‏نمایش پست‌ها با برچسب فریدون مشیری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فریدون مشیری. نمایش همه پست‌ها

۱۶.۷.۰۰

آزادی بهتر است یا ثروت



پشه ای دراستکان آمد فرود
 تا بنوشد آنچه واپسمانده بود
کودکی از شیطنت بازیکنان
 بست بادستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
 جست تا از دام کودک وارهد
 خشک لب میگشت حیران، راه جو
 زیر و بالا، بسته هرسو راه او
 روزنی میجست در دیوار و در
 تا به آزادی رسد بار دگر
 هرچه برجست تکاپو میفزود
 راه بیرون رفتن از چاهش نبود
 آنقدر کوبید بر دیوار سر
 تا فروافتاد خونین بال و پر
 جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
 لیک آزادی گرامیتر، عزیز.

زنده یاد فریدون مشیری

۸.۵.۹۷

هزار و یکشب دیگر نگفته زیرلب دارم


.... من بخاکِ سرد نشینی عادت دیرینه دارم (۱)
سینه مالامال درد اما دلی‌ بی‌ کینه دارم

پاکبازم من ولی‌ در آرزویم عشقبازیست
مثلِ هر جنبنده‌ای منهم دلی‌ در سینه دارم

من عاشقِ عاشق شدنم
من عاشقِ عاشق شدنم

در کدامين مکتب و مذهب جرمست پاکبازی
درجهانم صد هزاران پاکباز در سينه دارم

کار هرکس نيست مکتبداری اين پاکبازی
هديه از سلطان عشق بر هر دو پايم پینه دارم

من از ویرانه های حله برمیگردم و آواز شب دارم (۲)
هزار و یکشب دیگر نگفته زیرلب دارم

مثالِ کوره میسوزد تنم از عشق امید تعب دارم (۳)
حدیث تازه‌ای از عشق مردان حرب دارم (۴).....


Hayedeh- yeki ra doost daram
___________________________________

(۱)خاکِ سرد نشینی = بر روی زمین بی‌ فرش نشستن. اکثرا خاکِ سرد نشینی را به اشتباه خاکستر نشینی مینامند. هرچند از بس شهر‌های آباد ما را سوزاندند و ما را مجبور ساختند تا بروی خاکستر این ویرانه‌ها زندگی‌ کنیم، این "خاکستر نشینی" هم بی‌جا نیست.

(۲) حله (هله) شهری از شهر‌های آباد امپراطوری پارس‌ها که تا پیش از جنگ جهانی‌ اول با نام جایگاه مغان نامیده میشد -"جامغان"- آنچنان زیبا و باشکوه بود که به آن یاقوت شرق میگفتند. این شهر مانند دیگر شهر‌های ایران در جنگ جهانی‌ اول بکلی تاراج و چپاول گشته مردمش قتلعام شدند و بنا‌های زیبای آن تماماً در آتش توحش قبایل بغایت وحشی و بربر انگل سکسون، گل، ویکینگ، ترک و عرب ویران گشت. شهر حله در میان بغداد و کوفه واقع شده و چون هنوز آثار امپراطوری پارس‌ها در آنجا وجود داشت و به نام ویرانه‌های شهر بابل معروف بود، غربی‌ها توسط تروریست‌های ترک و عرب خود، بار دیگر در سال‌های پس از فتنه۵۷ و در سال‌های اخیر به آنجا حمله کرده و توسط تروریست‌های دأعشی خود آنچه که از امپراطوری پارس‌ها برجا مانده بود، یا ویران ساختند، یا به اتش کشیدند و یا چپاول ساختند تا رد پایِ جنایات خود را پوشانده باشند و تاریخ جعلی را بخورد احمق‌های که نه چشمشان میبیند، نه هوشی برای درک مطالب دارند، بدهند.

این شهر تا زمان جنگ جهانی‌ اول از بهترین شهرهای ایران بشمار میرفت. و شعرا ایرانی‌ درباره ٔ ویرانی و به خاک و خون کشیده شدن آن بسیار شعر سروده اند، می‌گویند داستان‌های هزار و یک شب در این شهر افسانه‌ای اتفاق افتاده است.

(۳) تعب = رنج و محنت و زحمت و سختی و ماندگی

(۴) حدیث تازه‌ای از عشق مردان حرب دارم

حرب = شهری در ایران بزرگ که در زمان جنگ جهانی‌ اول از پیکر ایران جدا شد. مردان پارسی این شهر به دلاوری و جنگندگی معروف بودند و آنچنان به عشق ایران می‌جنگیدند که آنان را شیران جنگ جو مینامیدند. عشق این مردان به ایران تا جایی‌ بود که جان خود را در راه ایران میباختند، و آنان به این عشق معروف ا‌ند. در جنگ جهانی‌ اول چون حریف مردان حرب در میدان جنگ نمیشدند، زنان فاحشه‌شان را در لباس کلفت و آشپز به سراغ آنان فرستاده و در خوراکشان سم ریخته و همگی‌ را در اردوگاهشان، به نامردی و با مکر، کشتند. همینکار را هم در چند سال اخیر در اردگاه‌های سربازان ایرانی‌ در سوریه کردند.

۴.۱۱.۹۶

سرزمین نیک‌اندیشان و پاکان جهان



زادگاه مهر بود و مهرآیین کشوری
چون درخشان گوهری در پهنه‌ پهناوری

جای جا، در سرزمینهای فراخش،
مردمانی پاکجان
گونه‌گون آیین و دین
گون‌گون آداب، اما یک‌زبان

پارسی، جانمایه‌ هم‌بستگی‌شان بود
هم‌زبانی چهره‌ساز زندگی‌شان بود

دست‌ها در دست هم، درجان‌شان می‌تافت
آفتاب دوستی، با گرمی جان‌پروری

نور یک فرهنگ می‌تابید بر دل‌های‌شان
لاجرم سرشار بود از عشق، از آزادگی دنیای‌شان
برچکاد سرفرازی جای‌شان
سرزمین سرفرازان بود، «ایران» نام او
مهرورزان، جرعه‌نوش جام او
کشوری چشم و چراغ خاوران
سرزمین نیک‌اندیشان و پاکان جهان
نیک‌گفتاران،
نیک‌کرداران،
کشور نام‌آوران با مردم نام‌آوری

این میان بیگانگان،
در کمین بودند با ترفندها
رخنه‌ها کردند از راه «زبان»
تا نفاق افتاد در یاران و خویشاوندها
دستها از هم جدا
اشک‌ها شد جانشین خوش‌ترین لبخندها
آه، ای از هم‌زبانان، هم‌دلان، افتاده دور
آه، ای از کاروان جا مانده
حیران، ناصبور
روزگار سرفرازی‌هایت آیا آرزوست؟
تا گذاری بار دیگر دست خود در دست دوست
پارسی را پاسداری کن، اگر دانشوری.

جاودان نام و شادروان فریدون مشیری



ای ایران دور از تو باد؛ دست پلید اهریمن صفتان

۱۸.۱۰.۹۶

همه ذراتم باجان تو آمیخته باد



آفتابت
که فروغ رخ زرتشت در آن گل کردهست
آسمانت
که ز خمخانه حافظ قدحی آوردهست
کوهسارت
که بر آن همت فردوسی پر گستردهست
بوستانت
کز نسیم نفس سعدی جان پروردهست

همزبانان منند

مردم خوب تو، این دل بتو پرداختگان
سرو جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان، سینه سپرساختگان

مهربانان منند

نفسم را پر پرواز ازتوست
به دماوند تو سوگند که گربگشایند
بند از بند ببینند که
آواز از توست
همه اجزایم بامهر تو آمیخته است
همه ذراتم باجان تو آمیخته باد
خون پاکم که درآن عشق تو میجوشد و بس
تا تو آزاد بمانی
بزمین ریخته باد.

فریدون مشیری



Sattar - Iran Iran ستار - ایران ایران
Sattar *****Iran Iran

۱۵.۵.۹۶

شبها كه بودیم در غربت دشت


شبها كه دریا میكوفت سر را
برسنگ ساحل چون سوگواران

شبها كه میخواند آنمرغ دلتنگ
تنهاتر از ماه بر شاخساران

شبها كه میریخت خون شقایق
از خنجر ماه بر سبزه زاران

شبها كه میسوخت چون اخگر سرخ
درپای آتش دلهای یاران

شبها كه بودیم در غربت دشت
بوی سحر را، چشم انتظاران

شبها كه غمناك با آتش دل
ره میسپردیم در زیر باران

غمگینتر از ما هرگز نمیدید
چشم ستاره در روزگاران

ای صبح روشن چشم و دل من
روی خوشت را آئینه داران

بازآ كه پر كرد چون خنده تو
آفاق شب را، بانگ سواران.

فریدون مشیری


۲۱.۱۲.۹۵

لاجرم جاری است پیکاری سترگ


گفت دانایی که گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب ؟

فریدون مشیری

اگراین درنده خویی زطبیعتت بمیرد

همه عمر، زنده باشی‌ بروان آدمیت.
 سعدی کبیر

۲۰.۱۲.۹۵

شقایق ها سراز بستر کشیدند


پرستوهای شب پرواز کردند
قناری ها سرودی ساز کردند
سحرخیزان شهر روشنایی
همه دروازهها را باز کردند
شقایق ها سراز بستر کشیدند
شراب صبحدم را سرکشیدند
کبوترهای زرین بال خورشید
بسوی آسمانها پر کشیدند
عروس گل سر و رویی بیاراست
خروش بلبلان از باغ برخاست
مرا بال این سبکبالان سرمست
سحرگاهان زهر گفتگوهاست
خدا را بلبلان تنها مخوانید
مرا هم یکنفس از خود بدانید
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنویداز خود مرانید
شما دانید و من کاین ناله از چیست
چه دردست اینکه درهر سینه ای نیست
ندانم آنکه سرشار از غم عشق
جدایی را تحمل می کند کیست
مرا تا نازنین از یاد برده
به آغوش فراموشی سپرده
امیدم خفته اندوهم شکفته
دلم مرده تن و جانم فسرده
اگر من لاله ای بودم بباغی
نسیمی می گرفت از من سراغی
دریغا لاله این شوره زارم
ندارم همدمی جز درد و داغی
دل من جام لبریز از صفا بود
ازین دلها ازین دلها جدا بود
شکستندش بخودخواهی شکستند
خطا بود آن محبتها خطا بود
خدا را بلبلان تنها مخوانید
مرا هم یکنفس از خود بدانید
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنوید از خود مرانید.

فریدون مشیری

۱۷.۱۲.۹۵

گوییا خورشید را نوشیده بود


در نوازشهای باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگی جوشیده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفای دشت من کوشیده بود
شبنم آن دشت از پاکیزگی
گوییا خورشید را نوشیده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از این سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
یاد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
دشت با
اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خوشیده است
جای گندم های سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است
بانگ بر میدارم از دل
خون چکید از شاخ گل باغ و
بهاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگین کوه می گوید جواب
خاک خون نوشیده است.

فریدون مشیری

۳.۱۲.۹۵

گل بدامن کردهست, بهاران را باور کن


باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کردهست
همه چلچله ها
برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شدهست
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقیها را
گل بدامن کردهست
باز کن پنجره ها را ایدوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگها پژمردند
تشنگی باجگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی
تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن.....

فریدون مشیری


۲۸.۳.۹۴

پارسی را پاسداری کن

زادگاه مهر بود و مهرآیین کشوری
چون درخشان گوهری در پهنه‌ی پهناوری
جای جا، در سرزمین‌های فراخش
مردمانی پاک‌جان
گونه‌گون آیین و دین
گون‌گون آداب، اما یک‌زبان
پارسی، جان‌مایه‌ی هم‌بستگی‌شان بود
هم‌زبانی چهره‌ساز زندگی‌شان بود
دست‌ها در دست هم، در جان‌شان می‌تافت
آفتاب دوستی، با گرمی جان‌پروری
نور یک فرهنگ می‌تابید بر دل‌های‌شان
لاجرم سرشار بود از عشق، از آزادگی دنیای‌شان
بر چکاد سرفرازی جای‌شان
سرزمین سرفرازان بود، «ایران» نام او
مهرورزان، جرعه‌نوش جام او
کشوری چشم و چراغ خاوران
سرزمین نیک‌اندیشان و پاکان جهان
نیک‌گفتاران
نیک‌کرداران
کشور نام‌آوران با مردم نام‌آوری
این میان بیگانگان
در کمین بودند با ترفندها! رخنه‌ها کردند از راه زبان
تا نفاق افتاد در یاران و خویشاوندها
دست‌ها از هم جدا
اشک‌ها شد جانشین خوش‌ترین لبخندها
آه، ای از هم‌زبانان، هم‌دلان، افتاده دور
آه، ای از کاروان جا مانده
حیران، ناصبور
روزگار سرفرازی‌هایت آیا آرزوست؟
تا گذاری بار دیگر دست خود در دست دوست
پارسی را پاسداری کن.

شادروان فریدون مشیری

۳.۳.۹۴

طاقتِ آغاز کجا ؟


عاشقم،
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟
عشق کجا ؟
طاقتِ آغاز کجا ؟

تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشم ِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب،
تو را تنگ در آغوش بگیرم.

فریدون مشیری

۳۰.۲.۹۴

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد


یادمان باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، 

ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت.

فریدون مشیری

۲۱.۲.۹۴

خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنیم


ای مرغ آفتاب!
زندانی دیار شب جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب


می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های بر شده تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنم

ای مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه یکی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشک غمگین، افسرده بی بهار

ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد،
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد،
گنجشک پر شکسته ی باغ محبتم
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...

اما بگو کجاست؟
آن جا که - زیر بال تو - در عالم وجود
یک دم به کام دل
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود؟

فریدون مشیری


به بهترين بهارها رسيده ام


زرد و نیلی و بنفش
سبز و آبی و کبود
با بنفشه‌ها نشسته‌ام ،
سالهای سال،
صبحهای زود

در کنار چشمه ی سحر
سر نهاده روی شانه‌های یکدگر،
گیسوان خیس‌شان به دست باد ،
چهره‌ها نهفته در پناه سایه‌های شرم ،
رنگ‌ها شکفته در زلال عطرهای گرم
می ترواد از سکوت دلپذیرشان ،
بهترین ترانه ،
بهترین سرود

مخمل نگاه این بنفشه‌ها ،
می برد مرا سبک تر از نسیم ،
از بنفشه زار باغچه ،
تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم،
زرد و نیلی و بنفش،
سبز و آبی و کبود ،
با همان سکوت شرمگین ،
با همان ترانه‌ها و عطرها ،
بهترینِ هر چه بود و هست ،
بهترینِ هر چه هست و بود

در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت‌ها گذشته‌ام
من به بهترین بهار‌ها رسیده‌ام
‌ای غم تو همزبان بهترینِ دقایقِ حیاتِ من
لحظه‌های هستی من از تو پر شده ست
آه..........
در تمام روز ،
در تمام شب ،
در تمام هفته ،
در تمام ماه ،
در فضای خانه، کوچه ،راه
در هوا زمین ،درخت ، سبزه ، آب ،
در خطوط درهم کتاب ،
در دیار نیلگون خواب


‌ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن!
بی‌تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام

‌ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام

در بنفشه زار چشم تو
برگهای زرد و نیلی و بنفش ،
عطرهای سبز و آبی و کبود،
نغمه‌های ناشنیده ساز می کنند ،
بهتر از تمام نغمه‌ها و سازها

روی مخمل لطیف گونه‌هات ،
غنچه‌های رنگ رنگ ناز ،
برگهای تازه تازه باز می کنند ،
بهتر از تمام رنگ‌ها و رازها 


خوبِ خوبِ نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند ،
بهتر از شراب ،
بهتر از تمام شعرهای ناب

نام تو ، اگر چه بهترین سرود زندگی است
من تو را
به خلوت خدایی خیال خود
بهترینِ بهترینِ من خطاب میکنم
بهترین بهترین من.

فریدون مشیری



۲۰.۲.۹۴

باغ هرگز این چنین تنها نبود


ای همه گلهای از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود

مهر هرگز این چنین غمگین نتافت
باغ هرگز این چنین تنها نبود

تاجهای نازتان بر سر شکست
باد وحشی چنگ زد بر سینه تان

صبح می خندد خود آرایی کنید
اشک های یخ زده ایینه تان

رنگ عطر آویزتان بر باد رفت
عطر رنگ آمیزتان نابود شد

زندگی در لای رگها تان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد

روزگاری شام غمگین خزان
خوشتر از صبح بهارم مینمود

این زمان حال شما حال من است
ای همه گلهای از سرما کبود

روزگاری چشم پوشیدم ز خواب
تا بخوانم قصه مهتاب را

این زمان دور از ملامتهای ماه
چشم می بندم که جویم خواب را

روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد آغوش بود

این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود

روزگاری هستیم را می نواخت
آفتاب عشق شورانگیز من

این زمان خاموش و خالی مانده است
سینه از آرزو لبریز من

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده ام را اشک غم از لب ریود

زندگی در لای رگهایم فسرد
ای همه گلهای از سرما کبود.


فریدون مشیری


شرابی که از جان برآرد خروش


دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد

چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد

نمی دانم این چنگی سرونوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام

کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام

دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست

در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست

دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش

شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را

همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را.

فریدون مشیری


۱۴.۲.۹۴

در زمینی که ضمیر من و توست


دل من دیر زمانیست که می پندارد
دوستی نیز گلی ست،

مثل نیلوفر و ناز ساقه ترد و لطیفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را –دانسته- بیازارد!
در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،
هر سخن هر رفتار،

دانه هایی است که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم.

آب و خورشیدو نسیمش "مهر" است.
گر بدانگونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشدوبس.
بی نیازت سازد از همه چیزو همه کس.

زندگی گرمی دلهای بهم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است.

فریدون مشیری


۱۲.۲.۹۴

ابر میاید سر تا پا ایثار و نثار


دانه میچید کبوتر به سر افشانی بید
لانه میساخت پرستو به تماشا خورشید

صبح از برج سپیداران می امد باز
روز با شادی گنجشکان میشد اغاز

نغمه سازان سرا پرده ی دستان و نوا
روی این سبزه گسترده سرا پرده رها

دشت همچون پر پروانه پر از نقش و نگار
پر زنان هر سو پروانه رنگین بهار

هست و من یافته ام در همه ذرات بسی
روح شیدای کسی نور و نسیم نفسی

می دمد در همه این روح نوازشگر پاک
می وزد بر همه این این نور و نسیم از دل خاک

چشم اگر هست به پیدا و ناپیدا باز
نیک بیند که چه غوغاست درین چشم انداز

مهر چون مادر می تابد سرشار از مهر
نور می بارد از آئینه پاک سپهر

می تپد گرم هم اواز زمان قلب زمین
موج موسیقی رویش چه خوش افکنده طنین

ابر میاید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را میبخشد بر شالیزار

رود میگرید تا سبزه بخندد شاداب
اب میخواهد جاری کند از چوب گلاب

خاک میکوشد تا دانه نماید پرواز
باد میرقصد تا غنچه بخواند اواز

مرغ میخواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مهر میخواهد تا لعل بسازد از سنگ

تاک صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور

سرو نیلوفر نشکفته نو خاسته را
میدهد یاری کز شاخه بیاید بالا

سرخوشانند ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه کین

اشک میجوشد در چشمه ی چشمم ناگاه
بغض میپیچد در سینه ی سوزانم آه

پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم.

فریدون مشیری




۱۰.۲.۹۴

سر زير پر كشيده و شكيبا نشسته ايم


چون بوم بر خرابه دنيا نشسته ايم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ايم

بر اين سراي ماتم و در اين ديار رنج
بيخود اميد بسته و بيجا نشسته ايم

ما را غم خزان و نشاط بهار نيست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ايم

گر دست ما ز دامن مقصد كوته است
از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم

تا هيچ منتظر نگذاريم مرگ را
ما رخت خويش بسته مهيا نشسته ايم

يكدم ز موج حادثه ايمن نبوده ايم
چون ساحليم و بر لب دريا نشسته ايم

از عمر جز ملال نديدم و همچنان
چشم اميد بسته به فردا نشسته ايم

آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نيم مرده چه زيبا نشسته ايم

اي گل بر اين نواي غم انگيز ما ببخش
كز عالمي بريده و تنها نشسته ايم

تا همچو ماهتاب بيايي به بام قصر
مانند سايه در دل شب ها نشسته ايم

تا با هزار ناز كني يك نظر به ما
ما يكدل و هزار تمنا نشسته ايم

چون مرغ پر شكسته فريدون به كنج غم
سر زير پر كشيده و شكيبا نشسته ايم.

فریدون مشیری


۸.۲.۹۴

نسترن‌ها سر به زیر انداختند


در سکوت دلنشین نیمه شب
می گذشتیم از میان کوچه ها

رازگویان ، هردو غمگین ، هردو شاد
هردو بودیم از همه غمها جدا

تکیه بر بازوی من می داد گرم
شعله ور از سوز خواهش‌ها ، تنش

لرزشی بر جان من می ریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش

در نگاهش با همه پرهیز و شرم
برق می زد آرزوئی دلنشین

در دل من با همه افسردگی
موج میزد اشتیاقی آتشین

زیر نور ماه ، دور از چشم غیر،
چشمها بر یکدگر می دوختیم

هر نفس صد راز می گفتیم و، باز
در تب ناگفته‌ها می سوختیم

نسترن‌ها از سر دیوارها
سر کشیدند از صدای پای ما

ماه می پائیدمان از روی بام
عشق می جوشید در رگهای ما

سایه هامان ، مهربان تر ، بی‌دریغ
یکدگر را تنگ در بر داشتند

تا میان کوچه ای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتند

باز هنگام جدائی دررسید
سینه‌ها لرزان شد و دلها شکست

خنده‌ها در لرزشلبها گریخت
اشکها بر روی رؤیاها نشست

چشم جان من به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید

نسترن‌ها سر به زیر انداختند
ماه را ابری به کام خود کشید

تشنه، تنها، خسته جان، آشفته حال
در دل شب می سپردم راه خویش

تا بگریم در غمش دیوانه وار ،
خلوتی می خواستم دلخواه خویش.

فریدون مشیری