۳.۵.۹۵

چون قلم رفت بهر سوی و بسر باز آمد


بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد

گرچه سرتا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد

هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یارب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد

سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و بسر باز آمد

عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد

هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر بخبر باز آمد

ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد

عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد

گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد

خیز خواجو که چواشک از سر زر درگذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد.

خواجوی کرمانی