‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغ فرخزاد. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب فروغ فرخزاد. نمایش همه پست‌ها

۴.۱۱.۹۶

ای یار، ای یگانه ترین یار



در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان ،
فرمان ایست داد
چگونه میشود بمرد گفت که او زنده نیست 

او هیچ وقت زنده نبودهست

درکوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد

آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود بقصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر برقص برخواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیرپا لگد خواهد کرد ؟

ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلهٔ بنفش که در ذهن پاکی پنجرهها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود

در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آنروز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد


ستارههای عزیز
ستارههای مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله بهم میرسیم و آنگاه
خورشید برتباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد


من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار 

آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟

۲۸.۱.۹۶

بیاد فروغ فرخزاد افتخار زن معاصر ایران که ناجوانمردانه پر پر شد


فروغ فرخزاد، این زن استثنایی‌ در زمینه هنر و مقتدر در میدان نبرد با دنیای مردانه مردانه مردانه، میگوید: تنها صداست که میمانند. و اتاجیمز  از دنیای مردانه مردانه مردانه میخواند.

با اینکه این دو زن، که برکت زمین بودند، هیچ گاه همدیگه رو ملاقات نکردند ولی‌ شعر یکی‌، امتداد آواز دیگری شد.
فروغ با جملهٔ گنه کردم، گناهی پر ز لذت ، ... بجنگ دنیای مردانه مردانه میرود و اتا جیمز میخواند، که دنیای مردانه مردانه بدون زن، هیچ است.





دنیا، دنیای مردهاست،
ولی‌ همین دنیا بدون زن یا دختر، هیچه
آره، مرد ماشین میسازد ، که جاده‌ها را طی‌ می‌کند
مرد قطار میسازد که بار‌های سنگین حمل می‌کند
مرد چراغ برق میسازد که تاریکی‌ را میزداید
مرد مثل نوح برای گذر از آبها، کشتی میسازد ،
ولی‌ این دنیای مردانه، مردانه، مردانه، بدون وجود زن و دختر .... هیچ نمی‌ارزد

مرد اسباب بازی میسازد ، و بچه‌ها رو خوشحال می‌کند
مرد همه چی‌ میسازد، باهرچه در قدرت دارد
و اگر خود نتواند، با پولی‌ که کسب می‌کند، مردان دیگری را بکار ساختن میگمارد
این دنیا مال مرد هاست، ولی‌ هیچه، بدون زن یا دختر

بدون زن، مرد در توحش غرق میشود
بدون زن، مرد در تلخی‌ فرو میرود.

ترانهٔ "دنیای مردانه" از اتا جیمز.


من از سُلالهٔ درختانم


چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده ها بجستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی میچرخند
زمین در ارتفاع بتکرار میرسد
و چاه های هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مُخیلهٔ تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهودهست
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد
من از سُلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود بمن پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن بشعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
بزیر پستان می گیرم
و شیر می دهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب بجاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا تنها صداست که میماند

در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامهٔ قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست

مرا بزوزهٔ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا بحرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها بزیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید؟

……….
فروغ فرخزاد

۱۹.۸.۹۵

تا هستم‌ ای عزیز ندانی که کیستم


 دردی که آدمی‌ را بسکوت وامیدارد
بسیار سنگــــــین تراز دردی اســـــــت که آدمی‌ را بفریــــــــاد وامیدارد
و آدما
تنها بفریــــــاد هم میرسند نه بسکوت هم.
فروغ فرخزاد


۲۵.۱۲.۹۴

هیچ باقی نمانده جز نامی


عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود
شهر جوشان درون کوره ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من
روی سنگفرش خموش
پیش میرفت و سخت می لرزید
خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر
جوی خشکیده همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانه او
مردی آوازه خواان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانه او
گنبدی
آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند
می دویدند از پی سگها
کودکان پا برهنه سنگ به دست
زنی از پشت معجری خندید
باد نا گه دریچه ای را بست
از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مرد کوری عصا
زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد
دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا بخود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند
روی دیوار باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان
نگهم جستجو کنان
پرسید
در کدامین مکان نشانه اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانه اوست
از دل خاک سرد آینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه در وهم هم مرا میدید
تکیه دادم به سینه دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشته تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود.

فروغ فرخزاد


۲۴.۱۲.۹۴

من بپایان دگر نیندیشم


امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد


شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را
دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها


آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست


از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است


آه بگذار گم شوم
در تو
کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من


آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویا ها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها


دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم 

تو 
پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو 

بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی
کاش یارای گفتنم باشد


بس که لبریزم از تو میخواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم بموج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری زخود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم


آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من بپایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.

افتخار شعر معاصر ایران زمین ، زنده یاد فروغ فرخزاد


۲۱.۷.۹۳

جز سردی و ملال چه می‌بخشد


پاییز ای مسافر خاک‌آلوده
 در دامنت چه چیز نهان داری

جز برگهای مرده و خشکیده

 دیگر چه ثروتی بجهان داری؟

جز غم چه می‌دهد بدل شاعر

 سنگین غروب تیره و خاموشت

جز سردی و ملال چه می‌بخشد

 بر جان دردمند من آغوشت؟
فروغ فرخزاد

۷.۷.۹۳

عطش جاودان آتش ها


امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من بپایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای میماند
عطر سکر آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد برتن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بربال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو میخواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم بسنگ کوهستان
تن بکوبم بموج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
بسبک سایه بتو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من بپایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.

فروغ فرخزاد

۲۳.۶.۹۳

روز پوچی همچون روزهای دگر


مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود ودور
یا خزانی خالی از فریادو شور

مرگ من روزی فراخواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچون روزهای دگر
سایه زامروزها دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه‌هایم همچو مرمر‌های سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

خاک میخواند مرا هردم بخویش
میرسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روی گور غمناکم نهند

میرهم از خویش ومیمانم زخویش
هرچه برجا مانده ویران میشود

روح من چو بادبان قایقی
درافقها دورو پنهان میشود

میشتابند ازپی هم بیشکیب
روزها، هفته ها، ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند بچشم راه ها

لیک پیکر سرد مرا
میفشارد خاک دامنگیر خاک

بیتو دور از ضربه‌های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

بعد‌ها نام مرا باران و باد
نرم مشوید از رخسار سنگ

گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانه‌های نام و ننگ...

فروغ فرخزاد

۱۴.۶.۹۳

چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز


یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
" اشک شوقی که فرو خفته بچشمان نیاز "

چه ره آورد سفر دارم ؟ ... ای مایه عمر
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال

چه ره آورد سفر دارم ؟... ای مایه عمر
دیدگانی همه از شوق درون پرآشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب

ای بسا درپی آن هدیه که زیبنده توست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان

چو در آینه نگه کردم ، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا برمن
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید

حالیا این منم، این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز.

فروغ فرخزاد

۱۳.۶.۹۳

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم


شاخه ها از شوق میلرزند
در رگ خاموششان آهسته میجوشد
خون یادی دور
زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی
از شکاف گور
از زمین دست نسیمی سرد
برگهای خشک را با خشم میروبد
آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی
ناشناسی مشت میکوبد:
" باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست "

من بخود آهسته میگویم:
بازهم رؤیا
آنهم این سان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
میفشارم پلکهای خسته را برهم
لیک بر دیوار سخت سینه ام باخشم
ناشناسی مشت میکوبد:
" باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست "

دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشتها را درنوردیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شبها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روییده
" باز کن در ... اوست "

آسمانها را بدنبال تو گردیده
در ره خود خسته و بیتاب
یاسمنها را ببوی عشق بوییده
بالهای خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
" باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست "

اشک حسرت می نشیند برنگاه من
رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من
لیک من با خشم میگویم:
" باز هم رؤیا
آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم "
میفشارم پلکهای خسته را برهم.

فروغ فرخزاد



۲۲.۲.۹۳

راز دل خود بکس مگو هرگز


از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه میخواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه میخواهم

پا برسر دل نهاده میگویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه زجام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر

پنداشت اگر شبی بسرمستی
در بستر عشق او سحر کردم

شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران بسر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

۲۸.۱.۹۳

زنانی که دنیایشان محدود به دایره یک حلقه است


دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد برآن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
بهدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است.

فروغ فرخزاد

۲۳.۱.۹۳

من به پایان دگر نیندیشم ..... که همین دوست داشتن زیباست


دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو

زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو

آنچه درمن نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد

بسکه لبریزم ازتو میخواهم
بروم در میان صحراها

سر بسایم بسنگ کوهستان
تن بکوبم بموج دریاها

بسکه لبریزم از تو میخواهم
چون غباری زخود فرو ریزم

زیرپای تو سرنهم آرام
بسبک سایه تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست

من بپایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.

فروغ فرخزاد



۲۴.۱۱.۹۲

بزمی و شرابی و سستی و مستی و خوابی


کاش برساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
بسرا پای تو لب میسودم 


کاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو 


کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم 


کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم 


کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو 


کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من، ولوله برپا میکرد


کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم بدلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش 


کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین میسوخت 


کاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی.

فروغ فرخزاد



در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین


آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آنها با مردان است. من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بیعدالتی مردان میبرند، کاملاً واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها بکار میبرم. آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی هنری و اجتماعی زنان است.

فروغ فرخزاد

این اجتماع ساکت بیجان


آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزه ها بصحراها خشکیدند
و ماهیان بدریاها خشکیدند
و خاک مردگانشرا
زان پس بخود نپذیرفت
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه خودرا
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی بعشق نیندیشید
دیگر کسی بفتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر بهیچ چیز نیندیشید




درغارهای تنهایی
بیهودگی بدنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زاییدند
و گاهوارهها از شرم
بگورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاههای الهی گریختند
و بره های گمشده عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت 


و بر فراز سر دلقکان پست
و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت 




مرداب های الکل
باآن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را
بژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسد هاشان
از غربتی بغربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها بهم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند




آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار ببیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
بریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوز هم
در پشت چشمهای له شده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده مغشوش
برجای مانده بود
که در تلاش بیرمقش میخواست
ایمان بیاورد بپاکی آواز آبها
شاید، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمانست
آه، ای صدای زندانی
ایا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...

زنده یاد فروغ فرخزاد




تسلیت بمناسبت سالروز درگذشت «فروغ فرخزاد» نابغه شعر معاصر کشورمان به خانواده گرامی و تمامی دوستداران هنر و شعر او


فروغ فرخزاد زمانی‌ پا به عرضه هنر گذاشت که جامعه ایران دچار دگردیسی بود. جامعه ایران درگیر تحول و رهایی از فضای سنتی و مرد سالاری خفقان آور مذهبی‌ که ۶۰۰ سال حضور غیر مستقیم بیگانه با قدرت و جدیت بر مردم ایران تحمیل کرده بود، و کارخانه احمق سازی آخوندی شبانه روز میکوبید، و تمامی آثار و هویت ایرانی‌ را در زیر پای خود لگد کوب کرده بود، و در این میان بیشترین سرکوب‌ها نسیب جامعه زنان ایرانی‌ شده بود،


زنانی که تا پیش از این حتی در جنگ‌ها نیز پا به پای مردان، می‌جنگیدند و از کشورشان دفاع میکردند، زنانی که بنا بر اعتقادات هزاران ساله پارسی و ایرانی‌ مقدس شمرده می‌شدند، و نیاکان پارسی و ایرانی‌ ما، هر نوع قدرت و تقدسی را به زنان نسبت میدادند، و از نظر آنها خدا زن بود، زمین زن بود حتی کشور زن بود و مقدس، و به همین دلیل بر همگان امر بود که جایگاه بلند زن مورد احترام باشد.

زنانی که نگاه دارنده زبان پارسی، هویت ایرانی‌ بودند و آنچنان مردانی تربیت میکردند که هنوز که هنوز است از شهرتی که در شجاعت و پارسایی داشتند، ایران مورد احترام است، و حتی نوشته دشمنان خونین این سرزمین کهن است که اعتراف کردند که پارس‌ها احتیاجی به جنگیدن نداشتند، تنها کافی‌ بود که بگویند سپاهی از پارس‌ها در راه است، و شنیدن همین یک جمله ساده آنچنان هراسی را در بین اهریمنان پخش میکرد که عفریت‌ها و دیو سیرتان پا به گریز می‌شدند.

این چنین زنان انسان سازی به وسیله آخوند‌ها تا جایی‌ به پایین کشیده شدند که تنها به عنوان ابزار تسکین سکس برای جامعه مردان به حساب می‌‌آمدند و هم ردیف دیوانگان، بلوغ نیافتگان ذهنی‌ و ضعفا قرار داده شده و بدون قیم و ولی‌ یعنی‌ پدر، برادر و شوهر اجازه ابراز وجود نداشتند، و تنها زمانی‌ که رضا شاه کبیر و بعد از او محمد رضا شاه پهلوی، بانیان و نجات دهندگان ایران، سکّاندار امور مملکت شدند، زنان از زیر خروار‌ها نکبت بیرون آمده و توانستند نفس بکشند،


ولی‌ هنوز مغز‌ها آنچنان شسته شده بود که زنان به عنوان موجوداتی مستقل، در باور جامعه جا نداشتند، در چنین زمانی‌ که جامعه ایرانی‌ هنوز دچار درد‌های پوست اندازی و دگردیسی بود، و میرفت تا به جامعه‌ای که به جای نسخه گیری و الگو برداری از تفکرات، اندیشه‌ها و رسوم بدوی پیشینیان عرب کشور‌های عربی‌ و داستان‌های احمقانه‌ای که آخوند‌ها به خوردش داده و ملکه ذهنش ساخته بودند، خودش تفکر کند و خود تصمیم گیرنده باشد و خود بسازد و طرح نو براندازد، و اگر فرصت یافته بود و به بلوغ فکری می‌رسید، شاید اوضاع و احوال امروز اینچنین نبود که دوبار زیر عبای ملا ذلیل و زرد و ضعیف، بخزد،

به هر حال در یک چنین اوضاع و احوالی، فروغ فرخزاد مانند دیگر زنان با شهامت ایرانی‌ فرصت ظهور یافت و با اینکه زمانی‌ کوتاه در اختیار داشت ولی‌ آنچنان ساخت تا بدانند و در تاریخ بماند که فقط کافی‌ است زن ایرانی‌ سرکوب نشود، تا دوباره آنچنان، پارسی و پارسایانی بسازد که دنیا را دیگرگون کنند.

در روز ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتومبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس‌قلهک در تهران جان باخت.(برخی‌ مرگ او را دستور آیت الله‌های کثیف میدانند همان‌های که دستور کشتار بیرحمانه کسروی این نابغه قرن را دادند.)

پیکر پاک او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد و داغ از دست دادنش هنوز بر دلها تازه است.




۲۲.۱۱.۹۲

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم


.... انسان پوک
انسان پوک پراز اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور ،
سنگین ،
سرگردان . . .

فروغ فرخزاد

۱۱.۱۱.۹۲

بگو چه مانده که بستانی؟


امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش بتنگ آمد
ای شعر ای الهه خون آشام

دیریست کان سروده خدایی را
در گوش من بمهر نمیخوانی
دانم که باز تشنه خون هستی
اما بس است اینهمه قربانی

خوش غافلی که ازسر خودخواهی
با بندهات بقهر چها کردی
چون مهر خویش دردلش افکندی
او را زهرچه داشت جدا کردی

دردا که تا بروی تو خندیدم
در رنج من نشستی و کوشیدی
اشکم چو رنگ خون شقایق شد
آنرا بجام کردی و نوشیدی

چون نام خود بپای تو افکندم
افکندیم بدامن دام ننگ
آه ای الهه کیست که میکوبد
آینه امید مرا برسنگ؟

درعطر بوسه های گناه آلود
رویای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم

اما، دریغ و درد که جز حسرت
هرگز نبوده باده بجام من
افسوس ای امید خزان دیده
کو تاج پر شکوفه نام من ؟

از من جز ایندو دیده اشک آلود
آخر بگو چه مانده که بستانی ؟
ای شعر ای الهه خون آشام
دیگر بس است اینهمه قربانی.
فروغ فرخزاد