۹.۹.۹۶

اگر فقط برای یکبار میدانستی چه میخواهی


میفرمایند: نخست زن چسبیده به پهلوی چپ آدم بود. و درحالیکه دستهایش را بگردن او حلقه کرده بود و پاهایش دور کمر و شکم آدم قفل شده بود, همه جا او را در بهشت همراهی میکرد. چه روزگار خوشی داشتند. یکی بودند و خرسند. تا اینکه زن به آدم گفت که از زندگی وابسته خسته شده و آرزوی استقلال دارد. آدم ابتدا به زن خندید و آرزوی او را بیهوده نامید. ولی چون اصرار او را دید و چون دیگر دستهای زن دور گردنش حلقه نبود و در کنار پهلوی های او بیهوده تاب میخورد و پاهایش آویزان شده و هنگام راه رفتن او را میازرد , پس پیش ایزد جاودان رفته و با او ماجرا را در میان گذاشت و راهکار طلبید . خدا به آدم گفت: برای حال مشکلاتش به او خرد داده است. برو و از خرد خود استفاده کن. آدم به غاری وارد شد و خرد خود را بالای سنگی گذاشت و از او راه چاره را پرسید. راستی یادم رفت بگم که در همه این جاها, زن همچنان آویزان آدم بود و همراه او شاهد همه گفته ها و شنیده ها. خرد آدم به او گفت که اینکار مانند این است که عضوی از اعضایش را دستی دستی اره کرده و جدا سازد و با اینکار خود را ناقص کند. بنظر خرد اینکار اصولا درست نبود. آدم پذیرفت و خرد خود را برداشت و بکار روزانه خود مشغول شد. ولی خوب زن بیدی نبود که به باد خرد آدم بلرزد. پس شروع کرد بگاز گرفتن گوشت تن آدم. جنگ سختی بین آدم و زن درگرفت. بدن هایشان زخمی و مجروح گشت . خون از تن هردو میریخت. و جیغ زن گوشهای آدم را کر کرده بود. و دستهای زن جلو چشمهای آدم را میگرفت و بارها او را در چاله های سر راه میانداخت. و دیگر بلاها که زن سر دیگر اعضای حساس آدم آورد که اینجا جای گفتگو در مورد آنها نیست. خلاصه پس از مدتی آدم تسلیم گشت و با اره بجان آن قسمتی افتاد که زن را به پهلویش چسبانده بود. از آنروزی که زن بلاخره از پهلوی آدم جدا شد تا امروز نه آدم و نه زن دیگر هرگز روز خوش ندیدند. و مانند دو موجود ناقص همواره در حال زجر کشیدنند . زن بعدها پشیمان شده و بدنبال آدم آمده و درخواست کرد تا او را دوباره به پهلوی خود بچسباند. ولی دیگر دیر شده بود و با هیچ چسبی نمیشد ایندو را مثل روز اول بهم چسباند و کامل کرد . قرنهاست که زن و آدم بدنبال یکدیگرند تا خود را بهم بچسبانند و این حکایت همچنان ادامه دارد.










هیچ نظری موجود نیست: