۲۰.۹.۹۵

نرسد بهر زبانی سخن دهان تنگش



بکشم بناز روزی سرزلف مشک رنگش
ندهم زدست اینبار اگر آورم بچنگش

سرزلف او بگیرم لب لعل اوببوسم
بمراد اگر نترسم زدو چشم شوخ شنگش

سخن دهان تنگش بود ارچه خوش، لیکن
نرسد بهر زبانی سخن دهان تنگش

چون نبات میگدازم همه شب در آب دیده
به امید آنکه یابم شکر ازدهان تنگش

بروم زچشم مستش نظری تمام گیرم
که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش

چوکمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چکنم ارجان نسازم سپر ازپی خدنگش

زلبش عناب یارب، چه خوش است صلح اوخود
بنگر چگونه باشد چو چنین خوش است جنگش

دلم آینه است ودروی رخ او نمی‌نماید
نفسی بزن عراقی، بزدا بناله زنگش.

عراقی

هیچ نظری موجود نیست: