۱۵.۵.۹۵

عجب نبود گرش خون می‌دواند


گل اندامی که گلگون می‌دواند
بدان نازک تنی چون می‌دواند

بگاه جلوه از چابک سواری
فرس بر شاه گردون می‌دواند

مگر خونم بخواهد ریخت امشب
که برعزم شبیخون می‌دواند

چو گلگون سرشکم مردم چشم
ز راه دیده بیرون می‌دواند

چنانش گرم رو بینم که چون آب
دمادم تا بجیحون می‌دواند

برو در خواهد آمد خون چشمم
بدین گرمی که گلگون می‌دواند

سپهرم در پی خورشید رویان
بگرد ربع مسکون می‌دواند

چنین کز چشم خواجو می‌رود اشک
عجب نبود گرش خون می‌دواند.

خواجوی کرمانی