنیا (ناشناخته)
در ادامه شرحی از ۲۰ قربانی و ۵ بازمانده شناسایی شده باندی بترتیب زمانی آمده‌است:

۱۹۷۴
واشینگتن، اورگون
۴ ژانویه: جونی لنز (نام مستعار) ۱۸ ساله: در تختش با چماق مصدوم شد و تجاوز جنسی قرار گرفت. او زنده ماند.
۱ فوریه: لیندا آن هیلی ۲۱ ساله: بعد از مصدوم شدن با چماق، ربوده شد. جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۱۲ مارس: دونا گیل مانسن ۱۹ ساله: از محو طه کالج اورگریرن ربوده شد. باندی گفت جسدش را در کوه تیلور رها کرده. جسد پیدا نشد.
۱۷ آوریل: سوزان الین رانکورت ۱۸ ساله: از محوطه کالج مرکزی ایالت واشینگتن ربوده شد. جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۶ می: روبرتا کاتلین پارکز ۲۲ ساله: در دانشگاه ایالتی اورگون ناپدید شد. جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۱ جون: برندا کارول بال ۲۲ ساله: در بورین ناپدید شد. جمجمه و فک زیرینش بعدها در کوه تیلور پیدا شد.
۱۱ جون: جرجین هاوکینز ۱۸ ساله: در کوی دانشگاه واشینگتن ناپدید شد. بقایای اسکلتش در ایساکوا پیدا شد.
۱۴ ژوئیه: جانیس آن اوت ۲۳ ساله: در پارک سامامیش ربوده شد. بقایای اسکلتش در ایساکوا پیدا شد.
۱۴ ژوئیه: دنیس ماری نسلوند ۱۸ ساله: ۴ ساعت بعد از اوت در پارک سامامیش ربوده شد. بقایای اسکلتش در ایساکوا پیدا شد.
یوتا، کلرادو، آیداهو
۲ اکتبر: نانسی ویلکاکس ۱۶ ساله: در هولادی یوتا غافلگیر شد، مورد تجاوز قرار گرفت و خفه شد. جسدش هرگز پیدا نشد.
۱۸ اکتبر: ملیسا آن اسمیت ۱۷ ساله: در می‌دویل یوتا ناپدید شد. جسدش در نواحی کوهستانی اطراف پیدا شد.
۳۱ اکتبر: لورا ایم ۱۷ ساله: در لیهای یوتا ناپدید شد. جسدش در امریکن فورک کانیون پیدا شد.
۸ نوامبر: دبرا کنت ۱۷ ساله: در بانتیفول یوتا ناپدید شد. تنها یک کشکک زانو از او یافت شد، هرچند هویت صاحب این تکه استخوان با قطعیت مشخص نیست.
۱۹۷۵
۱۲ ژانویه: کارین کمپبل ۲۳ ساله: در هتلش در کلرادو ناپدید شد. جسدش در یک جاده خاکی نزدیک هتل پیدا شد.
۱۵ مارس: جولی کانینگهام ۲۶ ساله: در ویل کلرادو ناپدید شد. باندی گفت جسد را در ۱۴۰ مایلی غرب ویل دفن کرده. اما جسد هرگز پیدا نشد.
۶ آوریل: دنیس الیورسون ۲۵ ساله: به هنگام دوچرخه سواری در گراند جانکشن کلرادو ناپدید شد، باندی گفت جسد را در ۵ مایلی شهر به رودخانه انداخته. اما جسد هرگز پیدا نشد.
۶ می: لینت کالور ۱۲ ساله: در دبیرستانش در پوکاتللو آیداهو ناپدید شد. جسد هرگز پیدا نشد.
۲۸ جون: سوزان کورتیس ۱۵ ساله: در دانشگاه بریگهام یانگ ناپدید شد. باندی گفت جسد را نزدیکی پرایش در یوتا دفن کرده. جسد هرگز پیدا نشد.
۱۹۷۸
فلوریدا
۱۵ ژانویه: مارگارت بومن ۲۱ ساله: در خوابگاه چی امگا واقع در دانشگاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد و در نهایت خفه شد.
۱۵ ژانویه: لیزا لوی ۲۰ ساله:در خوابگاه چی امگا واقع در دانشگاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد، مورد تجاوز گرفت و در نهایت خفه شد.
۱۵ ژانویه: کارن چندلر ۲۱ ساله:در خوابگاه چی امگا واقع در دانشگاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد. او زنده ماند.
۱۵ ژانویه: کتی کلنر ۲۱ ساله:در خوابگاه چی امگا واقع در دانشگاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد. زنده ماند.
۱۵ ژانویه: شریل تامپسون ۲۱ ساله: در خوابگاه چی امگا واقع در دانشگاه ایالتی فلوریدا خواب بود که با چماق ضربه خورد. زنده ماند.
۹ فوریه: کیمبرلی لیچ ۱۲ ساله: از مدرسه‌اش در لیک سیتی فلوریدا ربوده شد. بقایای اسکلتش نزدیک پارک ایالتی سووانی ریور پیدا شد.


( ۱)
اسپکولوم

هیچ نظری موجود نیست: