‏نمایش پست‌ها با برچسب ایران. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب ایران. نمایش همه پست‌ها

۹.۵.۰۱

ادامه عیادت بیمار



در اين بخش از دفتر دوم مثنوى و در ادامه عيادت بايزيد از شاگرد بيمار، مولانا به ذکر اهميت روابط انسانى ادامه داده، و عيادت از بيماران را امرى خداپسند معرفى كرده و طبق معمول مثالى را آورده است. و باز طبق معمول احمقترین پيامبر خدا، يعنى موسى را جلو مى اندازد.

آمد از حق سوی موسی این عتاب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب
از طرف خدا پيامى سرزنش آميز به موسى رسيد كه اى موسى كه اگر دستت را زير بغل بكنى، ميتوانى آنراسپيد و تابان، مانند طلوع ماه، بيرون بكشى!

اين مصرع دوم كنايه از معجزه يد بيضاء است.
ید بیضاء يعنى دست نورانى و آنرا از جمله ٔ معجزات موسی ميدانند که چون دست را در زیر بغل برده و بيرون میآورد٫ نوری ظاهر می گشت که همه ٔعالم را روشن می کرد! و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی میگویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چوندست را به بغل می برد بهوش می آمد. و بعضی گویند که کف دست موسی سوخته بودو نشان سفیدی ازسوختگی آتش در دست او بود. ظاهرا موسى دچار بيمارى پوستى گال بوده كه كف دستش را كاملا سپيد كرده بوده است. و اينرا معجزه موسى مينامند! و ميگويند كه معجزه يد بیضاء (دست تابان) از جمله معجزات نه‌گانه موسی بوده است. كه دو بار رخ داده است. يكبار پيش از رفتن به بارگاه فرعون و بار ديگر در بارگاه و نزدفرعون! قرآن در سوره‌هاى اعراف، طه، شعراء، نمل و قصص انبيا از آن یاد کرده و آن را چنین نقل کرده است: «دستت را در گریبانت ببر تا بدون هیچ عیبی سفید و درخشان مانند طلوع ماه، بیرون آید» و چگونه بيمارى گال معجزه خوانده ميشود، فقط ابلهان دانند.

در اينجا عتاب، عتيب خوانده ميشود. چون در ادبيات پارسى قاعده اى است بنام قاعده اماله، و بدين گونه انجام میشود كه شعرا يك كلمه را بصورت اصلى مينويسند و آنرا با كلمه ديگر هم قافيه ميسازند، و بر وزن يكديگرميخوانند، و در اينجا بر طبق اين قاعده، عتاب، عتيب خوانده ميشود تا با جيب مناسب و هم قافيه باشد.

مشرقت کردم ز نور ایزدی
من حقم رنجور گشتم نآمدى
من ترا بنور ايزدى تابانت كردم ولى تو زمان رنجورى و بيمارى به عيادت من نيآمدى.

گفت سبحانا تو پاکی از زیان
این چه رمزست این بکن یارب بیان
موسى باز منظور خدا را نفهميده و ميپرسد، خدايا تو كه مريض شدنى نيستى، پس چرا مريض شدى؟ خداياخودت مرا از نادانى و نا آگاهى از اين رمز، بيرون بكش، و بگو منظورت چيست.

باز فرمودش که در رنجوریم
چون نپرسیدی تو از روی کرم
گفت یارب نیست نقصانی ترا
عقل گم شد این سخن را برگشا
تكرار همان گفتگوى بالا.

گفت آری بندهٔ خاص گزین
کشت رنجور او منم نیکو ببین
خداوند توانا به موسى گفت، آن انسانى كه عزيز من است، بيمار و رنجور گشته، و زمانى كه يكى از عزيزان من، بیمار و رنجور ميگردد، انگار خود من رنجور شده ام.

هست معذوریش معذوری من
هست رنجوریش رنجوری من
معذور بودن او، معذور بودن من است. و بيماريش، بيمارى من.

تا اينجا، سخن مولانا بود، پس از اين سوء استفاده احمقها از اين داستان، و وارد كردن حماقت به مثنوى وهفتاد من ساختن آن است. و نشان دادن اينكه منظور مولانا را بطور كلى نفهميده و به صحراى كربلا زدند.
احمقها نوشتند:

هر که خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
هركه ميخواهد كه با خدا همنشين گردد، برود و بغل دست عزيز خدا بنشيند! اين سخن هم اشتباه است و هم كفراست و هم ابلهانه است. چرا؟ چون در نزد خدا هر آدمى حساب و كتاب و مقام و منزلت خودش را داراست. وهيچكس بر ديگرى ارجحيت ندارد. و نظام خدا با پارتى بازى و پادرميانى و وساطتت اين و آن، تغيير نيافته وديگرگون نميگردد. خدا يك پادشاه ظالم نيست كه در درگاه خود مليجك ها و يا اياز هايى را داشته باشد وبخاطر آنان هر كار بى منطقى را انجام دهد. و درنتيجه هر پليدى كه بخواهد كارش در نزد خدا راه افتد، برود وبه مليجك او رشوه اى داده و يا او را ببيند تا برايش در نزد خدا پادرميانى كند و كارش را درست كند! و يا براى راه یابی به درگاه خدا، كافيست برود و پيش مليجكش بنشيند!

منطق خدا، منطق آينه است، آنچه نشان دهى، همان را ميبينى و استثناء هم ندارد. اينرا از كجا ميتوان فهميد؟از همان داستان آدم و حوا. آيا كسى از آدم برای خدا عزيزتر بود؟ مسلما نه. ولى وقتى بد كرد، همان را، پاسخ گرفت.

از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی ز آنکه جزوی بی کلی
در ادامه حماقت آخوندى ميخوانيم كه، اگر از عزيزان خدا جدا شوى (بكسلى) هلاك خواهى شد، چون آنوقت حقیری هستى كه به اصل ماجرا وصل نيست. جزى هستى كه فاقد كل است!

هر که را دیو از کریمان وا برد
بی کسش یابد سرش را او خورد
هركس را كه ديوان و اعمال پليد، از عزيزان خدا دور كند. آن ديوان او را تنها گير آورده و سرش را ميخورند. بيچاره مولانا را كه با اين اراحيف، آلوده ساختند.

یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر شیطان باشد این نیکو بدان
اگر يك لحظه و يك آن، به اندازه يك وجب و كف دست، از جمع عزيزان و مردان خدا دور شوى، بدان و آگاه باش که در مكر شيطان گرفتار آمدى.

پرسش اينجاست كه اوصولا آدميان خدايى چه كسانى هستند و چگونه ميتوان آنان را شناخت. آيا هر شيادى راكه مانند آخوند و كشيش و خاخام، خود را مرد دين و خدا ميداند، ميتوان تحمل كرد و او را بر حق دانست؟ دردنياى امروز كه هر حيوانى كه بر اساس غزيزه زندگى ميكند، از اكثر آدميان اشرفتر است، چگونه ميتوان مردان خدا را كشف كرد؟ و آنان را الگوى خود قرار داد و از آنان براى رسيدن به خدا مدد جست؟ پس راندن مردم معمولی، و يا كسانيكه قدرت تشخيص واقعى ندارند، بطرف شيادان، با وعده همنشينى با خدا، در واقع يك گمراهی و رذالت در حق بشريت ، و رساندن آنان به سراب ابليس است. كارى كه مولانا با تمسخر ابنيا درمثنوى، بشدت منع و با آن مبارزه ميكند.

نويسنده: مريم

۶.۵.۰۱

زکریا رازی و شاگردان



در اين بخش از دفتر دوم مثنوى، به دو مطلب پرداخته ميشود: ١- روح را صحبت ناجنس عذابيست عليم. يعنی مصاحبت و همنشينى میبایستی بطور معمول ميان جانداران همگون برقرار گردد. و جانداران ناهمگون يكديگر را بهم جذب نكرده و هيچگونه همراهى و رفاقتى ميان آنان بوجود نميآيد. ( و اين واقعا اشتباه است. همسايه من، سگ و گربه اى دارد كه عاشق همديگرند و با هم ميخورند، ميخوابند، بازى ميكنند و دوستان جدا ناشدنى هستند. وامثال اینگونه دوستیها در بین حیوانات نا همجنس بسیار است. و موارد زيادى وجود دارد كه دو نا همجنس، در كنار هم با مسالمت و دوستى روزگار ميگذرانند. در اينجا همچنین گفته میشود كه اگر آدماى بدجنس به كسى اظهار علاقه و برقرارى دوستى كنند، بايد انديشناك شد كه آيا در ميان آنان تجانس و نقطه مشتركى وجود دارد و يا موضوع چيز ديگريست. و آيا اينكه ميگويند، كه افراد را ازهمنشينان و دوستانشان، ميتوان شناخت، صحت دارد يا خير. ٢- به دو روش ميشود آدم خدايى را شناخت: - ملائك بر او سجده ميكنند. - ابليس او را انكار كرده و با دشمنان او جهودان و يا انكار كنندهگانند.

۳.۵.۰۱

خرس و اژدها و سوار ۳



در ادامه داستان خرس و اژدها و سوار، چندين بيت است كه متعلق به مولانا است و از همين چند بيتى كه در زيرميآيد، ميتوان فرق بين تفكر و نوشتار مولانا با ابيات مسخره و تقلبى و وارداتى به مثنوى را ديد و حس كرد. دراينجا مولانا از حقانيت خود و اينكه او خورشيدى تابان و يا شمس تبريز است ميگويد.

گفت از اقرار عالم فارغم
آنک حق باشد گواه او را چه غم
نيازى به تائيد ديگران(عالم) ندارم، وقتى ايزد توانا، مرا قبول دارد و گواه من است، چه غم كه يك عالم مخالفم باشند.

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد، که آن خورشید نیست
در واقع اگر نادانان مرا تائيد كنند، دليل آن ميشود كه من ناحقم. مانند اينكه اگر خفاش بگويد كه از نورخورشيد نوشيده است، بدان و آگاه باش كه آن خورشيد نبوده است.

نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
در واقع نفرت خفاش صفتان كه جز پليدى و تاريكى قادر به ديدن چيزى نيستند، دليل وجود نور و خورشيداست، دليل اينكه من(مولانا) خورشيد تابانم، شمس تبريزم.

گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی می‌شود

اگر جعل(حشره سرگين خور) به خوردن گلاب مايل گردد، در گلاب بودن آن بايد شك كرد، و دليل آن است كه گلاب واقعى نيست.

گر شود قلبی خریدار محک
در محکی‌اش در آید نقص و شک
اگر مثلا طلاى تقلبى(قلبى) محكى آورده و بگويد كه با اين مرا محك بزنيد، در اصالت محك بايد شك كرد.

دزد شب خواهد نه روز اینرا بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
يك دزد براى دزدى نياز به شب و تاريكى دارد و نه روز، و من روز هستم، روزى كه نورش همه جهان را روشن وتابناك ميكند.

فارقم فاروقم و غلبيل وار
تا که، که از من نمی‌یابد گذار
من محك جدا سازى حق از ناحق و باطلم، و مانند غلبيل، خالص را از ناخالص جدا ميسازم. سره را از ناسره نشان ميدهم. غلبيلى هستم كه كاه را از گندم جدا ساخته و اجازه نميدهم كه كاه از من گذر كند. غلبيل: غربال

آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوشست آن نفوس
من سبوس را از آرد جدا ميكنم، تا ذات و اصل را از ظاهر جدا ساخته باشم. و بگويم، اين نقش است و آن ذات. نفوس يعنى ارواح سه گانه، روح گياه، حيوان و انسان.

من چو میزان خدایم در جهان
وا نمایم هر سبک را از گران
ميفرمايد من ترازو و ميزان خدا در روى زمينم. توسط من افراد سبك و سنگين شده و حق و باطل از هم تشخيص داده ميشوند. اگر فهميدى مولانا چه ميگويد، حقى، درغير اينصورت در خودت شك كن.

گاو را داند خدا گوساله‌ای
خر خریداری و در خور کاله‌ای
در عالم يكى مانند گوساله، گاو ميپرستد و او را خدا ميداند، تو هم كه درگير دين و مذهب ساخت بشرى، درواقع خریدار خرى و شايسته آخور.

من نه گاوم تا که گوسالم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
من گاو نيستم كه يك گوساله مرا بپرستد. خار هم نيستم كه اشتران بدنبال استفاده از من باشند و توسط من به نان و نوايى برسند. از من بت نسازيد و يا با تظاهر به مولانا شناسى، براى خود اعتبار كسب نكنيد.

او گمان دارد که با من جور کرد
بلک از آیینهٔ من روفت گرد
او ( منظور از او كيست؟ خصم؟ منكران؟ مغرضان؟ مردم ناروا؟) گمان دارد كه با ستم به من ضربه زده است. ديگر نميداند كه در واقع زنگ و غبار آينه روح و روان مرا زدوده و باعث بهتر شدن، تابانتر شدن، و والاتر شدن من ميشود. ادب از كه آموختى؟ از بى ادبان.

– تتمهٔ خرس و اژدها و سوار:

شخص خفت و خرس می‌راندش مگس
وز ستیز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روی جوان
آن مگس زو باز می‌آمد دوان
خشمگین شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت
سنگ آورد و مگس را دید باز
بر رخ خفته گرفته جای و ساز
بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد
خرس كه به ناجى خود دل بسته بود، زمانى كه مرد ميخفت، در كنار او به نگاهبانى ميپرداخت و مگسهاى او راميپراند. يكبار يك مگس سمج روى صورت مرد نشست و خرس چندين بار او را پراند. درآخر خشمگين شد و ازكوه سنگى جدا ساخته و بسراغ مگس رفت. از قضا مگس روى صورت مرد نشسته بود. خرس سنگرا محكم بروی مگسى كه در صورت مرد جا خوش كرده بود كوبيد.
سنگ روی خفته را خشخاش کرد
این مثل بر جمله عالم فاش کرد
سنگ صورت مرد را از هم پاچيد و "مثل", دوستى خاله خرسه را در دنيا مشهور گرداند.

مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر اوست کین
با ابله دوستى كردن مانند دوستى با خاله خرسه است، آنجاييكه محبت ميكند، درواقع ضربه ميزند، و آنجايی که مهر ورزى ميكند، و قهر كرده و ميرود، لطف كرده است.

عهد او سستست و ویران و ضعیف
گفت او زفت و وفای او نحیف
دوست ابله به قول خود عمل نميكند. ادعايش زياد و عملش كم است.

گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن
اگر حتى سوگند بخورد هم نبايد به او اعتماد كرد و حرفش را باور نمود، چراكه آدم دروغگو سست پيمان هم هست و سوگند خود را هم خواهد شكست.

چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ
چه با قسم و سوگند و چه بدون آن، گول احمق را نبايد خورد.

نفس او میرست و عقل او اسیر
صد هزاران مصحفش خود خورده گیر
افراط و زياده روى در اعمال ابله، حرف اول را ميزند، چرا كه كم خرد است. و حتى اگر صدها كتاب هم خوانده باشد، باز هم كلاس اول است.

چونک بی سوگند پیمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشكند
بى سوگند پيمان ميشكند، با سوگند هم همينطور.
زانک نفس آشفته‌تر گردد از آن
که کنی بندش به سوگند گران
چرا كه اين خاصيت آدم عاميست كه اگر چيزى را بر او منع كنى، بدان راغبتر ميگردد. اگر با سوگند او رامجبور به كارى كنى، او براى انجام آن كار، از اين بند حريصتر ميگردد و مشتاقتر.

چون اسیری بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بیرون جهد
مگر ميشود يك اسير ضعيف بند بر حاكمى قوى نهد؟ شدنى نيست، چون هم بندى كه ميبندد سست است و همحاكم قويست.

بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
می‌زند بر روی او سوگند را
پس حاكم آن بند ضعيف را با قدرت پاره كرده و بر سر اسير ميكوبد. آدمى هم كه اسير زياده خواهى و زبونی افراط گردد، درواقع اين ديو ها را حاكم بر خود كرده است. و سوگند او حكم همان بتد سستى است كه بر ديوحاكم، ميبندد و در نتيجه پيمان شكنى خواهد كرد.

وانک حق را ساخت در پیمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند
درحاليكه خدا شناس، اگر پيمان ببندد، هيچ چيزى نميتواند باعث شكستن آن پيمان شود، چراكه او آن پيمان راماتتد ريسمانى ضخيم بدور نقاط ضعف و زبونى خود كشيده و اجازه نميدهد كه او را تحت كنترل درآورده و عهدشكنى كند. چون براى خداشناس، دوستى و رضايت خدا، اصل اول زندگيست و باقى همه هيچ.

۲.۵.۰۱

خرس و اژدها و سوار ۲



داستان خرس و سوار و اژدها بدين ترتيب ادامه ميابد كه:

خرس هم از اژدها چون وا رهید
وآن کرم زان مرد، مردانه بدید
چون سگ ياران غار آن خرس زار
شد ملازم در پی آن بردبار
خرس وقتى با لطف و دلاورى سوار از چنگ اژدها رهايى يافت، مانند سگ ياران غار و يا اصحاب كهف دنبال سوار، براه افتاد. داستان ياران غار از داستانهاى باستانى ايرانىيست كه در اديان ساختگى يهود ومسيحيت و اسلام كپى شده (داستان اصحاب كهف) و نام و ماهيتش تحريف و تغيير يافته است. (شرح ماجرادر انتهاى اين قسمت)

آن دلاور سر نهاد از خستگی
خرس حارس گشت از دل‌بستگی
پس از مدتى سوار دلاور به استراحت پرداخت و خرس هم كه به ناجى خود دل بسته بود، به نگاهبانى پرداخت. حارس يعنى حراست كننده، نگهبان.

آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست
ای برادر مر ترا این خرس کیست
مرد و خرس باهم سفر ميكردند و همه جا باهم بودند تا اينكه فضولى از ديدن ايندو متعجب گشته و از سوارشرح حال را پرسيد.

قصه وا گفت و حدیث اژدها
گفت بر خرسی منه دل ابلها
سوار داستان خرس و چگونگى نجات او از چنگ اژدها را تعريف كرد و گفت كه پس از آن خرس به او دل بسته ودوستش شده است. مرد فضول گفت، دل به محبت خرس نبند و خواهان دوستى خاله خرسه نباش، اى ابله.

دوستی ز ابله، بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست
چراكه خرس ابله است و نادان و با چنين موجود ابلهى نبايد دوستى كرد، چرا كه دوست احمق از دشمن بدتراست و بهر تدبيرى ميبايستى او را از خود دور ساخت.

۱۸.۴.۰۱

موسى و شبان ٣




پس از اينكه بر اثر آخوند بازى موسى، شبان بيگناه سر به بيابان گذاشت، خداوند موسى را بسيار نكوهش كرد، و سپس براى اينكه موسى دوباره حماقت نكند، در اينجا ميگويد كه در سر موسى بفرمان حق، دانش الهى قرار داده شد! و رازهايى به او گفته شد كه نبايد از آنها سخن گفت! اينجا دو پرسش بوجود ميآيد: ١- آيا خدا از نادانى موسى خبر داشت؟ پاسخ ، "خير" ، نميتواند باشد، چراكه چيزى از خدا پنهان نيست. پس پرسش بعدى پيش ميآيد كه اگر خدا از نادانى موسى در علم خداشناسى خبر داشت و ميتوانست، توسط وحى، دانشها و آگاهيهاى لازم را در مغز موسى بگذارد، چرا اينكار را زودتر نكرد و پيش از اينكه موسى، به شبان لطمه روحى بزند، او را مطلع نساخت؟ و رندان معتقد هستند كه گفتن اسرار به آدمى مرحله پنجم و شهر پنجم عشق و عرفان عطار است و در اين مرحله خدا اسرار ناگفته را به آدمى ميدهد و موسى اين مرحله را پس از برخورد با شبان، طى ميكند! كه بعيد بنظر ميآيد كه بنده اى كه هنوز در نيمه راه است، هنوز ناقص است، بعنوان رهبر معنوى مردم و پيامبر به آنان حقنه شده و ما ترا براى وصل كردن فرستاديم به او چسبانده شود. و مولانا بسيار زيركتر و باهوشتر و آگاهتر از اين حرفهاست، و بهمين جهت، پنج بيت بعدى بشدت مشكوك است و ظاهرا توسط يهوديان به مثنوى وارد شده است، چرا كه در اين پنج بيت، نويسنده سعى دارد تا موسى را از حماقت و نادانى و نداشتن آگاهى در علم خداشناسى واقعى تطهير كرده و او را از زير سئوال بيرون بكشد. پس ميگويد كه خداوند به موسى دانشى داد كه عدم آن باعث حماقت او در برابر شبان شده بود. تصور من اينست كه اين پنج بيت وارداتيست و از مولانا نيست، چون بسيار سطحى و بيمعناست، وصله اى كه به مولاى ما نميچسبد.
بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید بگفت
بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد بخود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را برکند
ور نویسم بس قلمها بشکند
بيچاره مولاى ما كه بيش از يك ميليون كيلومتر سخن گفته تا مردم را آگاه سازد و در اينجا به يكباره آخوند و يا بهتر بگويم خاخام گشته و مردم را به نا آگاهى فراخوانده و حتى بشيوه جهودان تهديد كرده كه اگر رازى را افشاء كرده و بگويد، آتشى آيد بسوزاند خلق را! و عقلها را از جا ميكند و قلمها را ميشكند!
برگرديم به مثنوى:
چونک موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
پس از اينكه خداوند موسى را نكوهش كرد، موسى بدنبال شبان بطرف بيابان دوان شد.

