‏نمایش پست‌ها با برچسب رحیم معینی کرمانشاهی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب رحیم معینی کرمانشاهی. نمایش همه پست‌ها

۳.۹.۹۴

شور وحال کودکی برنگردد دریغا


یادم آمـد، شـوق روزگار کودکی
مـستی بهار کودکی

رنگ گل جمال دیگر درچمن داشت
آسمان جلای دیگر پیش من داشت

شور وحـال کودکی برنگردد دریغـا
قیــل وقال کودکی برنگردد دریغـا

به چشـم من همه رنگی فریبـا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود

نه مراسوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود

شور وحال کـودکی برنگردد دریغـا
روز وشب دعای من بوده بـاخدای من

کز کرم کند حاجتم روا
آنچه مانده از عمر من بجا

گیرد وپس دهد بمن دمی
مستـی کودکانه مرا

شور وحال وکودکی برنگردد دریغا
قیل وقال کودکی برنگردد دریغا.

معینی کرمانشاهی



۳۰.۸.۹۴

استاد رحیم معینی‌کرمانشاهی


استاد رحیم معینی‌کرمانشاهی (زادهٔ ۱۵ بهمن ۱۳۰۱ در کرمانشاه - درگذشته ۲۶ آبان ۱۳۹۴ در تهران) که چند روز پیش در سن ۹۰ سالگی در بیمارستان جم تهران از دنیا رفت، یکی از نوابغ و برجسته‌ترین ترانه‌سرایان ایران بود که آثار هنری ماندگار بسیاری از خود بیادگار گذاشته است.

استاد معینی کرمانشاهی در سال ۱۳۰۱ در کرمانشاه متولد شد. پدرش کریم معینی، ملقب به سالارمعظم، از فرماندهان نظامی حکومت رضاشاه بود که مدتی به حکومت پارس منصوب شد.

معینی، از نوجوانی به شعر و نقاشی علاقه داشت و نقاشی‌ها و سروده‌هایش در نشریات محلی کرمانشاه منتشر می شد. سابقۀ کار ادبی او به سال‌های دهه بیست می رسد. معینی در سال‌های پیش از کودتای بیست و هشت مرداد یعنی در فاصلۀ بین ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۲ مدیریت روزنامۀ محلی «سلحشوران غرب» را به عهده داشت.
اما شهرت کرمانشاهی به خاطر تابلوهای نقاشی یا فعالیت روزنامه نگاری او نیست بلکه به خاطر خلاقیت و استعداد درخشان او در ترانه سرایی است. او ترانه سرایی را از اوایل دهۀ ۱۳۳۰ با کار در رادیو تهران آغاز کرد. اهمیت کار معینی کرمانشاهی، وارد کردن مضامین تازه و تأکید بر تصویرسازی در ترانه سرایی بود. ارتباط با نقاشی دیدی تصویری به او داده بود که در اشعار و ترانه‌های او از جمله منظومۀ اختر و منوچهر که در چهار تابلو سروده، نیز منعکس است. یکی از آثار نقاشی مشهور او تابلویی است که از مسیح کشیده است.

استاد معینی کرمانشاهی با موسیقی دانان و آهنگسازان برجسته‌ای مثل علی تجویدی، جواد لشگری، پرویز یاحقی و همایون خرم همکاری کرد و ترانه‌ها و تصنیف‌های زیادی ساخت که با صدای خوانندگان پرآوازه‌ای مثل مرضیه، دلکش، پوران، حمیرا، پروین، نادرگلچین، عماد رام و داریوش اقبالی اجرا شد.





۳۱.۲.۹۴

نقشها مانی ایام ، بر ارژنگ انداخت


جوهر از چیست ، كه در آینه‌ها رنگ انداخت
وین چه بازی ، كه بر آیینه دلان سنگ انداخت

تو بهر نغمه دلم را زدی آتش‌ای عشق
غم ندانم بصدای تو ، چه آهنگ انداخت

این چه می بود كه ساقی چو بمجلس آورد
بین جام و لب خوش نشیه ما ، جنگ انداخت

مرغ این شب چه نوا داشت خدایا كه سحر
رنگ محنت برخ غنچه دلتنگ انداخت

بگمانی كه بجا درد شرابی است هنوز
زهد ما بر سر هر میكده‌ای چنگ انداخت

رهرو صدق شدم ، رهزن خونریز زمان
سنگها بود كه بر پای من لنگ انداخت

هر كسی از تو گمانی بتخیل افكند
نقشها مانی ایام ، بر ارژنگ انداخت

آنكه در ما طلب وصل ، بصد شوق انگیخت
من ندانم ره ما را بچه فرسنگ انداخت

ما تهی ساغر بزمیم ، حرامش بادا
هر كسی خوشه انگور بر آونگ انداخت

بیكی جرعه مرا صیقل ذوقی بزنید
كه ز بس گشته زمان تیره ، دلم زنگ انداخت.

معینی کرمانشاهی 




۳۰.۲.۹۴

دریا دلی که از سر هر آرزو گذشت


دردا که درد عشق تو از گفت و گو گذشت
وز عمر من مپرس که آبی ز جو گذشت

افسانه ی امید محال من ای دریغ
آنقدر شکوه داشت که از های و هو گذشت

هر کس نشان من ز تو پرسد همین بگوی
دیوانه ای که عاقبت از آبرو گذشت

اکنون حریف مستی من در زمانه نیست
ساقی به هوش باش که کار از سبو گذشت

تطهیر شرط اول ذکر است در نماز
عشق آن عبادتی است که از هر وضو گذشت

دامان من ز قید تو ای عمر پر فریب
رنگین چنان شده است که از شست و شو گذشت

من کیستم به دام تو ای چرخ واژگون
دریا دلی که از سر هر آرزو گذشت.

رحیم معینی کرمانشاهی



۲۴.۲.۹۴

شراب و شعر و آهنگی نمیزند به دل چنگی


در عهد ما ای بی خبران عیش و نوش عمر گذران
شور و حال آشفته سران عزم گرم صاحبنظران
کو کو
در جمع ما ای همسفران داغ و درد صاحب هنران
راه و رسم روشن بصران آه و اشک خونین جگران
کو کو

دلها سرد و جان پر درد و
جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده
نی زن بی نی ساقی بی می
عزم گرم صاحبنظران آه و اشک خونین جگران
کو کو

شراب و شعر و آهنگی نمیزند به دل چنگی
صفای چشمه ساری نمانده در بهاری
نشاط روز و شب رفته ز چهره ها طرب رفته
به کار باده نوشان نمانده اعتباری
جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده
نی زن بی نی ساقی بی می
عزم گرم صاحبنظران آه و اشک خونین جگران
کو کو.

رحیم معینی کرمانشاهی 



۲۳.۲.۹۴

گاهی


خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی ، گاهی

گرمقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی

هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی ، گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
او سپیدی بود از بخت سیاهی ، گاهی

عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند برگل هرزه گیاهی ، گاهی

اشک در چشم فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی

زرد رویی نبود عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی ، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگیست پناهی گاهی.

رحیم معینی کرمانشاهی

۱۶.۲.۹۴

هرچه زاهد بیشتر دور از خدائی بیشتر


هرچه بینا چشم، رنج آشنائی بیشتر
هرچه سوزان عشق ، درد بیوفائی بیشتر

هرچه جان کاهیده تر، نزدیکتر پایان عمر
هرچه دل رنجیده تر سوز جدائی بیشتر

هرچه صاحبدل فزون، برگشته اقبالی فزون
هرچه سر آزاده تر، افتاده پائی بیشتر

هرچه دل رنجیده تر، زندان هستی تنگتر
هرچه تن شایسته تر، شوق رهائی بیشتر

هرچه دانش بیشتر وامانده تر در زندگی
هرچه کمتر فهم، کبر و خودنمائی بیشتر

هرچه بازار دیانت گرم، دلها سردتر
هرچه زاهد بیشتر دور از خدائی بیشتر

هرچه تن در رنج و زحمت، ناامیدی عاقبت
هرچه با یاران وفا، بی اعتنائی بیشتر.

معینی کرمانشاهی


۲.۲.۹۴

با همین شبگردی و دیوانگی از شور عشق


از گشتم امشب ز میخانه اما مست مست
سر درون سینه و تنهای تنها مست مست

با سری از باده آتش به پا کن گرم گرم
با دلی دیوانه و رسوای رسوا مست مست

در میان کوچه ها افتان و خیزان چون نسیم
جامه وارون کرده و شیدای شیدا مست مست

از پس یک روز با این خلق ابکم گنگ گنگ
قفل لب بگشوده و گویای گویا مست مست

همچو طوطی در پس آیینه ی دل قصه گو
چون کلیم از اشتیاق طور سینا مست مست

با همین شبگردی و دیوانگی از شور عشق
باز گشتم امشب ز میخانه اما مست مست.

رحیم معینی کرمانشاهی

۴.۹.۹۳

این چه آبادی كه باید آندگر ویران شود


تابش خورشید باید ، تا كه مه پنهان شود
پرده بر مهتاب نتوان، هرچه مه كتمان شود

نور اگر نورست، خود در ذرهها رخشد بشوق
مهر اگر مهرست و تابد، فارغ از برهان شود

معنی عشق و حقیقت گر بگنجد در دهان
هر سخن بیت الغزل گردد ، ز بس رخشان شود

در پی اثبات خود ، در نفی دیگر كس مكوش
این چه آبادی كه باید آندگر ویران شود

ز آنچه رنگ مصلحت دارد ، حقیقت را مجوی
هركه زان میدان برون شد مرد این میدان شود

آن خدا بینان نخست از خویشتن بیرون شدند
هر كسی كز این و آن بگذشت شخصش آن شود

چون توان دستی بظلمت ، دست دیگر سوی نور ؟
زین دو سویی ، سهم بازیگر همان خسران شود

صدق اگر در دل نشیند ، عالمی گو پتك باش
سینه مردی چنین محكمترین سندان شود

عنكبوت از یك مگس افتد بتار و پود خویش
هركه در آز اوفتد خود خویش را زندان شود

با ریاورز دورو ، از عشق و سر مستی مگو
روح ما را صحبت این ابلهان سوهان شود.

رحیم معینی کرمانشاهی


كنون افسانه پندارند ، كردار كریمانش


سلامی گرمتر ز آتش بكرمانشاه و مردمانش
درودی پاكتر از گل نثار جمله پاكانش

برای آسمان صاف او از عشق من بادا
پیامی بسته بر بال پرستوی بهارانش

نسیمی از بهشت آرد ، دم اردیبهشت او
هنوز از نام شیرین بوی عشق آید زدامانش

نشان مردمی در صدر مردانش چنانستی
كه سعدی آدمیت را كند معنی بدیوانش

برای آنكه بشناسد قدر چنین خاكی
جوانان كاش بنشینند ، پای حرف پیرانش

تظاهر چونكه پا ننهاده در این شهر تاریخی
ز شب تاریكتر گردیده تاریخ فراوانش

تملق چونكه ره نایافته در قلب این مردم
چنان آینه بشناسند در هر شهر ایرانش

حقیقت بسكه لبریز است در این خاك جان پرور
بهر سو عاطفت میتابد از چاك گریبانش

صداقت بسكه سرشار است در این ساده دل مردم
دورنگیهای این دوران نزد چنگی به بنیادش

در این گهواره هر مردی ، از اول تا پدید آمد
محبت دایه‌اش گشت و شرف گهواره جنبانش

در اینجا قاتل خود را ببخشد مرد و زین افزون
نگویم تا نگویی قصه‌ای گفت از نیاكانش

درم اینجا چنان كاه و كرم اینجا چنان كوهی
هزاران حاتم طایی ، قدم بوس فقیرانش

چو آذربایجان افتد بدست خاینی گاهی
بجانبازی از اینجا قد بر افرازد جوانانش

در آن افسانه فرهاد ، پنهان این حفیفت شد
كه كوه بیستون لرزد ز شور عشق بازانش

چرا بر زادگاه خود نورزم عشق ، تا هستم
كه بوی مهربانی آید از كوه و بیابانش

چرا پا بوس این مردم نباشم ، چونكه نشناسد
كس از بگشاده رویی ، میزبانی را زمهمانش

كدامین سنگدل در سر هوای باده نندازد
چو بیند آسمان صاف و شبهای درخشانش

دریغا دیگر آن سالار مردان را نمی بینم
بمیعاد جوانمردان ، فراروی امیرانش

فسوسا آن بزرگان را ، درم از كف برون رفته
كنون افسانه پندارند ، كردار كریمانش

شگفتا اینك اندر زادگاه من چنان خلقی
كه هر كرمانشاهی در خانه خود از غریبانش

عجیبا اینهمه تغییر خصلت از كجا آمد
كه جغدش مست آوای و ، كه دل خامش هزارانش

من از كرمانشه و ، كرمانشه از من تا ابد باقی
در اینجا آنچنانم من ، كه سعدی در گلستانش

ببخشا‌ای سخنور قافیت گر شایگان بینی
سخندان باید از هر كس فزونتر چشم امعانش

جدا زین خلق ویرانم ، بظاهر گرچه آبادم
سرم با شهر تهران و ، دلم در طاق بستانش

بخاك آنجا بسپاریدم ، كه تا باقیست این گیتی
مزارم غرق گل گردد ، ز اشك گلعذرانش

تو‌ای همشهری پاكم ، نگهدار این وصیت را
كه در آغوش شهر خود بیارامد سخندانش.

رحیم معینی کرمانشاهی

۳.۹.۹۳

چشم هم باید نباشد بین ما ، تا بینمت


خدایا کو چنان بختیکه یکدم بی من و ما بینمت
چشم هم باید نباشد بین ما، تا بینمت

هرکجا هستی و من پنهانم اندر خویشتن
وازگون بختانه کوشم که پیدا بینمت

خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع
با درونی اینچنین تاریک ، آیا بینمت ؟

مست گاهی میشوم، شاید بمینا بینمت
خواب گاهی میروم، شاید برویا بینمت

خاطرم جمع است کاندر جمع صد رنگان نه ای
عاشق تنهایی از آنم که تنها بینمت

خلوتی ده تا مگر با حال مستی خوانمت
حالتی ده تا مگر با قلب بینا بینمت

طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام
حاجتی دیگر نمیبینم به سینا بینمت

چون جلال الدین چنانم مست کن کز بیخودی
دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت.

رحیم معینی کرمانشاهی



هایده کاشکی دوست نداشتم

۲۹.۷.۹۳

خندیدن بر دنیا، رندانه چنین باید


میگریم و مینالم، دیوانه چنین باید​
میسوزم و میسازم، پروانه چنین باید​
میکوبم و میرقصم، مینالم و میخوانم​
دربزم جهان شور، مستانه چنین باید​
من این همه شیدایی، دارم زلب جامی​
در دست تو ای ساقی، پیمانه چنین باید​
خلقم زپی افتاده ​
تامست بگیرندم​
در صحبت بی عقلان
فرزانه چنین باید​
یکسو بردم عارف​
یکسو کشدم عامی ​
بازیچه هرز دستی، طفلانه چنین باید
موی تو و تسبیحِ شیخم بدر از ره برد
یا دام چنان باید
یا دانه چنین باید
بر تربت من جانا، مستی کن و دست افشان​
خندیدن بر دنیا، رندانه چنین باید.

رحیم معینی كرمانشاهی