‏نمایش پست‌ها با برچسب صائب تبریزی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب صائب تبریزی. نمایش همه پست‌ها

۹.۸.۹۹

سپنجی سرائیست دنیای دون


آنکه ما سرگشته اوییم دردل بوده است 
دوری ما لاجرم از قرب منزل بوده است 
ماعبث در سینه دریا نفس را سوختیم 
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است
صائب تبریزی
 

۲.۵.۹۶

هر چند دل دو نیم بود حرف ما یکیست


موج شراب و موجهٔ آب بقا یکیست
هرچند پرده‌هاست مخالف نوا یکیست
هرموج ازين محيط اناالبحر میزند
گر صدهزار دست برآيد دعا يکیست
خواهی بکعبه رو کن خواهی بسومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما یکیست
این ما و من نتیجهٔ بیگانگی بود
صد دل بیکدگر چو شود آشنا یکیست
درکام هرکه محو شود در رضای دوست
با نيشکر حلاوت تير قضا يکیست
در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز
در آفتاب سایهٔ شاه و گدا یکیست
پروای سرد و گرم خزان و بهار نيست
آنرا که همچو سرو و صنوبر قبا يکیست
بی ساقی و شراب غم از دل نمیرود
این درد را طبیب یکی و دوا یکیست
هرچند نقش ما يکو از ديگران ششست
نوميد نيستيم ز بردن، خدا يکیست
دانند عاقلان که ظفر در رکاب کيست
هرچند دانه بيعدد و آسيا يکیست
از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود حرف ما یکیست
صائب شکایت از ستم یار چون کند
هرجا که عشق هست جفا و وفا یکیست.

صائب تبریزی


۱۷.۱.۹۶

عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان



منت ایزد را که از لطف خدای مستعان
عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان

روی در برج شرف آورد خورشید منیر
حوت از بهر بشارت گشت سرتا پا زبان

یونس خورشید تابان آمد از ماهی برون
با حمل همشیر شد در سبزه زار آسمان

مهر تابان بیضه های برف را درهم شکست
جلوه گر گردید طاوس بهاران ازمیان

زهر سرما را به شیر پرتو از جرم زمین
کرد بیرون اندک اندک آفتاب مهربان

از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
در زمین با گنج زر قارون سرما شد نهان

گرچه خاک از سردی دی کوه آهن گشته بود
ازکف خورشید شد اعجاز داودی عیان

هر طلسم یخ که سرما روزگاری بسته بود
جلوه خورشید پاشید از همش در یکزمان

شد ز هیبت زهره دیو سفید برف آب
ساخت از قوس قزح تا رستم گردون کمان

شوکت سرمای رویین تن به یکدیگر شکست
تا لوای معدلت واکرد ابر درفشان

محو شد چون صبح کاذب از جهان آثار برف
تا شکوفه از چمن چون صبح صادق شد عیان

شد دل سنگین سرما از فروغ لاله آب
برف را مهتاب گل پاشید از هم چون کتان

لاله چون فوج قزلباش از کمین آمد برون
برف شد چون لشکر رومی پریشان در زمان

غنچه شد چون مریم آبستن ز افسون بهار
بوی گل چون عیسی از گهواره آمد در زبان

در کشیدن ریشه سنبل برآید از زمین
دام را در خاک اگر سازند صیادان نهان

شب چو عمر ظالمان رو در کمی آورد و روز
گشت روزافزون چو اقبال شه صاحبقران

جوهر تیغ شجاعت شاه عباس، آنکه هست
نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان

در حریم دیده ها افکند بستر خواب امن
تا خم شمشیر او شد طاق ابروی جهان

شهسوار صیت او آورد تا پا در رکاب
پای در زنجیر ماند آوازه نوشیروان

دامن دولت نمازی گشت در ایام او
از نظرها باده چون گو گرد احمر شد نهان

پادشاهان دگر شوکت ز شاهی یافتند
پادشاهی از شکوه ذاتی او یافت شان

حلم او گر سایه بر کوه بدخشان افکند
خون لعل از مو بمویش چون عرق گردد روان

شهریاران دگر دارند دنیایی و بس
پادشاه دین و دنیا اوست از شاهنشهان

بسکه شد دست ضعیفان در زمان او قوی
مه حصاری می شود در هاله از بیم کتان

رایت بیضای او چون صبح هرجا واشود
لشکر دشمن شود چون خرده انجم نهان

پنجه مرجان کجا گیرد عنان بحر را
پیش عزم او نگیرد دشمن لرزنده جان

خانه بردوشی بغیر از جغد در عالم نماند
بس که شد معمور در ایام عدل او جهان

خون عرق کرده است از شرم کف دریا دلش
نیست مرجان این که گردیده است از دریا عیان

چون جواب تلخ، بی منت به سایل بحر را
می دهد وز شرم همت می شود گوهرفشان

گر چنین خلقش کند مشاطگی آفاق را
همچو زلف از روی آتش عنبرین خیزد دخان

نطق او هر جا که بگشاید سر درج سخن
مستمع را مغز گوهر می شود در استخوان

نیست غیر از شاه ایران هیچ صاحب بخت را
بندگان تاجدار از پادشاهان زمان

چون شد از تعمیر دلها فارغ، از توفیق حق
کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان

وه چه تالاری که صبح دولت از پیشانیش
می دمد چون آفتاب از جیب مشرق هر زمان

گر چه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای
زین عمارت شد بلند، آوازه نقش جهان

این عمارت را چنین پیشانیی در کار بود
کز گشاد او نماند عقده در کار جهان

عالمی در سایه بال هما آسوده شد
تا همای طره اش واکرد بال زرفشان

می شود ز اقبال روزافزون به اندک فرصتی
آستانش سجده گاه سرفرازان جهان

جاودان بادا که تاریخ بلند اقبال اوست
«مسند اقبال این تالار بادا جاودان »

تا بود خورشید تابان شمسه طاق سپهر
جلوه گاه سایه حق باد این عالی مکان.

شعری از صائب تبریزی در مدح شاه عباس کبیر


تصویری از شاه عباس در دوران نوجوانی به همراه ملکه مادر در موزه سلطنتی لندن

Shah Abbas: The Remaking Of Iran, British Museum, London- 

Safavi Empire 1201-1822

۱۶.۱.۹۶

با کلام پارسی زاشعار عالم فارغیم


ما زاهل عالمیم اما زعالم فارغیم
ازغم وشادی ونوروز ومحرم فارغیم

چون گل کاغذ برنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب وناز شبنم فارغیم

ما بخون چون لاله داغ خویشرا به میکنیم
ازنمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم

سینه را یکروز باخورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار واز اندیشه نم فارغیم

نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم زمحنتهای عالم فارغیم

هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام پارسی زاشعار عالم فارغیم.

صائب تبریزی

۱۵.۱.۹۶

طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست


روز وصل است و دل غمدیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست

ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن اینکار در سرپنجه شمشاد نیست

داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چومن در بیضه فولاد نیست

تا بگردن زیرِ بارِ منتِ نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست

برسر آزادطبعان سایه بال هما
درگرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست

ازنگاه عجز ما شمشیر می افتد زدست
دیده مارا نبستن صرفه جلاد نیست

تیشه را بایست اول برسر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست

پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بیسراغ خانه صیاد نیست

دست ارباب قلم را یکقلم برچوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست.

صائب تبریزی



۱۲.۱.۹۶

باد یارب زسعادت همه روزش نوروز


پی‌ خود داشت، زفکر دو جهان آزادم
تا بهوش آمدم از فرش بعرش افتادم

پای من برسر گنج است چو دیوار یتیم
دست خود بوسه زند هرکه کند آبادم

سفر پی‌خودیم پا بهرکاب است، کجاست
باد دستی که بیک جرعه کند امدادم

کار من درگره از پرهنری افتاده است
دارد از جوهر خود موقلم فولادم

باد یارب زسعادت همه روزش نوروز
هر که درعید بیاید بمبارکبادم

ناله مرغ گرفتار اثرها دارد
خواهد افتاد بدام دگران صیادم

خانه آینه را تنگ کند بر شیرین
بیستونی که مصور شود از فرهادم

منهم آن گوهر شهوار که از غلطانی
از کنار صدف چرخ بخاک افتادم

شب آبستن امید شد آنروز عقیم
که من از مادر سنگین دل دوران زادم

به چه امید دهم دامن فریاد زدست
منکه فریاد رسی نیست بجز فریادم

نیست آن مصرع برجسته خدنگش صائب
که اگر بال برآرد، برود از یادم.

صائب تبریزی

۱۰.۱.۹۶

پرگل زجوش حسن تو دامان باغها


ای روشن از فروغ تو چشم چراغها
پرگل زجوش حسن تو دامان باغها

نوروز شد که جوش زند خون باغها
از بوی گل، پریزده گردد دماغها

در رهگذار باد سحرگاه نوبهار
از خیرگی زلاله فروزد چراغها

چون روی شرمگین که برآرد عرق زخود
از خود شراب لعل برآرد ایاغها

در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها

درخاک وخون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن بباد داده زلف دماغها

زان چاشنی که لعل تو درکار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغها

مردان بدیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغها

روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه داغها

نوری نمانده است بچشم ستارگان
افکندنی شدهست سر این چراغها

صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم بخاک فغانی چراغها.

صائب تبریزی

۹.۱.۹۶

شب نوروز منو روز حساب است ترا


گریه سوختگان اشک کباب است ترا
خون این بی گنهان باده ناب است ترا

ناله ای کز جگر سنگ برون آرد آه
ازدل همچو شب افسانه خواب است ترا

بر جگر سوختگان رحم کجا خواهی کرد
که چو دل آب شود، عالم آب است ترا

ناله خشک لبان گرچه ملال انگیزست
طرب انگیزتر از چنگ و رباب است ترا

نشود چشم تو از شور قیامت بیدار
نامه شکوه ما پرده خواب است ترا

آب و آتش چه به خورشید جهانتاب کند
چه غم از سوز دل و چشم پرآب است ترا

هیچ پروا زدهن خوانی بلبل نکنی
سخن تلخ، گوارا چو گلاب است ترا

به عنانداری بیداد نمی پردازی
گرچه ازحلقه خط، پا برکاب است ترا

جوهر تیغ تو چون مور برآرد پر وبال
بسکه در کشتن عشاق شتاب است ترا

بلب چون شکرت راه سخن دارد خط
بچه تقصیر بطوطی شکراب است ترا

خط شبرنگ کزاو حسن نهد پا بحساب
شب نوروز منو روز حساب است ترا

در گلستان تو هر سردنفس محرم نیست
گوش برزمزمه مرغ کباب است ترا

نگذری از سراندیشه صائب زنهار
دل اگر آینه صدق و صواب است ترا.

صائب تبریزی

۶.۱۱.۹۵

قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهر ست


مایه اصل و نصب در گردش دوران زرست
قطره قطره خون چکد تیری که صاحب جوهرست

من لباس فقر پوشم که بیدرد سرست
آستین هرچند کوتاه است چینش کمترست

دود اگر بالا نشيند کسر شان شعله نيست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاترست

کاکل از بالا بلندی رتبه ای پيدا نکرد
زلف از افتادگی لايق مشک و عنبرست

شست و شاهد هردو دعوی بزرگی میکنند
پس چرا انگشت کوچک لايق انگشترست

آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن يکی شمشير گردد ديگری نعل خرست

ناکسی گر از کسی بالا نشيند عيب نيست
روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهرست

صائبا، عيب خودت گو , مگو عيب دگران
هرکه گويد عيب خود او از همه بالاترست.
منتسب به صائب تبریزی

۱۸.۲.۹۴

من از همواری این خلق ناهموار میترسم


ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم
همه از مار من از مهرهٔ این مار میترسم

ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم

خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم

ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم

ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم
که من از گردش گردون کج رفتار میترسم

بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد
ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم

بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیده‌ام صائب
ز خار بی‌گل افزون از گل بی‌خار میترسم.

صائب تبریزی

۳۱.۱.۹۴

چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده


صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده
عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده

هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر
چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده

جام را لبریزتر از دیدهٔ عشاق کن
از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده

کوری بی‌منت از چشم به منت خوشترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده

شبنم از روشندلی آیینهٔ خورشید شد
ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده

چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام
روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده.


حکیم علیقدر ایران زمین، حضرت صائب تبریزی

۲۵.۱.۹۴

هر تشنه‌لب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد


هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد
هر تشنه‌لب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد

کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد

وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی‌رسد

کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی‌رسد

آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه‌ای که به پایان نمی‌رسد

هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی‌رسد.

صائب تبریزی


۲۴.۱.۹۴

تا چشم می زنی بهم، افسانه ایم ما


عمری است حلقه در میخانه ایم ما 
در حلقه تصرف پیمانه ایم ما

از نورسیدگان خرابات نیستیم 

چون خشت، پا شکسته میخانه ایم ما

مقصود ما ز خوردن می نیست بی‌غمی 

از تشنگان گریه مستانه ایم ما

در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست 

سرگشته تر ز سبحه صد دانه ایم ما

گر از ستاره سوختگان عمارتیم 

چون جغد، خال گوشه ویرانه ایم ما

از ما زبان خامه تکلیف کوته است 

این شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟

چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده ایم 

تا چشم می زنی بهم، افسانه ایم ما

مهر بتان در آب و گل ما سرشته اند 

صائب خمیرمایه بتخانه ایم ما.

صائب تبریزی




۲۳.۱.۹۴

ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا


گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا

حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعدهٔ دروغ، دلی شاد کن مرا

پیوسته است سلسلهٔ خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا

شاید به گرد قافلهٔ بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا

گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهٔ قلمرو ایجاد کن مرا

بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا

دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا.

صائب تبریزی


۱۸.۱.۹۴

طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی


سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی
دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی

از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنهٔ ما ای ساقی

پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تابرآید می خورشید لقا ای ساقی

بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزهٔ عمر ترا ای ساقی!

دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟

شعله بی‌روغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی

صائب تشنه جگر را که کمین بندهٔ توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟

صائب تبریزی

۱۷.۱.۹۴

ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟


مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟
برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟

دیوانه‌ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقهٔ طفلان که می‌برد؟

اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟
طفل یتیم را به گلستان که می‌برد؟

جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام
در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟

هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟

سر باختن درین سفر دور، دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد؟

صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می‌برد؟

صائب تبریزی

۱۵.۱.۹۴

خطر بسیار باشد در کمین گردن فرازی را


به خودسازی بدل کن ای سیه دل خانه سازی را
که جز گرد کدورت نیست حاصل خاکبازی را

هدف از تیر باران سینه پر رخنه ای دارد
خطر بسیار باشد در کمین گردن فرازی را

مرا با حسن روزافزون او عیشی است بی پایان
که در هر دیدنی می گیرم از سر عشقبازی را.

صائب تبریزی

۲۲.۱۲.۹۳

جهان برسرکار است


طوفان گل و جوش بهار است ببینید
اکنون که جهان برسرکار است ببینید

این آینه هایی که نظر خیره نمایند
در دست کدام آینه دار است ببینید.

حکیم علیقدر ایران زمین صائب تبریزی

۲۷.۱۱.۹۳

ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم


جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم

دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم

دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقدهٔ مشکل کردیم

باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم

آسمان بود و زمین، پلهٔ شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم

ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشتهٔ ساحل کردیم

رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟

صائب تبریزی


۲۲.۱۱.۹۳

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا


آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای
چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا.

حکیم عالیقدر ایران زمین صائب تبریزی