‏نمایش پست‌ها با برچسب عطار. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عطار. نمایش همه پست‌ها

۶.۱۰.۹۵

من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو


چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست

من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو
گر رسد بویی ازآن دریا بیک شبنم رواست

گر رسانی ذره‌ای شادی بجانم بی جگر
همروا باشد چو بردل بیتو چندین غم رواست

چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین
حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن
چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست

چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت
آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست

در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری
کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست

گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است
ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست

موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم
گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست

اره چون بر فرق خواهد داشت "جم" پایان کار
گر فرو خواهد فتاد ازدست "جام جم" رواست

چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست
گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست

بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک
هرکه این زنبیل بفروشد بچیزی کم رواست

مذهب عطار اینجا چیست 

از خود گم شدن
زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست.

عطار


۵.۱۰.۹۵

توسن عشق تو رام توست و بس


بی تو از صد شادیم یک غم به است
باتو یک زخمم ز صد مرهم به است

گر ز مشرق تا به مغرب دعوت است
چون نمی‌بینم تو را ماتم به است

از میان جان ز سوز عشق تو
گر کنم آهی ز دو عالم به است

می‌نگویم از بتر بودن سخن
می چه پرسی حال من هر دم به است

گرمی می‌باید و عشقت مدام
زانکه نفت عشق تو از نم به است

هست آب چشم کروبی بسی
آتش جان بنی آدم به است

چون بشست افتاد دست آویز را
زلف تو پر حلقه و پر خم به است

چون تویی محرم مرا در هر دو کون
خلق عالم جمله نامحرم به است

شادی وصلت چو بر بالای توست
پس نصیب خلق مشتی غم به است

توسن عشق تو رام توست و بس
زانکه رخش تند را رستم به است

رنگ بسیار است در عالم ولیک
بر رکوی۱ عیسی مریم به است

پشه‌ای را دیده‌ای هرگز که گفت
همنشینم گنبد اعظم به است

نی که تو سلطانی و ما گلخنی
عز تو با ذل ما برهم به است

چون فرید از ناله همچون چنگ شد
هر رگ او همچو زیر و بم به است.

فرید عطار


۴.۱۰.۹۵

از مال دنیا سر سوزنی هم با او نیست, سوزن عیسی


ای چو چشم سوزن عیسی دهانت
هست گویی رشتهٔ مریم میانت

چون دم عیسی‌زنی از چشم سوزن
چشمهٔ خورشید گردد جان فشانت

آنچه بر مریم ز راه آستین زد
می‌توان یافت از هوای آستانت

ماه کو از آسمان سازد زمینی
بر زمین سر می‌نهد از آسمانت

نقد صد دل بایدم درهر زمانی
بر امید صید زلف دلستانت

گرچه غلطان است درپای تو زلفت
هم سری جز زلف نبود یکزمانت

گر سخن چون زهر گویی باک نبود
کان شکر دایم بماند در دهانت

ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم
بنده گردد بی سخن جان و جهانت

من روا دارم که کام من برآید
ور فرو خواهد شدن جانم بجانت

نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم
زانکه دیدم روی همچون گلستانت

گر بدستانی بدست آرد فریدت
در فشاند درسخن همچون زبانت.

فرید عطار

سوزن عیسی
گویند: چون مسیح (میترا، مانی، سعدی، هوروس، موسی، عیسی و الااخر) به آسمان معراج می‌کند سوزنی را که همواره بهمراه داشت، با خود میبرد و فراموش می‌کند او را بر روی زمین جای گذارد. چون بفلک (کهکشان ) چهارم رسید، از بال فرشتگان خون می‌ریخت و او را بدین سبب بالاتر نتوانستند برد. جستجو کردند. سوزنی در جیب دامان مسیح یافتند که به بال فرشتگان میخراشید و آنرا خونین میکرد. همانجا نگاهش داشتند و دیگر ادامه ندادند. ناآگاهان چرایی این ایستادگی و توقف را چنین گویند: چونکه سوزن یکی از اسباب دنیا است. و عالم باقی‌ از عالم فانی جداست، و نه سوزن، بلکه هیچ اسباب دنیوی نمیتواند این دو دنیا را بهم بدوزد.
تنم چون رشته ٔ مریم دوتاست (نخ را اگر از سوزن رد کنی‌ دو تا میشود)
دلم چون سوزن عیسی یکیست.

صرف نظر از اینکه ادامه خراشیدهٔ شدن بال فرشتگان با سر سوزن عیسی، منجر بنابودی کامل بال فرشتگان میشد، و هر کسی‌ میداند که جلو ضرر را ازهرجا که بگیری، موجب سود است، 



یکی‌ دیگر از چرایی های این توقف سفر را شاید بتوان اینگونه گفت که: چون سوزن فلز است و فلز به سمت قطب‌های مغناطیسی‌ زمین کشیده میشود و امکان بالا رفتن را از پرنده می‌گیرد، پس در جایی‌ این معراج ثابت میماند. ولی‌ بهرحال کّل ماجرا یک افسانه است و افسانه را هم میتوان از حفظ به ۱۴ روایت تفسیر کرد و چون این روایت آخری، برای کسانی‌ که فیزیک نمیدانند و زمین شناسی‌ نمی‌فهمند و کلا برای غربی و عرب و دیگر ناآگاهان تاریخ، که تا ۲۰۰ سال پیش فکر میکردند زمین صاف است، نمیتوان همه اینها را در یکجا توضیح داد، و تازه اگر هم توانست، مغز ناقص گنجایش و ظرفیت پذیرش آنرا ندارد، آنچنان که نرود میخ آهنین در سنگ، و برای پوشاندن ضعف و نادانی‌ خود، جام شوکران بخوردت میدهد، پس به تخیل بهتر میتوان چنگ آویخت و آنرا جا انداخت. همانکه تا کنون انجام داده و میدهند!

این مثل پارسی که "از مال دنیا سر سوزنی هم ندارم و یا ندارد"، ریشه در این افسانه دارد و به طعنه و دو پهلو گفته میشود که مسیح که از مال دنیا تنها سوزنی داشت و از تمامی این سوزن، فقط سر این سوزن بود (چیزی بسیار ناچیز و بی‌ اهمیت) که مانع از نزدیکی‌ او به پروردگار شد، من/ او حتی آنرا هم ندارم/ ندارد.

اول سوزنی بخود زن و سپس یک جوالدز بدیگران:
اما اینکه چرا مسیح همواره با خود یک سوزن داشت. در اینجا باز ناآگاهان و آخوند‌های تهی مغز می‌گویند: مسیح این سوزن را همیشه بهمراه داشته است که هرجا جامه او پاره شود، آنرا بدوزد! در حالی‌ که همین بیخردان اصرار دارند که بگویند که پیغمبران جامه ندوخته و ساده بخود میپیچیدند تا بدیگران نشان دهند که میتوان بدون تجمل و "سختی ساخت جامه" هم زیست، (رسمی‌ که امروزه در حج و سفر بخانه سیاه هنوز رواج دارد و از سنت پیغمبران محسوب میشود)،

دلیل داشتن یک سوزن بهمراه عیسی، در همه جا برای دوخت پارگی جامه کمی‌ تا قسمتی‌ مسخره و خنده دار مینماید،

و آدمی‌ بدینگونه مسیح را در تصورت خود فردی وسواسی و سی‌ سی‌ و نگران ظاهر خود می‌بیند که آنچنان به جلوه‌گری خود اهمیت میداده و نسبت بدین امر حساس بوده که همیشه سوزنی بهمراه داشته تا بکمک آن ، بلافاصله از پاره بودن جامه ‌اش جلوگیری کند!

درحالی که چرایی راستین "بهمراه داشتن یک سوزن" توسط مسیح این بوده که او نیز مانند دیگر پارسایان خود را تافته‌ای جدا بافته از دیگران ندانسته و کاملا آگاه بوده که انسانی‌ بیش نیست،

انسانی‌ با تمام ویژگی‌‌های مخصوص یک انسان،

و بهمین سبب درگیر و گاهی‌ بازیچه و بیشتر اسیر و بنده خصلت‌ها و دیو‌های درونی‌ است، و اگر از او شگفتی پدید آید بدلیل جبرئیل و یا ید بیضا و دست خدا و پیام رسان است و خود او کاره‌ای نیست. و فیض روح‌القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد!

و برای مبارزه با ویژگی‌‌هایی‌ نظیر پیروی از دیو‌های درونی‌ خود، همواره سوزنی بهمراه می‌برده است که چنانچه دچار یکی‌ از این دیو‌ها ( حسد، آز، شکم بارگی، غرور، خسّت، خشم و زیبا رویانی از این دست) شد با زدن سوزنی به پیکر خویش، بخود آید و مانع از غرق شدن خود در پلیدی گردد.

مثل پارسی "اول سوزنی بخود زن و سپس یک جوالدز بدیگران" ریشه در این افسانه که مسیح همواره سوزنی با خود بهمراه داشت ، دارد.
این سوزن مسیح را از هوا و هوس و وسواسه‌های شیطانی میرهاند و او را در حد و مرز خود نگاه میداشت.

هر کسی‌ برای انسان بودن باید راه خود را انتخاب کند، و راهی‌ که مسیح برای رهایی از دیو‌های درونش انتخاب کرده بود ساده و برای او موثر بود.

این بود که نخست یک سوزن بخود میزد تا ببیند تاب آنرا دارد و اگر داشت سپس یک جوال دوز بدیگران فرو مینمود.

گرروی پاک ومجرد چو مسیحا بفلک
از فروغ تو بخورشید رسد صد پرتو .
حافظ دوست داشتنی

خاقانی شروانی هم در این رابطه در چامه_ترسایی میفرماید:
فلک کژ رو ترست از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب‌آسا

تنم چون رشته‌ مریم دوتاست
دلم چون سوزن عیسیست یکتا

من اینجا پای‌بست رشته مانده
چو عیسی پای‌بست سوزن آنجا

چرا سوزن چنین دجال چشم است
که اندر جیب عیسی یافت مأوا

لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا

بمن نامشفقند آبای علوی
چو عیسی زان ابا کردم ز آبا

مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریکم او رخشنده اجزا

گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد این در چاه یلدا

چنین استاده‌ام پیش و پس طعن
که استاده است الف‌های اطعنا
:::::::::::::::
تا بیت آخر: سزد گر راهب اندر دیر هرقل
کند تسبیح از این ابیات غرا.

۲۲.۹.۹۵

که می بینی توآن خود سایه توست

کاری از وینسنت بال Vincent Bal
عزیزا هر دو عالم سایه توست
بهشت و دوزخ از پیرایه توست
تویی از روی ذات آئینه شاه
شه از روی صفاتی آیه توست
که داند تا تو اندر پرده غیب
چه چیزی و چه اصلی مایه توست
تو طفلی وانکه در گهواره تو
تو را کج میکند هم دایه توست
اگر بالغ شوی ظاهر ببینی
که صد عالم فزون تر پایه توست
تو اندر پرده غیبی و آن چیز
که می بینی توآن خود سایه توست
برآی از پرده و بیع و شرا کن
که هر دو کون یک سرمایه توست
تو از عطار بشنو کانچه اصل است
برون نی از تو و همسایه توست.
عطار

۲۵.۱۲.۹۴

جهان از باد نوروزی جوان شد


جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد.

عطار

۳۰.۳.۹۴

از آنکه لذت عاشق ورای لذات است


بیا که قبلهٔ ما گوشهٔ خرابات است
بیار باده که عاشق نه مرد طامات است

پیاله‌ای‌دو بمن ده که صبح پرده درید
پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شه‌مات است

در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد
چه جای دردفروشان دیر آفات است

کسی که دیرنشین مغانست پیوسته
چه مرد دین و چه شایستهٔ عبادات است

مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست
میان ببسته به زنار در مناجات است

ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است

اگر دمی بمقامات عاشقی برسی
شود یقینت که جز عاشقی خرافات است

چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق
از آنکه لذت عاشق ورای لذات است

مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است
که حلقهٔ در معشوق ما سماوات است

بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی
که زادراه فنا دردی خرابات است

بکوی نفی فرو شو چنان که برنایی
که گرد دایرهٔ نفی عین اثبات است

نگه مکن بدو عالم از آنکه در ره دوست
هر آنچه هست بجز دوست عزی و لات است

مخند از پی مستی که بر زمین افتد
که آن سجود وی از جملهٔ مناجات است

اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است

بباز هردو جهان و ممان که سود کنی
از آنکه در ره ناماندنت مباهات است

ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار
که باقی ره عشاق فانی ذات است.


عطار



۲۹.۳.۹۴

تو گرچه زنده‌ای امروز ... لیک در گوری


ندای غیب به جان تو می‌رسد پیوست
که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست

هزار بادیه در پیش بیش داری تو
تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست

جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت
پدید آید ازین پل هزار جای شکست

به پل برون نشود با چنین پلی کارت
برو بجه ز چنین پل که نیست جای نشست

چو سیل پل‌شکن از کوه سر فرود آرد
بیوفتد پل و در زیر پل بمانی پست

تو غافلی و به هفتاد پشت شد چو کمان
تو خوش بخفته‌ای و تیر عمر رفت از شست

اگر تو زار بگریی به صد هزاران چشم
ز کار بیهدهٔ خویش جای آنت هست

فرشته‌ای تو و دیوی سرشته در تو بهم
گهی فرشته طلب، گه بمانده دیو پرست

هزار بار به نامرده طوطی جانت
چگونه زین قفس آهنین تواند جست

تو گرچه زنده‌ای امروز ... لیک در گوری
چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست

چون جان بمرد ازین زندگانی ناخوش
ز خود برید و میان خوشی به حق پیوست

میان جشن بقا کرد نوش نوشش باد
ز دست ساقی جان ساغر شراب الست

دل آن دل است که چون از نهاد خویش گسست
ز کبریای حق اندیشه می‌کند پیوست

بحکم بند قبای فلک ز هم بگشاد
دلی که از کمر معرفت میان دربست

بزیر خاک بسی خواب داری ای عطار
مخسب خیز چو عمر آمدت به نیمهٔ شصت.


عطار

۷.۱.۹۴

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر


جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد

شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرم‌رو عنبرفشان شد

تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد

چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعره‌زنان شد

کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد

قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد

چه می‌جویی به نقد وقت خوش باش
چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید
تو را هم می‌بباید از میان شد

چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد

بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد.


حکیم علیقدر ایران زمین عطار




۲.۱۰.۹۳

آتش نفروزد او, شعله نگردد بلند


غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان می‌زهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست معود به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایمست بی‌خلل و بی‌گزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند.

حکیم علیقدر ایران زمین، فرید عطار

۱۴.۱۲.۹۲

هفت شهر عشق یا هفت وادی عطّار نشیابوری


هرچه تفسیر آبکی‌ و احمقانه در اینمورد تا کنون شنیدی فراموش کن.

عطار فیلسوف بزرگ گیتی‌ در منطق و الطیر میفرماید: سفر آدمی‌ از تولد تا مرگ هفت مرحله دارد، اگر از این مراحل گذاشتی زندگی‌ کرده‌ای و وقتی‌ به مرگ رسیدی میتوانی‌ بگویی زنده بوده ای، ورنه هر چه جان کند تنت، عمر حسابش کرده ای!

عطار درباره منطق الطیر خود می گوید:

اهل صورت غرق گفتار منند
اهل معنی مرد اسرار مننـد

این کتاب آرایش است ایام را
خاص را داده نصیب وعام را


اولین مرحله یا وادی، طلب نام دارد: حال حاضر، همین لحظه، یاد بگیر همین لحظه را طلب کنی‌ و از همین لحظه لذت ببری. دیروز مرده است، فردا نیستی‌، امروز زندگی‌ کن، امروز را طلب کن ....آدم‌ها تا کودک اند در این مرحله قرار دارند.
عطار میفرماید:
وادی اول: طلب
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار

۲۲.۴.۹۱

هفت شهر عشق را عطّار گشت


هنوز حتی یک تن هم پیدا نشده است تا بتواند، هفت وادی عطّار را شرح دهد و یا بفهمد. (مولانا گوید:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت)

عطار، هفت شهر عشق را گشت و مولانا که خود اقیانوس ایست اعجاب آور، که خود اعجوبه‌ای در حکمت و معرفت است تا جایی‌ که متفکرین قرن ۲۱ در عظمت افکار او درمانده اند، ( پر فروشترین کتاب در سال ۲۰۰۵ در آمریکا کتاب دیوان مولانا بوده است) خودش را در مقابل عطار اندر خم یک کوچه میداند، شگفت انگیزه.


چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
 
من ز تأثیر دل او ..... بیدل و شیدا شدم

عبدالحسین زرین‌کوب در صدای بال سیمرغ، بخش ۱۷ می‌گوید:
شعر عطار، آن‌گونه که خودش آن‌را درک می‌کند شعر درد، شعر جنون، و شعر بی‌خودی است. چیزی‌ است که به قول خودش عقل با آن بیگانگی دارد و با این‌حال شعر حکمت است .



هفت شهر عشق عطّار

گفت ما را هفت وادی در ره است

 چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی طلب آغاز کار

 وادی عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت

 پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک

 پس ششم وادی حیرت صعب‌ناک
هفتمین، وادی فقر است و فنا

 بعد از این روی ...  روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت

 گر بود یک قطره .... قلزم گرددت


وادی اول: طلب‏

چون فرو آیی به وادی طلب

 پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست

 دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات

 تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار

 در دل تو یک طلب گردد هزار


وادی دوم: عشق‏

بعد ازین، وادی عشق آید پدید

 غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد

 وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود

 گرم‌ رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد

 با تو ذرات جهان هم‌ راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر

 عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کار افتاده باید عشق را

 مردم آزاده باید عشق را

۹.۲.۹۱

تا کی از پندار باشم خودپرست



عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست


سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست


تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست


پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست


وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست


ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست


تو بگردان دور تا ما مرد وار
دور گردون زیر پای آریم پست


مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست


پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطار



۷.۱۱.۹۰

کفر و ایمانش نماند و مومن و کافر بسوخت



عشق جانان همچو شمعم از قدم تاسر بسوخت
مرغ جانرا نیز چون پروانه بال وپر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش ازدل چو عود
آتش سوزنده برهم عود وهم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر بصحرا اوفتاد
هردو عالم همچو خاشاکی ازآن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق وجانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک وترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک وتر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر برسر کویش بباد
برق استغنا بجست ازغیب وخاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت.
عطار
سابقه تمدن و فرهنگ یک ملت ، با سابقه ادبیات آن ملت سنجیده میشود، و ملتی که شعر و ادبیات از پیشینیانش به ارث نبرده باشد، ملتی وحشی، عقب مانده و بی‌ تمدن بوده است. به همین دلیل، کشورهای همسایه مرتباً در پی‌ آن هستند که افتخارات ادبی‌ ایران را به نفع خودشان مصادره کنند، به همین دلیل هم هست که ترکیه، دیوان مولانا را به عنوان شاعر ترک، در جلد‌های زرین، چاپ می‌کند و به رایگان به مجامع ادبی‌ دنیا میفرستد. مولانا که افتخار بشریت است، و بقدری بزرگ و عمیق است که بزرگترین ادیبان دنیا جرات و توانایی تن‌ زدن به این اقیانوس را ندارند و از تفسیر یک سطر از آن عاجزند. و روس‌ها با دل و جون از شاهنامه فردوسی‌ در بزرگترین و مجهزترین موزه‌ها نگهداری میکنند و به قدری برایش اهمیت قائل هستند که این توهم را در دنیا بوجود آوردند که فردوسی‌ شاعر و فیلسوفی از روسیه است.

امروزه آنچه که هم باعث خوشحالی و افتخار است و هم باعث تاسف، ایرانی‌ بودن است. چرا که افتخار به نیاکانمان، و شرم از خودمان، آنچنان در هم تنیده شده که نه یارای رهایی از آن را داریم و نه دردِ این را میتوانیم تحمل کنیم.

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم .

سعدی (طیبات )