‏نمایش پست‌ها با برچسب وقتی که من می‌خندم، تمام دنیا با من می‌خندد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب وقتی که من می‌خندم، تمام دنیا با من می‌خندد. نمایش همه پست‌ها

۷.۱.۹۱

وقتی که من می‌خندم، تمام دنیا با من می‌خندد


زندگی تئاتر است،
داد سخن می‌دهی، توضیح می‌دهی؛
نقاب‌ها و اینجور چیزها،
و اغراق‌های الکی؛
همه‌اش سرگرمی، هیچ به جز یک بازی
- از آغاز تا پایان
یک بازیست!
زندگی تئاتر نیست، این‌ها واقعیت است؛
زندگی بالماسکه‌ای رنگارنگ نیست؛
زندگی سخت است، و باز هم زیبا؛
همه چیز رنگ می‌بازد، رنگ می‌بازد مثل مرگ.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریخته‌ای
دستِ بالا ابرویی بالا انداخته‌ای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی می‌کنی
من قلبم را کف دستم پیش می‌آورم
زندگی را بر پایه سختی ساخته‌ام.
اما من آدم حسابی نیستم، فقط تویی
امشب ضیافت یک هنرمند است، تو حتما می‌روی
مهمان‌های بسیار، در اختلاط،
در حال لاس زدن و شادنوشی، حتما در حال رقص؛
آغار هر چه که باشد، پایان از راه می‌رسد!
و «به امید دیدار»!
من یک لحظه می‌ایستم تا شلوغ شود؛
دو چتور عرق، و بعد جیم می‌شوم؛
به سمت چشمه می‌روم، به آب می‌زنم
بیرون می‌آیم در حال خلق شعری معجزه آسا.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریخته‌ای
دستِ بالا ابرویی بالا انداخته‌ای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی می‌کنی
من قلبم را کف دستم پیش می‌آورم
زندگی را بر پایه سختی ساخته‌ام.
اما وقتی که من می‌خندم، تمام دنیا با من می‌خندد!

زندگی تئاتر نیست از ادوارد ستاچورا




Edward Stachura  (18 August 1937—24 July 1979)

ادوارد ستاچورا در سال ۱۹۳۷ به دنیا آمد و در سال ۱۹۷۹ از دنیا رفت. او شاعر، نویسنده، ترانه سرا و خواننده لهستانی‌ست که در دهه شصت میلادی به شهرت رسید. استاهورا در فرانسه به دنیا آمد و تا یازده سالگی که والدینش به لهستان بازگشتند، وطنش را نمی‌شناخت. خود او می‌نویسد: «وقتی یازده سالم بود، والدینم تصمیم گرفتند که دیگر وقت ترک فرانسه دوست داشتنی و بازگشت به لهستان دوست داشتنی‌تر است. آن وقت‌ها، هنوز معنای کلمه «نوستالژی» را نمی‌فهمیدم. حالا دیگر می‌فهمم که چه غمی‌در آن نهفته است. از چیزهایی که می‌خواندم و می‌شنیدم به نتیجه رسیده بودم که گرگ‌ها بر تمام خاک لهستان پنجه افکنده‌اند. در نوامبر ۱۹۴۸ به لهستان آمدیم. درست است من اصلا گرگی ندیدم، اما انتظارش را نداشتم که اینقدر کم نا امید بشوم.» از او چهار دفتر شعر، سه مجموعه داستان کوتاه، دو رمان، یک مجموعه مقالات و البته، اثر آخر عمرش با عنوان «فابیولای نژادی: قطعه‌ای در باب اگوییسم» به جای مانده است و ترجمه‌هایی از آثار نویسندگان و شاعران اسپانیایی و فرانسوی زبان از جمله خورخه لوییس بورخس که به محبوبیت او می‌افزودند. در دهه هفتاد میلادی، به دنبال کسب شهرتی بین المللی، همواره برای شرکت در مجامع مختلف بین المللی و دریافت جوایز ادبی در سفر بود، اما از سال ۱۹۷۸، ناراحتی‌های روانی او تشدید شد: اقدام به خودکشی در کنار خط آهن؛ دوران مداوا در آسایشگاهی روانی؛ و خاتمه دادن به زندگی در آپارتمان شخصی در ورشو. ستاچورا تا چهار روز قبل از مرگش دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش را می‌نوشت.



ترانه‌ای از ستاچورا در یوتیوب