‏نمایش پست‌ها با برچسب امیرخسرو دهلوی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب امیرخسرو دهلوی. نمایش همه پست‌ها

۲.۱.۰۱

به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج

   

توانگری به دل است، ای گدای با صد گنج
چو راحتی نرسانی، مشو عذاب النج(۱)
همانست گنج که دیدی چو خاک هر گنجی
که زیر خاک نهی، خاک بر سر آن گنج
خرد ز بهر کمال و کنیش آلت مال
چو ابلهان به ترازوی زر سفال مسنج
مدو چو مور تهی گه تهی که در سالی 
نخورد یک جو و پامال شد به بردن رنج
ز خوی زشت پس از تمردن تو هم چه عجب
که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج
نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پیوسته
تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج
ز بهر سنگ ملمع که آیدت در دست(۲)
بسا کسان که شکستی به سنگشان آرنج 
ز بهر سیم و درم صد شکنجه بیش کنی
که ایستاده نماز اوفتد برانت شکنج 
دوپنجه با تو زده شیر چرخ و تو با خود
گرفته راست سه پنجاه در سرای سپنج
چنان به لذت نفسی، که گر شود ممکن
به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج
خوبی چکان که شود خونت آب در ره دین
نه آن خویی که چکد از رخت کرشمه و غنج
به باغ گل ز خوی باغبان دمد، نه ز آب 
گمانمبر تو که بیرنج بردمد نارنج
اگر چه ناخوشت آید نصیحت خسرو
شفاست آنهمه، از تلخی هلیله مرنج.

میرخسرو دهلوی


آهنگ سال تحویل و نوروز مبارک

۲۴.۸.۹۶

امروز بیک ساغر مستانه کند مارا


بیم است که سودایت دیوانه کند مارا
در شهر به بدنامی افسانه کند مارا
بهر تو زعقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند مارا
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت بسر یک مو درشانه کند مارا
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند مارا
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه بجای مو در شانه کند مارا
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز بیک ساغر مستانه کند مارا
چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند مارا.

امیرخسرو دهلوی


۲۳.۸.۹۶

شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستانرا


گه از می تلخ میکن آن دو لعل شکرافشانرا
که تا هرکس بگستاخی نبیند آن گلستانرا
کنم دعوی عشق یار، وآنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار برشوت دوست خواهم داشتن آنرا
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
نفس بگشایم و دم میدهم سوزآه پنهانرا
بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی
شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستانرا
نهان باخویش میگویم که هست آنشوخ زآن من
مگر روزی دو سه ماند، زبانی میدهم جانرا
از او یارب نپرسی و مرا سوزی بجای او
چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمانرا
بیار آن نامه مجنون که گیرد سبق رسوایی
بخون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامانرا.

امیرخسرو دهلوی


۲۱.۸.۹۶

که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را



مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا
منو دردت چو تو درمان نمیخواهی دل مارا
منم امروز و صحرایی و آب ناخوش از دیده
چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را
شبت خوش باد و خواب مستیت سلطان و منهم خوش
شبی گرچه نیاری یاد بیداران شبها را
ز عشق ار عاشقی میرد گنه برعشق ننهد کس
که بهر غرقه کردن عیب نتوان کرد دریا را
بمیرند و برون ندهند مشتاقان دم حسرت
کله ناگه مبادا کج شود آن سرو بالا را
به نومیدی بسر شد روزگار من که یکروزی
عنان گیری نکرد امید هم عمر روان ما را
مزن لاف صبوری خسروا در عشق کاین صرصر
برقص آرد چو نفخ صور، کوه پای برجا را.

امیرخسرو دهلوی


۲۰.۸.۹۶

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا



ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کَنم دل بچنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده بوداع
من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبلِ بخت سیه، مانده ز گلزار جدا
ای مرا در سر هر موی بزلفت بندی
چو کَنی بند ز بندم همه یکباره جدا
دیده از بهرتو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازان نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه دیوار جدا
میدهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیشا زان خواهی، ستان و منگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا.

امیرخسرو دهلوی


Nashenas ... ابــــــر میــبــــــــارد و مــــن میشـــــوم از یــــار جـــــــــدا

۲۱.۱۲.۹۴

که نوروز آمد و گلزار بشگفت


چو بستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
ز آسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانهٔ زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک‌تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بر بست گل در پرده داری
بنفشه سر بر آورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبح گاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گوئی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
ملک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرود آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افگند زیر سرو شمشاد
به می بنشست با خاصان درگاه
بر آمد بانگ نوشا نوش بر ماه
پیاپی گر چه می میکرد بر کار
نمی‌رفت از سرش سودای دلدار

۲۱.۳.۹۴

بباید شمع را پروانه‌ای چند


لب از تو وز شکر پیمانه‌ای چند
رخ از تو ز خفتن بتخانه‌ای چند

درازی هست در موی تو چندان
که می‌باید به هر مو شانه‌ای چند

بیازارد گرت زان شانه مویی
به پیشت بشکنم دندانه‌ای چند

سر آنروی آتش‌ناک گردم
بباید شمع را پروانه‌ای چند

به زلف و عارضت دل‌های سوزان
شب است و آتش دیوانه‌ای چند

مخسب امشب که ازبی‌خوابی خویش
بگویم پیش تو افسانه‌ای چند

زچشم دانه دانه می‌چکد آب
چو مرغان قانعم با دانه‌ای چند

خوشم در عشق تو بی عقل و بی جان
نگنجد در میان بیگانه‌ای چند

برا گرد دلم کز جستجو یت
مرا هم گشته شد ویرانه‌ای چند

براتم کن زلب بوسی و بنویس
هم از خون دلم پروانه‌ای چند

و گر نیشی زند از غمزهٔ مست
ز خسرو بشنود افسانه‌ای چند.


 امیرخسرو دهلوی