‏نمایش پست‌ها با برچسب مولوی‌. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مولوی‌. نمایش همه پست‌ها

۲۵.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش پنجم



ساعتی تاخیر کرد اندر شدن
بعد از آن شد پیش شیر پنجه زن
خرگوش برخلاف ديگر نخچيران كه وقتى قرعه بنامشان درميآمد، با سرعت يوز خود را به شير ميرساندند، يكساعت درنگ و صبر كرد و سپس سلانه بطرف كنام و شبگاه شير براه افتاد.
زان سبب کاندر شدن او ماند دیر
خاک را می کند و می غرید شیر
و از اين تاخير و دير آمدن خرگوش، شير از خشم مثل مار بخودش ميپيچيد و مى غريد زمين را با پنجه هايش ميخراشيد.
گفت، من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و سست و نارسان
همزمان با خود ميگفت، من ميدانستم به پیمان فرومایگان خام و نااستوار و ناقص، اعتمادى نيست.
دمدمه ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر، چند؟
وسوسه هاى اين خسان، مرا بگمراهى كشاند، و اين بار اول نيست كه من خام پيمانهاى دروغين شده و فريب ميخورم. چرا درس نميگيرم و باز هم فريب ميخورم.
سخت درمانده امیر سست ریش
چون نه پس بیند، نه پیش از احمقیش
سست ريش، يعنى آنكه ريش تُنُك دارد، و چه كسى ريشش كم پشت است؟ آنكه هورمونهاى مردانه گى اش نارسا و كم است. و امير سست ريش، يعنى آغا محمد خان قاجار كه خواجه بود و بيرحم و نادان و بربر. شير كم حوصله كه بر خود و گيرنده هايش كنترل نداشت، درمانده مانده بود، و نميدانست تكليفش چيست. و درمانده گى و بيچاره گى و راه پس و پيش را بسته ديدن حكايت تمامى كسانى است كه با حماقت زندگى ميكنند.

۲۱.۱۲.۰۲

برقص آ ، نوروز پيروز




آمد بهارِ جان‌ها ای شاخِ تَر برقص آ
چون مانى اندر آمد، مصر و شکر برقص آ
ای شاهِ عشق‌ پرور، مانندِ شیرِ مادر
ای شیرجوش‌! در رو، جانِ پدر، برقص آ
چوگان ِ زلف دیدی، چون گوی دررسیدی
از پا و سر بُریدی، بی‌پا و سر برقص آ
تیغی به دست خونی، آمد مرا که: چونی؟
گفتم:«بیآ که خیر است»، گفتا: «نه شر» برقص آ
از عشق، تاج‌داران در چرخِ او چو باران
آن جا قبا چه باشد؟ ای خوش‌کمر! برقص آ
ای مست ِ هست‌گشته، بر تو فنا نبشته
رقعه‌ی فنا رسیده، بهرِ سفر برقص آ
در دست، جام ِ باده، آمد بُتم پیاده
گر نیستی تو ماده، ز آن شاه ِ نر برقص آ
پایان ِ جنگ آمد، آواز ِ چنگ آمد
یوسف زِ چاه آمد، ای بی‌هنر! برقص آ
تا چند وعده باشد؟ وین سَر به سجده باشد؟
هَجرم ببُرده باشد، دنگ و اثر برقص آ
کی باشد آن زمانی؟، گوید مرا: «فلانی!»
کای بی‌خبر! فنا شو! ای باخبر! برقص آ
طاووس ِ ما در‌آید و آن رنگ‌ها برآید
با مرغ ِ جان سراید: بی‌بال و پر برقص آ
کور و کران ِ عالَم، دید از مسیح، مرهم
گفته مسیح ِ مریم کِ:«ای کور و کر!» برقص آ
مخدوم، شمسِ دین‌ست، تبریز رشکِ چین‌ست
اندر بهار حُسنش، شاخ و شجر برقص آ



به رقص آئید - میکس صدیق شباب و محسن چاووشی

حكايت شير و خرگوش بخش چهارم



گوش ِ خر بفروش و دیگر گوش،خر
کین سخن را در نیابد گوش ِخر
گوش خر منظور گوشى است كه هرچه خوشايند اوست، ميشنود و طالب شنيدن حقيقت نيست. ميفرمايد، اين گوشى كه درست نميشنود را بفروش و يك گوش ديگر بخر تا بتوانى درست بشنوى. چرا كه در اين گوش خرى كه تو دارى، حرف حساب فرو نميرود. مولانا در بازى با واژه ها استاد است و در اين بيت هم با واژه خرگوش، تفريح و بازى كرده و آنرا بچند معنا، بكار برده است.
رو ، تو روبه بازی خرگوش بین
شیر گیری سازی خرگوش بین
نخچيران سخن را به تمسخر برگردانده و خرگوش را مسخره كنان گفتند، نگاه كن ببين چجورى خرگوش اداى زيركى روباه را درآورده و قصد شكار شير ژيان را دارد.
ذكر دانش خرگوش و بيان فضيلت و منافع دانستن و دانايى
خاتم جم هم خردمندى اوست
جمله آلم صورت و جان هم از اوست
خرگوش گفت، جام جم و يا انگشترى و خاتم جم، درواقع همان خرد و دانش جمشيد شاه بود كه او را توانا به خلق شگفتى ميكرد. و اين خرد را او از يزدان گرفته بود. چرا كه همه گيتى و هرچه در اوست، صورت ماجراست. درحاليكه دانش و خرد و آگاهى كه نيروى زنده نگاهداشتن زندگان است، از جانب يزدان پاك به دنيا داده ميشود. او روح زمين است.
آدمی را زین هنر، بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
تمام مخلوقات دریاها و دشت ها و کوهها توسط همین خرد به تسخیر آدمى درآمده اند. و ذليل او گشته اند.
زو پلنگ و شیر، ترسان همچو موش
زو نهنگ بحر، در صفرا و جوش
شیر و پلنگ مانند موش از انسان می ترسند و نهنگ دریا هم از بیم آدمى در پریشانی (صفرا) و تب و تاب است.
زو پری و دیو، ساحل ها گرفت
هر یکی در جای پنهان، جا گرفت
دیو و پری از ترس انسان خودشان را جمع و جور و محدود كردند. ساحلها گرفتند، يعنى محدود شدند و از بيكرانى درآمدند. و از ترس خرد آدمى است كه روى خود را از او نهان ميدارند.
آدمی را دشمن پنهان بسی است
آدمی با حذر، عاقل کسی است
انسان دشمنان پنهان فراوان دارد. بهمين خاطر آدم خردمند ميبايستى محتاط باشد.
خلق پنهان، زشتشان و خوبشان
می زند بر دل، بهردم کوبشان
زشتى و زيبايى باطن مردم معلوم نيست. ولى خوب و بدشان به آدمى ضربه ميزند. نادان دوست بدتر از دشمن داناست.
بهر شوى از در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب، مار
برای شستشوی خود داخل جویباری ميشوى، بناگاه مارى که در آب است به تو آسیب می رساند.
گرچه پنهان مار در آب است پست
چونکه در تو می خلد، دانی که هست
اگر چه مار در ته آب پنهان است و آنرا نميبينى، ولی هنگاميكه به بدنت نيش ميزند، درد ناشى از آن، وجود مار در آب را حاليت ميكند. در مورد دشمن هم همينطور است. تا از كسى كه تصور ميكنى دوست توست، آسيب نبينى، متوجه دشمنى او نميشوى. مانند فردوست در كنار شاه فقيد ايران كه سالها در كنار او زندگى كرده و دوست گرمابه و گلستان او بود، تا سر بزنگاهه زهر دشمنى را در جام او ريخت.
خاژ، خاژ حرفها و وسوسه
از هزاران کس بود، نی یک کسه
خاژ بمعنى نرمه گوش هست. و ميفرمايد، در گوش آدمى هزاران حرف و سخن چرب و وسوسه گفته ميشود، و نه فقط از يك تن، بلكه آدمى در طول زندگى خود از هزاران تن اين وسوسه ها و بيراه رفتنها را ميشنود و در گوشش نجوا ميشود.
باش تا حس های تو مبدل شود
تا ببینیشان و مشکل، حل شود
و چه زمانى آدمى از شر اينهمه دشمن پنهان رها ميشود؟ زمانيكه حواس و گيرنده هاى شش گانه اش، از صورت به معنا تبديل شوند. يعنى درست بشنود، درست ببيند، درست درك كند. يكى را ميبينى نگاه ميكند ولى نميبيند، گوش ميدهد ولى نميشنود. ساعتها حرف ميزند ولى چيزى كه قابل شنيدن باشد نميگويد. و اين حالت آن آدمى است كه گيرنده هاى شش گانه اش، فقط در ظاهر كار ميكنند. يك ماساژ دهنده يكساعت آدمى را مشت و مال ميدهد و ميمالد، ولى هيچ حسى را در تن ايجاد نميكند. درحاليكه گاهى برخورد سرانگشتى، هزاران فتنه مى آفريند.
تا سخن های کیان ، رد کرده ای
تا کیان را سرور خود کرده ای
كيان در مصراع اول يعنى بزرگان، كيان در مصراع دوم يعنى چه كسانى.
ميفرمايد، دليل اينكه هنوز نادانى به اين خاطر است كه حرف مردم صاحب معرفت را نشنيدى و نخواندى و يا در بدترين حالت درك نكردى، سپس رفتى و از كسانى سرمشق و الگو گرفتى كه نهايت پليدى و سقف رذالت و خباثت و دشمنى پنهانى هستند. خوبها را رد كرده اى، تا چه كسانى را سرور خود كنى.
درخواست نخچیران از خرگوش سِر اندیشه او را:
بعد از آن گفتند ای خرگوش چست
در میان آر آنچه در ادراک توست
سپس نخچیران گفتند، حالا بگو برنامه و نقشه ات چيست.

۱۸.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش سوم



گرچه جمله اين جهان بر جهد شد
جهد كى در كام جاهل شهد شد؟
اين جهان و هرچه دراوست براساس تلاش و كوشش و جهد ساخته شده است، حقيقتى كه هيچگاه يك نادان به آن اقرار نخواهد كرد.
زين نمط بسيار برهان گفت شير
كز جواب، آن جبريان گشتند سير
شير از ايندست برهان و دلايل بسيار آورد و در جهت نفى توكل مطلق و فضیلت و برتری جهد بر توکل، داد سخن داد. تا آنجاييكه جبريون كم آورده و تسليم شدند .
مقرر شدن ترجيح جهد بر توكل:
روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال
روباه و آهو و خرگوش و شغال ، جبری بودن را رها کردند و از قیل و قال و مناظره دست کشیدند.
عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین پيمان نیفتد در زیان
در پيمانى كه نخچيران با شير بستند، قول دادند كه شير ژيان و نترس از اين پيمان ضرر نخواهد ديد.
قسم هر روزش بیاید بی ضرر
حاجتش نبود تقاضای دگر
قول دادند كه قسمت خوراك روزانه شير را بدون دردسر و زحمت برايش آورده تا جاييكه نياز به شكار نداشته باشد.
عهد چون بستند و رفتند آن زمان
سوى مرعى ايمن از شير ژيان
پس از بستن پيمان با شير، نخچيران خوشحال بطرف مرغزار خود كه اينك امن شده بود، راهى گشتند.
جمع بنشستند يكجا آن وحوش
اوفتاده در ميان جمله جوش
سپس دور هم نشستند و به بحث و گفتگو پرداختند.
هركسى تدبير و رائى ميزدى
هر كسى در خون هر يك ميشدى
هر كدام براى بنفع خود و همجنسانشان طرح و نقشه اى ميداد و ديگران را راهى ميز خوراك شير ميكرد.
عاقبت شد اتفاق جمله شان
تا بيايد قرعه اى اندر ميان
در پايان به اين نتيجه رسيدند كه بر اساس قرعه يكى را انتخاب و قربانى شير كنند.
قرعه بر هر كاو فتد، او طعمه است
بى سخن شير ژيان را لقمه است
و قرعه بنام هر كه ميافتاد، او بدون حرف و سخن و اعتراض، ميبايد قبول ميكرد.
هم بر اين كردند آن جمله قرار
قرعه آمد سر بسر را اختيار
درنتيجه قرارشان اين شد كه قرعه تكليف آنان را روشن كند.

۱۵.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش دوم



باز ترجیح نهادن نخچیران ، توکل را بر جهد:

جمله با وی بانگ ها برداشتند
کان حریصان که سبب ها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
غوغايى در بين نخچيران بپا خاست و همگى با صداى بلند معترض شير شدند و بزرگشان به شير گفت، اگر اينجور كه تو ميگويى، بود، چرا هزاران تن زن و مرد كه از صبح تا شب تلاش ميكنند و براى معاش ميكوشند، از دنيا و مافيا بى بهره مانده و هشتشان در گرو نهشان است؟ اگر با تلاش ميشد بجايى رسيد، فقر و درماندهگى و محروميت، معنايى نداشت. زمن يعنى زمينگير و مبتلا به آفات روزگار.
صد هزاران قرن ز آغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
اَژدَر سلاحی است انفجاری پرتابی که مانند توپ سبك و توپخانه كشتى از اختراعات دوران امپراتورى صفوى است. تکنولوژی ساخت اژدرهاى ايرانى، با هوای‌فشرده کار می‌کرد و مشخصه‌های اصلی آن بسیار ساده بود. امروزه از اژدرها در درياها استفاده ميشود. در اينجا مولانا به دو نكته بسيار جالب اشاره دارد، ١- برخلاف ادعاى اديان كه خلقت انسان را مربوط به پنج و يا شش هزار سال پيش ميدانند، مولانا خلقت انسانها و آغاز جهان را صد هزاران قرن ميداند. و امروزه به اصطلاخ دانشمندان دريافتند كه عمر زمين به ميليونها سال پيش برميگردد. و اگر زمين ميليونها سال با همين آب و اكسيژنى كه داراست، قدمت دارد، پس قدمت انسان و موجودات ديگر، هم بقول مولانا به صدها هزاران قرن ميرسد و مولاى ما آنزمان از اين دانش برخوردار بوده است. ٢- بردن نام اژدر در اينجا و از زبان مولانا، ادعاى سخيف دروغگويان را كه ساخت اژدر را مانند هزاران وسيله ديگر از اختراعات خود ثبت كردند، نفى و منتفى ميسازد. و همين كلام مولانا، دليل قاطعى است كه ساخت اژدر توسط ايرانيان صورت گرفته است. بهرحال در اينجا ميگويد، اگر كار و جهد و كسب و تلاش موجب پيشرفت و تعالى ميشد، صدها هزار قرن از آغاز جهان تا كنون، اينهمه دهان هاى گرسنه مانند دهانه اژدرها باز و فراخ نبود.
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زآن مکر، کوه
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از سگال و از عمل
آنان كه خود را دانا ميدانستند، جهد ها و تلاش و كوشش و كسب ها كردند كه كوه ها را جابجا ميكرد. ولی بجز روزى ننهاده، نصيب ديگرى از آنهمه كسب و تلاش و جهد برايشان حاصل نشد.

۱۳.۱۲.۰۲

حكايت شير و خرگوش بخش نخست



مثنوى مانوى درواقع كتاب روانشناسى براى مردمى است كه علاقمند به شناخت خود و جامعه و دنياى خويشند. مولانا در هر داستان، به يكى از جنبه ها و زوايايى روحى آدمى ميپردازد و ضمن شكافتن نقاط مثبت و منفى آن، چگونگى درك آنها را نيز در جلو چشم آدمى ميگذارد. حكايت خرگوش و شير، هم فارغ از اين قاعده نيست و در آن به زواياى گوناگونى از جمله، اطاعت ناشى از ترس، غرور ناشى از قدرت، فريبى بنام توكل مطلق، و تزويرى كه در هر ادعايى ميتواند نهفته باشد، پرداخته ميشود. مولانا مانند ديگر داستانهاى مثنوى، نقش ضد و نقيض چندين تن را بازى ميكند. در اين حكايت، او هم در نقش يك جبرى متعصب ظاهر شده و سرسختانه از اين فلسفه دفاع ميكند و حتى براى اثبات آن مثل و حكايات ميآورد. او همچنين در جامه يك معتقد به اختيار وارد ميدان شده و با آوردن دلايل بسيار كوبنده، جبريون را نفى ميكند و در آخر خود در لباس قاضى وارد گشته و حرف آخر را از آن خود مينمايد. همچنين در اين حكايت مولانا شرح ميدهد كه چگونه آنانكه در ميدان مبارزه تن به تن با تو درمانده و ناتوانند، ميآيند و اخلاق و منطق ترا گرفته و بجاى آن به تو توكل و تسليم مطلق را ميآموزند و وقتى بخودت شك كردى و منفعل ماندى، با تزوير ترا در چاه سرنگون ميكنند. و اين حكايت دويست سال تاريخ معاصر ايران است.

ابتدا چكيده اى از داستان نخچیران و شیر.
ماخذ این حکایت، از كتاب گليك و دمنگ كه در زمان امپراتورى ساسانى نوشته شده است، از فصل شير و گاو نر، می باشد. يارآورى ميشود كه كتاب گليك و دمنگ در زمان قاجارها توسط عوامل استعمار تحريف شده، و بنام كليله و دمنه در بين ايرانيان منتشر شده است. و مانند ديگر كتب ادبى باشكوه ايران، بخشهاى اصلى آن سانسور گشته و هرجا كه سخن از تاريخ ملى اين سرزمين شده، و يا مثلا نام شاهان و رخداد هاى تاريخ كهن ايران ذكر گشته، آنرا با جملات و واژهگان ناخوشايند و نچسب عربى و عبرى تعويض كرده و بدين ترتيب هم خود را به ادبيات و تاريخ ايران تحميل كردند و هم ادبيات ما را مخدوش و پريشان ساختند.
چكيده حكايت از گليك و دمنگ:
آورده اند در مرغزاری خوش که نسیم آن ، بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده ، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره ای سپهر حیران …. و ددان بسیار به سبب چراخور و آب در خصب نعمت بودند ، لیکن به مجاورت شیر، آن همه نعمت و آسایش منقص بود .
روزی جمع شدند و به نزدیک شیر رفتند و گفتند، تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می کنی و ما پیوسته در بیم و هراسیم و تو در رنج و تلاش، اکنون انديشه اى اندایشیده ایم که تو را از آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زائل کنی هر روز یکی شکار بوقت چاشت به مطبخ ملک فرستیم. شیر بر آن رضا داد و مدتی بر این بگذشت. روزی قرعه به خرگوش آمد، خرگوش یاران را گفت: اگر در فرستادن من مسامحتی کنید شما را از جور این جبار خونخوار و جان ستان ستمکار برهانم. یاران گفتند، مضایقتی نیست. خرگوش ساعتی توقف کرد تا وقت چاشت شیر بگذشت و آنگاه به آهستگی سوی شیر رفت. او را تنگدل دید و آتش گرسنگی او را بر باد تن نشانده و فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده، چنانکه آب دهان او خشک شده بود. شیر چون خرگوش را دید آواز داد از کجا می آئی و حال ددان چیست؟ خرگوش گفت، به همراه من خرگوشی فرستاده بودند که در راه شیری بستد، هر چه گفتم غذای ملک است التفات ننمود و جفاها راند و گفت، این شکارگاه من است و صید آن بمن اولی تر، که قوت و شوکت من زیادتر است. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. شیر برخاست و گفت او را بمن نشان بده. خرگوش، شیر را بر سر چاهی برد که صفای آب آن همچون آینه بود و گفت در این چاه است. خرگوش گفت من از او می ترسم اگر ملک مرا در بر گیرد خصم را بدو نشان دهم. شیر او را برگرفت و در چاه نگریست و عکس خود و آن خرگوش را در آب بدید. خرگوش را بگذاشت و خود را در چاه افکند و غوطه ای بخورد و مرد. خرگوش بسلامت باز رفت و ددان از صورت و کیفیت حال پرسیدند. خرگوش گفت، او را در آب غوطه دادم و مرد. همهگى ددان بر مرکب شادی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جولان نمودند.
– حکایت در گليك و دمنگ ساده و کوتاه و با صنايع لفظی و بديع همراه است. اما همین حکایت را مولانا جور ديگرى ميبيند، ديدگاهى كه پيام ظاهرى آنرا براى عوام و پيام اصلى آن براى متفكران است. او از اين حكايت برای طرح مسائل و چالشهايى نظیر توکل و جهد، قضا و قدر، جبر و اختیار و نظم عالم به گونه ای که هر خواننده ای را به تحسین و اعجاب وامی دارد، استفاده ميكند.

حكايت از مثنوى مانوى،
طایفه نخچیر در وادی خوش
بودشان با شير اندر كشمكش
نخچير يعنى حيوانات علفخوار رها و آزاد و به هر علفخوارى که رها است، نخچير ميگويند. طايفه نخچير يعنى دشتى پر از حيوانات علفخوار آزاد.

يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود. در بيشه اى سرسبز و دلکش دسته ای از حيوانات در چراگاه و زيستگاه خود، با خوبى و خوشى می زیستند و تنها مشكلى كه داشتند، شير ژيانى(٤) بود كه گاه و بيگاه به آنان حمله و يكى از آنان را شكار ميكرد و بدين ترتيب نخچيران بيچاره، دچار يك كشمكش پيوسته با شير آن دشت بودند.

از همين ابتداى داستان، اين مطلب براى خواننده آشكار ميشود كه قهرمانان داستان از بين ضعفا و يا نخچيران و يا آنانى كه هميشه قابليت شكار شدن/فريب خوردن را دارند در مقابل شكارچيان، شيادان، مكاران و يا صاحبان زر و زور انتخاب شده اند. و محتواى ابتداى داستان درباره نزاعى است كه بطول تاريخ بشر، بين اين دو گروه وجود داشته است. يعنى كشمكش هميشگى بين يك اجتماع بره سان و سر براه و فرمانبر كه نخچيرند، با يك تن، يك تفكر، يك مذهب يك سيتم زور و ستم كه جانگير و غالب است و در اينجا شير آنرا نمايندهگى ميكند. مفهوم رايج آن در دنياى امروز را ميتوان يك سيستم مافيايى دانست، كه در آن گروهى كار ميكنند، زحمت ميكشند و گروهى كه خصلت زالو را دارند و ميچسبند و از خون گروه اول ميمكند و بدون كار و زحمت و تنها با ايجاد رعب و وحشت و از راه باجگيرى روزگار ميگذرانند. و تنها راه چاره، درانداختن آنان با امثال خودشان است. ولى اين فقط ظاهر ماجرا است و همه مقصود نيست و درواقع همان پوستى است كه بايد در پاى خر انداخت، و مولانا آنرا براى ضد بشرهاى مخ مرده اى كه در جامعه همه كاره اند، بيان ميكند تا بقول خود كه ميگوييد،

۱۰.۱۱.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش١٢




آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
با همراهى دوستان وفادار و راستين، رسيديم به انتهاى داستان.
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی می خواستند
هنگامى كه وزیر مکار جحود بر اثر رياضت در گوشه غارى تلف شد، و زمين از وجودش ناپاكش، پاك گشت، مانوييان به رسم هميشگى كه با برگزارى انتخابات، امير يا رهبرى از بين خود برميگزيدند، عزم آن کردند تا جانشینی را بعنوان رهبر معنوى انتخاب کنند.
یک امیری زان امیران، پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت
پس ضيافت شامى بپا داشتند و دوازده امير مانوى با مهر و محبت نشستند و ساعاتى را بخوشى و خوردن شام صرف كردند. و اين حكايت شام آخرى است كه بين پارسايان و يا بين آدميان راستين رخ داد. و پس از اين شام آخر، آدميت در بين مردم، براى هميشه، از ميان رفت. دوازده رهبر مانويى خوردند و نوشيدند و از هر درى گفتگو شد تا رسيدند به اين پرسش كه چه كسى شايسته جانشينى وزير جحود مكار است. در اين ميان يكى امراى دوازدهگانه مانوى از جاى برخاست و در جمع هم پيمانان مانوى خود ايستاد.
گفت اینک نایب آن پير، من
نایب مانى، منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد از او، آن منست
اميرى كه برخاسته بود، گفت، من اينك جانشین آن وزیر هستم و در حال حاضر نایب مانى بر روى زمين منم. اين هم سندش! و طومارى را كه وزير مكار به او داده بود بيرون كشيد. و ادامه داد، این طومار دلیل و حجتی بر حقانیت من بر جانشينى آن پير است، چراكه این طومار را وزیر به من داده است. پس منم جانشین بر حق او و نائب حضرت مانى.
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جحود
يكى ديگر از امراى فريب خورده از جا برخاست و طومار خود را پيش كشيد و ادعائی نظیر ادعای امير نخستين کرد. هر دو امير يكديگر را دروغگو خواندند و در ميدان سخن، برهم تاختند و كم كم آلوده به خشم و نفرت و كينه جحودى شدند.
آن امیران دگر، یک یک قطار
بر کشیده تیغ های آبدار
رهبران مانوى ديگر هم به نوبه خود، هريك طومار بدست، برخاسته و يك به يك ادعاى جانشينى کردند و طومار خود را به رخ ديگران کشیدند و چون هياهو برخاست و كسيرا توان شنيدن سخن ديگرى نماند، پس سخت به خشم آمدند و شمشیرهای تیز را بر ضد یکدیگر از نيام بركشيدند.
هر یکی را تیغ و طوماری بدست
در هم افتادند چون پیلان مست
هر اميرى داشت خيل بيكران
تيغها را بركشيدند آنزمان
در دست هر کدامشان تیغ و طوماری بود و مانند پيل مست و ازخود بيخود به جان هم افتادند. برخى كشته شدند، برخى گريختند، و اين آخرين شامى بود كه انسانيت بخود ديد. چراكه از فرداى آن شام، كارزارى خونبار بين امراى مانوى كه هركدام رهبرى گروه بزرگى از مردم را داشتند، پديدار شد كه موسوم به جنگهاى چليپى است. اين جنگها بمدت بيش از دويست سال، دنياى آباد آنزمان را بطور كلى ويران نمود. و در انتها هم به دو جنگ خونبار جهانى منتهى گشت. آيين انسانساز مانى از ميان رفت. و بجاى آن دوازده فرقه مذهبى بوجود آمد كه هركدام كم و بيش بيست درصد از آيين مانى و هشتاد درصد از آيين جحودى تشكيل شده اند. امپراتورى علم و هنر و زيبايى صفوى انقراض يافت و قبايل بربر و وحشى حاشيه نشين امپراتورى صفوى از اين فرصت طلايى سوءاستفاده كرده و به شهرهاى آباد حمله ور شده و مردم غيرنظامى را قتلعام كرده و سرها بريدند، بى جرم و بى جنايت! تمامى تاخت و تاز قبايل وحشى ترك و عرب و جحود و انگلساسون و گل و اسكندر، كه درباره آن جحودان بنفع خود و به ضرر ايرانيان، تاريخها نوشته اند و همگى را هم محدود به ايران نموده اند، از اينجا ناشى ميشود. (اسكندر لقب كوروش كبير است و سد سكندر همان ديوار چين است كه كوروش براى چينيها ساخت تا آنان را در مقابل حملات وحشيها درامان دارد، پس جحودان برخى از فتوحات او را بنام شخصى تخيلى بنام اسكندر ثبت كردند كه كاملا جعلى است. ) درحاليكه سلحشوران و دلاور مردان ايرانى در طى جنگهاى چليپى تا پاى جان جنگيدند و تا حد حماسه آفرينى از ايران و ايرانيان دفاع كردند، و اجازه ندادند هويت و زبان ملى ما، مانند ديگر جاها بطور كلى تغيير يافته و به بى هويتى و زبان بربر ها برگردانده شود. اينرا به فردوسى كبير و بسى رنج بردم در اين سال سى، و عجم زنده كردم بدين پارسى، بستند كه از اصل رد و جعلى است. اگر امروز زبان پارسى هنوز زنده است، بخاطر دلاور مردان شگفت انگيز ايرانى، در تمامى نقاط ايران است كه همين سلحشورى آنان هم بعدها توسط اراذل و اوباش بربر و ترسو، مصادره و مالخود گشت. بهرحال جنگهاى چليپى موجب كشتار و فقر و بيمارى و ويرانى و دربدرى و زشتى در تمامى دنيا آن زمان گشت كه نتيجه آن نابودى زيباييها چه در دنياى مادى و چه در بين مردم و دنياى معنا، از آن زمان تا امروز است. و رذالت و بيرحمى و خدانشناسى جانشين آن گشته و آدميت در نزد آدمها مرد، گرچه آدمها هنوز زنده اند. در ايران نادر شاه، ابو مسلم خراسانى، خاندان زند، بابك خرمدين و ديگر دلاور مردان و شهرياران كه نام مقدسشان پنهان مانده، بمدت دويست سال جنگيدند و آنها كه در ميدان نبرد حريف نداشتند با مكر و حيله جحودى، شبانه و در خواب و يا با خنجر از پشت و يا در دام و چاه نامردمى كشته شدند و خاندان قاجارى بر ايران حاكم شده و با تصاحب توپخانه سنگين صفوى ها و توپهاى سبك اختراع نادر شاه و كارخانجات اسلحه سازى به ارث مانده از دوران صفوى كه در اصفهان و تهران و كرمان و تبريز قرار داشت، بمدت صد سال فلات قاره ايران را كه از مرزهاى چين شروع و تا آنطرف يونان گسترده بود، از ادامه جنگهاى چليپى درحاشيه نگاه داشتند، درحاليكه در اروپا و ديگر نقاط اين جنگها خونبارتر از هر زمان درحال انجام بود. تا اينكه چند انگلساكسون جنايتكار كه از دست ايرلنديها ميگريختند، بطور كاملا اتفاقى سوار بر كشتى هندى شده و پايشان به سرزمينى رسيد كه پس از ايران ثروتمندترين و آبادترين و زيباترين سرزمين روى زمين بود. و پس از ايران، مهربا نترين، خونگرمترين، مهمان نواز ترين انسانها در آن ميزيستند. اين جنايتكاران سالها در هند ماندند و از مهمان نوازى هنديها نه تنها سوءاستفاده كرده بلكه ثروت سرشارى از هنديها كه نه تنها ظروف خوراك خورى آنان بلكه وسايل شستشوى آنان نيز از طلا و جواهر ساخته شده بود، جمع آورى كرده، سپس خبر سرزمين ثروتمندى كه در شهرهاى مانند بهشتش طلا و جواهر ريخته به سرزمين اشغالى ايرلند كه امروزه انگلستان ناميده ميشود رسيد و جميع گدايان وحشى و رذل راهى هندوستان شده و آنچنان بلايى بر سر هنديها آوردند كه هنوز كه هنوزه موجب رنج آنان است. سپس توسط ثروت هنديها به چين و ايران و دربار قاجارهاى بغايت ابله نفوذ كرده و به كارخانجات اسلحه سازى ايران دست يافته و سالها توپ و تفنگ با كشتى هاى ايرانى، به فرانسه و انگلستان بردند و با اتكاء به همان اسلحه ها، و ضبط كشتى هاى ايران، جنگ جهانى نخست را راه انداختند كه منجر به تجزيه امپراتورى ايران و كشتار بيش از پنجاه ميليون مردمى كه در فلات قاره ايران ميزيستند شد و پس از آن هم جنگ جهانى دوم كه شرح آن را همگان ميدانند.
صد هزاران مرد پارسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
صدها هزار مرد مانوى و پارسا در طول جنگهاى چليپى کشته شدند بطوریکه از سرهای بریده تپه و تل بوجود آمد.
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا ، زین گرد خاست
خون کشته شدگان از چپ و راستِ دنيا، مانند سیل روان شد و بر اثر جنگهاى هولناک چليپى، گويى دنيا را گرد و غبار غلیظی چون کوه دربر گرفته است.
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای شوم فن
از فتنه اى كه آن وزیرِ جحود مكارِ بَداندیش و گُجسته کیش بوجود آورد، جنگهاى چليپى، رخ داد و بر اثر اين جنگهاى خونبار امراى مانوى به ورطۀ هولناک درافتاده و بدین ترتیب بخواری و ذلّت گرفتار شده و تحقير گشته و از ميان رفتند.
مستهان= خوار و ذليل و تحقير شده. شوم رأی = آنکه فکر و نیّتِ بد داشته باشد. شوم فَن = آنکه ترفند پليد و حيله بکار گیرد.
هم مُخَبّط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بيان
بخاطر طومار هاى گمراه كننده و ضد خدا و ضد بشر وزير جحود، هم دنياى آباد كه همه موجودات دركنار هم با صلح و صفا ميزيستند نابود شد، هم دین و آیین مانوييان مخدوش و گمراه و آشفته و دَر هم و بَر هم شد، هم مانوييان كشته شدند، هم اين آيين انسانساز براى هميشه از ميان آدميان برچيده شد، تا جاييكه امروزه تعداد اندكى از مردم دنيا از وجود چنين دانشمند و هنرمند و ناجى بشر آگاهند و اكثر مردم نه تنها او را نميشناسند بلكه اگر حتى برايشان هم گفته شود، از بس از جحودان دروغ شنيدند، ديگر هيچ باورى برايشان باقى نمانده است.
مُخَبّط = آشفته و پریشان
کژبیان = سخن در هم و بر هم و متناقض
تخم های فتنه ها، کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
بذرهای فتنه و آشوبی که وزیر مکار کاشته بود بلای جان شاهان مانوى شد و هنگامى كه سر گنده گردد، در نتیجه سرهای بسیاری به باد خواهد.

۳.۱۱.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ١١



در اين بخش مولانا مشرك شدن مانوييان يكتا پرست را شرح داده و دلايل آنان را براى اين شرك ننگين بازگو ميكند. و سپس جان و يا روح آدمى را براساس اوستا، كتاب زرتشت بزرگ شرح ميدهد. يادآورى ميشود كتاب اوستا كه امروزه در اختيار ايرانيان است اوستاى واقعى نيست و مانند ميليونها كتاب پارسى ديگر، در تونلهاى جحودى كه در زير همه شهرهاى دنيا توسط جحودان كنده شده، تحريف و به عبرى و يا عربى(ايندو در جابجايى حرف، ب، با هم تفاوت دارند و دراساس، يكى و پسر عمو محسوب ميشوند) برگردانده، نامها و محتوا تغيير يافته است، بطورى كه خواندنش جز تاسف، مطلب ديگرى را به آدمى منتقل نميكند.
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان، از من این معلوم باد
وزیر جحود مکار كه خلوت گزيده و منبر را ترك كرده بود، به التماس و زارى پيروان اعتنا نكرده و از درون فرياد زد كه اى مريدان، شما را بايد شير فهم كنم.
که مرا مانى چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد
كه درواقع اين حضرت مانى است كه به من این چنین پیغام داده که باید از همه یاران و خویشان و کسانت جدا و تنها بمانى.
روی در دیوار کن، تنها نشین
وز وجود خویش هم خلوت گزین
روی در دیوار کن، يعنى به خلوت، غريب و تنها بنشین و حتی از خویشتن خويش نیز بگذر، بدين معنى كه رياضت بكش، نه بخور و نه بخواب!
بعد از این، دستوری گفتار نیست
بعد از این، با گفتگویم کار نیست
از اين پس ديگر الهامى بمن نخواهد رسيد، و من ديگر سخنى براى گفتن بشما ندارم.
وداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر بسته ام
اى ياران من، با شما بدرود ميگويم، چراكه اين آخرين سفر من خواهد بود، و پس از اين خواهم مرد و در كنار مانى، در فلك چهارم خواهم بود. در افسانه هاى بچه گانه مذهبيهاى جحودى آمده است كه عيسى در سفر به فلك افلاك، يعنى جايگاه پروردگار، در فلك چهارم متوقف شد. اين فلك را برخى به آسمان ترجمه ميكنند كه صحيح نيست و فلك بيشتر به معناى كهكشان است. پريانى كه او را به بالا عروج ميدادند، متعجب از اينكه بالاتر نميتوانند رفت، علت را جستجو كردند و در جيب او سر سوزنى را يافتند كه سنگينيش به آنها اجازه بالاتر رفتن را نميداد. در پارسى براى بازگو كردن كوچكى هر چيزى آنرا با سر سوزن در ترازو قرار ميدهند و مثلا ميگويند، به اندازه سر سوزنى هم نمى ارزد. سوزن مانى كه بعدها تبديل به سوزن عيسى شد، نام يك سازه باستانى و يك ساخته بلند در اراك(عراق) جزء آثار باستانى ثبت شده است. در آمريكا مطابق معمول و همانطورى كه كاخ سپيد را از روى كاخ سپيد خسرو پرويز ساختند، ساختمان سوزن مانى را در استان شيكاگو عينا ساخته اند. و برايش اين داستان كودكانه را درست كرده اند.
تا بزیر چرخ ناری چون حطب
مى نسوزم در عناء و در عطب
نار به معناى آتش است و از واژه پهلوىِ نیرا Nira به معناى فروغ ، روشنایى و آتش ميآيد. (١) ولى چرخ نارى در اينجا كنايه از جهنم است و حطب به معنی هیزم و چوب خشك است و سعدى شيرين سخن ميفرمايد:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطب است.
در اين بيت ميگويد براى اينكه هيزم جهنم نشوم، و به عذاب و هلاكت دچار نشوم، بايد حرف مانى را گوش داده و خلوت نشينى و رياضت پيش گيرم.
عنا به معنی رنج و مشقت ، عطب به معنی هلاکت و تباهی .
پهلوی مانى نشینم بعد از این
بر فراز آسمان چارمین
از اين پس در فلك چهارم و در کنار حضرت مانى خواهم نشست. اين بيت از مولانا نيست.
وآنگهانی، آن امیران را بخواند
یک بیک تنها بهریک حرف راند
سپس آن وزیر مکار هر یک از شاهان مانوى را يك به يك نزد خود فراخواند و در خلوت و بطور نهانی با هر یک از آنان بسخن نشست.
گفت هر یک را به دین مانوى
نایب حق، جانشين من تویی
وزیر به هر یک از شاهان دوازده گانه مانوى گفت : پس از من جانشين و رهبر معنوى و برحق مانوييان تویی!
وآن امیران دگر، اتباع تو
کرد مانى جمله را اشباع تو
وزیر جحود مكار بهر يك از دوازده شاه مانوى گفت : ديگر شاهان بايد پیرو تو باشند و از تو تبعيت كنند و اين سفارش مانى است كه همه مانوييان مريد و پیرو تو باشند.
هر امیری کو کشد گردن، بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر
و اگر هر یک از شاهان از فرمانت سرکشی کرد و خواست گردنكشى كند، او را بگیر و بکش و یا اسیرش کن .
لیک تا من زنده ام، این وامگو
تا نمیرم، این ریاست را مجو
ولى تا زمانيكه من زنده هستم این راز را بکسی مگو و تا من نمرده ام دنبال رسیدن به این ریاست و رهبرى مباش .
تا نمیرم من، تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن
و تا نمرده ام تو این موضوع را آشکار و بر ملا مکن و مدعی شاهى و چیرگی مشو . چراكه در غير اين صورت راز و مكر جحود مكار برملا ميشد و تعجب اينجاست كه چرا هيچيك از اميران علت اينكار بيهوده را نپرسيد و آنرا خام خام خورده و پذيرفت!
اینک این طومار و احکام صحيح
یک بيك برخوان بر مردم فصیح
آنچه در این كتاب نوشته شده همه آيين و دستورات حضرت مانى است، اين را بگیر و بر یکایک مانوييان بطور شمرده و گویا بخوان تا همه متوجه شوند.
هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب، جز تو در دین خدا
جحود مكار به هر یک از دوازده شاه مانوى جداگانه گفت : در دین خدا یعنی دین مانى غیر از تو جانشین و پادشاهى نیست .
هر یکی را کرد اندر سِرّ عزیز
هر چه آنرا گفت، این را گفت نیز
وزیر مکار جحود با ايجاد يك راز مشترك، با هريك از شاهان صميميت ايجاد و طورى وانمود كرد كه هر یک از امیران خود را تافته جدا بافته يافتند. و هر كدام خود را برحق و جانشين واقعى جحود مكار دانسته و رهبرى مانوييان را حق مسلم خود دانستند.
هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود ، المراد
آن وزیر به یکایک آن دوازده شاه طوماری داد که مضمون و مقصود آن طومارها ضد یکدیگر بودند.
ضد همديگر ز پايان تا بسر
شرح دادستم من اينرا، اى پسر
طومارهايى كه وزير مكار جحود بطور نهانى به يك يك دوازده شاه مانوى داد با يكديگر در تضاد و اختلاف بودند. كه در بخش هاى پيشين اين تضاد ها را مولانا شرح داده است.
جملگی طومارها بُد مختلف
همچو شکل حرفها، یا تا الف
تمامى دوازده طومار از نظر محتوا با هم تفاوت داشتند. مانند اختلافى که بين حروف الفبا از الف تا ى وجود دارد.
حکم این طومار، ضد حكم آن
پیش از این کردیم این ضد را بیان
حکم طومار ها با با حکم طومار مانى کاملا مغایر بود که پيش از اين درموردش سخن رفته است.
بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
پس از اين پليدى، وزير جحود مكار تا چهل روز ديگر در خلوت به رياضت نشست، تا از گرسنگى و تشنگى جانش درآمد. و از شرّ خويش راحت شد.
چونکه خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش، قیامتگاه شد
وقتی مردم از مرگ وزیر با خبر شدند بر سر قبرش، هنگامه عجیبی بر پا شد. روز مرگ خمينى را جلو چشم بيآريد.
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان، جامه دران، در شور او
مردم زيادى بر سر گور وزیر جحود و مكار جمع شدند و در غمگسارى مرگ او موهای خود را کندند و لباسهای خود را از هم دریدند.
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان هاى خویش
خاک بر سرهای خود افشاندند و از درد مرگ او دردهاى خود را فراموش کردند. تو گويى ديگر دردى ندارند و درمان شدند. علم روانشناسى آدما، ميفرمايد، درمان هر مصيبت، مصيبتى بزرگتر است.
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
بمدت يكماه مردم بر سر گور وزیر جحود گرد آمده و از دو چشم خون گریستند.
جمله از درد فراغش در فغان
هم شهان و هم كهان و هم مهان
كوچك و بزرگ و معمولى و اليت جامعه از غم از دست دادنش در حال زار و ناله و فغان بودند.
از اينجا مولانا شرح مشرك شدن و گمراهى بيش از پيش مانوييان را شرح ميدهد. و درآخر ميگويد، دلايل مشركين براى شركشان را گفتم، و توى خواننده اگر بدنبال حقيقتى همه را واژگون بخوان و بگير، چرا كه جحودان در كمينند و اجازه نميدهند مطالب حقيقى بدست مردم برسد. و اميدوارم كسى پيدا شود و حرف مرا بفهمد و آنرا به عوام بگويد.
بعد ماهى، خلق گفتند : ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان؟
پس از گذشت یک ماه مردم پرسيدند كه جانشين او كيست؟
تا بجای او شناسیمش امام
تا كه كار ما، از او گردد تمام
تا او را بجاى آن وزیر، رهبر و امام خود دانسته و او ما را به اصل و خدايمان برساند و كار ناتمام وزير را تمام كند.
سر همه بر اختيار او دهيم
دست بر دامان و تشت او نهيم
رهبر را نشان دهيد تا همگى جان و مال و سر و همسر را در اختيار او قرار داده و با قرار دادن دست بر دامان و تشت او، با وى بيعت كنيم. درگذشته رسم بر اين بود كه به پاكان روزگار و مردمان راستين و عزيزان خدا، و شاهان و مغانهاى زرتشتى نميبايد دست زد. اين درمورد نوزادان هم حاكم بود و امروزه هم در برخى از گروه هاى مردمى ايرانى تبار هنوز باقى است. و حتى در برخى جوامع مانند مردمى كه در آسياى شرقى، تبت، تركمنستان و هند و و و زندگى ميكنند، برخى مردم از دست دادن و بغل كردن و كلا تماس بدنى با بيگانگان و حتى آشنايان خودارى كرده و آنرا مكروه ميدانند، چراكه معلوم نيست چه كسى از آنان روح آلوده تر از ديگرى دارد. فلسفه اش هم اين بود و هست كه انسانهاى شريف و خداشناس ارواح پاكى كه هنوز آلوده به گناه و پليدى نشدند، جرم و خلط و زشتى هاى جسم و جان افراد را در اثر تماس جذب ميكنند. ( ميكروب و ويروس را ميدانيم كه بر اثر تماس جذب ميشود) مثلا ميگويند تا زمانى كه نوزاد به چندين ماهگى نرسيده، بجز مادرش، ديگرى اجازه بغل كردن او را ندارد، چرا كه از طريق تماس با تن او، تن گناهكار و يا بيمار تسلى مييابد و درعوض نوزاد بيمار ميگردد. اين در مورد شاهان و رهبران معنوى هم صادق بود. مثلا مغانهاى زرتشتى را نميبايست لمس كرد و بجاى آن حلقه زنار آنان را ميگرفتند. و يا دست به دامان آنها ميشدند. و بهمين خاطر براى بيعت با رهبر جديد هم، تشتى آب قرار داده و هر دو همزمان دستهاى خود را در تشت فرو ميبردند و بدون اينكه با هم تماس گيرند، فرد با رهبر جديد، پيمان اطاعت ميبست.
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
آن خورشیدى كه باعث گرمى و داغى وجودمان ميشد، اينك از دست رفته و داغش بدلمان مانده است و درنتيجه چاره اى نيست كه بجاى خورشيد به چراغى بسازيم و از گرما و نورش بهره گيريم.
چون که شد از پیش دیده روى یار
نایبی باید از او مان یادگار
اکنون كه ديگر روى يار، در پيش چشممان نيست، ناچارا بايد با روى نايب او ساخته و جانشینی پیدا کنیم که روى او را بيادمان آورد. و از اينجا وجود منحوس پيشوايان دينى در جوامع آزاده انسانى، جا مى افتد و شرك آغاز ميگردد. چراكه آدمى خرد و جان خود را فراموش كرده و بهر ناپاكى اقتدا ميكند.
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از چه جوييم از گلاب
وقتى كه گلستان و گلشن خراب شده، و ديگر گلى وجود ندارد، ناچارا بوى گل را بايد از طريق بوييدن گلاب بجوييم. سفسطه شيادان.
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حقند این پیغمبران
چون خدا در بين ما نيست!!!و دست نيافتنى است، و او را نميتوانيم ببينيم! پس بايد با نايب او، بسازيم و از او مدد بخواهيم!
خداى گمراهان دقيقا همين تعريف را دارد، يعنى چون به چشم و مشاهده در نمی آید یعنی محسوس و ملموس نیست، پس بايد رفت سراغ كسى كه قابل ديدن است! اين سفسطه جحودى و گمراهى نادانان، عين كفر و شرك است. هم براى خدا شريك ميگيرند هم بجاى مدد از او از كس ديگرى كمك ميخواهند و خدانشناس و كافرند.

از اينجا مولانا بر اساس اوستا روح را شرح ميدهد.
نى، غلط گفتم که نایب يا منوب
گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب
نه اين اشتباه است كه بگوييم، پيغمبران و جانشينانشان، امامان، و آدمهاى ديگر دو هستند، بلكه اينها، در اصل يكى اند. و از هم جدا نيستند و آنها را نبايد واحد جداگانه دانست، چراكه اين كار زشت و ناپسند است و نه کاری خوب! مولانا قول اوستا را ميآورد كه زرتشت بزرگ فرموده است: روح حقیقت است. و آن روحى که در پایین است همانند آن روحى است که در با لا قرار گرفته و آن روحى که در بالاست همانند آن روحى است که در پایین قرار گرفته است و اين معجزه جاودانه یکتا است. (روح آدمى و مخلوقات از جنس خداست.)اوستا.
نى، دو باشد تا تويى صورت پرست

۱۱.۱۰.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش دهم



در اين بخش مانند بخش پيشين، مولانا از چگونگى دگرديسى مانوييان از انسان آزاده به برده سخن گفته و شرح ميدهد كه چگونه مانوييان گمراه گشته و از خويشتن خويش جدا مانده و خرد خود را بكلى فراموش كرده، در نتيجه صاحب قلاده شده، و خود را هيچ ميانگارند. پس همه چيز را از پيش ساخته و مشيت الهى مينامند. بدين جهت زبان به مداحى يك تن كه مانند آنها، او نيز از خاك است، گشوده و او را تا حد خدا بالا برده و از آن بدتر خدا را در حد او پايين ميكشند و به او اوصاف انسانى ميدهند. و بدين ترتيب دنيا و آخرت آدميان براى هميشه از دست ميرود. و اكثر قريب به اتفاق مفسران مثنوى، مداحى مانوييان از وزير را بعنوان مداحى آنان از خدا تفسير كردهاند و آنرا مورد تحسين و تائيد قرار داده اند كه موجب شرم و نفرت است، چه از بعد نادانى، چه از بعد مزدورى و بعمد.
در اين بخش مولانا همچنين بحث بسيار كهنه و پوسيده جبر و اختيار را مطرح كرده و به"جبر" و جبريون همان اندازه ميتازد كه به "اختيار" و اختياريون. چرا كه آن خدايى كه مولانا ميشناسد و تلاش دارد او را به آدميان بشناساتد از اين مباحث بكلى بدور است. خداوند او از آدمى جدا نيست، و آنچه خداى او را ميسازد، درواقع پندار و گفتار و كردارش است. نه يك كلمه بيشتر و نه يك كلمه كمتر. اگر آدمى سه نيك را پاس بدارد، خداى او قادر مطلق است، اگر نه، توانايهاى او به اندازه پليديهايش رابطه معكوس پيدا ميكند، يعنى هرچه پليدى بزرگتر، خدايش ناتوانتر. تا جاييكه او را بكلى از دست ميدهد. و خدا باخته به تيرهگى تعلق ميگيرد و هر چند هم تواناييهاى مادى او زياد باشد و يا قدرتش بر آدميان ازدياد يابد تا حدى كه قادر به انجام هر پليدى باشد، با اينحال رنج ميبرد، رنج بردنى نامحدود و پايان ناپذير و غير قابل تحمل!
اى كاش در زمان شاه فقيد از اين داستان مثنوى فيلمى ساخته شده بود و به مردم خام آن زمان اين مطالب گفته و آنان را از مكر مكاران ضد خدا و ضد بشر و ضد ايران و ايرانى كه همواره در كمين نشسته و موذيانه بدنبال تيره روزى ايران و ايرانى بودند و در اينراه خداى ايرانى را هم از او گرفتند، تاريخ جعلى و فرهنگ مخرب ساختند و در آخر آرامش و امنيت و رفاه او را هم ازش دزديدند، آگاه مينمود. و به آنان گمراهى و پيروى از شيادان و نتايج فاجعه گون آنرا ميشناساند و راه و رسم زندگى خردمندانه را نشان ميدادند. متاسفانه همه چيز دست خائنين بود، و خيانت تا اتاق خصوصى او هم نفوذ كرده بود. بويژه رسانه ها كه مدام و موذيانه و هدفمند بر ضد شاه فقيد و ايران و تاريخ و فرهنگ پارسى فعاليت ميكردند و سلطان صاحب قران و دائيى جان ناپليون ها ميساختند!
ادامه مثنوى:
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفتِ ما چون گفتن اغیار نیست
مانوييان فريب خورده به وزير جحود مكار گفتند، سخنان ما بمعنى انکار تو نيست، و مانند حرف بيگانگانى كه ترا انكار ميكنند، نيست.
اشک دیده است از فراق تو روان
آه آه است از میان جان دوان
اينها اشك و آه ماست. شرح مصيبت ميدهيم.
طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او، گرچه نه بد داند نه نیک
همانگونه كه گريه كودك خام براى جنگ با دايه اش نيست، و تنها از روى درد ميگريد.
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی، تو زاری میکنی
ما مانند چنگى هستيم كه بدون نوازنده نوايى ندارد و اين تو هستى كه بر تارهاى اين چنگ زخمه ميزنى. و اين در واقع صداى ما نيست، صدا از توست و ما فقط وسيله ايم. مانوييان با همين گفتار نشان ميدهند كه تا چه حد گمراه شده و تعاليم مانى كه انسان را مستقل و متعهد و با مسئوليت ميداند، را فراموش كرده اند. (مفسران مثنوى از اينجا، مداحى وزير را مداحى از خدا تلقى كرده و مهر تائيد بر آن گذاشته اند.)
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
همانگونه كه نى بدون دميدن نوايى ندارد، و كوه بدون فرياد پژواكى ندارد، ما هم بدون تو، ناى و نوا نداريم. تو مانند دميدن در نى ما هستى و صدا در كوه ما.
ما چو شترنگيم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما همچون صفحه و مهره هاى شترنگ(معرّبِ آن شطرنج) هستیم که برد و يا مات شدنمان که بر صفحه آن رخ می دهد كار ما نيست و از شترنگ باز است.
شترنگ به معنی دو رنگ ميباشد و كنايه از صفحه و مهره هاى آن است که نیمی را تيره و نیمی را روشن میسازند كه نشانگر زمان، شب و روز است. و هر یک از بازيكنان، با شانزده مُهره تيره یا روشن كه در مقابلش ميچيند، بازى ميكند. نام مهره ها بدین قرار است، شاه، پرزين (وزير و يا شخصى كه پرِ زين شاه حركت ميكند، رُخ (قلعه) ، پيل ، اسب ، پياده (بيدق و یا سرباز پياده و بدون اسب). هدف در این بازی مات کردن شاهِ حریف است . یعنی شاهِ حریف را چنان در محاصرۀ مُهره های خود بگیرند که نتواند بجايى بگریزد یا همراهانش به دفاع از او برآيند. این بازی که امروزه در شمارِ ورزشها قرار گرفته از اختراعاتِ ايرانيان در دوران امپراتورى پارسى است. قديميترين صفحه و مهره هاى شترنگ از محوطه تخت جمشيد بدست آمده كه مربوط به ٣ هزار سال پيش ميشود و اينك در موزه متروپوليتن نيويورك قرار دارد.
ما که باشیم؟ ای تو ما را جان ِجان
تا که ما باشیم، با تو، درمیان
مانوييان فريب خورده گفتند كه تو جانِ جان مايى، يعنى خداى مايى و ما، كى باشيم كه بخواهيم انكار تو كنيم.
ما عدم هاییم و هستی های ما
تو وجود مطلقی ، فانی نما
ما فناييم با وجودى كه بظاهر هستيم. ولى تو هست مطلقى، هرچند فانى بنظر بيآيى! مولانا با اين بيت، جحت را بر آدمى تمام ميكند و به انسان خواننده ميگويد، وقتى همه چيز را مشيت الهى و سرنوشت بدانى، خود را فراموش كرده و تواناييهايى كه خدا به تو داده را نديد گرفتى، درنتيجه هر شيادى برايت خدا شده و حكم ميكند. و تو او را تا حد پرستش بالا ميبرى. فقط و فقط بخاطر اينكه تواناييهايت را نديد گرفتى و خودباخته اى. و اينچنين ميشود كه شيادان بدون اينكه انگشت كوچك خود را تكان دهند، صاحب همه چيز ميشوند.
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله شان از باد باشد دم بدم
ما همه شيريم، ولى شيرانى كه در وسط پرچم شير و خورشيد نقش زده اند و با باد از اينطرف به آنطرف كشيده ميشويم.
حكيم عاليقدر ايران، عطار نيشاپورى در مورد فلسفه پرچم سه رنگ ايران، شرح زيبايى دارد و ميگويد، سه رنگ پرچم ايران كنايه از سه پادشاه پارسى است كه سه هديه براى مانى آوردند، يك زمرد سبز به نشانه احترام به طبيعت، يك مرواريد سپيد به نشانه پاكى آيين راستى و آيين انسانساز مانى، يك ياقوت قرمز به نشانه احترام به زندگى و موجودات زنده. اينرا مسيحيت گرفته و ميگويد سه پادشاه پارسى اين سه جواهر را براى تولد عيسى آوردند.
نشان خورشيد كه بر روى پرچم ايران است، كنايه از مهر و آيين ميترا است كه كهنترين و يا اولين آيين خداوند بال و يزدان و يكتا پرستى است، نه اينكه خدا يكى باشد، بلكه براى هر تن تنها يك خدا وجود دارد كه منظور همان دمى است كه در او دميده شده است. و شير را براى اين روى پرچم زدند، تا وقتى لشگر سربازان پارسى، كه مانند شير دلاور و نترس بودند، زمانى كه پرچم در دست بحركت در ميآمدند، بر اثر وزش باد نقش شيرها از دور بگونه اى بود، تو گويى هزاران شير درحال دويدن بطرف جلو هستند. و اين هيبت، دل جسورترين مردمان را در سينه حبس ميكرد. و مولانا با اشاره به اين مطلب، از زبان مانوييان فريب خورده ميگويد كه ما جملگی شیریم ولی از آن شیرهایی هستیم که روی پرچم ها نقش می زنند.
حمله شان پیدا و نا پیداست باد
آنکه ناپیداست، از ما کم مباد
دشمنان حرکت و جنبش شیران پرچم را ديده و آنها را حمله شيران حقيقى ميپنداشتند، و وحشت زده فرار ميكردند و نميدانستند كه اين باد ناپيداست كه شيران را بحركت درآورده است، چون باد را نميديدند. و ما هم همان شيرهاييم و تو مانند بادى ناپيدا هستى كه به ما حركت و جان ميدهى. و بادت از ما كم مباد!
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
باز مفسران مثنوى همه ابيات را مداحى از خدا ناميده و بكلى داستان را فراموش ميكنند. مانوييان گفتند، باد و موجوديت و هستى ما از هست و وجود توست! و اينها را فريب خورده و گمراهان، به كس و يا كسانى ميگويند كه خود مخلوق خدا هستند. و اين آيين گبرها و يا جحودان است. مانى ميگويد، خدا در درون توست، با تو همه جاست و قدرت و تواناييش به اين بستگى دارد كه تو در راه راستى چه اندازه گام بردارى و توانا باشى. اگر ميبينى كه جز مصيبت و بدبيارى و تلخى چيز ديگرى در زندگى نصيبت نشده، بدان كه در اين زندگى و يا سفرهاى پيشين، در راه راستى گام نزدى و خدايت را توانا نساختى و در نتيجه در تو، قدرت شر از اهورايت، بزرگتر شده است.
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را

۲۸.۹.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نهم




چون وزير ماكرِ بد اعتقاد
دين مانى را بدل كرد از فساد
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست
هنگامى كه وزير جحود خبيث، آيين انسانساز مانى را به مذهب گوساله پرستى و حماقتبار جحودى آلود، و در بين مانوييان با حيله گرى جدايى افكند، به مرحله بعدى رفته و گام بعدى را بطرف كشتار طراحى كرد. پس درس و وعظ و اندرز و منبر را ترك كرده و خلوت نشينى اختيار كرد.
و اين خلوت نشينى از فروعات مذهب جحودى است و با آيين مانوى زمين تا آسمان فرق دارد. خلوت نشينى زمانى رخ ميدهد كه آدمى كنترل و تسلط بر خود را از دست ميدهد و اعتقاد عميق ميابد كه از نظر روحى ضعيف است و اگر در ميان مردم باشد، دست به پليدى و خباثت خواهد زد. پس براى پرهيز از خباثت، راه فرار ميگيرد و شعار، خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است، را هدف خود قرار ميدهد. و چون اين آسانترين راه براى پرهيز از انجام اعمال غير انسانى است، مطابق ميل بسيارى از مردم است. بطورى كه خلوت نشینی در نزد اديان ابراهيمى، به عزلت و دوری از مردم به قصد عبادت و ریاضت تعبير گشته و آنرا حتى واجب دانسته و منطق شان هم اين است كه براى ايجاد حالت انقطاع و جمعیت خاطر و تمرکز فکر ، خلوت نشينى واجب است. و از آن بالاتر، سنت خلوت نشینی را از سنن پسندیده انبیا و اولياى خود دانسته اند. چنانکه موسی چهل شبانه روز به میقات رفت و از خلق و خلایق دوری گزید و عیسی نیز به خلوت نشینی علاقه داشت و محمد هم عادت داشت در غار حرا خلوت گزیند. بويژه در اواخر عمر كه میل فراوانی به خلوت داشت. در اسلام از جانب محمد گفته اند، ” هر کس چهل روز برای خدا خلوت نشيند، چشمه ساران حکمت و فرزانگی از قلبش بجوشد و بر زبانش جاری گردد“. معمولا خلوت نشینی بمدت چهل شبانه روز است. و اين همان است كه وزير جحود مكار و خبيث به ارث و سنت گذاشت.
در مریدان درفکند از شوق، سوز
بود در خلوت، چهل پنجاه روز
مانوييان فريب خورده كه به وزير جحود مكار علاقه بسيارى يافته بودند و تا آنزمان هم چنين پديده اى، يعنى خلوت نشينى را نديده و نشنيده بودند، به هيجان آمده و در ميانشان شور و شوقی براه افتاد. وزير مكار چهل پنجاه روز بخلوت رفت. و همين دورى از او، ياران فريب خورده را مشتاقتر كرد.
خلق دیوانه شدند از شوق او
از فراق حال و قال و ذوق او
مردم از دورى او، دچار تب و تاب شدند. و دلتنگ سخنان دلنشين و فريبنده اش گشتند. قال بمعنى گفتار و سخن است.
لابه و زاری همی کردند و او
از ریاضت گشته در خلوت دوتو
مريدان فريب خورده او را در خلوت و درحال رياضت ميديدتد و دلشان برايش كباب ميشد. دوتو شدن يعنى خم شدن . خمیده شدن . منحنی شدن . گوژ شدن.
گفته ایشان نیست ما را بی تو نور
بی عصا کش، چون بود احوال کور ؟
مريدان در پشت درب اطاق او شيون ميكردند و ميگفتند، بدون تو ما از نور معرفت محرومیم! ما نابيناييم و تو عصاى دست ما، چگونه ما كوران بدون تو كه عصاى دستمان هستى، راه بيابيم؟

۲۰.۹.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هشتم



رنج منم گنج تويى.

همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر
وزير جحود مكار مانند پيشوا و رهبر خود نادان و گمراه بود، چراكه به دشمنى با راستى و حق برخاسته بود. واژه قديم ِناگزير، يعنى همان آيين انسانساز زرتشت كه قديميترين و يكتاترين آيين زندگى ساز جوامع متمدن انسانى است و پيروى از اين آيين قديم براى رسيدن به خوشبختى و آرامش آدمى، لاجرم و ناگزير است.
واژه جحود بمعنى كافر و گبر و منكر حق و حقيقت است. و جحودا نه تنها به خدا اعتقاد ندارند، بلكه در ساخت خدا براى مردم ناآگاه هم دستى دراز دارند. براى يك جحود فرقى ندارد كه آيين كفر و بت پرستى كه در بين مردم نشر ميدهد، بنام يهوديت باشد يا به آن مسيحيت گويند و يا اسلام! آنچه كه مهم است نتايج نشر اين گمراهى است. همانگونه كه براى يك جحود مهم نيست او را جحود بنامند يا عرب و يا اروپايى! در فلسفه جحودى، آدمى ميبايد مانند مايعات شكل پذير باشد و در هر ظرفى قرار ميگيرد، به شكل همان ظرف درآيد. مثلا اگر در سرزمينى است كه اكثريت با مسلمين است، تظاهر به مسلمانى كند، اگر مسيحيان غالبند، مسيحى بنمايد، اگر كافرند، كافر باشد. در نتيجه اگر رفيقى قديمى در تظاهرات ضد اسرائيل در كنار شما شركت ميكند و از همه غليظ تر مرگ بر جحودا سر ميدهد، ميتواند در اصل يك جحود باشد كه همزمان كه مرگ بر اسرائيل ميگويد، طناب دار اطرافيان را در ذهن ببافد. همچنين براساس فلسفه جحودى، يك جحود بايد بى مرز و سرزمين باشد و كشورى از خود نداشته باشد، چون هدف يكجا ماندن و ريشه دواندن نيست. از نظر جحودا، داشتن سرزمين و مرز عاقلانه نيست و ضد مرام جحودى است. چرا كه مرز داشتن يعنى مسئوليت و بنمايش گذاشتن خود و نشان دادن دارايى هاى جحود! و اينها بشدت با مرام آنان در تضاد است. جحودا به مخفى گرايى و پنهان زيستن علاقه دارند. از نظر آنان، داشتن كشور و سرزمين يعنى جنگيدن در مقابل متجاوزين و براى جنگيدن بايد ارتش تهيه كرد و براى داشتن ارتش بايد هر نادان و ابله اى را هم وطن ناميد، و آنان راتحمل كرد و با خود بجلو كشيد و بار آنها را بر شانه داشت، بايد پول خرج كرد. بايد جوابگوى قانون بود و اينها همگى بدور از عقلانيت جحودى است. يك جحود معتقد است، درحاليكه ميتوان با يك صندوق قرمز پلاستيكى صاحب يك سرزمين شد، چرا زحمت بيجا كشيد؟ يعنى تا وقتى ميشود بنام نامى دموكراسى و حكومت مردم بر مردم و اراجيفى رويايى و ساختگى از ايندست، يك جحود را از صندوق راى گيرى بعنوان رئيس جمهور بيرون كشيد، و بدين ترتيب بر سر تمامى منابع مادى و معنوى آن سرزمين نشست، بر ارتشش فرمان راند، پليسش را در اختيار خود داشت و هر بلايى دلت خواست، سر مردمش آورد، به ارتش و جنگ و بگير و ببند، و كشور و هم ميهن، چه نيازى است؟ كارى كه امروزه تقريبا در تمامى دنيا صورت گرفته و تمامى مردم دنيا ناخواسته و ندانسته تحت حكومت جحودى هستند و رنج ميبرند و حتى نميدانند از كجا ميخورند! براى يك جحود واقعى، هدف فقط و فقط، جمع آورى ثروت و دارايى است كه هم لذتش را ببرد و هم او را به بقدرت برساتد. و وقتى هدف فقط و فقط خودخواهى و تك روى است، مذهب و شرف و خدا و انسانيت سيرى چند؟ مولانا با تشريح فلسفه موجوديت جحودا، درآخر ميگويد كه جحودا به آيين مانى اعتقاد نداشتند كه هيچ، بلكه آنرا درست درمقابل رسيدن به اهداف خود ميدانسته و ميدانند و بهمين دليل در حدود چهار قرن است كه با به آتش كشيدن دنيا، و به قيمت جان ميلياردها انسان، اين آيين را از سر راه مردم برداشتند و هنوزم هم بزرگترين جرم از نظر آنان، نامبردن از اين آيين است.
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
و آنچه جحودان از آن غافلند، اينست كه خود را با خداوندى كه در درون آدميان زندگى ميكند و از آنان جدا نيست، درانداخته و به جدال برخاستند. و ٤٠٠ ساله نفهميدند با خدايى كه قادر است جمادى را به مرتبه خدايى برساتد، و آدمى را به اصل خويش برگرداتد، با چنين خدايى نميشود درافتاد.
صد چو عالم در نظر پیدا کند
چون که چشمت را بخود بینا کند
خدايى كه وقتى چشم بصيرتت باز شود و او را بفمى و پيدا كنى، صد ها عالم و دنيا را فهميدى و تصرف كردى.
گر جهان پیشت بزرگ و بی بنی است
پیش قدرت، ذره ای می دان، که نیست

۱۲.۹.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش هفتم




در اين بخش مولانا به چندين مطلب مهم از جمله زادْمُرد و يا تناسخ ميپردازد. و منظور اين است كه، آدمى پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده می‌شود. این باززایی بارها و بارها تا جاودانگى او، تکرار خواهد شد . این را چرخه هستی یا زاد و مرگ می‌نامیم. در اينراه دل بستن رنج‌ آدمى است. مولانا از قول مانى ميفرمايد: با مشکلات زندگی، بايد رو در رو مواجه شد و غمها و دردهای حیات را آزمود. آنچه ما داریم و نمیخواهیم، رنج است، اما آنچه میخواهیم و نداریم نیز رنج است و علت رنج درخواست های پایان نیافتنی ماست. ( ور نبودی او کبود از تعزیت )
رستگاری در وحدت با خدای درون، و در هماهنگی و هارمونی با طبیعت است. در اتحاد جز/انسان و کل‌/ خدا است. و درهای جهان جاودان به روی همگان گشوده است. راه رسیدن به جاودانگی(نیروانا) راه معرفت است و رسیدن به معرفت، راستی است که در حد جملگی مردم روی زمین است. پس رستگاری آدمی در دست خود اوست و نه وابسته به نیروی کور و ناپیدایی که فوق بشر قرار داشته باشد.
پس آنچه که بزرگان میگویند، را کورکورانه نبايد پذيرفت. آنچه را که از معلمان خویش شنيده ميشود، چون استاد ما هستند، به یقین نبايد پذيرفت. همه امور را بايد به محک خرد و عقل سلیم خود سنجيد و با تجربه خود آموخت. تنها بر خود تکیه كرد. و بايد به حقیقت كه روشنايى و نور است و تنها پناهگاه آدمی است، متکی بود، چراكه پناهی بجز این نیست. پناه خود و روشنایی خویش بايد بود.
ادامه مثنوى:
صد هزاران بحر و ماهی در وجود
سجده آرد پیش آن درياى جود
آدمى قطره اى از اقيانوس نيست، بلكه اقيانوسى در يك قطره است. و صدها هزار دریا و ماهی در وجودش هستى دارد كه تمامى در برابر دمى كه در درونش دميده شده نه تنها هيچند، بلكه سجده گزار او هم هستند. او درياى جود است. جود را بمعنى بخشش و كرم و سخاوت معنى كردند. ولى در اينجا، به معنى، مرگ و زندگى با هم، معنا ميدهد. درياى جود، كنايه از آنكه زندگى ميدهد و زندگى ميگيرد، است. و در اينجا اشاره به زادْمُرد و يا تناسخ دارد. آدمها هزاران بار ميميرند و زنده ميشوند و از هر بار زندگى، كوله بارى از تجربيات را با خود حمل ميكنند كه در وجودشان نهفته است.(در ژن هايشان ) و درست مثل سنجابها كه تمام طول تابستان گردو و بادام و فندوق، در زمين پنهان ميكنند ولى در زمستان، وقتى برف زمين را ميپوشاند، فراموش ميكنند كه جاى گنجشان، كجاست، آدما هم تجربيات هر بار زندگى را در خود پنهان ميكنند ولى در زندگى بعدى آنها را فراموش ميكنند، مگر اينكه به منبع چنگ بزنند و به او دست يازند. بر طبق حضرت مانى دانشمند و عجوبه اى كه ديگر، و هرگز دوباره زاييده نخواهد شد، هم ماده جاودان است هم وراى ماده. مرگ وجود ندارد، فقط اتاق انتظار است و بس. و متاسفانه دير فهميديم كه نبايد براى كالبد عاريتى، ارزشى بيش از ارزشش قائل شويم.
چند باران عطا باران شده
تا بدان آن بحر، دُرّ افشان شده
دقيقا مثل درست شدن مرواريد در صدف، كه بر اثر تكرار هزاران باره، بارش باران بر روى دريا، ساخته ميشود، آدمى هم چنين سفرى را طى ميكند تا به آن گوهر دوست داشتنى، تبديل شده و جواهر شود و خدا شود و جاودان بماند.
چند خورشید کرم افروخته
تا که ابر و بحر ، جود آموخته
چندين بار خورشيد و تابش مهر را تجربه ميكند، تا تازه بفهمد، جود چيست.
چند خورشيد كرم تابان بده
تا بدان، آن ذره سر، گردان شده
چندين بار مهر تابان و لطف او شامل حال آدمى گشته، تا اين ذره از سرگردانى و نادانى نجات يابد و سر آن محور اصلى بچرخد.
پرتو ذاتش زده بر ماه و طین
تا شده دانه، پذيرندهُ زمین
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند تا اين روند ادامه يافته و آدمى جاودان گردد. از لطف و كرمش هست كه امروزه زمين پذيرنده آدما شده و آنان را در خودش پرورش ميدهد.
خاک امین و هر چه در وی کاشتی
بی خیانت جنس آن برداشتی
چراكه خاک ، امین و درستکار است و هر چه بگيرد، همان را تحويل ميدهد. جسم و كالبد تحويل ميگيرد، جسم و كالبد تحويل ميدهد.
این امانت، ز آن عنايت يافته است
کافتاب عدل، بر وی تافته است
اگر زمين چنين امانتدار است، دليلش تابش خورشيد بر اوست. پس آنچه سبب جاودانگى آدمى ميشود، رو آوردن به مهر و نور و روشنايى و راستى و شفافيت و آيينه سالارى است.
تا نشان حق نیارد نوبهار
خاک سرها را نسازد آشکار
تا آدمى با عمل نشان ندهد كه بدنبال راستى است، به منبع دسترسى نخواهد يافت. درست مثل دانه اى كه تا نسيم بهار و گرم شدن زمين را حس نكند، سر از خاك به بيرون نميآورد.
آن جوادی که جمادی را بداد
این هنرها ، وین امانت ، وین سداد
آن خداوندى كه به جماد(ماده اى كه نه زنده است و نه مرده، و در اطاق انتظار است، جماد ناميده ميشود، مانند تخم و بذر گياهان، مانند زمين) اين هنر و علم و معرفت را عطا كرده است.
آن جماد از لطف، چون جان ميشود
زمهرير، از قهر پنهان ميشود
همان خداوندى كه جماد را آفريده و به آنها دوباره زيستن را آموخته، همان خدا هم در نهاد انسان جمادى را قرار داده كه تنها توسط نزديكى به ذات مقدسش و چنگ به درياى رحمتش، دوباره زنده خواهد شد و او را به خدايش خواهد رساند.
در لغتنامه ها دو واژه، تموز و زمهرير از جمله كلمات پارسى هستند كه معناى واقعى آنان پنهان و يا گم شده است. تموز را به خورشيد و يا گرما معنا كرده اند و زمهرير را به زمستان بسيار سرد و يا جايگاه بسيار سرد. ولى ايندو واژه، فقط گاهى به اين معانى بكار ميروند و در خيلى از نوشتار بزرگان ما، معناى گسترده تر و حتى معناى ديگرى را شامل ميشوند. و درست دراينحا هم زمهرير معنى سرماى سخت را نميدهد. و بيشتر معنى پوست سخت و خشن و يا پوستى كه شبيه پوسته بذر و يا تخم شكافته شده، در زير خاك است كه همين پوسته شكافته شده، هم شبيه پوست ماه و يا قمر است. و وقتى دانه شكافته شده و جوانه ميزند، پوسته اش قهر كرده و در خاك ناپديد و يا پنهان ميگردد.

هر جمادی را کند فضلش خبیر
غافلان را کرده قهر او ضریر
راستى ميتواند هر جماد را خدا كند! از راه راستى، يك جماد، ميتواند به جاودانگى رسيده و خود، خدا شود. از جمادى مردم و و و ، هر جمادى را كند فضلش خبير، و خبير از القاب خداست.
درحاليكه گمراهان و افراد پليد مانند كوران و نابينايان راه ميروند.
ضرير، نابينا
جان و دل را طاقت اين جوش نیست
با که گویم ، در جهان یک گوش نیست
به هر كه بگويى، كه راستى اين قدرت را دارد كه از يك جماد، جاودانگى و خدا بسازد، در بهترين حالت، ميخندد و گوينده را به سخره ميگيرد! و با اينكه اين يك واقعيت ساده است ولى باور آن براى هركسى اسان نيست. و مولانا از اين ستم، كه بجان آدميان است، شكايت دارد.
هر کجا گوشی بُد، از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بُد، از وی یشم گشت
هر كه فهميد من چى ميگم، به معرفت و چشم سوم و خدا ميرسد. و خانه اش آباد و دست به سنگ بزند، جواهر ميگردد. هركه نفميد، دچار است تا انتها.
کیمیا ساز است ، چبود کیمیا؟
معجزه بخش است ، چبود سیمیا؟
در نزد نياكان خردمند ما، سيمى و يا علم سيمى همان است كه امروزه به آن شيمى ميگويند، و نياكان دانشمند ما، بر اساس علم شيمى موادى ميساختند كه نزد نادانان و جاهلان حاشيه نشين شهرهاى پارسى، به معجزه و اعجاز و حیلت ساختن و فسون کردن و مکر کردن و نیرنگ ساختن شناخته شده و هنوز هم اعجاز آنان را به آدم فضايى ها نسبت ميدهند. نياكان ما به این علم مواد را بر حسبِ طبیعت و مزاج چهارگانه به چهار دسته تقسیم کرده اند . آب و آتش و خاك و گاز. همانكه امروزه بعنوان ماده و به جامد و مايع و گاز و آتش تقسيم ميشوند. اما علم كيمى كه به آن كيميا و كيمياگرى ميگفتند، علمى است كه از هر سيميدان و يا شيميدان، برنمى آيد. و بسيار برتر از علم شيمى است. و كيمياگران از ميان رفتند، علمشان گم شده و ديگر هم كيمياگرى در بين ما پديدار نخواهد شد. چراكه يك كيمياگر مانند خيام ميبايستى در تمامى رشته هاى علمى، از رياضيات و فيزيك و شيمى و نجوم و زيست شناسى و موسيقى و ادبيات و فلسفه به مقام دانشمندى رسيده باشد. و اين از هر كسى برنميآيد. مثلا حضرت مانى كه يك كيمياگر بود، با علم خود گوى بلورينى ساخته بود كه مانند خورشيد ميدرخشيد و تا ده ها كيلومتر پيرامون خود را روشن ميكرد و به ماه سيام يا ماه نخشب معروف بود. از جمله ميگفتند كه او با اين گوى ميتواند آينده را ببيند و پيشگويى كند. در كتب مختلف او هم پيشگويى هاى زيادى نوشته شده است. يا مثلا زكرياى رازى از ديگر دانشمندان علم شيمى ايران، كيمياگرى ميدانست و ميگويند ميتوانسته است، مس را تبديل به طلا كند و يا قلع را تبديل به نقره سازد. در اينجا مولانا ميگويد هر دو علم كيميا و سيميا در برابر علم آدمى كه به معرفت رسيده و چشم سوم و يا بصيرت يافته، هيچ است. اينها كسانى هستند كه خاك را به يك نظر كيميا كنند.
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه ٔ چشمی بما کنند؟ حافظ
این ثنا گفتن ز من، ترک ثناست
كاين دلیل هستی و هستی خطاست
مولانا ميفرمايد، كسى كه خدا را شناخت، به ثناى او ناتوان است، چرا كه ثنا گفتن و تعريف و تمجيد از پروردگار كردن، از كسى برميآيد كه هنوز درگير چون و چرا است. آدمى كه او را بشناسد از همه عالم جداست.
پیش هست وى بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور و کبود
آدمى كه حتى ذره اى از ذات مقدسش را دريافته و حس كرده باشد، براستى خجالت ميكشد از گفتن، از منم زدن، از اظهار وجود كردن.
گر نبودی کور، از او بگداختی
گرمی خورشید را بشناختی
اگر كور نباشى و براستى او را بشناسى، خورشيد را تجربه ميكنى، و براى كسى كه در برابر خورشيد ذوب شده باشد، گرمخانه و تنور و حتى آتش، خنده دار است.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت؟
تعزيت، يعنى تسلیت گفتن به عزادار و به شکیبائی خواندن، او. در مقابل تهنیت است. ولى در اينجا کنایت از چیزی را ازدست رفته دانستن . دل از چیزی برگرفتن بخاطر از کف رفتن آن، است. درنتيجه ميفرمايد اگر انقدر دل به اين و آن چيز/ديگرى نبسته بودى كه از غم از دست دادنش تا اين حد مكدر/كبود شوى، از شور و آتش عشق راستين، بی بهره نبودى.
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهى. عطار.
همچو یخ افسرده بودن يعنى سخت سردنفس بودن . دم سرد داشتن . مقابل دم گرم و گیرا داشتن . از شور و آتش عشق بی بهره بودن است.
هشت جنت نیز آنجا مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است. عطار

۲۵.۸.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش ششم


تصوير مانى پيامبر كه توسط داوينچى كشيده شده است. درباره علامت انگشتان مانى و گوى جهان بين و يا ماه نخشب كه در دست دارد سخن بسيار است.اين تصوير توسط جحودان به اعراب فروخته شده و اينك در كاخ عربستان است.

در اين بخش مولانا شرح ميدهد كه چگونه جحودان آيين مانى را با مخدوش كردن آن از دنيا زدودند و در دوازده طومارى كه جحود خبيث به دوازده شاه مانوى داد، دستورات مذهبى وارد كرد كه نه تنها باهم اختلاف داشته بلكه خود را بهتر از ديگرى ميدانستند. و در نتيجه موجب اختلاف جاودان بين مردم دنيا گشته و شعله نفرت و كينه و دشمنى و جنگى را روشن كرد كه تا امروز خاموش نشده است. و در عوض مذهب جحودى را تنها با تغيير نام جحود به نامهاى ديگر، در دنيا و دربين مردم مانوى دنيا پراكندند. و مثلا آنچه كه امروزه مسيحيت و يا اسلام ناميده ميشود در واقع همان اساس گمراهى و خدانشناسى و گوساله پرستى آيين جحودى است كه در مرامنامه و يا فرعيات كمى تا قسمتى با جحودى تفاوت دارد. و اينكار نه فقط بقيمت جان ميليونها، بلكه ميليارد ها انسان در تمامى دنيا در طول دو قرن، تمام شد و بشر را دچار پليدى و رنجهاى هولناك ناشى از پليدى ساخت. و البته امروزه حكايت همچنان باقيست.
قوم مانى را بُد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
وزير مكار براى شاه جحودان نوشت كه در بين مانوييان ده شاه و دو شاهنشاه است كه همگى با ملت هايشان مريد و مطيع من هستند و هرچه بگويم انجام ميدهند. يكى از اين دو شاهنشاه احتمالا كنستانتين قيصر روم است كه طومارش مسيحيت را بوجود آورد و بعلت قدرتى كه داشت مذهب مسيحيت در بخش بزرگى از دنياى آباد آنزمان، گسترش بيشترى پيدا كرد. دومين شاهنشاه هم هر كه بوده، ( احتمالا صلاح دين ايوبى سردار ايرانى)كه مركز قدرتش در منطقه خاورميانه و شمال آفريقا بوده و طومارش منجر به مذهب اسلام گشته است. و به موجب قدرتمندى وى، اسلام در تمامى منطقه نفوذ كرده است. و ايندو پيش از ديگر شاهان با هم جنگيده و درنتيجه جنگهاى چليپى بيشتر بنام جنگهاى بين اسلام و مسيحيت، بعمد، جا انداخته شده است. طومار صلاح دين ايوبى مانند هزاران كتبى كه به زبان پارسى بودند، بعدها به عربى ترجمه گشته، نام نويسنده عربى گشته، اصل كتاب از بين مردم زدوده شده و ترجمه عربى آن همه جا منتشر گشته است. و اگر دوران پهلوى در ايران رخ نداده بود امروزه جميع دانشمندان ايرانى، بعنوان دانشمندان عرب ثبت شده بودند. بهرحال طومار ترجمه گشته، قرآن ناميده شده و ميگويند مترجم آن هم شخصى بنام سلمان پارسى است. و شايد بهمين علت هم است كه صرف نظر از جعليات و دروغپردازى هايى كه شده، هرگز نسخه اى كه بيش از سيصد سال قدمت داشته باشد، براى انجيل و قرآن پيدا نشده است.
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی ، گر بدو گفتی كه مير
چون زبون كرد آن جحودك جمله را
فتنه اى انگيخت از مكر و دها
وقتى وزير مكار جحود همه را زبون و ذليل و مطيع خود ساخت، و از حماقت همگى مطمئن شد، شروع به فتنه انگيزى كرد. دها يعنى فتنه اى كه از پيش طراحى شده.
ساخت طوماری بنام هر یکی
نقش هر طومار، دیگر مسلکی
وزیر جحود مکار بنام هر یک از آن شاهان دوازده گانه مانوى طوماری ترتیب داد که این طومار حاوی احکام جحودى بود كه در اساسنامه يكى و در مرامنامه با هم تفاوتهايى داشتند. در داستانهاى دين يهود هم گفته شده است كه زمانيكه موسى از كوه سينا و يا كوه تور برگشت بهمراه خود دوازده طومار يا فرمان داشت كه دو تاى آنها را از دست داد و آن دوازده تبديل به ده فرمان و يا ده طومار گشت.
حکم های هر یکی نوعی دگر
این خلاف آن ، ز پایان تا بسر
اساس طومار ها همگى جحودى و يكسان بود و اينكه خداى يكتايى وجود دارد كه در آسمان ها نشسته و فرشته گانى در دربارش حاضر بخدمت ايستاده اند و صاحب جهنم و بهشتى است و شيطانى دارد كه آدميان را ميفريبد و و و ولى هر طومار داراى دستور عمل هاى متفاوتى بود كه با ديگر طومارها تفاوت داشت. مثلا در يكى خوردن شراب حلال و در ديگرى حرام ميبود. مولانا در ادامه به شرح برخى از اين تفاوت ها ميپردازد.
در یکی راه ریاضت را و جوع
رکن توبه کرده و شرط رجوع
مثلا در یکی از طومارها، ریاضت و گرسنگی و پرهیز از لذتهاى مادى را فضيلت ناميده و آنها را تنها راه توبه از گناهان و رسيدن به خداوند، قرار داده و بعنوان يك ركن مذهب ناميده بود.
ریاضت يعنى تعلیم اسب وحشى جهت سواری. رام کردن توسن.
نه اسب را به مجاهدت خرتوان کرد
و نه خر را به ریاضت اسب.
گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذاشت
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام .خاقانی
در لغت به معنی رام کردن و پرورش ستور است و در اصطلاح مسلمانان عبارت است از تهذیب نفس از شهوات حیوانی! و شهوات حيوانى چيست؟ روابط كاملا طبيعى بين يك زن و مرد كه خاك بر سرى ناميده ميشود.
مسلمانان و مسيحيان عقيده دارند که عنصر شریری به نام شيطان وجود دارد که آدمى را به زشتی ها می کشاند و قران به آن نفس اماره ميگويد. در طومارى كه وزير جحود و مكار به يكى از شاهان داد، نوشته شده بود كه تا آدمى مرتاض نشود، سخن از دین و ایمان بی اساس است و خوشبختى ناممكن!
در یکی گفته، ریاضت سود نیست
اندرین ره، مخلصی جز جود نیست
وزير جحود در طومار ديگرى كه بدست شاه بعدى داد، نوشته بود که ریاضت هیچ سودی ندارد بلکه تنها راه نجات، سخاوت و بخشش است.
در یکی گفته که جوع و جود تو
شرک باشد از تو با معبود تو
در طوماری دیگر نوشته بود كه هم رياضت و هم بذل و بخشش از بيخدايى و كفر و شرك است.

۱۹.۸.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش پنجم




در بخش هاى پيشين از حكايت، شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت، مولانا جلال دين محمد بلخى، ضمن شرح علل دشمنى جحودان با مانوييان، اشاره به حقد و حسد جحودانه كرده و ميفرمايد، جحود حسود براى ضربه زدن به مانوييان، حاضر است گوش و دست و بينى خود را هم فدا كند. حاضر است حتى از جان خود بگذرد. يعنى همان توحشى كه امروزه با جنايتى بنام حملات انتحارى و بستن بمب به كمر و منفجر كردن خويش، در بين جمعى بيخبر و بيگناه، انجام ميگيرد. و از روى تشابهى كه ايندو با هم دارند ميتوان منشاء جناياتى از ايندست را ريشه در خباثت ديرينه جحودى، دانست. در اين بخش ضمن بيان ادامه داستان به نكات جالبى از جمله، خداوند بال، اهميت عدد ١٢ و اسطوره هاى ايران باستان برميخوريم كه خواندنش جذاب و آموزنده است.
ادامه حكايت:
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه، سیر
وزير جحود مكار كه در درون منكر خداى راستين و با حق در ستيز بود، واعظ و اندرزگوى پارسايان و خداشناسان مانوى شد! و گمراهى و زشتى و خداى جعلى را به خيالى زيبا و خوش مبدل ساخته و بخورد آنان داد. لوزينه حلوايى است كه با روغن بادام مسيازند و بسيار لذيذ است. آنچنان خوشمزه كه اگر حتى با سير خورده شود، در دهان، مزه نامطلوبى ايجاد نميشود. چنانچه دارو را در لوزينه پيچيده و بخورد كودكان ميدادند. و سیر در لوزینه خورانیدن يعنى فریفتن آدمى، بطورى كه فرد فريب خورده، اصلا نفهمد از كجا خورده است.
هر که صاحب ذوق بود از گفت او
لذتی می دید و تلخی جفت او
خردمندان مانوى، سخنان او را شيرين و لذت بخش مييافتند ولى همزمان درونشان تلخ ميشد و اين دوگانگى آنان را دچار سردرگمى مينمود. مثلا وقتى وزير ميگفت مانى پسر خداست، آنها بخاطر عشقى كه به مانى داشتند، از اين سخن لذت ميبردند، درحاليكه اين سخن عين گمراهى و متفاوت با انديشه و خداى راستين آنان بود و آنان را از خود و خداى درونشان دور ميساخت.
نکته ها می گفت او آمیخته
در جلاب قند، زهری ریخته
وزير جحود خبيث داستانهاى شيرينى تعريف ميكرد كه نتايج آنها، مخدوش و تحريف اعتقادات منطقى مانوييان بود.

هان مشو مغرور زان گفت نكو
زانكه دارد صد بدى در زير او
ميفرمايند، شيطان ظاهرى زيبا و گفتارى دلنشين دارد و همواره با لبخند با ديگران ملاقات ميكند. و همزمان طناب دار آنان را در ذهن ميبافد. و آدما مجذوب ظاهر او ميگردند. درحاليكه تمام اين ظاهر سازى ها، براى بهدف نشاندن تير و نيات خبيث اوست. و اين ظاهر سازى و به اصطلاح دورو بودن، از وئژهگيهاى افراد شارلاتان است. و در اينجا مولانا ميفرمايد، هر سخنى كه ترا خوشحال ميكند و غرورت را ارضاء مينمايد، الزاما سخن نيكى نيست، و ممكن است در بطن آن صدها هدف بد و شوم نهفته باشد.
و اين شيطان و يا آهرمان در نزد مانوييها، به معنى سخنور است، و يا شخصی که با بیان خویش به دیگران مسلط میشود و اهداف خود را به پیش میبرد. (١)
مانوييان اعتقاد داشتند كه خصايل آدمى( مانند خشم، كينه، حسد، غرور، نفرت، خست، تنبلى و و و ) كه در درونش مرتبا با او سخن ميگويند، و او را متقاعد به انجام كارى ميكنند، در واقع آهرمان هايى هستند كه اگر بزرگ شوند تبديل به ديو گشته و در اينحالت مبارزه با آنان بسيار سخت شده و آدمى تحت كنترل آنها درميآيد. مثلا كسى كه مرتبا احساس گرسنگى ميكند و انگار يك صداى درونى مدام او را بطرف يخچال ميخواند، اگر به اين ندا گوش دهد، تبديل به فردى شكم بند و ماكول ميگردد و تحت كنترل ديو شهوت خوردن، قرار ميگيرد. پس براى اينكه اين ندا تبديل به ديو نشود، و طناب و ريسمان شكم خواره گى را گردنشان نياندازد، مانوييان، سالى يكبار و بمدت يكماه روزه ميگرفتند و اين ندا را بدين ترتيب تحت كنترل درميآوردند و از بند گلو و يا گلوبندى نجات ميافتند. و يا اگر آدمى مرتبا از درون تشويق به تنبلى و سستى ميشد، روزانه به ورزش ميپرداخت. و اجازه نميداد اين ديو بزرگ شود. و يا اگر افكار مخرب، مثلا، فكر آزار ديگران در ذهنش راه پيدا ميكرد، ميرفت و با مرشد خود در موردش سخن ميگفتند و همين سخن گفتن و لو دادن افكار مخرب، اين افكار را در ذهنش كمرنگ كرده و فرد متوجه نازيبا بودن انديشه اش ميشد. و يا براى اينكه نااميدى و يأس و خشم و كينه و نفرت بر آنان غلبه نكند، در هر فراغتى، تسبيح بدست گرفته و ذكر نيكى ميگفتند و اهوراى درونشان كه او را، سرور دانا، ميناميدند، را نيايش و شكرگزارى ميكردند. (٣) درحاليكه آهرمان در نزد جهودان شخصى جدا از آدمى است و اهريمنى است كه از خارج ميآيد و وحشتناك است و مدام آدمى را ميفريبد و مانند خداى جحودى به زمان و مكان تعلق دارد. و صاحب خانه و روز و شب است.
او چو باشد زشت گفتش زشت دان
هر چه گويد مرده، آن را نيست جان
آدمى كه پليد و پلشت باشد، گفتار و پندار و كرداش هم زشت و نازيباست. همانطورى كه از يك جسد نميتوان انتظار زندگى داشت.
گِفت انسان، پاره اى زانسان بود
پاره اى از نان يقين كه نان بود
ميفرمايد، گفتار هر شخص، درونش را آشكار ميكند و يا آدمى خفته در زير زبان است. همانگونه كه پاره اى از نان، چيزى بجز نان نيست.
زانكه فرموده است، نَقل جاهلان
بر مزابل همچو سبزه است، اى فلان
همانگونه كه گفته اند، سخن جاهل حتى اگر زيبا باشد، مانند سبزه اى است كه بر روى لجن و زباله بسته شده، ظاهرا سبز است ولى ريشه در زباله دارد.بر چنان سبزه هر آن كاو بر نشست بر نجاست بيشكى بنشسته است
هركه فريب سر سبزى هر جاييكه سبزه است را بخورد و برود و بروى آن بنشيند، بداند و آگاه باشد كه هر سبزى سبز نيست و ممكن است كه او درواقع رفته و بر روى نجاست نشسته است.
ظاهرش میگفت، در ره چست شو
وز اثر میگفت، جان را سست شو
وزير جحود و مكار، در سخن همان سبزه اى بود كه ظاهرش سبز و خرم بود ولى ريشه در نجاست داشت. مثل اينكه ميگفت، آدمى كاره اى نيستى و هرچه هست، سرنوشت خداست. ميگفت خدا مهربان است، و همزمان ميگفت اگر دست از پا خطا كنى، خدا پوستت را ميكند!
ظاهر نقره، گر اسپید است و نو
دست و جامه، می سیه گردد ازو
مثل فلز نقره كه سپيد و روشن و درخشان است، ولی دست و لباس آدمى بر اثر تماس با نقره سیاه می شوند، چراكه خاصیت نقره این چنین است .
آتش ارچه سرخ رویی است از شرر
تو ز فعل او سیه کاری نگر
آتش در ظاهر گرما و روشنايى ميدهد ولى همين آتش همه چيز را خاكستر سياه ميكند. موعظه وزیر جحود پر تزویر، گرچه ظاهرا جنبه معنوى/مانوى و معرفت و روشنى داشت ولی در باطن موجب تیرگی دل و تباهی ارواح شده و ایمان راستين مانوييان را از آنان ميزدود.
برق اگر نوری نماید در نظر
لیک هست از خاصیت، دزد بصر
آنچنانكه آن نورى كه از تندر و يا صاعقه ديده ميشود، بدرد روشنايى نميخورد، بلكه بيشتر موجب كور شدن چشمهاى آدمى ميگردد.
هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود
گفت او در گردن او ، طوق بود
خردمندان مجذوب او، و عوام اسير و طوق و قلاده بندهگى او را به گردن داشتند و هر چه او ميگفت، برايشان حجت بود.
مدتی ، شش سال در هجران شاه
شد وزیر ، اتباع مانى را پناه
مدت شش سال به اين منوال گذشت. و وزير قبله و پايگاه و ماواى مانوييان شده بود.
دین و دل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و حکم او می مرد خلق
مانويان بطور كلى مجذوب وزير جحود مكار شده و برايش جان داده و هرچه دستور ميداد، بدون چون و چرا انجام ميدادند.(فتنه ٥٧ و فرستادن خمينى به ايران درواقع تكرار تاريخ بود و يك نمونه كمرنگ از اين ديوانگى!)
در میان شاه و او پیغام ها
شاه را پنهان بدو آرام ها
آخر امر از براى آن مراد
تا دهد چون خاك ايشان را به باد
در اين شش سال بطور مرتب بين او و شاه جحودان پيامهايى بصورت رمز و با كبوتران نامه بر بطور پنهانى رد و بدل ميشد و وزير مكار ماجراى پيشرفتهاى خود را براى شاه ميفرستاد و او را بدين ترتيب تسلى داده و اميدوار ميداشت و خاطر جمع ميكرد که تمامی تدارکات برای از هم پاشیدگی و بربادرفتگى مانوييان فراهم شده است. و او حاضر است مانند طوفانى سهمگين، مانوييان را مانند گرد و غبار پراكنده و از هم بپاچد.
پیش او بنوشت شه، کای مقبلم
وقت آمد، زود فارغ کن دلم
ز انتظارم ديده و دل بر ره است
زين غمم آزاد كن، گر وقت هست
پس از گذشت شش سال، شاه جحود خبيث كه جز با ريختن خون مانوييان آرام نميگرفت، براى وزير نوشت كه ديگر طاقتش طاق شده و انتظار دارد تا وزير وارد عمليات كشتار شده، تا بدين ترتيب دل سياهش آرام گيرد و از نگرانى فارغ شود.
گفت، اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین مانى فتنه ها
وزیر در پاسخ براى شاه جحودان نوشت كه بطور جدى و فعال درحال فتنه گرى و ايجاد دشمنى بين اقوام گوناگون مانوييان هستم و آنها را نسبت به هم بدبين كرده و با دو بهم زنى بين آنها جدايى مى افكنم. و تخم دشمنى و اختلاف را توسط دو بهم زنى در بين آنها ميكارم. درضمنى كه در صدد آن هستم که آيين مانى را هم مخدوش كنم.
قوم مانى را بود اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
در دوران امپراتورى صفوى، در سراسر دنيا، ١٢ شاه وجود داشت كه حول محور قدرت مركزى كه شاهنشاه صفوى بود ميچرخيدند. هر يك از اين دوازده تن قومى داشتند كه بى چون و چرا، اوامر شاه خود را انجام ميدادند.
يك امير كه مردمش مطيع او بودند و به طمع سعادت دنیا و عقبی اوامر او را بى چون و چرا انجام ميدادند.
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بنده ، آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله ، بر گفتار او
اقتدای جمله ، بر رفتار او
این دوازده شاه مانوى كه مردم مانوى مطيع آنان بودند، خود به اضافه پیروانشان، جملگی سرسپرده آن وزیر جحود مكار قرار گرفتند. و جملگى و دستجمعى بر گفتارش اعتماد داشته و از رفتار و كردارش تقليد ميكردند.
وزير مكار براى شاه جحودان نوشت كه مانوييان دنيا به دوازده بخش تقسيم ميشوند و در مجموع دوازده شاه دارند. كه جملگى مثل موم در مشت من ميباشند!
پيش از ادامه حكايت، واجب انسانى است كه در باره اين عدد ١٢ تحقيق شود تا منظور مولانا بدرستى درك گردد. چراكه اين عدد دوازده در هر دوازده مذهب ساختگى كه بعد ها به سبب جنگهاى چليپى بوجود آمده اند، از نقاط مشترك اين مذاهب است. مذاهبى كه اگر نيك بنگرى، همگى مخلوطى از ٢٠ درصد آيين مانى و ٨٠ درصد مذهب جحودى است.(٢)
مثلا،حواریون عيسى دوازده نفرند، شیعیان امامیه دارای دوازده امام هستند. به نقل تورات ۱۲ امیر در فرزندان اسماعیل خواهد بود. خداى هندو ها، كريشنا، دوازده شاگرد دارد، در آيين بودا، بدن انسان ۱۲ چاکرای اصلی دارد كه فعال شدن اين ١٢ چاكرا آدمى را به رستگارى ميرساند. در يهود، وقتى موسی چوب خود را به سنگ زد ۱۲ چشمه جوشان باز شد تا قبایل بنی‌اسرائیل از آن بنوشند. قبایل یهود دوازده تا هستند. و الا آخر كه همگى از همين ١٢ امير دوران مانى گرفته شده اند.
ولى اصل عدد ١٢ از كجا ميآيد؟ پاسخ اين پرسش ريشه در علم عظيم نجوم، نزد پارسها دارد كه براساس اكتشافات آثار باستانى بدست آمده از شهر سوخته و تمدن جيروفت و تمدن مارليك و دره هخامنشى و و و ، اثبات ميشود.
علم نجوم پارسى در مورد عدد ١٢ چه ميگويد؟
- در علم نجوم پارسى، نظم کیهانی بر اساس عدد دوازده است كه يك دایره کامل است. كه از منطق ٤x٣ پيروى ميكند كه هم نظم دنیوی است و هم معنوی.

