۲۰.۱۰.۹۶

سیاه ترین ماران میرقصند



میان سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
و درخت نقش در ابدیت ریخت

انگشتانم برنده ترین خار را مینوازند
ولبانم به پرتو شوکران لبخند میزنند

این تو بودی که هر وزشی 

هدیه ای ناشناس بدامنت میریخت
و اینک هرهدیه ابدیتی است
این تو بودی که طرح عطش را 

برسنگ نهفته ترین چشمه کشیدی
واینک چشمه

نزدیک نقشش 
در خود می‌شکند

گفتی نهال از طوفان میهراسد
و اینک ببالید
نورسته ترین نهالان
که تهاجم برباد رفت

و سیاه ترین ماران میرقصند
و برهنه شوید
زیباترین پیکرها
که گزیدن نوازش شد.

سهراب سپهری












هیچ نظری موجود نیست: