۱۳.۶.۹۴

سپاه عشق در پی است

وطن ٬ وطن
نظر فکن بمن که من
بهر کجا٬غریب وار٬
که زیر آسمان دیگری غُنوده ام
همیشه با تو بوده ام
همیشه با تو بوده ام
اگر که حال پرسی ام
تو نیک می شناسی ام
من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم

حکایت هزار شاه با گدا
حدیث عشق ناتمام آن شبان
بدختر سیاه چشم کدخدا
ز پشت دود کشت های سوخته
درون کومۀ سیاه
ز پیش شعله های کوره ها و کارگاه
تنم ز رنج ٬عطر و بو گرفته است
رُخم به سیلی زمانه خو گرفته است
اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام
یکی ز چهره های بیشمار توده ام
چه غمگنانه سال ها
که بال ها
زدم بروی بحر بی کناره ات
که در خروش آمدی
بجنب و جوش آمدی
به اوج رفت موج های تو
که یاد باد اوج های تو!

در آن میان که جز خطر نبود
مرا به تخته پاره ها نظر نبود
نبودم از کسان که رنگ و آب، دل ربودشان
بگودهای هول
بسی صدف گشوده ام
گُهر ز کام مرگ در ربوده ام
بدان امید تا که تو
دهان و دست را رها کنی
دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی

به بند مانده ام
شکنجه دیده ام
سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام
هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام
اگر تو پوششی پلید یافتی
ستایش من از پلید پیرهن نبود
نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام
کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام
اگر که ایستاده ام
و یا ز پا فتاده ام
برای تو٬ براه تو شکسته ام
اگر میان سنگ های آسیا
چو دانه های سوده ام
ولی هنوز گندمم
غذا و قوت مردمم
همانم آن یگانه ای که بوده ام

سپاه عشق در پی است
شرار و شور کارساز با وی است
دریچه های قلب باز کن
سرود ِشب شکاف ِآن ز چار سوی این جهان
کنون بگوش می رسد
من این سرود ناشنیده را
بخون خود سروده ام
نبود و بود برزگر را چه باک
اگر بر آید از زمین
هر آنچ او بسالیان
فشانده یا نشانده است

وطن وطن
تو سبز جاودان بمان که من
پرنده ای مهاجرم
که از فراز باغ با صفای تو
بدور دست مه گرفته پر گشوده ام.

سیاوش کسرایی