‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی‌ معیری. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رهی‌ معیری. نمایش همه پست‌ها

۱۵.۹.۹۶

باامید وصل از درد جدایی باک نیست


یافتم روشندلی از گریه های نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سرگشته از سودای اوست
جلوه برمن کرد در خلوتسرای نیمشب
در دل شب دامن دولت بدست آمد مرا
گنج گوهر یافتم ازگریه های نیمشب
دیگرم الفت بخورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم
بوی آغوش تو آید ازهوای نیمشب
نیست حالی در دل شاعر خیال انگیزتر
ازسکوت خلوت اندیشه زای نیمشب
باامید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
همچو گل امشب رهی از پای تاسر گوش باش
تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب.

رهی معیری




گلهای تازه برنامه شماره ۳ - محمودی خوانساری - بی همزبان


۱۴.۹.۹۶

نغمه سنجانرا دل ازگلهای رنگین فارغست


عاشق از تشویش دنیا وغم دین فارغست
هرکه ازسر بگذرد از فکر بالین فارغست
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کارنیست
غنچه پژمرده از ناراج گلچین فارغست
شور عشق تازه‌ای دارد مگر دل کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغست
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر بتلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغست
هرنفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجانرا دل ازگلهای رنگین فارغست.

رهی‌ معیری



گلهای رنگارنگ برنامه شماره ۴۸۵ - الهه ، هایده و غلامحسین بنان

۷.۱.۹۵

که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است


رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است
نشان قافله سالار عاشقان این است

مبین بچشم حقارت بخون دیده ما
که آبروی صراحی به اشک خونین است

ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هنوز
بدیده منت آن جلوه نخستین است

نداد بوسه و این با که می توان گفتن؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است

بروشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است

بغیر خون جگر نیست بی نصیبان را
زمانه را چه گنه چوننصیب ما این است

رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من گل روی امیر و گلچین است.

رهی معیری







 

۵.۶.۹۴

گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو


حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو

ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو

در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو

در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟

خار زبان دراز به گل طعنه می زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو

ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو.

رهی‌ معیری

۴.۶.۹۴

سپهر آیتی از همت بلند من است


ستاره شعله‌ای از جان دردمند من است
سپهر آیتی از همت بلند من است

به چشم اهل نظر صبح روشنم زآن روی
که تازه‌رویی عالم ز نوشخند من است

چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند؟
که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است

در آتش از دل آزاده‌ام ولی غم نیست
پسند خاطر آزادگان پسند من است

رهی به مشت غباری چه التفات کنم؟
که آفتاب جهانتاب در کمند من است.

رهی‌ معیری




دل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشب


نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب

فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد
دل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشب

که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟
که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب

بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم
ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب

ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم
رهی از چشمهٔ چشمم خجل شد زنده رود امشب.

رهی‌ معیری

۳.۶.۹۴

دارد امید میوه ز شاخ بریده‌ای


من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار پای بدامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بیرخ تو بماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل
آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قفای او دل از خود رمیده ام
بیتابتر ز اشک بدامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
ماند شفق بدامن در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطرهٔ اشکی ز دیده‌ای

دردی که بهر جان رهی آفریده‌اند
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده‌ای.

رهی‌ معیری


سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست


بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست
سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست

از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم
چون قافله عمر نوای جرسم نیست

افسرده ترم از نفس باد خزانی
کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست

صیاد ز پیش آید و گرگ اجل از پی
آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست

بی حاصلی و خواری من بین که در این باغ
چون خار به دامان گلی دسترسم نیست

از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم
چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست

امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای
آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست.

رهی‌ معیری

۲.۶.۹۴

پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست


وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو؟
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو؟

ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟

بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟

پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو؟

دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی
گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟

رهی‌ معیری

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد


نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید
چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

برهگذار طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید.

رهی‌ معیری

۱.۶.۹۴

که غافلند ز گنجینه ای که من دارم


ز کینه دور بود سینه ای که من دارم
غبار نیست بر آینه ای که من دارم

ز چشم پر گهرم اختران عجب دارند
که غافلند ز گنجینه ای که من دارم

به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست
یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم

سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل
نمیرود غم دیرینه ای که من دارم

تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز
زبانه می کشد از سینه ای که من دارم

رهی ز چشمه خورشید تابناک تر است
به روشنی دل بی کینه ای که من دارم.

رهی‌ معیری



چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفاییهای اوست
می گریزم گر بمن روزی وفاداری کند

گوهر گنجینهٔ عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند.

رهی‌ معیری

۳۱.۵.۹۴

خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم


گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم

هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم

حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم
خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم

گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم

باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم

درد خود را می‌برد از یاد گر من قصه‌ای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم

نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
می‌روم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم.

رهی‌ معیری



ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟


تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟

بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟

چو شمع و گل شب و روزت بخنده می گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟

بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟

رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی؟

رهی‌ معیری

۳۰.۵.۹۴

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد



بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق بجان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا بکنار بودیَم بود بجا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو بداد من رسی من بخدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام.

رهی‌ معیری


بدست برق سپردیم آشیانهٔ خویش


بروی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
بدست برق سپردیم آشیانهٔ خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم زآستانهٔ خویش

بجز تو کز نگهی سوختی دل ما را
بدست خویش که آتش زند بخانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
بناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند بدامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی بناله دهی چند دردسر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش.

رهی‌ معیری

۲۹.۵.۹۴

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا


ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا
سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا

هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا

دل بداغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید
خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا

گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست
گوشهٔ ویرانه گنج شاهواری شد مرا

کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست
عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا

پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر
جا بصحرای عدم کردم حصاری شد مرا

چون نسوزم شمع سان؟ کز داغ محرومی رهی
بر جگر هر شعله آهی شراری شد مرا.

رهی‌ معیری


۲۷.۵.۹۴

نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه


دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم

اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم

سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم

خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم

محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم

شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم

نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم

شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم.

رهی‌ معیری

۲۶.۵.۹۴

صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من


منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من
طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من

با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی
صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من

آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو
چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من

ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار
خسته دردم پرستاری نمیآید ز من

امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی
شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من.

رهی‌ معیری


ستم کشید ولی بار منتی نکشید


سیاهکاری ما کم نشد ز موی سپید
به ترک خواب نگفتیم و صبحدم خندید

ز تیغ بازی گردون هواپرستان را
نفس برید ولی رشته هوس نبرید

چو مفلسی که به دنبال کیمیا گردد
جهان بگشتم و آزاده‌ای نگشت پدید

اگر نمی طلبی رنج نا امیدی را
ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید

طمع به خاک فرو می برد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید آنچه رسید

درود بر دل من باد کز ستم کیشان
ستم کشید ولی بار منتی نکشید

ز گرد حادثه روشندلان چه غم دارند
غبارتیره چه نقصان دهد به صبح سپید؟

نه هر که نظم دهد دفتری نظیر من است
که تابناک تر از خود نمی تواند دید

ز چشمه گوهر غلطان کجا پدید آید؟
نه هر که ساز کند نغمهای بود ناهید

از آن شبی که رهی دید صبح روی تو را
شبی نرفت که چون صبح جامه ای ندرید.

رهی‌ معیری