تاول زده پاهای خیال اش
ذهنی که باران غم
آب به آسیابش میریخت
وآسمانش
تهی ازخورشید امید بود
ذهنی باردار واژه ها
که ازآنها
گردابهای گیج میزایید
و بسمت آینده
عطسههای یأس میزد
...
واز کنارتخت
دستهای لرزان مرد
میلهها را بدندان میگرفت
و فرشته بیکار مرگ
برسینه اش
عشق را هجی میکرد.
از کتاب اشکهای شاعرانه فرامرز فرح مهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر