۱۳.۷.۹۵

نخواهد ماند کس دائم بیک حال


شنیدستم که وقت برگریزان
شداز بادخزان برگی گریزان

میان شاخه‌ها خودرا نهانداشت
رخ ازتقدیر پنهان چون توانداشت

بخود گفتا کازین شاخ تنومند
قضایم هیچگه نتواند افکند

سموم فتنه کرد آهنگ تاراج
زتنها سر زسرها دور شد تاج

قبای سرخ گل دادند برباد
زمرغان چمن برخاست فریاد

زبن برکند گردون بس درختان
سیه گشت اختر بس نیکبختان

به یغما رفت گیتی را جوانی
کرا بود این سعادت جاودانی

زنرگس دل زنسرین سرشکستند
زقمری پا ز بلبل پرشکستند

برفت از روی رونق بوستانرا
چه دولت بی گلستان باغبانرا

ز جانسوز اخگری برخاست دودی
نه تاری ماند زان دیبا نه پودی

بخود هرشاخه‌ای لرزید ناگاه
فتاد آنبرگ مسکین بر سرراه


از آن افتادن بیگه برآشفت
نهان با شاخک پژمان چنین گفت

که پروردی مرا روزی درآغوش
بروز سختیم کردی فراموش

نشاندی شاد چون طفلان بمهدم
زمانی شیردادی، گاه شهدم

بخاک افتادنم روزی چرا بود
نه آخر دایه‌ام باد صبا بود

هنوز ازشکر نیکیهات شادم
چرا بی موجبی دادی ببادم

هنرهای تو نیرومندیم داد
ره و رسم خوشت، خرسندیم داد

گمان میکردم ای یار دلارای
که از سعی تو باشم پای برجای

چرا پژمرده گشت این چهرشاداب
چه شد کزمن گرفتی رونق وآب

بیاد رنج روز تنگدستی
خوشست از زیردستان سرپرستی

نمودی همسر خوبان باغم
ز طیب گل، بیاکندی دماغم

کنون بگسستیم پیوند یاری
ز خورشید و زباران بهاری

دمی کاز باد فروردین شکفتم
بدامان تو روزی چند خفتم

نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند

من آنگه خرم و فیروز بودم
نخستین مژدهٔ نوروز بودم

نویدی داد هرمرغی زکارم
گهرها کرد هرابری نثارم

گرفتم داشتم فرخنده نامی
چه حاصل، زیستم صبحی وشامی

بگفتا بس نماند برگ برشاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ

چو شاهین قضا را تیز شدچنگ
نه از صلحت رسد سودی نه ازجنگ

چو ماند شبرو ایام بیدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار

جهان را هردم آئینی ورائی است
چمن را هم سموم وهم صبائی است

ترا ازشاخکی کوته فکندند
ولیک ازبس درختان ریشه کندند

تواز تیرسپهر ارباختی رنگ
مرا نیز افکند دست جهان سنگ

نخواهد ماند کس دائم بیک حال
گل پارین نخواهد رست امسال

ندارد عهد گیتی استواری
چه خواهی کرد غیراز سازگاری

ستمکاری، نخست آئین گرگست
چه داند بره کوچک یا بزرگست

توهمچون نقطه، درمانی درینکار
که چون میگردد این فیروزه پرگار

نه تنها برتو زد گردون شبیخون
مرا نیز ازدل ودامن چکد خون

جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
چه غم کاز شاخکی افتاد برگی

چو تیغ مهرگانی برستیزد
زشاخ وبرگ، خون ناب ریزد

بساط باغ را بی گل صفا نیست
تو برگی، برگ را چندان بهانیست

چو گل یکهفته ماند و لاله یکروز
نزیبد چون توئی را ناله وسوز

چوآن گنجینه گلشنرا شد ازدست
چه غم گربرگ خشکی نیست یاهست

مرا ازخویشتن برتر مپندار
تو بشکستی، مرا بشکست بازار

کجا گردن فرازد شاخساری
که برسر نیستش برگی وباری

نماند بربلندی هیچ خودخواه
درافتد چون تو روزی برگذرگاه.

پروین اعتصامی