۳۰.۶.۹۶

نشاید بهر باطل، حق نهفتن


شباهنگام کاین فیروزه گلشن
زانوار کواکب گشت روشن
غزال روز پنهان گشت از بیم
پلنگ شب برون آمد زممکن
روان شد خارکن با پشتهٔ خار
بخسته دست و پا و پشت و گردن
بکنج لانه مور آرمگه ساخت
شده آزرده از دانه کشیدن
برسم و راه دیرین داد چوپان
در آغل گوسفندان را نشمین
کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن
جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون



زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن
نهاد از دست مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن
هم افسونگر رهائی یافت هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن
لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن
بیارامید صید آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن
دروگر داس خود بنهاد بردوش
تبرزن رخت خود پوشید بر تن
عسس بیدار ماند آری چه نیکوست
برای خفتگان بیدار بودن
ببام خلق برشد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن
ز بیخوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک رنج شب نخفتن
بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن
خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو درهم شکستن
ز تاریکی زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بربست جوشن
ز مشرق گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر از تیره معدن
شهاب ثاقب از دامان افلاک
فرو افتاد چون سنگ فلاخن
بنات النعش خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن
ثوابت جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن
بکنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن
برآمد صبحدم مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن
فروشستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد ازچهر سوسن
زسر بگرفت سعی و رنج خود مور
بشد گنجشک بهر دانه جستن
نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن
بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن
پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن
دریغا کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن
ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تاهست کس را نیست رستن
اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن
دهد این سودگر ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن
بدانش زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل زنگ را دانی زدودن
چو اسرائیلیان کفران نعمت
مکن چون هست هم سلوی و هم من
کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن
حقیقت گوی شو پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن.

پروین اعتصامی

















هیچ نظری موجود نیست: