۹.۵.۹۶

قوت اصلی بشر نور خداست


کار آن دارد که پیش از تن بدست
بگذر از اینها که نو حادث شدست
(حق و پیروزی با کسی‌ است که بخود اعتماد دارد، و نه به آنچه که به او رسیده و گفته شده.)

کار عارف‌ راست کو نه احولست
چشم او بر کشتهای اولست (کار مقلّد رهروِ، مورد قبول و راست کو، کار عارف‌ و مقلّد، یکسو دیدنست و نه چشم چرخاندن و کژ چشمی و گذاشتن علامت سئوال و برانگیختن پرسش و تردید. مرید و رهرو به مرشد و راهنمای خود چشم دارد و از او تاثیر و خط می‌گیرد ( چشم او برافکار نیاکانش، خانواده، جامعه، معلم، رسانه‌هاست ))

آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو
چشم او آنجاست روز و شب گرو
(هرچه به او گفتند، بد یا خوب، درست یا اشتباه (گندم یا جو ) همان را یاد گرفته است. مقلّد و کسی‌ که از فکرش کمک نمیگیرد و چشمانش راهنمای اوست، ذهنی‌ بسته دارد که در گرو افکار دیگران است، (افکار نیاکانش، خانواده، جامعه، معلم، رسانه‌ها و و و ) شب و روز)

آنچ آبستنس شب جز آن نزاد
حیله‌ها و مکرها بادست باد
(شب و تاریکی‌ همانی را نتیجه میدهد که در نهادش نهفته است. تیرگی و سیاهی فرزندی بجز پلیدی ندارد. مکر و حیله‌ای که پایدار نیست و بر باد بسته است. آنچه که مراد و مرشد به مرید و رهرو و کسی‌ که خود نمیندیشد، می‌گوید، حیله‌ای بیش نیست، چرا که از مغز آدمِ دیگری تراوش شده که دست کمی‌ از مرید ندارد. هیچ کس برتر از دیگری نیست، نه از نظر جسمی‌ و نه از نظر معنا. آنکه خود را مرشد مینامد شبی آبستن تزویر و حیله است.)

کی کند دلخوش بحیلتهای گش (۱)
آنک بیند حیلهٔ حق بر سرش
(اگر کسی‌ واقعا بخدا اعتقاد داشته باشد، میداند که خدا به او مغزی داده که میتواند از آن بخوبی استفاده کند، و نیازی به گش( تراوشات مغزی دیگران) ندارد و دل خوش به آن نیست. و اگر مغز خود را رها کرد و به گش دیگران دل بست یعنی‌ خدای خود را ندیده و به او بی‌ اعتنائی کرده. و وای برآن سیه روز که خدای خود را ندید گرفته و دنبال خدای دیگران باشد. پارسیش یعنی‌ هر چه می‌بینید و می‌شنوید را با نگاهی‌ انتقادی و پرسشگر بنگرید. هر چیزی را دربسته و چشم و گوش بسته نپذیرید و از آن بدتر، آنرا اساسنامه زندگی‌ خود و فرزندانتان نسازید.)

او درون دام و دامی مینهد
جان تو نی آنجهت نی اینجهت
( هیچ دایه‌ای دلسوز تر از مادر نیست. هیچ انسان دیگری بیشتر از خود تو به فکر تو نیست. یا به این جهت می‌کشد ترا یا به آن جهت. و در هر حال، آن جهتی‌ نیست که برای تو مفید و مناسب باشد. تو به عنوان یک موجود یکتا میبایستی و میبایستی و میبایستی و میبایستی، در زندگی‌ روش و متد مخصوص بخود را داشته باشی‌. همه چیز مخصوص به خودت را داشته باشی‌. نسخه دیگران به درد تو نمی‌خورد. شاید آن دوای سرماخوردگی برای آبریزش بینی‌ تو، نه تنها ریزش آب بینی‌ را جلو نگیرد بلکه باعث از بین رفتن کلّ مخاط بینی‌ تو گردد.)

با همین فرمون تا آخر این دریای حکمت را بخوانید و از مغز خود مدد بجویید، به امید خدا رستگار خواهید شد.


گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهٔ اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتست
آخر آن روید که اول کاشتست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق هیچست هیچ
پیش از آنک روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده بتدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل باهم برجهند
تا بغیر دام او دامی نهند
دام خود را سخت‌تر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایدهٔ هستی چه بود
در سؤالت فایده هست ای عنود

گر ندارد این سؤالت فایده
چه شنویم این را عبث بی عایده
ورسالت را بسی فایده‌هاست
پس جهان بیفایده آخر چراست
ور جهان از یکجهت بیفایده‌ست
از جهتهای دگر پر عایده‌ست
فایدهٔ تو گر مرا فایده نیست
مر ترا چون فایده‌ست از وی مه‌ایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود

آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردنست و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی
گاو و خر را فایده چه در شکر
هست هر جان را یکی قوتی دگر

لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است

نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است


قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرورا ناسزاست

(قدرت واقعی‌ بشر همان استعداد و مغز و تفکری است که خدا به او داده است، وگرنه اعمالی که آدمی‌ برای زنده ماندن انجام میدهد را هر حیوانی‌ هم میتواند انجام دهد و شاید بهتر از او انجام دهد.)


لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
آن پزای خاصگان دولتست
خوردن آن بی گلو و آلتست
شد پزای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن پزا را نی دهان بد نی طبق
دل زهر یاری پزایی می‌خورد
دل ز هر علمی صفایی می‌برد

(آدمی‌ میبایستی و میبایستی و میبایستی از همه آدما، کوچک و بزرگ از هر نژاد و زبان، از دیوانه و به اصطلاح عاقل، از جانداران، جانوران و گیاهان و کوه و دشت و دریا و و و بهره برده و یاد بگیرد. و خود را هرگز و هرگز در یک چارچوب حماقت و خودبزرگ بینی‌ و همه چی‌ دانی‌ و غرور و سواد اندک، و خواندن چند کتاب و دانستن اقوال گذشتگان و مدرک تحصیلی‌ و مطالب کوچک و بی‌ ارزشی از ایندست، قرار نداده و محدود نکند. و این یادگیری میبایستی و میبایستی با تفکر همراه بوده و از فیلتر مغز خود آدمی‌ گذر کند.)

صورت هر آدمی چون کاسه ایست
چشم از معنی او حساسه ایست
(درسته که آدما از نظر ظاهر شبیه همند، ولی‌ از نظر معنا و درون بسیار با هم تفاوت دارند.)

از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
(همانطوری که از دیدن ظاهر هر کسی‌ یک برداشتی داری از شناخت درون او نیز نصیبی خواهی برد. پس باید با همه رابطه داشت و از همه به طریقی حظ ظاهری و باطنی برد)
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
(و وقتی‌ همفکر و همدل را یافتی از ترکیب تو با او، هر دو به عرش خواهید رسید.)

چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر
(همانگونه که از ترکیب زن و مرد، یک بشر دیگر خلق میشود و ترکیب این دو خدا میشود و بشر خلق می‌کند، و همان گون که از برخورد سنگ و آهن آتش برانگیخته میشود. تلفیق دو روح آتشین و رسیدن بهمدل و ترکیب با او، نتیجه‌ای مانند دو مثال بالا دارد. مولانا اشاره بخود و شمس دارد و میفرماید آدمی‌ تا همدل خود را نیافته کامل نیست و خدا نمیشود.)

وز قران خاک با بارانها
میوه‌ها و سبزه و ریحانها
وز قران سبزه‌ها با آدمی
دلخوشی و بی‌غمی و خرمی
(نتیجه ترکیب آدمی‌ با طبیعت خرمی است و شادی و آرامش و نشاط )

وز قران خرمی با جان ما
می‌بزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید ز اتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق
این معانی راست از چرخ نهم
بیهمه طاق و طرم طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریتست
امر را طاق و طرم ماهیتست
از پی طاق و طرم خواری کشند
برامید عز در خواری خوشند
برامید عز ده‌روزهٔ خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک
چون نمی‌آیند اینجا که منم
کاندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نه برآمد نه فرو شد ذات او
ماکه واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی فییم
باز گرد شمس میگردم عجب
هم زفر شمس باشد این سبب....

محمد بلخی معروف به خداوندگار، مولوی‌ جلال دین



.................................................
(۱)
گش:
درستی روان بکمی گش و خون است
چنین آمده : گفت بوریحان بیرونی: شما دانید که سرور روان بحکمت است و حکمت به سبکی نفس و روان توان یافت و سبکی وی بدرستی وی است و درستی روان بکمی بلغم و گش و خون است » و کلمه ٔ «گش » را بمعنی صفرا و سوداست . اشتباه مؤلف برهان در آن است که «گش » بمعنی صفرا و سودا را به معنی بلغم گفته است . گش: مایعی ترکیبی‌ چهار گانه از خون و صفرا و سودا و بلغم باشد. رشیدی گوید: شمس دلالت کند بر گش زرد. ( دانستنی های ابوریحان بیرونی ). زحل دلالت دارد بر زمین و گش سیاه . ( دانستنی های بوریحان ). هر برجی که گرم و خشک است به آتش منسوب است از عالم و به گش زرد از خلطهای تن و هر برجی که سرد و خشک است منسوب بود به زمین از عالم و گش سیاه از تن . ( دانستنی های بوریحان ). سنگ پشت . (فرهنگ رشیدی ) گش: مایعهائی که در بعض از حفره های بدن جمع شود. (فرهنگستان )
گش همچنین به معنای دل‌ و قالب است:
از دهان وی و پلیدی او
هرکه دیدش بر او بشورد گش .

ولی‌ در اینجا گش بمعنای خوب و خوش رفتار با ناز و تکبر میباشد. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (غیاث ). نازان و شادمان= کَش :
فتنه شدم بر آن صنم گش تر
خاصه بدان دو نرگس دلکش تر.
دقیقی


همانا برآمد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا کرد گش .
فردوسی .


خویش را به عشوه گش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت .
نظامی (هفت پیکر ص ۱۰۲).

هیچ نظری موجود نیست: