‏نمایش پست‌ها با برچسب مهدی اخوان ثالث. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مهدی اخوان ثالث. نمایش همه پست‌ها

۱۵.۴.۰۱

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست


پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حكمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمك راه می رفتیم
كوچه باغ ساكتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شكایتهای غمگینی كه می كردیم
با حكایتهای شیرینی كه می گفتیم
هیچ كس از ما نمی دانست
كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست كاین راه خم اند خم
به كجامان میكشاند با
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این كج بار خامشبار ،‌از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی‌شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی‌پروا
گاه گویی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افكنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی كه پیش از این
رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند


۴.۱۰.۹۶

كه میداند چه میدیده ست آن غمگین


اگرچه حالیا دیریست كان بی كاروان كولی
ازین دشت غبار آلود كوچیده ست
و طرف دامن ازاین خاك دامنگیر برچیده ست
هنوز ازخویش پرسم گاه
آه
چه میدیده ست آن غمناك روی جاده نمناك
زنی گم كرده بویی آشنا و آزار دلخواهی
سگی ناگاه دیگربار
وزیده برتنش گمگشته عهدی مهربان بااو
چنانچون پاره یا پیرار
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ
اسیری از عبث بیزار و سیر ازعمر
بتلخی باخته دار و ندار زندگی را در قماری سرخ
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون برخاك روی جاده نمناك
چه نجوا داشته با خویش
پیامی دیگر از تاریكخون دلمرده سودا ده كافكا
همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام
درود دیگری برهوش جاوید قرون و حیرت عصبانی اعصار
ابر رند همه آفاق، مست راستین خیام
تقوی دیگری برعهد و هنجار عرب، یا باز
تفی دیگر بریش عرش و برآین این ایام
چه نقشی میزده ست آن خوب
بمهر و مردمی یا خشم یا نفرت
بشوق و شور یا حسرت
دگر برخاك یاافلاك روی جاده نمناك
دگر ره مانده تنها باغمش در پیش آیینه
مگر آن نازنین عیاروش لوطی
شكایت میكند زآن عشق نافرجام دیرینه
وز او پنهان بخاطر میسپارد گفته اش طوطی
كدامین شهسوار باستان میتاخته چالاك
فكنده صید برفتراك روی جاده نمناك
هزاران سایه جنبد باغ را چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین
كه میداند چه میدیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست كزاین منزل ناپاك كوچیده ست
وطرف دامن ازاین خاك برچیده ست
ولی من نیك میدانم
چو نقش روز روشن برجبین غیب میخوانم
كه او هرنقش میبسته ست،‌ یاهر جلوه میدیده ست
نمیدیده ست چون خود پاك روی جاده نمناك.

مهدی اخوان ثالث



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۵۱۲ ب - پوران ، محمودی خوانساری و گلپا


۲۶.۱۰.۹۵

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان، زمستان است و سرما ریشه در من دارد


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
حدیثی گر شنیدی، قصه سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.
شعر زمستان از زنده یاد و جاودان نام مهدی اخوان ثالث




۴.۱.۹۵

یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند


لحظه ای خاموش ماند ، آنگاه
باز دیگر سیب سرخی را که در کف داشت
بهوا انداخت
سیب چندی گشت و باز آمد
سیب را بویید
گفت
گپ زدن از آیباریها واز پیوندها کافیست
خوب
تو چه میگویی ؟
آه
چه بگویم ؟ هیچ
سبز و رنگین جامه ای گلبفت بر تن داشت
دامن سیرابش از موج طراوت مثل دریا بود
از شکوفه های گیلاس و هلو طوق خوش آهنگی بگردن داشت
پرده ای طناز بود از مخملی گه
خوابگه بیدار
با حریری که به آرامی وزیدن داشت
روح باغ شاد همسایه
مست و شیرین میخرامید و سخن میگفت
و حدیث مهربانش روی با من داشت
من نهادم سر به نرده ی آهن باغش
که مرا از او جدا می کرد
و نگاهم مثل پروانه
در فضای باغ او میگشت
گشتن غمگین پری
در باغ افسانه
او بچشم من نگاهی کرد
دید اشکم را
گفت
ها ، چه خوب آمد بیادم گریه هم کاری است
گاه این پیوند با اشک است ، یا نفرین
گاه با شوق است ، یا لبخند
یا اسف یا کین
و آنچه زینسان ، لیک باید باشد این پیوند
بار دیگر سیب را بویید و ساکت ماند
من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم
آه
خامشی بهتر
ورنه من باید چه می گفتم به او ، باید چه می گفتم ؟
گر چه خاموشی سرآغاز فراموشی است
خامشی بهتر
گاه نیز آن بایدی پیوند کو میگفت خاموشیست
چه بگویم ؟ هیچ
جوی خشکیدهست و از بس تشنگی دیگر
بر لب جو بوته های بار هنگ و پونه و خطمی
خوابشان بردهست
با تن بیخویشتن ، گویی که در رویا
می بردشان آب ،‌ شاید نیز
آبشان برده ست
به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد
هر چه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابر حسرت خاموشبار من
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین بود
یادگار خشکسالیهای گردآلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند.

مهدی اخوان ثالث


۳.۱۱.۹۳

چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم


چون شمعم و سرنوشت ِ روشن خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم.

مهدی اخوان ثالث

۲.۱۱.۹۳

تا مغرب ِ قلمرو ِ تکرار گسترد


اوصاف ِ این همیشه همان، تا که بوده‌ام
از بی غمان ِ رنگ نگر، این شنوده‌ام
بر لوح ِ دودفام ِ سحر، صبح ِ آتشین
شنگرف تا اقاصی ِ زنگار گسترد
اما شنیده کی بَرَدَم دیده‌ها ز یاد
کاین کهنه زخمِ زرد، به هر روز بامداد
سر واکند به مشرق و خوناب و زهر و درد
تا مغرب ِ قلمرو ِ تکرار گسترد
صبح است و باز می‌دمد از خاور آفتاب
گفتند هر کسی نگرد نقش ِ خود در آب
زین رو چو من به صبح، هزاران تفو فکن
نفرت بر این سُتور ِ زر افسار گسترد
برخیز تا به خون جگرمان وضو کنیم
نفرین کنان به چهرهٔ زردش تفو کنیم
کاین پیر کینه، بهر چه تا بیکران چنین
بیداد و بد، مصیبت و آزار گسترد؟
آنک! ببین، مهیب‌ترین عنکبوت زرد
برخاست از سیاه و بر آبی نظاره کرد
تذکار ِ رنگ‌های ِ اسارت، به روشنی
اینک به روی ِ ثابت و سیار گسترد.

مهدی اخوان ثالث



۲۰.۶.۹۳

اهل نماز شعله و شبنم


هیچیم
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه؟ پس اهل کجا هستیم؟
از اهل عالم هیچیم و چیزی کم، گفتم


غم نیز چون شادی برای خود خدایی ،عالمی دارد
نور سیاه و مبهمی دارد
پس زنده باش مثل شادی، غم
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم
و مثل عاشق، مثل پروانه
اهل نماز شعله و شبنم
اما
هیچیم و چیزی کم



۴.۱۱.۹۲

گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد؟


شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بیغم 

خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد میاید بگوش از دور
به کرداری که گویی میشود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش 

میتراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوشایندی
نشسته شوهرش بیدار 

می گوید بخود درسکوت پردرد
گذشت امروز، فردا را چه باید کرد؟
کنار دخمه غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر درسکوت کوچه میگویند ومیخندند
دل و سرشان به می، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمیگرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب میگرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار ....


مهدی اخوان ثالث

۲۱.۳.۹۲

آن روشن پاک، زندهٔ بیدار

بیاد شاهدخت لیلا پهلوی, یادش گرامی‌ و جاودان باد.