۲۹.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش سوم




در ادامه بررسى روانشناسى آدما در مثنوى جلال دين محمد بلخى،او در بخش زير، به يكى از زوايا وبيغوله هاى روحى و روانى و ذهنى آدمى پرداخته و آنرا ميشكافد. و چرايى و چگونگى جانشين شدن خداى جعلى و تخيلى، بر خداى واقعى مانوييان، حتى بر خداى خردمندترين مانوى ها و يا پارسايان ويا چليپيها، را شرح ميدهد. مطلبى كه مولانا در اين بخش به آن ميپردازد، در رابطه با روانشناختى آدمى اهميت بسزايى دارد، و بدون اغراق آنرا ميتوان مشگل اصلى مردم امروزى هم دانست، و به مكر مكاران امروزى كه از اين مطلب درجهت كنترل انسانها، نهايت سوءاستفاده را كردند، پى برد.

و مطلب و يا زاويه روحى آدمى، كه مولانا بر آن تاكيد دارد، چيزى نيست بجز تصورات و برداشتهاى شخصى آدمى از واقعيت، و اهميت دادن به اين برداشتهاى نادرست و خيالى، حتى بيش از خود واقعيت.
مولانا از توهمات آدمى و آدم متوهم سخن ميگويد و مثالى كه در اين رابطه ميآورد، عشق يك انسان مجنون به يك خيال بنام ليلى است. و آنرا به خداى خيالى و جعلى و خداى دست ساز، بسط و گسترش ميدهد.
و ميفرمايد، برداشت غلط و فهم نادرست و يا خيال است كه آدمى را مجنون و احمق ميكند و اين درست همانكارى است كه وزير مكار با مانوييان كرد، يعنى برايشان يك خداى خيالى ساخت كه غير قابل دسترس، تماس ناپذير و ناپيدا بود و اين نقش خيال آنچنان زيبا بود كه همگان خداى واقعى مانى را رها كرده و مجنون وار عاشق، ليلى ساخته ذهن، جحود مكار شدند. مولانا در اينجا بصراحت ميفرمايد،فقط يك احمق و ديوانه و يا مجنون است كه دل به خيال ميبندد. و از زشت رويى چون ليلى، بت پرستيدنى ساخته و او را دنبال كرده و به تباهى ميرسد.

داستان ليلى و منجون:
ابتدا بايد بگويم كه اين داستان مانند اكثر داستانها، ريشه در حقيقت دارد. و از اين قرار است كه يك شاهزاده دربار امپراتورى صفوى عاشق دختر كنيز مطبخ كه اتفاقا جحود هم هست، ميشود.( اين مطبخ را در مثنوى ليلى و مجنون نظامى به مكتب، تغيير نام دادند كه واقعا مسخره است.)
اين عشق از كودكى و به دليل همبازى بودن ايندو در حياط كاخ، بوجود ميآيد. شاهزاده صفوى كه باآيين مانى تربيت يافته و برايش چيزى بجز انسانيت اهميتى ندارد، از عشق خود به دخترك، با پدرسخن گفته و خواستار ازدواج با او ميشود. شاه اين مطلب را با مشاوران خود درميان ميگذارند و آنهااين وصلت را بدليل جحود بودن دخترك، رد كرده و با اين وصلت مخالفت ميكنند و به كنيز مطبخ دستور ميدهند كه دخترك را برداشته و دربار را ترك كند. زيرا رسيدن ايندو به هم غير ممكن است. وايندو هيچگاه در كنار يكديگر قرار نميگيرند. چرا كه با هم بسيار متفاوتند. سواى اينكه يكى نجيب زادهاست و ديگرى جحود، بيشتر بخاطر اينكه از نظر مانوى ها، جحودان گبرند و بز ميپرستند و خداى واقعى را انكار كرده و چون وجدان درونى ندارند، به انجام هر عمل پليدى دليرند و از جنايت اباء ندارند. درحاليكه مانوى ها از كشتن يك مورچه هم پرهيز ميكنند و ميازار مورى كه دانه كش است، و بنى آدماعضاى يك پيكرند، ملكه ذهنشان است. پس وصلت با چنين فردى براى دربارى كه ضامن و نگاهبان راستى و پاد شاهى است، غيرممكن ميباشد. وقتى شاهزاده از رفتن دخترك آگاه ميشود، ديوانه واربدنبال او رفته و براى يافتن او، سر به بيابان گذاشته و مجنون ميشود و روزگارش تباه ميگردد.(اگر خرافاتى و گمراه بودم، ميگفتم شايد نفرين دخترك است كه ٤٠٠ ساله ايرانيها روى خوش نديدند!)

و مولانا با آوردن اين داستان، ميگويد اين درست اتفاقى است كه براى جامعه بشرى در ٣٥٠ سال پيش رخ داد و درنتيجه آن، مردم مجنون شده و خداى واقعى را از دست داده و روزگارشان با رنج ودرد آميخته شده و از ماهيت آدمى خارج شدند. و از آنروز تا كنون ديگر هيچكس روى خوش نديد. مولانا ضمن بيان اختلاف معنوى بين مانوى ها و جحودان، تاكيد ميكند كه آنچه موجب پيروى مانوى هااز وزير شده و آنان بدنبال وزير رفتند، عشقى بود كه به يك خيال واهى و نادرست پيدا كردند. چرا كه وزير مكار جحود، يك خداى نادرست و زشت را بعنوان خداى واقعى ملكه ذهن مانويان ساخت و آنان رابا خداى خيالى و دروغ كه در واقع يك زشترو بود، از خداى واقعى دور ساخت. همينكار را امروزه،نوادهگان وزير، توسط امپراتورى رسانه اى و اينترنت، با ايجاد خيالات و اخبار نادرست و تاريخ وجغرافياى جعلى، با مردم دنيا كرده و آنان را بيش از پيش تباه ميسازند.

در داستان ليلى و مجنون نظامى و ده ها نويسنده ديگر كه آنرا به طرق گوناگون بازگو كرده اند، يك اشراف زاده زيبا، سمبليك يك مانوى خداشناس، تبديل به يك ديوانه آواره ميگردد، چراكه خداى راستين خود را رها ساخته و عاشق يك زيباروى خيالى شده است. ليلى يك دختر جحود معمولى است و چيزى كه او را از ديگران متمايز كند، دارا نيست، ولى وقتى كسى نگاه و يا حماقت مجنون را داشته باشد،ليلى سياه چرده و لاغر، برايش خدا ميشود. چون او در خيال از ليلى موجودى فراتر از ديگران ساخته است. چون او عاشق موجود خيالى است كه در ذهنش ساخته و نه شخصى بنام ليلى. (كسانيكه عشقهاى مجازى دنياى اينترنت و شبكه هاى اجتماعى و اطاقهاى گفتگو را تجربه كردند، با اين گونه عشقهاى دروغين آشنا هستند وسخن را بهتر درميابند.) و مولانا اين داستان را بسط ميدهد به اينكه ما خداى خيالى و يا آنچه درذهنمان ساختيم را مقدس دانسته و او را ميپرستيم درحاليكه واقعيت چيز ديگرى است. از خداى جعلى، غير واقع و دروغينى كه وزير جحود، با مكر و حيله به مردمان تحميل كرد و خداى راستين آنان رااز ايشان گرفت و تا ابد انسانها را دچار رنج و پريشانحالى و تيره روزى و پلشتى و پليدى كرد سخن ميگويد و ميفرمايد، اسير ظاهر و داستانهاى دروغين و خواب و خيال شدن، و در خيال براى خود خداساختند، نتيجه اى جز تيره بختى نداشته و ندارد.

گفت لیلی را ملوكى، کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
ميفرمايد، یکی را از ملوک پارس، حکایت عشق شاهزاده به لیلی و شوريدهگى وی بگفتند. ملک را دردل آمد جمال لیلی ديدن، تا چه صورت است موجب چندین فتن. بفرمودش طلب کردن.
او را آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در چهره او نظر کرد. كنيزكى دید سیه فام وباریک اندام. در نظرش كوچك آمد، بحکم آنکه کمترین كنيچك اقليم او بجمال از او پیش بودند و به زينت پيش. (برگرفته از گلستان سعدى)
ملك از وزيرانش پرسيد، آنكه شاهزاده از عشقش چنين مجنون گشته، اين است؟
غوى يعنى، لاغر گردیدن و قریب به هلاکت شدن. همچنين از هوس گمراه شدن، پيرو خواهش نفس. یعنی شب بروز آوردن به تنهاى و دژم. دراينجا معنى لاغر و نحيف شدن ميدهد.

از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت، خامش چون تو مجنون نیستی(١)
ملك گفت، دخترك از زنان ديگر زيباتر نيست، گفت، خامش باش كه از دریچهٔ چشم ديوانه باید در لیلی نظر کردن و تو مجنون نيستى! بايد يك ديوانه باشى تا بتوانى، ليلى ناچيز را حورى بهشتى ببينى. تاخداى جعلى را خداى واقعى بدانى.

ديده مجنون اگر بودى ترا
هر دو عالم بى خبر بودى ترا
اگر نگاه كوتاه و عقل ناقص و حال مجنون وار داشته باشى، چيزى بجز خداى خيالى و جعلى نميبينى. و در نتيجه از هر دو عالم بيخبر و نا آگاهى.

۱۰.۷.۰۲

حكايت شاه جحودان كه مانوييان را ميكشت بخش نخست



شرح و تفسیر جنگ هفتاد و دو ملت

انقراض امپراتورى ساسانى برخلاف آنچه گفته شده، بعلت برخورد شهاب سنگى بزرگ و يا زلزله عظيمى كه درمنطقه آناتولى در غرب ايران رخ داده، صورت پذيرفته است. و اينرا بتازگى از روى آثار باستانى كشف شده كه به شكل كاخهاى مدفون شده است و لوگوى ساسانيان را بر خود دارد، و در منطقه آناتولى از زير خاك به بيرون كشيده شده، ميگويند. منطقه آناتولى كه امروزه تركيه ناميده ميشود، خانه بزرگترين و مهمترين آتشكده هاى زرتشتيان و كاخها و آثار بجا مانده ار دوران امپراتورى ساسانيان و پارسهاست كه البته با جديت آنها را پنهان كرده و يا بنام اين و يا آن ميزنند. بهرحال اين رخداد آنچنان هولناك و مهيب بوده كه زمين منطقه را به سه قسمت شكافته است، كه بعدها اين سه قسمت، توسط برخى بيخبر و يا داراى غرض و مرض، به قاره آسيا، آفريقا واروپا نامگذارى شده اند. اين زلزله و شكاف عظيم، تمامى ساخت و سازهاى پارسها و شهرهاى زيباى منطقه رابزير خاك كشيد و ويران نموده و مردم بسيارى را كشته و به امپراتورى ساسانيان كه بر هفت اقليم آبادآنزمان در دنيا حكومت ميكردند، پايان داده است. پس از وقوع اين زلزله هولناك، تا حدود دويست سال منطقه دچاربهت بوده كه به دو قرن سكوت معروف است. و اولين دولت بشرى كه پس از اين زمين لرزه هولناك و پس از دو قرن در منطقه بوجود آمده، مجدا توسط آرياييهاى بازمانده از اين فاجعه تشكيل و سلسله سامانيان ناميده شده و بعدها اين دولت بزرگ شده و در شكل امپراتورى صفويه جهانگير و در تاريخ ثبت گشته است.

اما چرا امپراتورى عظيم و قدرتمند و با شكوه صفويه ازهم فرو ريخت و نادرشاه هم زنده نماند تا امپراتورى رادوباره باز سازى كند؟ انقراض امپراتورى علم و هنر صفوى در جهان، علت وحشتناكى دارد كه در غرب بنام جنگهاى صليبى و در شرق بنام جنگ هفتاد و دو ملت معروف است. و پنهان كردن اين بخش از تاريخ ايران، و پنهان كردن دشمنان واقعى ايرانيان از آنها، بسيار ناجوانمردانه و جنايتكارانه است چرا كه موجب تكرار چندين باره اين فاجعه شده كه آخرين آن فتنه ٥٧ ناميده ميشود.

پس از جنگ هفتاد و دو ملت كه در حدود ٣٥٠ سال پيش رخ داد، نظم موجود دنيا كه به آن هفت اقليم ميگفتند،بهم خورده و كشورها بوجود آمده و آيين انسانساز مانى و زرتشتى تقريبا ريشه كن شده و در عوض دوازده شاخه دين انحرافى، كه افيون جامعه است در بين مردم دنيا زاييده ميشود. اسلام و مسيحيت و هندو و بودايى و جحود و زير شاخه هاى هر يك از اينها.
و مولانا در دفتر اول مثنوى در حكايت شاه جحودان كه مانويان (نصرانيان)را ميكشت، آنرا شرح ميدهد. و من با خرده سوادى كه دارم، آنرا در زير بازگو خواهم كرد.

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نديدند حقيقت ره بيگانه زدند!

ابتدا خلاصه حکایت رهبر جحودان که مانوييان را میکشت:
جحودان مردم بسيار بيرحمى بودند كه در عصر امپراتورى صفوى مناطقى را در اختيار داشتند. احتمالا در مكانى كه امروز قزطبه ناميده ميشود و در آن زمان يك بخش كوچك از اقليم آندلس(جنوب اروپا) را شامل ميگشته است. به گفته اى اين منطقه قرارگاه جحودان بوده كه مدت زمان كوتاهى، در حدود ٤٠ سال از سال422 تا461 ه. ق. آنها در اين مكان حضور داشتند. و پس از آن بعلت شيوه زندگى ابتدايى و بيمارى زايشان، از اين منطقه توسط مردم رانده شده و سرگردان و كولى وار ميزيستند و در حاشيه شهرها اطراق كرده و ازطريق قتل و غارت نان بر سر سفره ميآوردند. نام جحود از آنرو بر آنان گذاشته شده بود كه اينها آيين راستى رامنكر شده و دشمنى عجيبى با زرتشت و آيين انسان ساز او داشتند. دليل اصلى اين دشمنى عجيب كه هنوز هم ادامه دارد، را ميتوان اختلاف مذهبى و خدا باورى دانست، چرا كه بقول مرلانا مومنان مانى اعتقاد داشتند كه خدا از انسان جدا نيست و ايندو يكى هستند. ولى جحودان احول بوده و يك را دو ميديدند و معتقد بودند و هستند كه خدا پديده اى است دست نيافتنى و ناديدنى كه در آسمانها نشسته و نامه اعمال آدما را مينويسد. وصاحب بهشت و جهنمى است و و و. مولانا در اينجا، داستان احولى را بيان ميكند كه مانند شاه جحودان، يك را دو ميبيند، و ميفرمايد بين آدمى و خدا، جدايى نيست و هر دو درواقع يكى هستند، يكى خادم و حامل ديگريست و چون يكى نباشد آن ديگرى هم نيست، و من شرح اين داستان را جداگانه پيش از اين آورده ام، كه در اينجا هم همان بخش را تكرار خواهم كرد، چون اهميت بسزايى دارد. بهرحال جحودان مانويان را كافر ميدانستند. درحاليكه مانويان اينها را موجوداتى منكر خداى راستين و گبر و گمراه ميدانستند، چراكه اينها بز را نماينده خدايشان بر روى زمين قرار داده بودند كه بعدها اين بخش سانسور شد! دليل ديگر دشمنى عجيب جحودان بامانويها، حسادت بود، چون اين قوم به قوم حسودان معروفند. و اينان از بزرگى و شكوه صفويان بشدت در رنج بوده و حسادت ميكردند. و همچنين بعلت فقر و ناراستى كه داشتند، از طرف ديگر مردمان مورد تحقيرى بودند كه بطول تاريخ به آنها روا داشته ميشده، و آنان دولت پارسى را مقصر اين امر ميدانستند. بهرحال، علت هرچه بود،دشمنى تا حد پدر كشته گى ادامه داشت و هنوز هم دارد. اين جحودان مرتبا با دولت صفوى بر سر مال و ثروت در جنگ و گريز بودند. و اين درحالى بود كه هميشه در مقابل ارتش مجهز صفوى شكست خورده و تحقيرميشدند. دولتمردان صفوى يك امپراتورى از علم و هنر و راستى و انسانيت را در سراسر دنياى آن زمان پراكنده بودند و امروزه آثار بجا مانده از آنهمه هنر و علم را در علوم امروزى و همچنين كاخهايى كه اكثرا به كليسا و مسجد تبديل شدند و يا هنوز بعنوان كاخ، مورد استفاده ميشوند، ميتوان ديد. كارخانجات اسلحه سازى صفويان كه توليداتشان تفنگ هايى بود كه با باروت شليك ميكردند، اولين كارخانجات اسلحه سازى در دنيا ميباشند كه بعد ها در دوران قاجارها، توسط جحودان به اروپا و سپس به آمريكا برده شدند.

بهرحال برطبق مثنوى، جحودان تلاش زيادى كردند تا با جنگ و خونريزى بر صفويان چيره گردند ولى اين خيال باطل هيچگاه عملى نشد. جحودان كه از اين امر بشدت خشمگين بودند، بارها و بارها پارسها و يا زرتشتيهايى كه به آيين مانى، ايمان آورده بودند، را ربوده و آنان را تحت شكنجه وحشيانه قرار ميدادند تا از اسرار پيروزى هميشگى ارتش شاهنشاهى صفوى آگاهى يابند. ولى حتى يك پارسى را نتوانستند بشكنند و اسرار دولتى را ازاو به بيرون بكشند و اين موجبات خشم بيش از پيش جحودان را در بر داشت. رهبر جحودان اطاق فكرى داشت كه رئيس اين اطاق فكر كه در واقع وزير و داماد او هم محسوب ميشد، در خباثت، دستهاى ابليس را از پشت بسته بود وشايد خود ابليس بود، بهرحال فرد بسيار زيرك و مكارى بود. او پس از مطالعات زياد متوجه شد كه سربازان پارسى نه تنها بخاطر قدرت بدنى شگفت انگيزى كه داشتند، بلكه بيشتر بخاطر اعتقادو ايمان خلل ناپذيرى كه به آيين راستى و زرتشت و مانى پيامبر مريد زرتشت داشتند، چنين شكست ناپذير و فتح ناشدنى ميباشند. ووقتى او به اين واقعيت پى برد، ديگر يافتن نقطه ضعف و پاشنه آشيل پارسها پيچيده و سخت نبود. وزير به رهبرجحود خود گفت كه با جنگ نميتوان بر مانوييان چيره شد، و میبايست تدبير ديگرى انديشيد. چراکه ایمان وعقیده مانوييان را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت سخت تر باشدعقیده و ایمان آنها استوارتر ميگرد.
ادامه حكايت را در شرح مثنوى ميخوانيم.

شرح مثنوى:
بود شاهى در جحودان ظلم ساز
دشمن مانى و نصرانی گداز
شاه جحودان از مردم پارسى و زرتشتى بشدت بيزار بود و در جنگهايى كه براه ميانداخت مردم بيدفاع شهرهاى مرزى را گروه گروه ميكشت. نصرانى يعنى مانوى هاى زرتشتى، و برخلاف تلاش مذبوهانه اى كه در جهت مصادره و تحريف اين كلمه شده، بهيچوجه معنى پيروان عيسى را نميدهد.

عهد مانى بود و نوبت ، آن او
جان مانى او و مانى ، جان او
آن دوران ، دوران مانى بود یعنی مردم آيين مانى پيغمبر نقاش ايرانى كه نشآت گرفته از آيين زرتشت بود را بجاميآوردند. و در حقیقت جان مردم توسط جان مانى با ايزد پيوند خورده بود..

۱۳.۵.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى٢



از اينجا تا چندين بيت وارداتى است و گفته حضرت جلال دين محمد بلخى نيست. و سفسطه و قياس مع الفارغ (قیاس مع الفارق، اشتباه است) يعنى قیاس كردن فارغ از منطق، تحريفگران مثنوى آغاز ميگردد. يعنى آمده اند و چیزی را با چیزی دیگرى مقايسه كردند، كه بدون علت و مناسبت و اشتراک و دليل منطقى بين آن دو است. مثلا دو آدم را با یکدیگر ميسنجند و مقایسه ميكنند بدون اينكه اصولا مناسبتى بين اين دو باشد. و اين در واقع ايراد به فلسفه آفرينش پروردگار است. يعنى خداوند زيبا، مخلوق بد و ناقص و نجس آفريده كه آدميان بايد آنرا اصلاح كنند! در اين قياس، زنبور عسل خوبه، و ديگر زنبورها بدرد نخورند! پيامبران و اوليا و آخوندها و كشيشان و خاخامها، آدم خوبها و نيك سرشت ها، هستند و ديگر آدميان، پيش پا افتاده و نفهم و بدرد نخور! و با اين منطق احمقانه صفحات بسيارى از مثنوى را مانند دل خود سياه كردند و از آن بدتر، همه را به گردن مولاى ما، جلال دين محمد بلخى انداختند. درواقع مولانا جلال دين محمد بلخى دروس خود را خيلى پيشتر داده و داستان را به پايان ميبرد، ولى طبق معمول، رندان، در ادامه چندين صفحه را مانند دل خود سياه كرده و ابياتى سبك و بى معنى از زبان مولانا آورده اند تا هم تبليغ مذهب و نمايندگان و مبلغين مذهب، آخوند و كشيش و خاخام و و و شده باشد و هم اين حماقت را در ميان مردم جا اندازند كه خدا در ميان آدميان فرق قائل است و مابين آن همدست ابليسى كه بظاهر دم از خداى ناپيدا كه مانند آدمى خشمگين ميشود، انتقام ميگيرد و تهديد ميكنند، با آن سالم و ساده انديشى كه دم از انسان و طبيعت عيان، ميزند تفاوت و فرق گذاشته و اولى را به دومى ترجيح ميدهد! و از ايندست افكار پليد شيطانى كه مثنوى را هفتاد من ساخته است.
رندان از قول مولانا ميگويند:
گفته اینك ما بشر ایشان بشر
ما و ایشان بستۀ خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمی(عما)(١)
هست فرقی در میان بی منتهى(بى منتها)
در تفسير اين ابيات در اينترنت آمده است كه، این ظاهر بینان گفتند : ما بشریم و ابدال خدا ( پارسها به اين ابدال در داستانهاى باستان، آواتار ميگفتند) هم بشرند ، و ما و ایشان وابسته به خوابیدن و خوردن و نیازهای طبیعی و مقتضیات غریزی هستیم . (در آیه ١٠ سوره ابراهیم آمده است « … گفتند ، شما نیستید مگر بشری همچو ما … » مصراع دوم نیز ناظر است به آیه ٧ سوره فرقان « و گفتند این چه رسولی است که (همانند ما) طعام خورَد و در بازار (و معابر) راه رود »این افراد ظاهربین بواسطه کوردلی خود این حقیقت را درک نکردند که میان آنان و ابدال خدا، فرقی بینهایت وجود دارد. ( اين ابيات را به جلال دين محمد بلخى نسبت ميدهند كه در داستان موسى و شبان، ميفرمايد: خداوند به شبان ساده دل بيش از پيغمبرش ارج مينهد و او را دوست دارد! اين تناقض گويى، نه مربوط به مولاناست، بلكه ابيات بى ارزشيست كه به مثنوى تحميل گشته است.)

۷.۳.۰۲

حكايت مرد بقال و طوطى١



داستان ديگرى از دفتر اول مثنوى:
پيش تر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی از بیانم حصه ای
پيشتر آ، يعنى جلو تر بيا، دل بده، گوش تيز كن، توجه كن، تا برايت داستان ديگرى بگويم، باشد كه بهره ها گيرى و رستگار شوى. حصه يعنى بهره، نصیب، بخه، جمع حصص.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوا و سبز و گویا طوطیی
بر دكان بودی نگهبان دكان
نكته گفتی با همه سوداگران
يكى بود يكى نبود، غير از خدا هيچكس نبود، (مسلمانان اين گفته نغز پارسى يعنى يكى بود يكى نبود،غير از خدا هيچكى نبود را به لا اله الا الله ترجمه كردند. ) بقالى يك طوطى سبز زيبا و سخنگو و باهوش داشت. طوطى باهوش در دكان بقال هم نگاهبان دكان بود و هم با مشتريها خوش و بش كرده و به اصطلاح مشترى جمع كن بود. (طوطى سبز، در اينجا ميتواند بمعنى طوطى زنده دل و خوشحال هم باشد. چرا كه رنگ سبز آدمى را بياد طبيعت انداخته و در طبيعت هم فقط منطق حاكم است و شادى وخرسندى و غم و اندوه روحى جايگاهى ندارد. هرچند درد جسمانى بسيار است. )
در خطاب آدمی ناطق بدی
در نوای طوطیان حاذق بدی
طوطى هم بزبان آدميان تسلط داشت و ناطق بود و هم بزبان طوطيان چهچه ميزد. اينبار قهرمان داستان مولانا، يك طوطى خوش بيان است، كنايه از مردم سخنور و خوش مشرب. مردمى كه فقط زبانند و مغزى به اندازه مغز مرغ دارند. ولى بدليل زبان ناطق و حاذق، محبوب و مورد توجه و مشهور گشته وروزگار ميگذرانتد. ولى اين طوطى در زمانى كه بايد از مغز و خرد خود استفاده كند، عاجز مانده وخسران ميبيند.
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربه ای بر جست ناگه از دکان
بهر موشی، طوطیک از بیم جان
جست از صدر دكان، سویی گریخت
شیشه های روغن ُگل را بریخت
روزى كه بقال براى انجام كارى به خانه رفته بود و طوطى هم طبق معمول مشغول نگاهبانى در دكان بود،
بناگهان موشى بدرون دكان پريد و در پى موش، گربه اى كه قصد شكار موش را داشت. طوطى كه بشدت ترسيده بود از سر درب دكان كه نشسته بود، رميده و بطرف داخل دكان پر زد و از بخت بد خوردبه قفسه هايى كه شيشه هاى روغن گل را در خود جاى داده بودند و شيشه ها بر زمين افتاده وشكستند و روغن گرانبها پخش زمين شد. روغن گل، روغنی است که از ترکیب برگ گل سرخ تازه درروغن کنجد به دست آید و مصرف دارویی دارد.
از سوی خانه بیامد خواجه اش
بر دكان بنشست فارغ خواجه وش
دید پُر روغن دكان و جاش چرب
بر سرش زد، گشت طوطی كل ز ضرب
وقتى بقال به دكان برگشت، بيخيال و سرحال و خوشحال بر روى سكوى ورودى دكان طورى نشست كه براى كسى جاى ترديدى نماند كه صاحب و خواجه دكان، اوست. و بناگهان متوجه چرب شدن جامه اش شد. خوب كه نگاه كرد ديد اى دل غافل، همه كف دكان پر از روغن و شيشه هاى شكسته است. به طوطى نگاه كرد و ديد پرهاى طوطى هم چرب است. پس بدون تفكر و تفحص و جستجوى دليل ماجرا وشناخت و مقصر اصلى، طوطى را به دادگاه برد و محكوم كرد و حكم صادر كرد و بعنوان مجازات باضرب زد به سر طوطى! آن بيگناه طوطى نيز از اين بيداد، هم ضربه جسمى خورد و سرش شكست وكچل شد، و هم ضربه روحى خورد و زبانش بند آمد و نطقش كور شد و ساكت به گوشه اى نشست.