‏نمایش پست‌ها با برچسب نظامی گنجوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نظامی گنجوی. نمایش همه پست‌ها

۱۳.۱.۹۶

چو در پرده کشیدی ناز نوروز.... سی‌ پرده باربد


در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود درساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
ببربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانک تر در آورد

اول گنج باد آورد

چوباد از گنج باد آورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی

دوم گنج گاو

چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج

سوم گنج سوخته

ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه

چهارم شادروان مروارید

چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی

پنجم تخت طاقدیسی

چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی

ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی

چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی ارونگ چون ناقوس از آواز

هشتم حقه کاوس

چو قند ز حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی

نهم ماه بر کوهان

چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی

دهم مشک دانه

چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه

یازدهم آرایش خورشید

چو زد زارایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی

دوازدهم نیمروز

چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بی‌خود بدی تا نیمه روز

سیزدهم سبز در سبز

چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی

چهاردهم قفل پارسی

چو قفل پارسی آوردی در هنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ

۲۴.۱۱.۹۳

باد صبا به صبح برخیز


سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان

متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی

قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد

طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس

جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا

کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت

اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران

دراجه قلعه‌های وسواس
دارنده پاس دیر بی‌پاس

مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته

یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده

با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه

بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی

هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی

آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش

از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه

بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست

آواز نشید برکشیدی
بی‌خود شده سو به سو دویدی

وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی

کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز.

حکیم علیقدر ایران زمین ، نظامی گنجوی
در وصف عشق مجنون