چو مرغی زیر باران راه گم کرده
گذشته از بیابان شبی چون خیمهٔ دشمن
شبی را در بیابانی - غریب اما - بسر برده
همه چیز و همه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعلهٔ شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه آید
برآمد عنکبوت زرد
و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت


نسیمی آنچنان آرام
که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی‌انگیخت
و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد بطنازی
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در آینهٔ زلال جاودانه شستشویی کرد
بزرگ و پاک شد و آن توری زربفت را پوشید
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد


در این صبح بزرگ شسته و پاک اهورایی
ز تو می‌پرسم ای مزدا اهورا

ای اهورا مزد
نگهدار سپهر پیر در بالا
بکرداری که سوی شیب این پایین نمی‌افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش 

حبه‌ای بیرون نمی‌ریزد
نگهدار زمین
چونین در این پایین
بکرداری که پایین‌تر نمیلیزد
ز بس با صدهزاران کوه 

میخش کرده‌ای ستوار
نه می‌افتد نه می‌خیزد
ز تو میپرسم ای مزدا اهورا

ای اهورا مزد
که را این صبح
خوشست و خوب و فرخنده؟
که را چون من سرآغاز تهی 

بیهوده‌ای دیگر؟
که را آرد بیاد 

از رفته‌های تلخ؟
که را دارد نوید 

از مژدهٔ شیرین آینده؟
بگو با من، بگو ... با ... من
که را گریه؟
که را خنده؟


مهدی اخوان ثالث



ترانه "لیلا" از خوانده فرانسوی، "میلن فارمر" که برای شاهدخت لیلا پهلوی خواند. 
Leila- Mylène Farmer

۲۵.۶.۹۱

ترا دوست دارم، ای گرانمايه، ديرينه ايران


ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارم
ترا، ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا، ای کهن پير جاويد برنا
ترا دوست دارم، اگر دوست دارم
ترا، ای گرانمايه، ديرينه ايران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا، ای کهن زاد بوم بزرگان
بزرگ آفرين نامور دوست دارم
هنروار انديشه ات رخشد و من
هم انديشه ات، هم هنر دوست دارم
اگر قول افسانه، يا متن تاريخ
وگر نقد و نقل سير دوست دارم




Farhad Mehrad ترا دوست دارم، ای گرانمايه، ديرينه ايران



۳.۱۲.۹۰

ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

در هر برهه‌ای از زمان و تاریخ که این مردم کمی‌ از زیر فشار و ستم بیرون آمدند و توانستند نفسی بکشند، بلافاصله، بزرگانی در زمینه ادبیات از میانشان برخاستند. در زمان پهلویها، که کشور امنیت و آرامش یافته بود، بزرگانی مثل، احمد کسروی، دهخدا، صادق هدایت، پرویز ناتل خانلری، نیما، شاملو، استاد شهریار، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، پروین اعتصامی، سهراب سپهری، سیمین بهبهانی، بزرگ علوی و صد‌ها نویسنده و شاعر دیگر تنها در مدت ۶۰ سال، از ایران برخاستند، و این رکوردی است که در جهان بی‌ نظیر است و در هیچ کشوری تا به کنون چنین اتفاق نیفتاده است که ظرف مدتی‌ به این کوتاهی از میان ملتی این همه هنرمند فرهیخته برخیزد، این نشانگر این واقعیت است که چه نیرو و پتانسیل عجیبی‌ برای خلق هنر و فرهنگ در این ملت نهفته است ، متاسفانه این حقیقتی است که دیگران نیز به آن پی‌ برده‌اند و بهترین سد برای جلوگیری از پیشرفت ایرانی‌‌ها که همانا مذهب تحملی است را با آغوش باز خواستارند.

هان ، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه





هان ، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه...لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند





هان ، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است

پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟





ما فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما راویان قصه های شاد وشیرینیم
قصه های آسمان پاک
نور جاری ، آب
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه.





هان ، کجاست
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم





این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش

ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پوردستان جان ز چاه نابرادر درنخواهد برد
مُرد ، مُرد، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آنکه گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید
نالد و موید
موید و گوید:
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم





ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم.
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس
آخر شاهنامه از مهدی اخوان ثالث