ای چو چشم سوزن عیسی دهانت
هست گویی رشتهٔ مریم میانت
چون دم عیسیزنی از چشم سوزن
چشمهٔ خورشید گردد جان فشانت
آنچه بر مریم ز راه آستین زد
میتوان یافت از هوای آستانت
ماه کو از آسمان سازد زمینی
بر زمین سر مینهد از آسمانت
نقد صد دل بایدم درهر زمانی
بر امید صید زلف دلستانت
گرچه غلطان است درپای تو زلفت
هم سری جز زلف نبود یکزمانت
گر سخن چون زهر گویی باک نبود
کان شکر دایم بماند در دهانت
ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم
بنده گردد بی سخن جان و جهانت
من روا دارم که کام من برآید
ور فرو خواهد شدن جانم بجانت
نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم
زانکه دیدم روی همچون گلستانت
گر بدستانی بدست آرد فریدت
در فشاند درسخن همچون زبانت.
فرید عطار
سوزن عیسی
گویند: چون مسیح (میترا، مانی، سعدی، هوروس، موسی، عیسی و الااخر) به آسمان معراج میکند سوزنی را که همواره بهمراه داشت، با خود میبرد و فراموش میکند او را بر روی زمین جای گذارد. چون بفلک (کهکشان ) چهارم رسید، از بال فرشتگان خون میریخت و او را بدین سبب بالاتر نتوانستند برد. جستجو کردند. سوزنی در جیب دامان مسیح یافتند که به بال فرشتگان میخراشید و آنرا خونین میکرد. همانجا نگاهش داشتند و دیگر ادامه ندادند. ناآگاهان چرایی این ایستادگی و توقف را چنین گویند: چونکه سوزن یکی از اسباب دنیا است. و عالم باقی از عالم فانی جداست، و نه سوزن، بلکه هیچ اسباب دنیوی نمیتواند این دو دنیا را بهم بدوزد.
تنم چون رشته ٔ مریم دوتاست (نخ را اگر از سوزن رد کنی دو تا میشود)
دلم چون سوزن عیسی یکیست.
صرف نظر از اینکه ادامه خراشیدهٔ شدن بال فرشتگان با سر سوزن عیسی، منجر بنابودی کامل بال فرشتگان میشد، و هر کسی میداند که جلو ضرر را ازهرجا که بگیری، موجب سود است،
یکی دیگر از چرایی های این توقف سفر را شاید بتوان اینگونه گفت که: چون سوزن فلز است و فلز به سمت قطبهای مغناطیسی زمین کشیده میشود و امکان بالا رفتن را از پرنده میگیرد، پس در جایی این معراج ثابت میماند. ولی بهرحال کّل ماجرا یک افسانه است و افسانه را هم میتوان از حفظ به ۱۴ روایت تفسیر کرد و چون این روایت آخری، برای کسانی که فیزیک نمیدانند و زمین شناسی نمیفهمند و کلا برای غربی و عرب و دیگر ناآگاهان تاریخ، که تا ۲۰۰ سال پیش فکر میکردند زمین صاف است، نمیتوان همه اینها را در یکجا توضیح داد، و تازه اگر هم توانست، مغز ناقص گنجایش و ظرفیت پذیرش آنرا ندارد، آنچنان که نرود میخ آهنین در سنگ، و برای پوشاندن ضعف و نادانی خود، جام شوکران بخوردت میدهد، پس به تخیل بهتر میتوان چنگ آویخت و آنرا جا انداخت. همانکه تا کنون انجام داده و میدهند!
این مثل پارسی که "از مال دنیا سر سوزنی هم ندارم و یا ندارد"، ریشه در این افسانه دارد و به طعنه و دو پهلو گفته میشود که مسیح که از مال دنیا تنها سوزنی داشت و از تمامی این سوزن، فقط سر این سوزن بود (چیزی بسیار ناچیز و بی اهمیت) که مانع از نزدیکی او به پروردگار شد، من/ او حتی آنرا هم ندارم/ ندارد.