۱۵.۴.۰۱

جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست


پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حكمها می راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمك راه می رفتیم
كوچه باغ ساكتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و كم رنگ
گمشده در ظلمت این برف كجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شكایتهای غمگینی كه می كردیم
با حكایتهای شیرینی كه می گفتیم
هیچ كس از ما نمی دانست
كز كدامین لحظه ی شب كرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست كاین راه خم اند خم
به كجامان میكشاند با
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این كج بار خامشبار ،‌از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی‌شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی‌پروا
گاه گویی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افكنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی كه پیش از این
رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند


موسى و شبان ٢




وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
خدا موسى را فراخواند و به او گفت، واقعا كه گل كاشتى و بنده مرا از من جدا ساختى! وحى يعنى اتصال و ارتباط ناپيدا میان آدميان و خداوند، و به سه صورت امکان‌پذیر است: ١- وحی مستقیم: گفتار الهی که هیچ واسطه‌ای میان خدا و آدمى نباشد. و اين ويژه كسانيست كه تمامى پليديها را از خود دور ساخته و جز رضاى خدا هدف ديگرى در زندگى ندارند. اين افراد بدليل نداشتن ديو و پليدى دچار مرگ و اهريمن نشده و صدها سال زندگى ميكنند و خدا از اينها دست نميكشد و عمرشان آنقدر طولانيست كه در آخر خود از خدا مرگ را ميطلبند. ٢- وحی غیرمستقیم: گفتار الهی که از پشت حجاب شنیده شود، مانند سخن گفتن خداوند با موسی به واسطۀ بته خار آتش گرفته، و يا به واسطه همين سايت كه اينك درحال خواندنى. و اين مختص كسانيست كه افراط و حرص و طمع و ظلم به ديگران را كنار گذاشته و در تلاش براى رسيدن به درگاه الهى هستند.٣- وحی غیرمستقیم به واسطه آدم خدايى و يا خاص. گفتار الهی که عزيز خدا آن را حمل نموده و به ديگرى برساند. و اين ويژه كسانيست كه در لحظاتى از صميم دل خدا را صدا زده و بقول معرف دل سوخته گان بيچاره اى هستند كه از سر درد خدايا گفته اند. و يا كسانيكه قلبا خواستار انسان شدنند ولى بدلايل گوناگون ناتوان به اينكارند.

تو برای وصل کردن آمدی
نى برای فصل کردن آمدی
خدا به موسى گفت ترا براى اين برگزيدم كه بندگان مرا به من پيوند زنى، نفرستادم كه پيوند آنان را با من ببرى!

۱۳.۴.۰۱

موسى و شبان ١




مولانا در داستان موسى و شبان به مردم چگونه مناجات كردن با خدا را ياد داده و به چندين درس كليدى كه در راه يافتن راه خدا، ميبايست آموخت اشاره ميكند: ١- مناجات با خدا به زبان و آيين و رسوم و زنجير زنى و سينه زنى و امام و امامزاده و حتى پيامبر خدا، نيازمند نيست. ٢- خداشناسى در نهاد بشر قرار دارد و اگر آينه جان آدمى با تربيت غلط و دين و رسوم بربرها آلوده نگردد، رسيدن بخدا بسيار سادهتر است. ٣- هيچ كس نميتواند خدا را به آدميان بشناساند بجز خود فرد. و حتى كسانيكه بندگان خاصند و خود را پيامبر ميدانند، هم از اين فعل عاجزند، چرا كه ميشود فيل شناسى در تاريكى. ٤- ابليس با ساخت دين آدمى را از خدا و ذات و اصل خويش دور ساخت.
٥- موسى از خداشناسى چيز زيادى نمى دانست، و درنتيجه رسالت راهبريش زير سئوال است.
مناجات چوپان و حماقت موسى:

دید موسی یک شبانی را براه
کو همی‌گفت ای خدا و اى اله
موسى رهبر معنوى يهوديان، ويا كسانى كه رسالت عيسى را انكار كرده و به همين سبب لقب جهود و ياانكار كننده بر پيشانيشان نقش بسته است، روزى چوپانى را در حال نماز و نيايش بدرگاه ايزد توانا ميبيند و ميشنود كه چوپان ميگويد:

تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
اى خداى من تو كجايى تا من خدمتت كنم، كفش برايت بدوزم، موهايت را شانه كنم.

دستكت بوسم بمالم پايكت
وقت خواب آيد بروبم جايكت
دست و پاى عزيزت را بمالم و شبها رختخوابت را برايت آماده كنم.

۱۱.۴.۰۱

دفتر دوم ملكه سبا و هدهد، بلقيس




در اين بخش از دفتر دوم اشاره اى به داستان ملكه سبا و پياميست كه هدهد براى او ميآورد. اصل داستان مربوط به كتاب عطار كبير فيلسوف و دانشمند بزرگ عالم بشريت، منطق پرندگان (منطق الطير) است. داستان ملكه سبا، در قرآن بنام بلقيس و سليمان در سوره نمل آمده است. اينكه اين بخش از مولاناست، بشدت ترديد آميز است، چراكه بسيار سطحى و كم عمق است و كاملا معلوم نيست كه هدف از نوشتن اين بخش چيست و چرا مولانا اين بخش را در اينجا نوشته و هدفش چه بوده است. بهرحال اين بخش را بعنوان نمونه اى از دستبرد جنايتكارانه ادبى در اينجا مينويسم و هرگونه مسئوليت، درجهت فهم و درك و قبول و و و به عهده خوانندهگان وا ميگذارم.
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
بخشايش صدباره خداوند بر آن ملكه اى باد كه خردمندتر از صد مرد بود. همين بيت هزاران فرشسنگ از افكار مولانا بدور است و افكار مرتجع و آخونديسم دوران قاجار را نشان ميدهد. مولانا بجز تقسيم آدمها به دانا و نادان، عامى و الهى، خط كش ديگرى براى قياس بين آدما نداشته و هيچگاه مخلوقات خدا را از روى ويژهگيهاى ظاهرى آنان به گروهها و دستجات گوناگون تقسيم نكرده و آنان را با هم بدين گونه مقايسه نمينمايد و اينكار فقط و فقط از بربر ها ، عوام، نادانان ، مجانين و آخوندها برميآيد و بس. مرده در اينجا يعنى مرد شجاع، مرده در تداول نوعی معرفه برای کلمه مرد، مرد معهود، شجاع ، بهادر است.

هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
هدهد يكى از پرندگان داستان منطق لطير است كه با نمايندهگان پرندگان جهان در سفر عرفانى به كوه قاف بدنبال يافتن سيمرغ و يا خدا است. ميگويد روزى هدهد از سليمان نامه و پيامى براى ملكه سبا ميآورد كه حاوى سخنانى از سليمان است. نامه بيآورد و نشان، در گذشته وقتى پيامبران و نامه رساننان پيام و نامه اى را تحويل ميدادند، ميبايستى نشانى هم از كسيكه نامه را فرستاده نشان ميدادند تا دريافت كننده مطمئن ميشد كه نامه اصل است.

۱۰.۴.۰۱

لقمان حکیم ۵



در این بخش مولانا از انسان و انسانیت سخن گفته و از آدما میخواهد تا نیک بیاندیشند و در نتیجه راه سعادت و خوشبختی را بیابند. و یافتن این راه سخت و دشوار نیست، سنگلاخ نیست، پستی و بلندی ندارد و بسیار هموارتر و ساده تر از آنچه مینماید، است. چگونه؟ خوب بخورید، خوب بیآشامید، خوب بخوابید، فقط افراط نکنید، حرص نزنید، و بهیچ جانداری ظلم نکنید. بهمین راحتی.

چونک ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تاویل نقصان عقول
این بشر خدانشناس است که یک ناقص عقل را پیامبر و رسول خود میداند. و هنگامی که یک ناقص عقل, رهبر و رسول مردم میگردد، حماقت و جهالت و ناقص عقلی و خدا ناشناسی عمومیت یافته و به دیگران هم سرایت میکند. درست همان اتفاق ننگینی که ۴۳ سال است در ایران رخ داده و هنوز جریان دارد. در تأویل نقصان عقول، یعنی عقلهای ناقص عاجز از درک و فهم و تاویل و‌پی بردن به آنچه که مقصود و منظور واقعی خداست، میباشند.

زانک ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم. لایق لعن و زخم
آنکه جسم و تن ناقص دارد، لایق حمایت و پشتیبانی و رحم است و نه نفرين و تمسخر و بی اعتنایی.

نقص عقلست آنکه بد رنجوریست
موجب لعنت، سزای دوریست
آنچه که موجب لعنت است و باید از آن دوری جست، کم عقلی و بیخردیست. آنکه ناقص عقل است، احمق است، دارای جهل مرکب است، آدم بشو نیست، هم لایق لعن و نفرین است و هم اینکه باید ازش دوری جست.

