۳.۶.۹۵

بند بر پای چون توان برخاست


ناگه از میکده فغان برخاست
ناله از جان عاشقان برخاست

شر و شوری فتاد در عالم
های و هویی ازین و آن برخاست

جامی از میکده روان کردند
در پیش صد روان، روان برخاست

جرعه‌ای ریختند بر سر خاک
شور و غوغا ز جرعه‌دان برخاست

جرعه با خاک در حدیث آمد
گفت و گویی از میان برخاست

سخن جرعه عاشقی بشنید
نعره زد و ز سر جهان برخاست

بخت من، چون شنید آن نعره
سبک از خواب، سر گران برخاست

گشت بیدار چشم دل، چو مرا
عالم از پیش جسم و جان برخاست

خواستم تا ز خواب برخیزم
بنگرم کز چه این فغان برخاست

بود بر پای من، عراقی، بند
بند بر پای چون توان برخاست.

عراقی