۳۱.۱.۹۶

که در پآکی جآن و اندیشه است… بیاد بزرگ مرد تاریخ معاصر ایران رضا شاه


جهان پهلوانآ صفای تو بآد
دل مهرورزآن سرآی تو بآد
بمانآی نیرو بجآن و تنت
رسآ بآد صافی سخن گفتنت
مرنجآد آنروی آزرم گین
ممانآد آنخوی پآکی غمین
بتو آفرین کسآن پایدآر
دعآی عزیزآن ترآ یادگآر
روآنت پرستنده رآستی
زبآنت گریزنده از کآستی
دلت پرامید و تنت بیشکست
بمانآد ایمرد پولآددست
که از پشت بسیآر سآل درآز
که این در به امید بودهست بآز
هلآ رستم از رآه بآز آمدی
شکوفآ جوآن سرفرآز آمدی
طلوع ترآ خلق آیین گرفت
زمهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبآن سیه رآ سپیدی نبود
نه سوسوی اختر نه چشم چرآغ
نه از چشمه آفتابی سرآغ
فرو برده سر در گریبآن همه
به گل سایه شمع پیچآن همه
بیاد تو بس عشق میباختند
همه قصه درد میساختند
که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نماند آتشی دود بر خآمه رفت
جهان تیره شد رنگ پروآ گرفت
بدل تخمه نیستی پآ گرفت
برخسار گل خون چو شبنم نشست
چه گلهآ که بر شاخه تر شکست
بدی آمد و نیکی از یآد برد
درخت گل سرخ رآ بآد برد
هیاهوی مردآنه کآهش گرفت
سرآپرده عشق آتش گرفت
گر آوا در این شهر آرام بود
سرود شهیدآن نآکام بود
سمند بسی گرد از رآه ماند
بسی بیژن مهر در چاه مآند
بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاووش ها کشت افرآسیاب
و لیکن تکانی نخورد آب از آب
دریغا ز رستم که در جوش نیست
مگر یاد خون سیاووش نیست ؟
از اینگونه گفتآر بسیآر بود
نبودی تو و گفت نه درکآر بود
کنون ای گل امید بازآمده
بباغ تهی سرونآز آمده
به یلدا شب خلق بیدآر بآش
برآه بزرگت هشیآر بآش
که درتنگنآ کوچه نام و ننگ
که خلق آوریده است در آن درنگ
تو آن شبرو ره گشاینده ای
یکی پیک پر شور آینده ای
بر این دشت تف کرده از آرزو
تویی چشمه چشم پر جست و جو
تو تنها گل رنج پرورده ای
که ببالآ گرفته برآورده ای
بشکرآنه این باغ خوشبوی کن
تو از باغی ای گل بدآن روی کن
کلاف نوآهآی از هم جدآ
پی آفرین تو شد یک صدآ
تو این رشته مهر پیوند کن
پریشیده دلهآ بیک بند کن
که در هفت خوآن دیو بسیآر هست
شگفتی دد آدمی سآر هست
به پیکآر دیوآن نیاز آیدت
چنآن رشته ای چاره ساز آیدت
عزیزآ نه من مرد رزمآورم
یکی شاعر دوستی پرورم
ز تو دل فروغ جوآنی گرفت
سرودم ره پهلوآنی گرفت
ببخشا سخن گر درآزا کشید
که مهرت عنان از کفم وآ کشید
درودم ترآ بآد و بدرود هم
یکی مانده بشنو تو از بیش وکم
که مردی نه درتندی تیشه است
که در پآکی جآن و اندیشه است.

سیاوش کسرایی

هیچ نظری موجود نیست: