۸.۵.۹۵

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان


درد من دلخسته بدرمان که رساند
کار من بیچاره بسامان که رساند

از ذره حدیثی برخورشید که گوید
وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند

دل را نظری از رخ دلدار که بخشد
جانرا شکری از لب جانان که رساند

از مور پیامی به سلیمان که گذارد
وز مرغ سلامی به گلستان که رساند

آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب
بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان
ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند

گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا
هر دم بره بادیه باران که رساند

درویش که همچون سگش از پیش برانند
او را به سراپردهٔ سلطان که رساند

بی جاذبه‌ئی قطع منازل که تواند
بی راهبری راه بیابان که رساند

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو
این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند.

خواجوی کرمانی