‏نمایش پست‌ها با برچسب قاآنی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب قاآنی. نمایش همه پست‌ها

۲۵.۱۲.۹۵

رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز


رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز
زتوبه توبه نمودم هزاربار امروز

هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز

سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
بجای قطره همی درٌ شاهوار امروز

ز نکهت‌ گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند بکوی یار امروز

زبوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز

هم از ترشح باران هم از تبسم‌گل
خوشست وقت حریفان باده‌خوار امروز

بگیر جام زساقی‌ که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد بسر خمار امروز (نامیه = نیرویی در گیاهان که باعث نمو آنها گردد)

ببوی آنکه برآرد زخاک تیره عقیق
شدست ابر شبه‌رنگ در نثار امروز

شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا بسبزه خورد باده میگسار امروز

بدیع نیست دلا گر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز

زعکس طلعت ساقیّ و بادهٔ‌گلگون
شدست مجلس ما رشک لاله‌زار امروز

بیادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست ‌هست چه حاجت بیادگار امروز

بتی ربود دل من ‌که پیش اهل نظر
مسلمست بخوبی در این دیار امروز

بتان اگر بمثل‌ گلبن شکفته رخند
بود بحسن و جمال او چو نوبهار امروز

یکی بطرف دمن درگذر که برنگری
زشرم طلعت او لاله داغدار امروز

توگویی آنکه زعکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانی‌گردیده پرنگار امروز

بهرچه کام دل آمد مظفر آیی اگر
زدست او بکشی درّ شاهوار امروز

بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون‌ روشن سیاهکار امروز

۲۴.۱۲.۹۵

هوا بساط زمرد فکند در صحرا, بیا که وقت نشاطست و روز کار امروز


رساند باد صبا مژده بهار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روز کار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
بجای قطره همی در شاهوار امروز
رسد بگوش دل این مژده‌ام زهاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز....

قاآنی

۷.۱۰.۹۳

دیو سفیدست زیر رستم دستان


ساقی در این هوای سرد زمستان
ساغر می را مکن دریغ ز مستان
سردی دی را نظاره‌کن که به مجمر
همچو یخ افسرده‌گشته آتش سوزان
شعلهٔ آتش جدا نگشته ز آتش
طعنه زند از تری به قطرهٔ باران
خون به‌عروق آن‌چنان فسرده‌ که‌ گویی
شاخ بقم رسته است از رگ شریان
توشهٔ صد ساله یافت خاک مطبق
بسکه بر او آرد ریخت ابر ز انبان
آتش از افسردگی به‌کورهٔ حداد
طعنه زند بر به پتک و خنده به سندان
کوه پر از برف زیر ابر قوی‌دست
دیو سفیدست زیر رستم دستان
مغز به ستخوان چنان فسرده‌که‌‌ گویی
تعبیه کردند سنگ خاره به ستخوان
رفته فلک با زمین به خشم‌ که‌ گویی
بر بدنش از تگرگ بارد پیکان