اول سوزنی بخود زن و سپس یک جوالدز بدیگران:
اما اینکه چرا مسیح همواره با خود یک سوزن داشت. در اینجا باز ناآگاهان و آخوندهای تهی مغز میگویند: مسیح این سوزن را همیشه بهمراه داشته است که هرجا جامه او پاره شود، آنرا بدوزد! در حالی که همین بیخردان اصرار دارند که بگویند که پیغمبران جامه ندوخته و ساده بخود میپیچیدند تا بدیگران نشان دهند که میتوان بدون تجمل و "سختی ساخت جامه" هم زیست، (رسمی که امروزه در حج و سفر بخانه سیاه هنوز رواج دارد و از سنت پیغمبران محسوب میشود)،
دلیل داشتن یک سوزن بهمراه عیسی، در همه جا برای دوخت پارگی جامه کمی تا قسمتی مسخره و خنده دار مینماید،
و آدمی بدینگونه مسیح را در تصورت خود فردی وسواسی و سی سی و نگران ظاهر خود میبیند که آنچنان به جلوهگری خود اهمیت میداده و نسبت بدین امر حساس بوده که همیشه سوزنی بهمراه داشته تا بکمک آن ، بلافاصله از پاره بودن جامه اش جلوگیری کند!
درحالی که چرایی راستین "بهمراه داشتن یک سوزن" توسط مسیح این بوده که او نیز مانند دیگر پارسایان خود را تافتهای جدا بافته از دیگران ندانسته و کاملا آگاه بوده که انسانی بیش نیست،
انسانی با تمام ویژگیهای مخصوص یک انسان،
و بهمین سبب درگیر و گاهی بازیچه و بیشتر اسیر و بنده خصلتها و دیوهای درونی است، و اگر از او شگفتی پدید آید بدلیل جبرئیل و یا ید بیضا و دست خدا و پیام رسان است و خود او کارهای نیست. و فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد!
و برای مبارزه با ویژگیهایی نظیر پیروی از دیوهای درونی خود، همواره سوزنی بهمراه میبرده است که چنانچه دچار یکی از این دیوها ( حسد، آز، شکم بارگی، غرور، خسّت، خشم و زیبا رویانی از این دست) شد با زدن سوزنی به پیکر خویش، بخود آید و مانع از غرق شدن خود در پلیدی گردد.
مثل پارسی "اول سوزنی بخود زن و سپس یک جوالدز بدیگران" ریشه در این افسانه که مسیح همواره سوزنی با خود بهمراه داشت ، دارد.
این سوزن مسیح را از هوا و هوس و وسواسههای شیطانی میرهاند و او را در حد و مرز خود نگاه میداشت.
هر کسی برای انسان بودن باید راه خود را انتخاب کند، و راهی که مسیح برای رهایی از دیوهای درونش انتخاب کرده بود ساده و برای او موثر بود.
این بود که نخست یک سوزن بخود میزد تا ببیند تاب آنرا دارد و اگر داشت سپس یک جوال دوز بدیگران فرو مینمود.
گرروی پاک ومجرد چو مسیحا بفلک
از فروغ تو بخورشید رسد صد پرتو .
حافظ دوست داشتنی
خاقانی شروانی هم در این رابطه در چامه_ترسایی میفرماید:
فلک کژ رو ترست از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهبآسا
تنم چون رشته مریم دوتاست
دلم چون سوزن عیسیست یکتا
من اینجا پایبست رشته مانده
چو عیسی پایبست سوزن آنجا
چرا سوزن چنین دجال چشم است
که اندر جیب عیسی یافت مأوا
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا
بمن نامشفقند آبای علوی
چو عیسی زان ابا کردم ز آبا
مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریکم او رخشنده اجزا
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد این در چاه یلدا
چنین استادهام پیش و پس طعن
که استاده است الفهای اطعنا
:::::::::::::::
تا بیت آخر: سزد گر راهب اندر دیر هرقل
کند تسبیح از این ابیات غرا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر