‏نمایش پست‌ها با برچسب سعدی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سعدی. نمایش همه پست‌ها

۴.۲.۰۱

با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان


رفتی و همچنان بخیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم بمنتهای جمالت نمیرسد
کز هرچه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماهست یا پری
تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک، تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم بتوست
کز تو بدیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد بکام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندانکه جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی بوصل دوست چو دستت نمیرسد
باری بیاد دوست زمانی بسر بری.
سعدی کبیر


۱۹.۱.۰۱

هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار


باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز بگردون رسید، ناله هر مرغ‌  زار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل بچمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو برقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوه‌هاست، سنگ بپا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار 
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
 برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا بتماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
 بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان 
طوطی شکرفشان، نقل بمجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار.

سعدی کبیر
 

راغب - هوای عشق

۱۷.۱.۰۱

حق نباید گفتن الا آشکار


بس بگردید و بگردد روزگار
 دل بدنیا درنبندد هوشیار
 ایکه دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچکار
 اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند
 رستم و رویینه‌تن اسفندیار
 تا بدانند این خداوندان ملک
 کز بسی خلقست دنیا یادگار
 اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
 هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
 ایکه وقتی نطفه بودی بیخبر
 وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
 مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
 سرو بالایی شدی سیمین عذار
 همچنین تا مرد نام‌آور شدی
 فارس میدان و صید و کارزار
 آنچه دیدی برقرار خود نماند
 وینچه بینی هم نماند برقرار
 دیر و زود اینشکل و شخص نازنین
 خاک خواهد بودن و خاکش غبار
 گل بخواهد چید بیشک باغبان
 ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

۱۹.۷.۹۹

همچنین میرو که زیبا میروی

 

اگر ۷ میلییارد انسان زنده روی زمین، از کودک و نوجوان و جوان و میانسال و کهنسال، هرکدام به تنهایی دو خط کوکأیین استنشاق کنند، در مجموع ۵۰ تن کوکأیین مصرف میشود، و این مقدار به تنهایی میزان مصرف یکماه، بله یکماه، مصرف کوکأیین مردمی است که در استانهای همپیمان آمریکا زندگی میکنند. برای خردمند همین یک اشاره بس است تا بداند خداوندش بکجا میرود، و چه اشارهای از گفتار سعدی کبیر شیرینتر:
 کس بدین شوخی و رعنایی نرفت 
خود چنینی یا بعمدا میروی 
روی پنهان دارد از مردم پری 
 تو پری روی آشکارا میروی 
گر تماشا می‌کنی در خود نگر 
 یا به خوشتر زین تماشا میروی 
 مینوازی بنده را یا میکشی 
 مینشینی یکنفس یا میروی 
اندرونم با تو میآید ولیک 
 تاکجا دیگر به یغما میروی 
 جان نخواهد بردن از تو هیچ دل 
 شهر بگرفتی بصحرا میروی 
گرچه آرام از دل ما میرود 
همچنین میرو که زیبا میروی.

۱۶.۱۲.۹۷

اول بنام آنکه بکس نیست مشترک


اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع و پروردگار وحی توانا
اکبر اعظم خدای عالم و آدم 

سیرت خوب آفرید صورت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی
مرغ هوا را نصیب، ماهی دریا
قسمت خود می‌خورند منعم و درویش
روزی خود می‌برند پشه و عنقا
حاجت موری بعلم غیب بداند
در بن چاهی، بزیر سخره سماء
جانور از نطفه می‌کند شکر از نی
برگِ تر از چوب خشک، چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بی‌نیاز، بر همه مشفق
از همه عالم نهان، بر همه پیدا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می‌کند موی بر اعضا
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر
وز همه عیبی مبری و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آنجا که وهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو، فهم کی رسد آنجا.

سعدی



۸.۵.۹۷

ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟


ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگرانرا دادی بطرح!

صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت:
مـاری تــو کــه هـر کــرا بــیـنـی بــزنـی
یـا بـوم کـه هـر کـجـا نـشـینـی بـکـنـی!


زورت ار پــــیــــش مــــیــــرود بــــا مــــا
بـــــا خــــداونــــد غــــیــــب دان نــــرود
زورمــنــدی مـــکـــن بـــر اهــل زمــیــن
تــــا دعــــائی بــــر آســــمــــان نــــرود

ظالم از این سخن برنجید و روی درهم کشید و بر او التفات نکرد که گفته اند: اخذته العزة بالاثم (غرور آدمی‌ را بگناه و بیخبری میکشاند.)
تا شبی آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت و از بستر نرمش بخاکستر گرم نشاند.

اتفاقا همان شخص بر او بگذشت و دیدش که با یاران همیگفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟
گفت: از دود دل درویشان.

حــــذر کــــن ز دود درونـــهـــای ریـــش
کــه ریـش درون عــاقــبــت ســر کــنــد
بـــهــم بـــر مــکــن تـــا تـــوانــی دلــی
کــه آهـی جــهــانــی بــهــم بــرکــنــد

بر تاج شاه کیخسرو نبشته بود:
چـه سـالـهـای فـراوان و عـمـرهـای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت
چنانکه دست بدست آمدست ملک بما
بـدستـهای دگر همچـنین بـخـواهد رفت.

سعدی » گلستان » باب نخست

۲۷.۴.۹۷

نماند آب، جز آب چشم یتیم



چنان خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه‌های قدیم
نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بیرنگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورده مردم ملخ
درآنحال پیش آمدم دوستی
ازاو مانده براستخوان پوستی
وگر چه بمکنت قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم ای یار پاکیزه خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی
بغرید برمن که عقلت کجاست
چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی بغایت رسید
مشقت بحد نهایت رسید
نه باران همی آید از آسمان
نه بر می‌رود دود فریاد خوان
بدو گفتم آخر ترا باک نیست
کشد زهر جایی که تریاق نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک
ترا هست، بط را ز طوفان چه باک
نگه کرد رنجیده در من فقیه
نگه کردن عالم اندر سفیه
که مرد ار چه بر ساحلست ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش
نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش
یکی اول از تندرستان منم
که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد
تو کزمحنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی‌
یکی را بزندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟

مسیح زمان، سعدی شیراز، بوستان باب اول در عدل و تدبیر و رای

۱۱.۱.۹۷

که دوشم قدر بود امروز نوروز, نوروز پیروز


مبارکتر شب و خرمترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست این یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتاب عالم افروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علیرغم بدآموز
مرا با دوست ای دشمن وصالست
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز
شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز
گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود
نمی‌دانست سعدی قدر اینروز.....

سعدی



Norooz ترانه نوروز


۱۱.۳.۹۶

این چشم و دهان و گردن و گوش


ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زان چشم همی‌کنم بهرسو
صد چشمه زچشم من گشاید
چون چشم برافکنم برآن رو
چشمم بستی بزلف دلبند
هوشم بردی بچشم جادو
هرشب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه بچشم خلق زیباست
تو خوبتری بچشم و ابرو
بااینهمه چشم زنگی شب
چشم سیه تراست هندو
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو....

سعدی

۲.۷.۹۵

آدمی‌ دگرگونی نمیابد تنها از صورتی‌ به صورتی‌ دیگر درمیاید


یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.

چون بود اصل گوهرى قابل
تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نخواهد کرد
آهنی را که بد گهر باشد

خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد.

گلستان سعدی ، باب هفتم در تأثیر تربیت

۵.۱.۹۵

در زیر گلیم عشق پنهان... نوروز پیروز


برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یکبار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که بدوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان.

سعدی






۲۳.۱۲.۹۴

باد نوروز علی رغم خزان بازآمد


ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد

بخت پیروز که با ما بخصومت می‌بود
بامداد از در من صلح کنان بازآمد

پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد

دوست بازآمد و دشمن بمصیبت بنشست
باد نوروز علی رغم خزان بازآمد

مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد

باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد

تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب
هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد

عشق روی تو حرامست مگر سعدی را
که بسودای تو از هر که جهان بازآمد

دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد.

سعدی

۱۲.۱۲.۹۴

بوی گل بامداد نوروز ...وآواز خوش هزاردستان


برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان...

حضرت سعدی



۸.۵.۹۴

عاشق گل و مجروح خار اوست


یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

دریای عشق را بحقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست

در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند
وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست

صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار
الا که عاشق گل و مجروح خار اوست

دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست

باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست

گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند
ما را نظر بقدرت پروردگار اوست

اینم قبول بس که بمیرم بر آستان
تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست

بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک
آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست

سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش
عبد آن کند که رای خداوندگار اوست.

سعدی


۱۸.۳.۹۴

دگرچه می‌خواهی؟


ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی
دلم بغمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

ز دیده و سر من آن چه اختیار توست
به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی

بعمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگرچه می‌خواهی؟

حضرت سعدی (ص )




۱۴.۳.۹۴

مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی


هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد
صد کاروان عالم اسرار بگذرد

مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی
هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد

هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش
وین دوست منتظر که دگربار بگذرد

گفتم به گوشه‌ای بنشینم چو عاقلان
دیوانه‌ام کند چو پری وار بگذرد

گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد

بازار حسن جمله خوبان شکسته‌ای
ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد

غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست
الا دمی که در نظر یار بگذرد

آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک
روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد

ترسم که مست و عاشق و بی‌دل شود چو ما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد

سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست
کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد.

حضرت سعدی (ص )




۱۳.۳.۹۴

زین پس من و دردی خرابات


سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات

بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات

دل برده شمع مجلس او
پروانه بشادی و سعادات

جان در ره او به عجز می‌گفت
کای مالک عرصه کرامات

از خون پیاده‌ای چه خیزد
ای بر رخ تو هزار شه مات

حقا و بجانت ار توان کرد
با تو بهزار جان ملاقات

گر چشم دلم به صبر بودی
جز عشق ندیدمی مهمات

تا باقی عمر بر چه آید
بر باد شد آن چه رفت هیهات

صافی چو بشد به دور سعدی
زین پس من و دردی خرابات.

حضرت سعدی (ص )

۱۲.۳.۹۴

او سخن می‌گوید و دل می‌برد


ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز بخواب

از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد
او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب.

حضرت سعدی (ص )

۱۱.۳.۹۴

ای خفته روزگار دریاب


ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته روزگار دریاب

در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب

ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب

خارست به زیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب

ای دیده عاشقان به رویت
چون روی مجاوران به محراب

من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به اکتاب

زهر از کف دست نازنینان
در حلق چنان رود که گلاب

دیوانه کوی خوبرویان
دردش نکند جفای بواب

سعدی نتوان به هیچ کشتن
الا به فراق روی احباب.

حضرت سعدی (ص ) 


۱۰.۳.۹۴

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر بسر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن
چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر کرا وقتی دمی بودست و دردی سوختست
دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را بجان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید بحسن
بلکه سروی چون تو میباید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد
چاره آن دانم که در پایش بمالی رو.

حضرت سعدی