۸.۴.۰۱

لقمان حکیم ۴



در این بخش مولای ما، با الهام از محبتی که بین شاه و شیخ وجود دارد، از تاثیرات «محبت و بی محبتی» بر روی هستی(چه آدمیان و چه جماد)از نظر علمی و عرفانی سخن میراند و دریایی از معرفت را بطرف جوی های باریک و کم عمق اذهان خوانندگان میفرستد که گاها این جویها کشش این دریا را نداشته و درنتیجه سیلی بنیان کن براه افتاده و آدمی را از جا کنده و با خود برده و او را از خود بیخود میسازد.

از محبت تلخها، شیرین شود
از محبت، مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
کلمه «درد» که میبایستی دورد خوانده شود در این بیت، هم در مصرع اول و هم در مصرع دوم تکرار شده است. در مصرع دوم میگوید از محبت، شراب از ناخالصیها پاک و شفاف شده و درد آن موجب شفا و تندرستی است. پس از ساخت شراب، آنرا در خمره ها کرده و بمدت زیادی در جایی خنک قرار میدادند تا ناخالصیهای آن ته نشین شده و شراب به اصطلاح صاف و شفاف شود. آن ناخالصیهایی که در ته خمره و یا کوزه شراب ته نشین میشد، را درد مینامیدند. این درد را دستفروشان در کوچه ها جار زده و به مردم میفروختند و اعتقاد بر این بود که این درد بهترین دارو برای پاک سازی بدن از سموم است. و شخصی که درد میفروخت را دردکش مینامیدند. شافی یعنی شفا بخش. درد در مصرع دوم یعنی همان درد شراب که حکم دارو را دارد و شفا میدهد. درد در مصرع اول یعنی کدورت و ناراحتی بوجود آمده. و منظور این است که با محبت کدورتها از میان میرود و صفا و صافی بوجود میآید.

از محبت خارها گل میشود
وز محبت سرکه ها مُل میشود
از محبت بارانی که یکی دو بار در سال بر روی یک کاکتوس پر از خار، میبارد، موجب به گل نشستن کاکتوس میشود. مل نه سرکه است و نه شراب و هم خواص اینرا دارد و هم آنرا. میگویند آدمی اگر کاردان باشد از انگور شراب میسازد، اگر نابلد باشد از انگور سرکه میسازد و اگر تازه کار و مبتدی باشد نتیجه شراب سازی، چیزی بنام مل میشود. و بیشتر از مدارا کردن با سرکه مل بدست میآید که در اینجا منظور مرشد ما، از تبدیل سرکه به مل است. مل مزه ای بین تلخی و ترشی دارد و الکل بسیار کمی هم داراست.

از محبت دار تختی میشود
وز محبت بار بختی میشود
معنی صوری این بیت اینست که از محبت، قتلگاه تبدیل به فراخ بالی و استراحت میشود و سختی موجب سعادت. از داستان پشت این بیت بیخبرم.

۵.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۳



در این قسمت مولانا به شرح دوستی شاه با لقمان پرداخته و حکایتی از آنچه که مابین ایندوست را مثال میزند. مولانا توسط این حکایت درس قدرشناسی و ارزش نهادن به داشته های آدمی را متذکر شده و به خواننده میگوید: اگر در رابطه با یکی از عزیزانتان به تلخی برخوردید، بخاطر سابقه دوستی و مهر و محبتی که زمانی بین شما بوده، از او ایراد نگیرید و برای یک دستمال قسطنطنیه(قیصریه) را به آتش نکشید. و دوستی را بهم نزنید و گذشت داشته باشید. و پا را از این فراتر نهاده و به آدما میگوید: هرچه که دارید از خدا دارید، پس بخاطر هر تلخی ناچیز و یا حتی جانگدازی که پیش میآید، بلافاصله تیر خشم خود را متوجه خدا نکرده و ناشکری آغاز نکنید.

خواجه لقمان چو لقمان را شناخت
بنده بود او را، وبا او عشق باخت
شاه عباس چون زیر دست لقمان حکیم بزرگ شده بود و او مربی و آموزگارش بود، بشدت به او علاقمند بود و لقمان را دوست داشت.

هر طعامی کآوریدندی بوی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
این علاقه تا آنجا بود که هربار از گوشه و کنار دنیا، برای شاه عباس تحفه و یا خوردنی نوبرانه میآوردند، شاه عباس پیش از اینکه لب به آن بزند، ابتدا لقمان را فراخوانده و آنرا به او پیشکش میکرد.

تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا تا خواجه پس‌خوردش خورد
و تا لقمان اول از آن نمیخورد، شاه عباس دست به آن نمیزد و عمدا پس خواری او را کرده و بدین ترتیب بندگی لقمان را میکرد.

سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
هر بار لقمان خوراک پیشکشی و نوبرانه را میخورد و از آن تعریف میکرد، شاه عباس با اشتیاق و علاقه آنرا میخورد و برعکس اگر لقمان از آن خوراک خوشش نمیآمد، شاه عباس هم از آن نمیخورد.

ور بخوردی بی دل و بی اشتها
این بود پیوندی بی انتها
و تازه اگر هم از آن خوراکی که لقمان خوشش نیامده بود میخورد، بدون میل و اشتها اینکار را میکرد. یک چنین پیوند عاطفی و روحی بین لقمان و شاه وجود داشت، تا جاییکه حس چشایش به حس چشایی لقمان بسته شده بود.

خربزه آورده بودند ارمغان
لیک غایب بود لقمان آنزمان
یکروز برای شاه عباس یک خربزه نوبرانه آوردند تا بخورد. و لقمان در نزدش نبود. شاه عباس طبق معمول و عادت، کسی را فرستاد تا لقمان را بیاورند.

گفت خواجه با غلامی، کآیفلان
زود رو فرزند، لقمان را بخوان
شاه عباس به یکی از غلامان گفت: فرزندم فورا برو و لقمان را بخوان. شاه پدر ملت بود، و احاد ملت صرفنظر از مقام و منزلت و رنگ و نژاد وو و فرزندان شاه محسوب میشدند.

۴.۴.۰۱

دفتر دوم لقمان حکیم ۲



بود لقمان بنده‌شکلی خواجه‌ای
بندگی بر ظاهرش دیباچه ای
ظاهرا لقمان از خدمتگذاران شاه بود و جامه و یالباس خدمت بتن داشت.

چون رود خواجه بجای ناشناس
بر غلام خویش پوشاند لباس
شاه عباس عادت داشت که شبها با لقمان لباس مبدل بتن کرده و در شهر اصفهان میگشتند و شاه عباس بدین ترتیب از نزدیک زندگی و حال و روز مردم را میدید.

او بپوشد جامه‌های آن غلام
مر غلام خویش را سازد امام
گاهی لباس و جامه شاه عباس لباس غلامی بود درخالیکه لقمان با لباس خواجه و سرور او شبگردی می کردند.

در پیش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود
شاه عباس با لباس غلامی در پی لقمان که لباس آقای او را بتن داشت راه میافتاد تا کسی از هویت آنها آگاه نشود.

گوید ای بنده تو رو بر صدر شین
من بگیرم کفش چون بندهٔ کهین
و وارد هر محفل و اجتماعی از مردم میشدند، لقمان چون لباس سروری بتن داشت بالای مجلس مینشست و شاه عباس در پایین مجلس و در کنار کفش کن ایستاده و مانند غلامان کفشهای لقمان را در دست میگرفت.

تو درشتی کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هیچ توقیری منه
قرارشان هم این بود که لقمان مانند خواجه ای ستمگر، به غلام خودش درشتی و نامردمی کرده و او را مورد تحقیر و توهین قرار دهد.

ترک خدمت، خدمت تو داشتم
تا به غربت، تخم حیلت کاشتم
این ترک خدمت کردن از طرف لقمان، درواقع یک خدمتی بود که او برای شاه عباس میکرد. مصرع دوم یعنی تا در جاییکه ناآشناست و نمیدانیم در به چه پاشنه ای میگردد، دستمان را رو نکنیم و آنان را از آنچه هستیم مطلع نسازیم.

خواجگان این بندگیها کرده‌اند
تا گمان آید که ایشان بنده‌اند
مولانا میفرماید که پادشاهان و امپراتوران صفوی چنین کارهایی میکردند تا مردم بدانند که آنها خدمتگذاران آنها هستند و در واقع بنده گان خلقند.

چشم‌پر بودند و سیر از خواجگی
کارها را کرده‌اند آمادگی
این پادشاهان بزرگ چشم و دلشان از پادشاهی و مال و جاه و مقام سیر بود و مانند بربرهای تازه بدوران رسیده امروزی که هرچه بیشتر دزدی و چپاول میکنند حریص تر میشوند و در راه غارت مردم و داشتن مال و جاه، کارها و جنایاتی مرتکب میشوند که اهریمن را خانه نشین میسازد، نبودند. در کاخ بدنیا آمده بودند، در کاخ بزرگ شده بودند و در نزد کسانی مانند لقمان درس معرفت آموخته بودند و نتیجه این بود که یک امپراتوری دانش و هنر و زیبایی بدنیا هدیه دادند.

وین غلامان هوا بر عکس آن
خویشتن بنموده خواجهٔ عقل و جان
برعکس بربر ها که شرحش در بیت بالایی داده شد که پست نظر و پست طبع و گدا منشند. و با دروغ و تبلیغات ابلهانه، عوام فریبی و احمق پروری میکنند. و چشمشان از خاک بیابان هم پر نمیشود.

۳.۴.۰۱

زندهگان مرده ایم



عید جم شد ای فریدون خو، بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکیست، این خو، نه زدست

حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست

به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی

این همان ایران که منزلگاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مامن سیروس بود

جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود

اینهمه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردهگان زنده، بلکه زندهگان مرده ایم

این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسپ و جنگ تهمتن دیده است

هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاس و دارایی بهمن دیده است

هرگز این سان ، بی کس و یار و بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون ، عاجز و مضطر نبود

دفتر دوم لقمان حکیم ۱


لقمان یکی از دانشمندان ایرانیست که در اکثر آثار بزرگان و دانشمندان ایران، از او نام برده شده است. بجز مولانا، عطار در منطق طیر و سعدی بزرگ و سعید ابوخیر و و و از لقمان امثال و حکم بسیاری آورده اند. ولی چون ادبیات و منابع معنوی ایران هم مانند منابع مادی عظیم نفت و گاز و مس و آهن و طلا و اروانیم براحتی توسط بربر های تازه بدوران رسیده به یغما رفته و چپاول گشته، آثار و شرح حال دانشمندان و بزرگیهای آنان هم بیرحمانه غارت گشته و هرچه امروز ما میدانیم از ترجمه کتب دانشمندانن خودمان است که به خارج از ایران برده شده و از سوختن نجات یافته و به زبانهای دیگر ترجمه شده است. و بهرحال دانشمند و عارف بزرگی مانند لقمان بعنوان یک برده بی نام و نشان به ما معرفی شده است. که احمقانه ترین ادعاست، چرا که لقمان بگونه ای با شاهان و امپراتوران ایران سخن میگقت تو گویی نوکران و خدمتگذارانش میباشند و چنین رفتاری، مسلما از یک برده بعید و ناممکن بوده است. و ما امروزه مطلب زیادی از او نمیدانیم و تنها بزرگیهای عارفانه او اینجا و آنجا و بعنوان درس زندگی به ما رسیده است. در این بخش مولانا پس از حکایت سرنوشت ناهنجار یکی از دانشمندان و عارفان بزرگ که او را ذو فنون نامیده( احتمالا منظور او شیخ بهایی و یا شاید هم منظور مولانا از ذو فنون همین لقمان بوده است) به دانشمند و حکیم و ذو فنون و عارف بزرگ دیگری بنام لقمان پرداخته و شرح حال یکی از راه یافته گان به دریای معرفت خداوند را بازگو کرده و لختی به او میپردازد. شاید این قسمت پیش از حکایت ذوفنون بوده و مولانا ابتدا ذوفنون را(که شاید همین لقمان بوده) معرفی کرده و سپس از سرانجام و عاقبتش که به جنون عرفانی میرسد، نوشته است. بهرحال لقب «محب» لقب شیخ بهایی در دربار شاه عباس کبیر بوده است.


نی که لقمان را که بنده پاک بود
روز و شب در بندگی چالاک بود
لقمان یکی از مردان خدا بود که روز و شب در راه رضای خدا میکوشید.

خواجه اش میداشتی در کار پیش
بهترش دیدی ز فرزندان خویش
شاه او را در رأس کارها قرار داده بود و او را از فرزندان خود بیشتر دوست داشت.

زانکه لقمان، گرچه بنده زاده بود
خواجه بود و از هوا آزاده بود
برای اینکه لقمان از مردم معمولی بود ولی آزادهگی و پاکی نفس او از دیوهای درونی که او رادر بین مردان خدا قرار داده بود، شاه واقعی اش کرده بود.

گفت شاهی شیخ را اندر سخن
چیزی از بخشش ز من درخواست کن
صفت شیخ در گذشته و در دوران امپراتوری صفوی به دانشمندانی داده میشد که دانششان سرآمد همه دانشمندان بوده و از طریق پرهیزگاری به دریای حکمت و دانش خدا هم دست یافته و بدین سبب لقب مردان بزرگ خدا را داشتند و شیخ نامیده میشدند. و اینان عبا و دستار داشتند و بدین ترتیب در جامعه از دیگران تمیز داده میشدند و مردم میتوانستند آنان را بشناسند. در زمان قاجارها یک مشت دزد و بی سواد و کسانی که بشدت سخیف بودند، را به ایران آورده و با بتن کردن جامه و لباس این مردان بزرگ و با نامگذاری خود بنام شیخ، عوام را فریفته و جایگزین این مردان خدا و بزرگان ایران کردند. سپس آنان را بر فراز منبرها نشانده و آنان هم با تزریق عقبمانده ترین، مرتجعترین وننگین ترین و بربر منشانه ترین افکار و رسوم و قوانین، به جامعه پندار و گفتار و کردار نیک، موجب نابودی و تباهی یک امپراتوری هنر و دانش و راستی و درستی شدند و مردم را بفساد و تباهی و نابودی کشاندند. و حکایت همچنان باقی است. و امروزه نام شیخ آنچنان ننگین است که وقتی در جایی خوانده میشود بلافاصله نمای یک آخوند دزد و قاتل و منحرف جنسی و شارلاتان و بیرحم و نوکر اجنبی در جلو چشم ظاهر میشود. ولی اینجا منظور از شیخ چنین پلید جهنمی نیست و منظور یکی از مردان بزرگ خدا ملقب به لقمان است. بهرحال شاه از لقمان حکیم که بشدت به او علاقمند بود خواست که یکی از آرزوهایش را بگوید تا او فورا آنرا اجابت و برآورده کند.

گفت ای شه شرم ناید مر ترا
که چنین گویی مرا زین برتر آ
لقمان به شاه گفت: تو خجالت نمیکشی که خودت را بالاتر از من میدانی واز من چنین خواسته ای داری؟

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر
فقط دو تا از غلامان حقیر من، مقامشان بالاتر از توست که شاهی!

گفت شه آن دو که اند این ذلت است
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است
شاه که گویی به چنین لحن تندی از طرف لقمان ، عادت داشت با ناراحتی گفت، چه ذلت و خواری بزرگی برای منست، این دو غلامان چه کسانی هستند؟ و لقمان گفت: یکی غلامی بنام خشم است و دیگری افراط و یا شهوت.

شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است
بی مه و خورشید نورش بازغ است
در اینجا مولانا دقیقا مقام و منزلت لقمان در دربار شاه را بخوبی تشریح کرده و میفرماید: شاه آن کسی نیست که تاج بر سر گذاشته و بر تخت مینشیند. شاه واقعی لقمان است که بی نیاز از قدرت و ثروت یک شاه، با سخن و دانش و هوش سرشارش، برای چنین شاهی تره هم خرد نمیکند و نور و قدرت وجودش از نور خورشید و ماه، تابانتر است. بازغ یعنی تابان، درخشان، طلوع کننده.

۱.۴.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۳



پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی، بدانی.
در این قسمت مولانا گریزی به داستان ذوفنون میزند و یکی دیگر از ویژهگیهای فرد تذکیه یافته را که تنهایی است بازگو میکند. و در تاکید اینکه فرد تذکیه یافته، همدلی ندارد، سخن گفته و میگوید عزیز خدا تنهاست هرچند بظاهر همزبانان بسیاری در کنارش هستند و شاگردان اویند و بایستی او را بهتر از بقیه بشناسند، و او را مرشد خود میدانند، ولی با اینحال هیچکس بجز فردی مانند خود او، نمیتواند او را بفهمد. پس مولای ما درجهت شکافتن روحیات فردی که مغروق دریای معرفت خداست، پیش میرود.

چونک ذو فنون سوی زندان رفت شاد
بند بر پا، دست بر سر ز افتقاد
ذوفنون را گرفته و درحالیکه میخندید او را ترسان بطرف زندان بردند و به پاهایش زنجیر بسته، و دستهایش را بر روی سرش قرار داده بودند. افتقاد یعنی از چیزی هراس و ترس داشتن. و چرا از او میترسیدند؟ نه بخاطر دیوانه گی اش، چون بار اول نبود که دیوانه میگرفتند، بلکه بیشتر به این دلیل که او شخص مهمی بود و ماموران دقیقا نمیدانستند، دستگیری او چه عواقبی درپی دارد.
پرسش از هر طرف بنهاده رو
بهر پرسش سوی زندان نزد او
مردم با تعجب از هر طرف آمده و این ماجرا را دنبال کرده و دلیل آنرا میپرسیدند.

دوستان در قصه ذو افنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
به یاران و مریدان و دوستان ذوفنون خبر دادند که چه نشستید که مرشدتان را دستگیر کرده و به زندان انداختند. مصرع اول یعنی دوستان از داستان دستگیری خبردار شدند. پس هراسان بطرف زندان حرکت کرده و در راه علت آنرا با یکدیگر بگفتگو شدند و هر کس حدثی میزد.

کین مگر قاصد کند یا حکمتیست
او درین دین قبله‌ای و آیتیست
برخی میگفتند که مرشد ما، عارف بزرگی است که قبله همه مریدان است و دارای ارزش و مقام و منزلتی است، و نمیتواند دیوانه باشد و اینکار از روی حکمتی است که او عمدا و از روی قصد، خود را به دیوانگی زده است.

دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه‌ فرمای او
برخی هم میگفتند که ذوفنون یک دریا خرد و دانش است، و از او بعید است(دور دوراست) که بخواهد توسط دیوانگی به هدفی برسد و خود را به حماقت بزند. سفه یعنی بیخردی، سبک عقلی، نادانی.

۳۰.۳.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۲



از حسد بر یوسف مصری چه رفت
این حسد اندر کمین گرگیست زفت

بخاطر دیو حسادت بود که برادران تاب محبت پدر به یوسف را نیاوردند و درنتیجه یوسف در چاه شد. و مولانا دیو حسادت را به گرگی قوی جثه و خشمگین تشبیه میکند که در کمین اخلاق آدمیست تا او را تبدیل به هیولایی کند که حتی به برادر هم رحم نمیکند. زفت هم به معنی چاق و فربه است، هم به معنی خشمگین و هم کسی که مرتبا در گوش دیگری او را به بدی و خشم دعوت میکند و بسوی پلیدی میراند. از نظر مولانا حسادت اینگونه است.

لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم

میفرماید: بخاطر این گرگ خونخوار بود که خدا بیامرز پدر یوسف، یعقوب صبور(حلیم) بخاطر او، همیشه در ترس و هراس بسر میبرد.

گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
مولانا در اینجا برای اینکه نام گرگ را از شهرت بد بشوید، میفرماید که این گرگی که حیوان است و در کوه و در و دشت زندگی میکند (گرگ ظاهر) نبود که یوسف را درید، آنچه که باعث به چاه افتادن یوسف شد، حسد برادران بود که مانند گرگی عظیم و خشمگین و گرسنه، در صحنه حاضر شد و یوسف از همه جا بیخبر و دوست داشتنی را ازهم درید.

رحم کرد این گرگ وز عذر لبق
آمده که انا ذهبنا نستبق
سپس برادران مکار آمدند و گرگ بیچاره را جلو انداختند و گفتند تقصیر او بوده. وز مخفف و از، عذر لبق، بهانه ای که از روی حیله گری میآورند. لبق یعنی مرد حیله گر. ذهبنا نستبق یعنی جلو انداختن، اینجا مقصر دانستن.البته این بیت وارداتیست و از مولانا نیست.

صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست
مولانا در دفاع از گرگان میگوید که صد هزار گرگ جمع بشوند و بخواهند مکاری کنند، نمیتوانند بدین گونه پلیدی انجام بدهند که برادران یوسف کردند، و مولانا مطمئن است که این مردم پلید بالاخره یکروز چوب خباثت و پلیدی خود را خواهند خورد و رسوا خواهند شد. گرگ بیست یعنی آدمی که صفت درنده گی گرگ در اوست. بیست به هیولایی گفته میشد که شبیه گرگ بود.

بیشه‌ای آمد وجود آدمی
بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
مصرع اول وجود آدمی را تشبیه به بیشه میکند و این بیشه بمعنی دشتی است که انواع و اقسام حیوانات گوناگون در آن زندگی و چرا میکنند. و چون در گذشته اعتقاد بر این بوده که آدمی از سه بخش تشکیل شده، از منابع گیاهی، (ارگانهای داخلی آدمی شبیه گیاهانند، مثلا لوبیا شبیه کلیه، گردو شبیه مغز، انار شبیه گلبولهای قرمز خون و و و ) و منابع حیوانی که هر کسی در اخلاق مجموعه ای از خصلتهای حیوانات را در خود دارد.( مثلا برخی مثل موش به جمع کردن علاقه دارند، برخی مانند میمون به تقلید کردن، برخی مثل روباه به رندی و و و) و دم اهورایی که جنبه انسانی آدمیست و آنرا خدا در وی دمیده است. مولانا در اینجا با یادآوری این مطلب تن آدمی را بیشه ای مینامد که در آن حیوانات گوناگون( اخلاق و عادات گوناگون) مشغول چرا هستند و میگوید اگر انسانی، و اعتقاد داری که دمی از «هو» و یا نفس خدا در توست، فقط آن بخش از هستی و موجودیت بیشه ای را مد نظر نداشته باش و از بیشه ای بودن تام و تمام، پرهیز کن و برحذر باش.

در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
ادامه میدهد که در درون ما هزاران شگفتی خوب و بد هست که در مجموع ما را بعنوان آدم ساخته است. البته من نسبت به این بیت شک دارم که از مولانا باشد. چون خشن و ناخوشاینده و احساس خوبی به آدمی نمیده و این از مولانا که سراپا عشق هست، بعید مینماید.


حکم آن خو راست کان غالبترست
چونک زر بیش از مس آمد آن زرست
میفرماید، در وجود ما آن خو و صفت که قویتر باشد، حکمرانی میکند، اگر صفات و دیوهای بد ما قویتر باشند، آنها سکان رفتار ما را بدست دارند. همانطوری که وقتی مس و زر را با هم قاطی میکنند، آلیاژ هر کدام بالاتر باشد، صفات و رنگ و رخساره اش تو چشم میآید. چون طلا فلزی است که به تنهایی نمیشود از آن در جواهر سازی استفاده کرد، ناچارا آنرا با فلزات دیگر، بویژه مس ترکیب میکنند، و اگر میزان طلا در این ترکیب بیش از مس باشد، به آن طلا میگویند و درغیر اینصورت مس است.

سیرتی کان بر وجودت غالبست
هم بر آن تصویر حشرت واجبست
آن خلق و خویی که در تو غالب آمده، چه خوب چه بد، هم اوست که سرنوشتت را تعیین میکند و تو مجبوری همان را تحمل کنی و معاشر باشی. هم برآن تصویر یعنی همان چهرهای که اخلاقت از تو ساخته. حشرت واجبست، بناچار معاشرت کرد.

ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
گاهی صفات پلید داری گاهی پاک.

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
میفرماید: آدمها تنها از طریق چشم و زبان و دست و لب و تن با یکدیگر تماس ندارند، بلکه هرگاه به کسی میرسید، به گونه ای پنهانی و به راهی که نمیتوان دید، با او ارتباط برقرار میکنید. مثلا یکی از آشناها را در خیابان میبینید و پیش از اینکه به او برسید، می اندیشید: چه بد شد، کاش مرا نبیند! ولی چون دیدن اجتناب ناپذیر است، درنتیجه سلامی و احوالپرسی بین شما برقرار میگردد درحالیکه هردو سعی میکنید با صورتی بشاش و شاداب باشید و لبخندی و باقی ماجراها، ولی وقتی از هم خداحافظی میکنید، فرد آشنا یک احساس تلخی را در درونش حس میکند با اینکه شما ظاهر خود را کاملا دوستانه نشان دادید. و شاید شما هم، گاهی پس از یک برخورد دوستانه با برخی از افراد، این حس تلخ را در خود تجربه کرده باشید. این همان ارتباط پنهانی ارواح آدماست که میرود از سینه ها در سینه ها و یا بقولی خدای تو از خدای من خوشش نمی آید و یا برعکس خدای من به خدای تو لبخند میزند. در این بیت مولانا میگوید که خوبی و بدی مسریست و ما بدون اینکه خود متوجه باشیم این صفات را به همدیگر میدهیم و ناقل پلیدی و یا پاکی هستیم. و روحا برهم اثر میگذاریم.

بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
مولانا میفرماید، این انتقال صفات اخلاقی و اثرات روحی فقط از آدم به آدم نیست، بلکه درست گفته اند که سگ شبیه صاحبش میشود. صفات خوب و بد ما، و اقتدار پلیدی بر پاکی و یا برعکس، موجب تاثیر پذیری حتی در بین حیواناتی که با ما در تماس هستند نیز میشود.

اسپ سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند بز هم سلام

در تماس با ما اسپ وحشی رام شده و سواری میدهد. سکسک یعنی چموش و سرکش، و این ویژگی اسپی است که آزاد زیسته. خرس را برقص درمیآوریم و به بز یاد میدهیم سلام کند.

رفت در سگ زآدمی حرص و هوس
تا شبان شد یا شکاری یا حرس

سگ بر اساس ذات و نیت صاحبش تربیت میشود، برای همین است که بعضی از سگها برای نگاهداری گله، برخی برای شکار، گروهی برای نگاهبانی یا حراست و برخی هم برای ازهم دریدن دیگر سگها، آموزش داده میشوند و درواقع حرص و تمایل آدمی در چگونگی روحیات سگ پدیدار میگردد.

در سگ اصحاب خوئی زان رفد
رفت تا جویای رحمان گشته بود

به سگ اصحاب از اینجهت خوی آدمیت داده شد، چون صاحبانش هم بخشنده و بزرگوار بودند و هم جویایی آدمیت. رفد که رفود خوانده میشود بمعنی دادن و بخشیدن است. رحمان مشتق از رحمت است و یعنی بسیار بخشنده.

هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک گه دام و دد

ولی خود آدمی اینطور تربیت نمیشود و موجود واقعا پیچیده ای است. یعنی نمیشود مانند سگ ازش یک چیز مشخص ساخت. آدما بر اساس آنچه که در درونشان میگذرد و هر نوع احساسی که در سینه دارند، تغییر رنگ و روحیه میدهند. و میتوانند گاهی دیو باشند گاهی فرشته! گاهی هنرمند گاهی حیوان اهلی، گاهی حیوان بیابانی. آدما یک دستور و یک فرمول و یک نسخه مشخص ندارند. مثلا کسی با همسرش دهها سال زندگی میکند و یک روز رفتاری ازو میبیند که آشفته اش میسازد بطوری که انگار او‌را نمیشناسد. گاهی خود آدمها هم از شناخت خود عاجزند و در مواردی به کنشهای وارده، واکنشهایی نشان میدهند که خود هم متعجب میشوند.

زان عجب بیشه، که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها، پنهان ره است

و این یک رازیست که هر کسی نمیداند که در ارتباط با دیگران، تنها ظاهر نقش ایفا نمیکند، بلکه از درون آدمی با درون دیگران پیوندی است پنهان. و اینرا هر کسی که در وجودش(در بیشه اش) تبدیل به شیری سخت پنجه شده میداند و بس. و میفرماید: بنازم آن آدمی را که(بیشه ای که) با تذکیه به عزیز خدا تبدیل شده(شیر بیشه اش) و از این راز آگاهی یافته که با فکر میتوان با دیگران ارتباط برقرار کرد.(تا بدام سینه ها پنهان رهی است).

دزدیی کن از در و مرجان جان
ای کم از سگ، از درون عارفان
از درونت آن مرواریدی که قرار داده شده(مروارید جان) و آن دم خداست، را به بیرون بکش، و از آن سگی که پی مردم گرفت و آدم شد، کمتر نباش.

چونکه دزدی باری آن در لطیف
چونکه حامل می‌شوی باری شریف.
وقتی آن مروارید و در لطیف را بدست آوردی، درنتیجه باری را حمل خواهی کرد که شریفترین هدیه برای آدمیست. کلمه «باری» که در این بیت دو بار استفاده شده، ضمن اینکه طبق معمول استادی مولانا را در استفاده از کلمات نشان میدهد، به دو معنی متفاوت است. «باری» در مصراع اول بمعنی «بهرحال» است و در مصرع دوم بمعنای همان بار است که توسط آدمی حمل میشود.میفرماید: ای آدم حالا که بهرحال میخواهی دزدی کنی، دستکم چیزی را بدزد که ارزش حمل کردنش را داشته باشد. و دزدیدن چه چیزی آنچنان ارزش دارد، که بخاطر آن آدمی مرتکب گناه دزدی شود؟ دزدیدن گوهر جان که در زندان جسم اسیر است،
این کلمه دزدی خودش هزار جور تفسیر دارد. چراکه: ۱- دزدی اولین گناه آدمی است. ۲- دزدی بزرگترین گناه است، از هر گناهی بالاتر است، مادر همه گناهان است. چون حتی وقتی قاتلی کسی را میکشد، درواقع جان او را دزدیده است. و چرا مولانا از این کلمه «دزدی» استفاده میکند؟ چون آدم دزدی کرد و از بهشت رانده شد و مولانا به آدم کنایه میزند و میگوید: اگر ( چونکه) بهرحال قصد دزدی داری، دستکم باری را بدزد که برای حمالی آن، شرافت بتو برگردد.

نویسنده: مریم

۲۹.۳.۰۱

دفتر دوم ذو فنون ۱


در این بخش از دفتر دوم مثنوی، مولانا درباره کسانیکه تذکیه یافته و چگونگی حالات روحی این افراد، سخن میگوید. پس طبق معمول روش خود ابتدا شخصی را معرفی میکند که با دوری از افراط و پلیدیها و زدودن دیوهایی که بر روی صفات انسانیش سوار بودند، به قطره ای از دریای معرفت، تبدیل شده است.

اینچنین ذوفنون پارسی را فتاد
کاندرو شور و جنونی نو بزاد
در حکایت است که ذوفنون که عارف و پرهیزگار بزرگی بود به درجه بالاتری از عرفان رسیده و درنتیجه رفتارش به شیوه دیگری مجنون وار گردید. این ذوفنون کیست؟ ذو یعنی خداوند، صاحب. و ذو فنون یعنی خداوند فنون و هنرها و استاد استادان و یا دانشمند دانشمندان و این لقب را اعراب به خیام داده و او را بحر العلوم و یا دریای دانش و گاهی هم ذوفنون و یا خدای فن ها نامیده اند.در کتب دینی ذوفنون لقب یونس پیامبر است و او این لقب را از آنجا گرفت که هم ماهیگیر بود و هم ماهی او را گرفت. چرا که در صمن فرار(بهر دلیلی) به یک کشتی مسافربری سوار میشود و زمانی که مردم کشتی او را بدلیل خل بازیهایش از کشتی به دریا افکندند، یک ماهی بزرگ او را قورت داده و در دل خود جای میدهد. و وی را صاحب این لقب میکند. اما شخص دیگری هم هست بنام زنون و یا ذنون که او یکی از فلاسفه و پایه گذاران مکتبی بنام رواقی است . وی در اواخر قرن چهارم هجری قمری میزیسته و نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخته و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشته است. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق متصل می دانست . منطق وی مبتنی بر ارغنون بود،( ارغنون نام کتابی است که میگویند توسط ارسطو نوشته است و درباره علم منطق میباشد.) اما میگفت که هر معرفتی در نهایت به ادراکات حواس پنج گانه باز میگردد و عقیده داشت که هرچه مادیست همان حقیقت است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر درآمیختکی کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است . در اخلاق، رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد تا آدمی توانا به پرورش اخلاق انسانی باشدو عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات(افراط طلبیها) و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. و اینکه منظور مولانا از این فرد، چه کسی بوده ، کاملا مشخص نیست. و البته این هم مهم نیست، چون آنچه که مد نظر مولانا است، خود شخص نیست، و بیشتر چگونگی موجودیتش است. و در اینجا مولانا او را یکی از غرق شدگان در دریای معرفت خدا معرفی میکند.

شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک

آنچنان عاشق خدا شده بود که اگر میشد این عشق را با واحد های ریاضی اندازه گرفت مقدارش تا آنطرف افلاک و کهکشانها میرفت. و در راه شور و از خود بیخود گشتن بجای رسید که ترحم انگیز گشته و دل خلق برایش کباب شده و جگرشان پر نمک. چراکه وقتی آب بدن آدمی براثر غصه و ناراحتی کاهش مییابد، تراکم نمک در جگرش بالا میرود.

هین منه تو شور خود ای شوره‌ خاک
پهلوی شور خداوندان پاک
میفرماید: آهای تو(هین) خود را با آنانی که از دریای معرفت و نزدیکی بدرگاهش، کفی آب نوشیدند، مقایسه نکن، و گمان مبر که آنچه که تو بعنوان عشق و شور و حال میشناسی، همانگونه است که این افراد در خود دارند. خداوندان پاک و یا بندگان پاک خداوند، عشقی را تجربه میکنند که هیچ عاشق معمولی تجربه نخواهد کرد. شوره خاک، کنایه از آدم معمولیست که بر اساس دین از خاک آفریده شده است. برخی از خاک مرغوب و برخی هم خاکشان مانند خاکیست که در شوره زار است و بشدت بی ثمر. کسانیکه حتی اگر خود خدا را هم در مقابل خود ببینند، او را نخواهند شناخت.


خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان می‌ربود

مردم از تب و تاب و شوریده گی ذو فنون به تنگ آمده و صبرشان تمام شد. آتش او، یعنی شور و حال او. ریشهاشان میربود، یعنی موجب لبریز شدن کاسه صبرشان میشد. چرا که در گذشته کندن موی سر و ریش نشان از بیقراری و بی صبری از شدت درد بود. این ریش از دست دادن هم در گذشته در ایران، نشانه ننگین بودن شخص بود. در گذشته زن و مرد از کوتاه کردن مو و ریش بشدت خود داری میکردند و تنها مجرمان و گناهکاران بودند که برای مجازاتشان، مو و ریششان تراشیده میشد. ایرانیان در گذشته و برخلاف امروز، اعتقاد داشتند که موهای بدن منافذ راه یابی هوای به بدن است و هرچه موها و ریش ها بلندتر بود، کار تصفیه هوا بهتر انجام میگرفت. این رسم با چیره شدن بربرها که بشدت کثیف بودند و از شستن تن و بدن گریزان و معمولا بخاطر امراضی مانند کچلی، بدون مو بودند، در ایران از بین رفت چرا که بربر ها از روی حسادت( انگیزه همیشگی و حتی امروزی آنان) مو و ریش مردم را میسوزاندند و میتراشیدند.

چونک در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد

وقتی صبر مردم لبریز شد، او را گرفته و در زندان بستند.

نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام

خلق و مردمی که از دست عشاق خدا به تنگ میآیند، با خود می اندیشند، که میشود با زندان ساختن کسانیکه که عاشق خدا هستند آنان را ساکت و آرام ساخت و لگامشانرا کشید. لگام دهان بند اسب است که وقتی سوارکار بخواهد اسب را از رفتن بازدارند این دهانبند را که در دستش است میکشد و حیوان بیچاره برای رهایی از درد می ایستد. از اینجا به بعد مولانا شروع میکند از حالات روحی شهریاران خدا و یا بندگان راه یافته به درگاهش،گفتن:

دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان
بندگان پاک خداوند بدلیل داشتن پندار، گفتار و کردار متفاوت از اکثر مردم(عامه)، معمولا از طرف عامه از جامعه طرد شده و ابتدا پرهیزگاران را مجنون و یا دیوانه خوانده و سپس برای خود این حق را محفوظ میدارند که آنان را بیازارند. مصرع اول میگوید جان این پاکان در خطر است چون هم گروه بیشماری از مردم نابینا هستند و هم پرهیزگاران علامت یا نشان مشخصی ندارند که توسط آن بشود آنان را شناخت. پس فرد تذکیه یافته از نظر مولانا تا اینجا فردی است که بخاطر متفاوت بودن از اکثریت، دچار نامردمیست.

چونک حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذو فنون در زندان بود
وقتی در یک جامعه حکومت و قانون دست احمفهاست، مردم خردمند و فهمیده دچار مصیبتند. میگویند احمقها همیشه پیروزند چرا که در اکثریت قرار دارند. دموکراسی از اینجا بوجود آمده است.

یکسواره می‌رود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
پرهیزکار با ارزش تنها و بی پشتیبان است و اکثرا آنان هم بی مال و منال هستند، درحالیکه همه چیز در دست احمقهاست. طفلان در مصرع دوم کنایه از بیخردان است. در یتیم کنایه از مروارید سیاه است که بسیار نادر بوده و بیشتر در خلیج پارس که منابع ارزشمند، بینظیر و بیشمار آن به چینیها فروخته شده، یافت میشد. یک سواره یعنی تک رو و تنها.


در چه؟ دریایی نهان در قطره ای
آفتابی مخفی اندر ذره‌ای
ساخت مروارید توسط صدفهای دریایی پدیده ای بسیار شکفت انگیز است، میگویند وقتی باران بر روی دریا میبارد، صدفها دهان خود را باز میکنند به امید اینکه یک قطره از آن در دهانشان بیفتد. بمحض اینکه این اتفاق میافتد، دهان را بسته و در فعل و انفعالی که در خود انجام میدهند آن یک قطره باران را تبدیل به مروارید میکنند.( البته بطور معمول میگویند یک ذره کوچک مثل یک دانه ماسه زمانی که وارد دهان صدف میشود مروارید ساخته میشود که این روش مصنوعی ساخت مروارید است.) مولانا میپرسد: در و یا مروارید چیست؟ و خود پاسخ میگوید: یک دریا که در یک قطره پنهان شده است. و آفتابی مخفی اندر ذره ای هم همان دانشی است که امروزه به آن دانش اتمی یا هسته ای میگویند که در داخل هسته اتم که ذرهای بسیار کوچک است، انرژی به بزرگی آفتاب پنهان است و با شکافتن این ذره میشود انرژی عظیمی را آزاد کرد. و این همان معنی آفتابی مخفی اندر ذره ای است. که دانشمندان ایرانی هزاران سال پیش از آن خبر داشتند بدون اینکه به آن دست بزنند، و فقط وقتی بربر ها به این دانش دست یافتند، ازش سلاح کشتار میلیونی ساختند. هاتف اصفهانی هم در رابطه با این آفتاب نهان در ذره میگوید: دل هر ذره را که بشکافی، آفتابیش درمیان بینی.

آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را بر گشود

یک خورشید را در داخل یک ذره قرار داده و کم‌کم آنرا نشان میدهد. کنایه از همان دمی است که خداوند در وجود هر آدمی دمیده است. دمی که خورشیدیست که در ذره ای بنام جسم نهان شده و فقط با تذکیه و کم کم میتوان آنرا فهمید و دریافت.

جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
این بیت یکی از شاهکارهای مولانا است و بیشتر روش حافظ را مینماید. چرا که حافظ استاد نشاندن اضداد در کنار هم و بوجود آوردن یک شگفتی است. در اینجا مولانا محو و یا ناپیدا شدن و یا مرگ همه ذرات در وجود خداوند را زندگی واقعی و مست شدن از او را بیداری و هوشیاری مینامد. مرگ در او یعنی زندگی و مستی در او یعنی بیداری و هوشیاری. چیزی زیباتر از این وجود خارجی ندارد. بیچاره ما که از ذره کمتریم.


چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود

وقتی قاضی جمهوری اسلامی باشد، بدون شک جوانان بیگناه ایرانی به دار کشیده میشوند. وقتی قلمی که حکم صادر میکند در دست یک پلید از خدا بی خبر باشد، منصور حلاج ها که پاکترین آدمیان هستند، به دار کشیده میشوند.
از اینجا تا چند بیت وارداتی است که حذف میشوند.

زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
پرهیزگاران از خلافکاران بیشتر در معرض خطر قرار دارند، همانگونه که زر و زرگر به دزدان دچار میشوند و نه متقلبی که طلای تقلبی میفروشد.

یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زیند
یوسف بخاطر زیبای ظاهر و باطنش دچار بلا شد، و پلیدهایی که دشمن پاکیند، همیشه موجب ناراحتی پاکان میگردند. هر چه آدم خداست گرفتار درد و بلای حسودان است.

یوسفان از مکر اخوان در چهند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند
یوسف را برادران(اخوان) از روی حسادت به چاه انداختند و تقصیر را گردن گرگان انداختند.

نویسنده: مریم

۲۸.۳.۰۱

کشتار ۴۰۰زائر ایرانی در مکه بازنشر تاریخ


مهدی کروبی، سرپرست حجاج ایرانی و کشتار ۴۰۰ زائر ایرانی در مکه اصولا سالهای ۱۳۶۶-۶۸ یکی از جالب ترین سالهای تاریخ معاصر و تاریخ انقلاب اسلامی است که کمتر تابه حال بدان پرداخته شده است، فقط سرفصل بعضی از وقایع این دوسال به این شرح است:

- ماجرای مک فارلین، بازپس گرفتن فاو توسط عراق و برتری نظامی عراق در آخر جنگ و نهایتا قبول قطعنامه ۵۹۸ و ماجرای جام زهر

- عزل آیت الله منتظری از قائم مقامی رهبری، ارائه بحث ولایت «مطلقه» فقیه و تقسیم بندی «اسلام آمریکایی» و «اسلام ناب محمدی» و منشور «روحانیت» توسط امام راحل

- برپایی مراسم برائت از مشرکین به دستور امام،
- نامه بسیار شدید الحن ایشان در مورد نهضت آزادی،
- حادثه خونین مکه با تلفات بالغ بر ۴۰۰ نفر،
- جنگ نفت کش ها و درگیری مستقیم نظامی ایران و آمریکا در خلیج فارس، - زدن سکوهای نفتی ایران توسط آمریکا،
- عملیات مرصاد و حمله ناگهانی مجاهدین خلق به مرزهای غربی با پشتیبانی عراق و پیشروی آنان تا نزدیک کرمانشاه،
- اعدام های سال ۶۷ ووو.

یکی از این حوادث مهم که کروبی در آن مطلع است و نقش دارد، همین حادثه ۱۱ مرداد ۱۳۶۶ مکه بود، برخی از اصلاح طلبان فعلی نظیر آقایان شکوری راد و میردامادی(دبیرکل فعلی حزب مشارکت و استاندار وقت خوزستان) هم به نوعی در این جریان بوده اند، در اوج دوران اصلاحات، آقای کوهکن که آن وقتها تقریبا بیکار بود و الان سخنگوی هیات رئیسه مجلس است، در یک سخنرانی ، متلک کوتاهی به نقش این آقایان در ماجرای مکه انداخت:«کسانی که در زیر ساک حجاج ، تی.ان.تی جاسازی کرده بودند، بهتر است ادعای اصلاح طلبی نکنند.»

کوهکن بیش از این چیزی نگفت، بهرحال حادثه مکه یکی از حوادث قابل تامل و البته رازآلود تاریخی است و این گفتگوی کوتاه با آقای کروبی که از سال ۶۴ تا ۶۸ مسئول بعثه حج بود، فقط در حد یک طرح مسئله ساده است، راستی پاسخ اون مسابقه ای که طرح کردم(+) همین گفتگو با کروبی بود! که عمرا هیچ کس حدس نزد:

کروبی در پاسخ به این سئوال خبرنگار مهر که ارزیابی شما از حادثه مکه بعد از گذشت حدود ١٩ سال از این حادثه چیست؟ پاسخ داد: معتقدم که حادثه مکه محصول شرایط زمانی دوره ای خاص بود، در آن مقطع یک کار بسیار بدی از طرف سعودی ها انجام شد، عده از هموطنان ما به شهادت رسیدند، حتی بعضی از زائران شهید، هنوز احرام داشتند، حادثه مکه، حادثه غم انگیزی بود که روابط ایران و عربستان را دچار آسیب کرد.

کروبی، برپایی تظاهرات و مراسم برائت از مشرکان از سوی بعثه رهبری را یک "صدور انقلاب مسالمت آمیز" توصیف کرد و گفت: مسئله برائت از مشرکین و آن تظاهرات ها یکنوعی و یک مصداقی از صدور انقلاب بود.

وی با تشریح شرایط دخیل در بروز حادثه مکه افزود: این مسئله قابل انکار نیست که یک حادثه عظیمی به نام "انقلاب اسلامی" شکل گرفته بود ، آنهم در فضایی که سالها تبلیغ می شد که اسلام قادر به حکومت و اداره جامعه نیست و دین افیون توده ها است و..روحانیت هم نقش اصلی در این انقلاب داشت، انقلاب اسلامی از جنس اندیشه بود و ناخودآگاه بخاطر این خصلت خود، مورد توجه همه دنیا و به خصوص کشورهای اسلامی قرار گرفت.

یکی از جاهایی که می شد از آن برای تبلیغ و صدور انقلاب اسلامی استفاده کرد، مکه و مراسم حج بود،ما در این مراسم، انقلاب اسلامی را مبتنی بر اسلامی که امام مطرح می کردند، عرضه می کردیم، اسلامی که مبتنی بر عدالت و مبارزه با ظالم و کوبیدن شرک و کفر.

کروبی تصریح کرد: به تعبیر حضرت امام) انقلاب اسلامی که یک انفجار نور بود، در مقطع حادثه مکه، پیام و صدای این انقلاب نور تقریبا بهمه جای دنیا رسیده بود، یعنی در طول ده سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار نظام جمهوری اسلامی، دیگر جایی از کشورهای اسلامی و منطقه نبود که با پیام انقلاب ما نا آشنا باشد، بخصوص در سالهای بعد، با وسائل و ابزاری چون سفارتخانه ها و رایزنان فرهنگی و تبلیغی، پیام انقلاب گسترش پیدا کرده بود.

مسئول وقت بعثه خمینی ادامه داد: تبلیغ انقلاب اسلامی تبدیل به یک موج بزرگ منطقه ای -جهانی شده بود که فروکش نمی کرد، یکی از جاهایی که می شد از آن برای تبلیغ و صدور انقلاب اسلامی استفاده کرد، مکه و مراسم حج بود،ما در این مراسم، انقلاب اسلامی را مبتنی بر اسلامی که امام مطرح می کردند، عرضه می کردیم، اسلامی که مبتنی بر عدالت و مبارزه با ظالم و کوبیدن شرک و کفر بود، اگر دقت کنید، در همین سالها است که مسئله فلسطین تحت تاثیر انقلاب اسلامی یک حال و هوای دیگری پیدا کرد و انتفاضه اول روی داد.

کروبی خاطر نشان کرد: یکی از کارهایی که ما در حج می کردیم این بود که به مسلمانان جهان بگوییم که انقلاب اسلامی و ایران پناهگاه همه مسلمانان جهان است، صدور انقلاب به این معنا داشتیم که البته بهیچوجه بمعنای تلاش برای ساقط کردن حکومتها نبود.

امروز همه تحولاتی که در لبنان و فلسطین وکشورهای منطقه تحت عنوان بیداری اسلامی شاهد هستیم تاثیر گرفته از انقلاب اسلامی است، بذری بود که امام آن را در جهان اسلام کاشت.

۲۷.۳.۰۱

جراحی مغز ۵هزار ساله در ایران


کشف ابزار جراحی مغز انسان مربوط به ايران در استان هرمزگان از کشفيات تازه در عمليات حفاری تپه مارون واقع در شهرستان رودان است. عباس نوروزی در گفتگو با ميراث آريا گفت: در اکتشافات و لايه‌برداریهای اخير که در محوطه باستان‌شناسی تم‌مارون توسط گروه باستان‌شناسی غیر ایرانی انجام شده، تعداد بسیار زیادی آثار باستانی مربوط به آریاییها در این منطقه کشف شده است که در بین آنها، ابزار جراحی مغز انسان مربوط به هزاره سوم پيش از ميلاد مسيح است. او ادامه داد: در گذشته نيز نمونه‌هايی از اين آثار در شهر سوخته سيستان مشاهده شده که در کف مکانهایی شبیه آنچه که امروزه بیمارستان نامیده میشود، در هزاره‌های پيش از ميلاد پيدا شده‌اند. کشف چنين آثاری ثابت میکند، که دانش بشر ایرانی در دوره‌های متوالی با شيوه‌های مختلف به اوج شگفتی رسيده است و همچنين آریاییهای حاضر در اين مناطق از هوش و درايت منحصر بفرد مافق بشر در حل مشکلات و مسايل پزشکی برخوردار بوده‌اند. نوروزی بيان داشت: همچنين در سطوح بالایی تم‌مارون نيز آثار شگفت انگیز معماری و مهندسی مربوط به دوره اشکانی کشف شده که نشان‌دهنده آن است که آریاییها در دوره‌های مختلف تاريخی در اين محوطه از تمدنی پیشرفته تر از تمدن امروز برخوردار بوده اند. او شرايط جغرافيایی اين منطقه در گذشته را نيز تشريح کرد و افزود: اين منطقه دارای محدوده وسيعی از تپه‌های باستانی بوده و بدليل قرار گرفتن در ميان دو رود به بين‌النهرين کوچک شباهت داشته است.
آثار بینظیر و ارزشمند کشف شده از این منطقه به مکانی نامعلوم منتقل شده است و احتمالا بعدها بنام انگلیس و فرانسه و اروپاییها و رومی ها بدنیا معرفی خواهد شد.